💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_وشش
_وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟!😍😳
_آره!😊
مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند☺️😊 نگاهش می کردند، خیره شده بود.👀😳
_سرکارم که نمی گذارید؟!😬
احمد آقا بلند خندید.😂
_نه پدر جان! این کارت...
برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه.😊
مهیا از جایش بلند شد،...
دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید.
_جدی یعنی برم؟!😳
مهلا خانم اخمی کرد.
_لوس نشو... برو دیگه!😄
مهیا به اتاقش رفت....
زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت...🏃
در را باز که کرد...
همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد😠 و سوار ماشینش🚙 شد.
مهیا، با تعجب😟 به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد.
در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد....
عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد.
_سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟!😊
_سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
سخوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم.
ــ شوهرت کجاست پس؟!
_خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه.
_خداروشکر...☺️
ــ تو کجا میری؟!
مهیا، با ذوق😍 شروع به تعریف قضیه کرد.
_واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!!
_چی گفت؟!
_کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه...😄
مهیا لبخندی به رویش زد☺️ و بعد از خداحافظی به طرف بانک 🏦حرکت کرد.
همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!!😟😒
غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند.
"محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس"
مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد.
بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود.📝
بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید:
_نام ونام خانوادگی؟!
_مهیا رضایی!
محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد.
_سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟!
_سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟!
_شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟!
_بله اگه خدا بخواد.
محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد.
_حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!!😊
دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند.
_نامرد گفتی نمیام که!!
_قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند!😅
مریم او را درآغوش گرفت.
_ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت.😌
_برو اونور پرو...😜
با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند.
اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند.😊
شهاب، با اخم😠 به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت:
_آمار چقدر شد؟!
محسن یه نگاهی به لیست انداخت.
_الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر...
شهاب، با تعجب به مریم😳 نگاه کرد.
مریم لبخندی زد.☺️
_اینجوری نگام نکن... اونم میاد.
مریم روبه مهیا ادامه داد:
_امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد.😆
_شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه!
شهاب مهم نیستی😠 زیر لب زمزمه کرد.
دختر ها با تعجب😳😳 به شهاب و مهیا نگاه کردند.
محسن اخمی😠😕 به شهاب کرد.
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
لیست را برداشت.
_من میرم لیست رو بدم به حاح آقا...
و از بقیه دور شد.
خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_وهفت
_لباس پوشیدی... جایی میری؟!
_آره مامان! با دخترها و آقا محسن میریم معراج شهدا...😊🌷
سبسلامتی قبول باشه! دعامون کنید.
_محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟!
_نه! رفته مسجد. جلسه دارند.
_باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم.😊
_باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده.😊
_چشم!
از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دختر ها دم در بودند.
_سلام!
همه جواب سلامش را دادند....
مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد.
_بریم دیگه؟!
مریم به او اخمی کرد.
_انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم...😠😜
سارا، ایشی گفت!😬
_پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟!😁
مریم خندید.😄
_دیوونه تو و سارا و...
چشمکی😉 به او زد.
_نرجس جونت با شهاب میاید!
این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش😠 در هم جمع شد.
شهاب و نرجس آمدند....
نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آرام سلامی گفت؛ که شهاب با اخم😠 جوابش را داد.
مهیا اخم هایش را جمع کرد.
و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!!😠😞
همه سوار شدند....
مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود.
حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد.
_خانم محترم بیاید دیگه!😠
و با اخم سوار ماشین شد.
مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند.
سوار ماشین شد....
نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت.
مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت.😒👀
نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. شهاب خیلی خوب با او رفتار می کرد.
یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد.
دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند...
چشمانش را محکم روی هم بست.
_حالت خوبه مهیا؟!
مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد.
_خوبم!
سرش را بلند کرد، با اخم شهاب😠 در آینه مواجه شد.
مجبور شد سرش را پایین بیندازد.😔
موبایل مهیا زنگ خورد....📲
مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد.
با دیدن اسم 🔥مهران🔥، از عصبانیت دستانش مشت شد.
رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد.
_مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید....سرمون رفت.
و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد.
سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛... حرفی نزدند.
سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت.
مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود....😔💔 باور نمی کرد، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه😣 می کرد....
به محض رسیدن مهیا پیدا شد.
سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت:
_آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود.😐
نرجش حالت متعجب😳 به خود گرفت:
ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که...
_لطفا تو یکی چیزی نگو!✋
سارا هم پیاده شد.... مریم کنار سارا ایستاد.
مریم_ سارا؛... مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل...
سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت.
_از خان داداشت بپرس!😐
مریم متوجه قضیه شد...
برادرش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_وهشت
مهیا، در گوشه ای نشسته بود...😣😞
فضای زیبا و معنوی 👣معراج الشهدا👣 خیلی روی او تاثیر گذاشت.
آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛
که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت.
نگاهی به اطراف انداخت.
مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند.❤️✨❤️
سارا هم مداحی🎧 گوش می داد.
نرجس عکس📸 می گرفت؛
اما شهاب...
کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح💜 به دست ذکر می گفت.
آوای اذان از بلندگو📢 به صدا در آمد.
مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت.
همه دختر ها به سمت داخل رفتند...
ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد.
گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود.
نمازش را خواند.😊👌
بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد.
چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست.
با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد.
به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند.
_چیزی شده؟!😟
همه به طرفش برگشتند.... مریم خداروشکری گفت.
_کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم.😕
_همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم.😊
سارا خندید.
_دیدید گفتم همین دور و براست!😀
شهاب با اخم😠 یک قدم نزدیک شد.
_این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید.... اینقدر بچه بازی در نیارید...
محسن با تشر گفت:
_شهاب!!!😠😐
مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند.😣
ببخشیدی😞 گفت و از بچه ها دور شد.
مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت 😠به طرف شهاب آمد.
_فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن...
روبه محسن گفت.
ـــ بریم محسن!
به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود.
مریم و محسن در ماشین نشستند.
_ببخشید مزاحم شدم!😔
مریم لبخندی زد.😊😒
_اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون.
مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند.😒☝️
مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت.
ماشین حرکت کرد....
همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد،🔉 گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد...
و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک😭😣 روی گونه اش را پاک می کرد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_ونه
📲_خوش اومدی عزیزم... منتظرتم.
تلفن را قطع کرد...
در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت:
_مامان!
_جانم؟!
_مریم داره میاد خونمون...😊
_خوش اومده! قدمش روی چشم!☺️
در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت....
سریع اتاقش را مرتب کرد.
دستی روی روتختیش کشید.
کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت.
همزمان صدای آیفون آمد.
نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد.
مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد.
او را در آغوش گرفت.🤗
_سلام بر دوست بی معرفت ما...
مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش🤗 گرفت.
مهلا خانم به آشپزخانه رفت.
_بیا بریم تو اتاقم.
به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند.
مریم با دیدن عکس شهید همت🌷 و چفیه✨لبخندی زد.
ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟!😉
مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد.
_اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم.😊
مریم اخمی کرد و گفت:
_نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی!😠🙁
_شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم.😊
مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت.
_به خاطر حرف های شهاب...؟!
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی☕️☕️ وارد اتاق شد.
مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت.
_مهیا مادر...این شکلات ها🍬 رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند.
_خیلی ممنون مری جون!😉
_خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!!😌
مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت.
_خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟!☺️
_حرف رو عوض نکن لطفا مهیا...😐
مهیا سرش را پایین انداخت.
_اشکال نداره اون منظوری نداشت.😔
_مهیا؛ به من یکی دروغ نگو...😒 من از راز دل دوتاتون خبر دارم.
مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجب😳 به مریم نگاه کرد.
_اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم!😒ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه.
_ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن.
مریم دستش را بالا آورد.
_لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!!😕✋
_مریم!😒
_مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو!😐
_اصلا اینطور نیست....تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین...😔واسه همین سردرگمم...
_خواستگار؟!😳
_آره!😔
_قضیه جدیه؟!😧
_یه جورایی!😔
مریم باورش نمی شد....
او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست.
مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت.
در را با کلید باز کرد.
وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند.
_سلام مامان!
_سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟!😊
_خوب بود! سلام رسوند!
به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد.
_حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!!😕
_خودت دلیلشو میدونی!😠
شهاب عصبی خندید.
_میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره!
مریم عصبی برگشت.😠
_نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود.
_تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟!😐
_چون فراموش شدنی نیست برادر من...😲
صدایش رفته رفته بالاتر می رفت.
_مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!!😠😵
شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!!
_مریم... لطفا!😐✋
_چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!!😠😲نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو...الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه!
مریم نگاه آخر 😡را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود
😵😡صدای مریم، در گوشش تکرار می شد.
"مهیا خواستگار داره" !!
"قضیه جدیه" !!...
نمی توانست همانجا بماند.
کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
شماره محسن را گرفت.📲😣
_سلام محسن! بیا پایگاه!
شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد.
_جانم مامان؟!
شهین خانوم روی صندلی نشست.
_مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟!😟
مریم لبخندی☺️ زد.
_اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه که هم رو میخواند.☺️
_اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد.😄
مریم چادرش را آویزون کرد.
_پس چی فکر کردی مامان خانم!😉
_حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟!😟
_آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه...😕
شهین خانوم لبخندی زد.☺️
_هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه.
****
شهاب عصبی😠😣 دستی در موهایش کشید.
_چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟!😳
_خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...😐میگم صبر کن... اینجوری میکنی!🙁پس چی بگم!😕
_نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!😐
_شهاب جان! این امر خیره!😊هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی....
شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست.😔😣
_برام یه استخاره بگیر!
محسن ✨قرآن✨ را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد.
_بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد.😉👌
****
صدای تلفن 📲کلافه اش کرده بود.
کیسه های خرید🍒🍇🍏 را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد.
_جانم مامان؟!
_....
_بابا... چقدر عجله داری؟!😬
_...
_اومدم... اومدم...🙄
_...
_باشه!
گوشی را قطع کرد.
کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.
کلید🔑 را به در زد.
_سلام!😔
مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش😠 در هم جمع شد.
_علیک السلام بفرمایید!😠
_مهیا خانم من...😔
مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد.
_من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟!
مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.😠
اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند....
خریدها را برداشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت.
_با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید...
در را بست و از پله ها بالا رفت.
جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.
با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
_سلام خوبید؟!😊
بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست.
_چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!😊
_چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند...😫😁
مهلا خانم، سینی شربت🍺🍺🍺🍺 را روی میز گذاشت.
_یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی!😉
_نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.😇
مهلا خانم، به طرف شهین خانم برگشت.
_دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه...
شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد.
_مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم
میریم!😁😍
مریم و مهلا خانم خندیدند.😃😄
مهیا با تعجب😳😟 به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود.
شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
_اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...☺️
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_ویک
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!😟
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!☺️
مهیا که گیج بود؛...
بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید.😁 کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!😟😕
مریم گونه 😘مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!😍
_ شوخی بی مزه ای بود.☹️
مریم خوشحال خندید.😁
_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم😉
****
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود.😟🙁
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.
و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود.
اصلا برایش قابل هضم نبود؛
شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ 😑و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد.🙄
فکری که او را خیلی آزار می داد؛
این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند.😒😕
*
_ بفرمایید.😉
شهاب استکان چایی☕️ را برداشت.
_ممنون مریم جان!😊
محمد آقا کتاب📗 را بست. عینکش👓 را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!😊
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...😍
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!😒
همه شروع به خندیدن کردند.😁😂😀
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!😉
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!😬
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
😂😃😀
شهاب به اطراف نگاه کرد...
کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میزها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد.😳🤔 اما قبول کرد.😕
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود.😳 نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.😠
_ بازهم تو...
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!😏
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!😠
_ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..✋
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!😧
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!😏
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!😐
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.😄
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .😎
شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...🚶
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_ودو
در اتاق زده شد.
احمد آقا وارد اتاق شد.
کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست.😊
مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد.
احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛
پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...😊حتی برای مدت کم!... من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...😢
احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد...😄
مهیا خنده ی آرامی کرد.☺️
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم.
اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...
👈هم اسماعیل پسر قدرت خان؛
👈هم شهاب پسر آقای مهدوی!
این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.😟😊
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این😉 مهمه...
و به قلب مهیا❤️👉 اشاره کرد.
احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.
_ درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.😊
مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
****
مهیا از پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند،...
تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا...
به تابلوی طوسی و قرمز👣 معراج شهدا،👣 نگاهی انداخت....
وارد معراج شد.
مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود
کنار مزار نشست.
گل ها 🌹🌹را روی مزار گذاشت.
فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد.
و شروع به خواندن ✨حدیث کسا✨شد. عجب این دعا به او آرامش 💎می داد.
بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست.
احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود.
با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد...
شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست.
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ شما تعقیبم می کنید؟!😐
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.😔
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست.😔
سکوت بینشان حکم فرما شد.
مهیا احساس می کرد،الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛...
اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!😒
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.😔
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر...
مهیا خجالت می کشید، 🙈که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری...😔
_ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...😔
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.😔
مهیا، سرش را پایین انداخت....
صورتش سرخ شده بود. ☺️🙈احساس می کرد،
👈 باید از اینجا می رفت.👉
از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!🙈
_ بگذارید برسونمتون...😊
_نه درست نیست. خودم میرم.👉✋
شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد.
به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید....
بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.☺️
مهیا وارد خانه شد.
پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا...
سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟!
مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...☺️🙈
مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد...👀
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وسه
با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و ☕️☕️سینی چایی ☕️☕️را بلند کرد.
مطمئن بود،با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت.... 😬🙈
بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد.
_سلام!😊
سرش را پایین انداخت.
از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد.🙈 شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد.
سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست.
بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود.☹️
شهین خانوم لبخندی زد.☺️
_حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!!
محمد آقا خنده ای کرد.😁
_چشم خانوم!... حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب!😊... خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم.😍
مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت.☺️🙈
_این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش... راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد.😁
همه خندیدند.😂😁😃😄😀
شهاب سرش را پایین انداخت.
_وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم...😳 آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده...😉
شهاب، با خجالت ☺️سرش را پایین انداخت.
_الآن هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند.
احمد آقا لبخندی زد.😊
_اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن.
مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد.
شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز کرد...
_بفرمایید...
شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد.
مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست.
به اتاق مهیا نگاه می کرد، 👀که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند.
مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت.
لبخندی به عکس شهید همت😊🌷 زد.
ساین چفیه ایه که من بهتون دادم؟!👆
_بله...😊
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وچهار
دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد.
شهاب سرفه ای کرد.
_من اول شروع کنم یا شما؟!😊
مهیا آرام گفت:
_شما بفرمایید.
_خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم!☺️☝️... این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید....دیگه لازم به توضیح نیست.
نفس عمیقی کشید.😇
َشهاب_واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما...
سرش را با خجالت پایین انداخت.
شهاب_مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم.واقعیتش من #انتظار زیادی ندارم،... فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، #کنارم باشه؛
#تکیه گاهم باشه؛
چیزی از من #پنهون نکنه؛
منو #محرم اسرارش بدونه...
و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو #درک کنند.
شما صحبتی ندارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...😔
_بفرمایید؟!😊
_شما می خواید برید سوریه؟!😔
شهاب سرش را بالا آورد.
_نخیر نمیرم، سعادت نداریم.😊
❤️احساس آرامشی❤️ به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت.
_مهیا خانم جوابتون...😊...
مهیا استرس گرفت.
احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید.
_سکوتتون علامت رضایته؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت.🙈
شهاب خنده ای کرد😃🙏 و خداروشکری گفت.
*
🎊🎊آیا وکیلم:🎊🎊
_با اجازه بزرگترها، بله!☺️😍
نفس آسوده ای کشید.
صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید.
احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد.😌
اینبار نوبت شهاب بود.
شهاب همان بار اول، بله را گفت. 😄🙈دوباره صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید.
دفتر بزرگی📖 مقابلشان قرار گرفت.
مهیا شروع کرد به امضا کردن...
گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، 💞که شهاب الآن مرد زندگیش است.💞
بعد از امضاهای شهاب،...
همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های🎁 خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛
شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. ☺️😍
در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود...🙄🙁
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت.😍
آرام دستان مهیا را در دستش گرفت.
با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد.
سرش را پایین انداخت،☺️ الآن حرف مادرش را درک می کرد؛...
که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که...
شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد.
_ممنونم، مهیا خانوم...😍
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وپنج
هوای گرم،☀️ کلافه اش کرده بود....
صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت.
ــ الو شهاب...😍
ــ سلام خانمی...😍
ــ سلام عزیزم خوبی؟!☺️
ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟!😉
ــ نزدیک خونمونم.😇
ــ دانشگاه بودی؟!😊
مهیا اخمی کرد.
ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه!😫😠
شهاب خندید.😁
ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم.
ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم.😃
شهاب جدی گفت:
ــ مهیا!😐
مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد.
ــ باشه نزنم... شوخی کردم!🙁
ــ استغفرا...!😃
مهیا گفت
ــ خوبه، همیشه استغفار بگو!😉
شهاب بلند خندید. 😂مهیا از پله ها بالا رفت.
کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت.
ــ شهاب اداره ای؟!
ــ آره!
مهیا مغنعه اش را از سرش کشید.
ــ آخیش چقدر گرم بود.😌
ــ چی شد؟!😳
ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم.
شهاب دوباره جدی شد.
ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی!😐
مهیابه پنجره نگاهی انداخت.
ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!!😕
ــ مهیا پرده رو بکش...😐
مهیا غرزنان پرده رو کشید.
ــ بفرما کشیدمش.☹️
ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند.😍
ــ باشه.☺️
ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون!😍😋
مهیا فکری به سرش زد.
ــ شرمنده نمیتونم بیام...😜
شهاب ناراحت گفت:
ــ چرا؟!😒
ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره!😎
مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند.😂
شهاب سعی کرد نخندد🙊 و جدی صحبت کند:
ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم.😉
مهیا عصبانی داد زد.
ــ شهاب!!😬😠
شهاب بلند زد زیر خنده:😂
ــ باشه! آروم باش خانومی...
مهیا هم خنده اش😅 گرفته بود.
ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟!😍
ــ نه سلامتی آقا!😍
ــ یا علی(ع)...
ــ علی یارت...
تلفن را روی تخت انداخت....
کتاب هایش📚 را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af