eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت مش عیسی-به خدا توکل کن پسرجون!! 🍃خدا!!!!؟ لغتش آشناست اما...اما زیاد برای ذهن من مفهومی نداشت... دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش تو زندگیم داشته....😒 البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی... ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم. فقط امسال یک مقدار برای کنکور🖊📚 حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم. بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد. 💥آخه شناخت من از خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم... و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد.... فکر کنم درسهای راهنمایی بود 💥رابطه ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نکرده بودم.... فقط پای تخت بیمارستان، مامانم.... 🌟اما خوب... تو خونه بابابزرگ... نمیشد به خدا فکر نکرد.🌟 همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود....💎👌 وقت استراحتش وقت عبادتش میشد.... 💎 وقتی قرآن میخوند.... جدا از صدای آرامش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت... ولی ...ولی البته وقتی قرآن خوندنش تموم میشد خیلی با نشاط بود.... چند برابر قبل انرژی داشت وخیلی سرحال. حالا من چکار باید بکنم..؟🤔😟من که تو عمرم مشهد نرفتم..😕😒 اصلا کارِ سختِ من نهایتش لباس خریدن تنهایی بوده...😶 🙏خدایا!!!!😥🙏 چِتِه پسر؟..😠 راستی من چِم شده بود؟ ☹️ به حال خودم خندم گرفت یعنی باید به مسائل معنوی که همیشه فکر میکردم 👈خرافاته توجه کنم.؟ از دورنگی درباره کسانی که بحث های معنوی میکنن شنیده بودم... اما... اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...🙁 تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه ..چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم. شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید.😕 مش عیسی هم اهل کلک نبود.. سیدباقر هم که اصلا خیلی ساده و بی شیله پیله تشریف داره... 💎اصلا تو این روستا من دورنگی و تقلب ندیدم..💎 همه دائم کار میکنن ... پس حتما از جایی تاثیر گرفتن که 🤔... اصلا ولش کن...😕 درمونده شدم....😣 نکنه بابابزرگ رو نتونم کمک کنم؟... بیچاره خیلی برام زحمت کشید...یعنی من اینقدر بی عرضه ام...؟😞😣 🕊🕊🕊🕊 -اینقدر دمق نشو... مشهد خیلی دور نیست ...آدرس بیمارستان رو هم میدم راننده... با صدای مش عیسی دست کشیدم به چشمام... که احیانا خیس نشده باشه... بغض نمیذاشت جوابش رو بدم... سرم رو به نشونه تایید تکون دادم ... چاره چی بود؟🤔😞 اسد شاهکار کرده بود... صدای آمبولانس اومد...💨🚑 ادامه دارد.... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
1_8586311866.mp3
9.29M
محمد علیزاده گوشی تو دستمه یه ریز رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت 💭💭 💭صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد _بیدارت کردم باباجون👴🏻😊 -نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم....الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...😅... باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟...😟خوب حوصله ای داری ها... _نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم...😊... خطاطی روح آدم رو جلا میده👴🏻😇.. اون تابلو قدیمیه کار 🌷عمو حسینه🌷 اونم خطاطی میکرد _انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟ 😊 _آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه 🍀أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ🍀👴🏻 _ یعنی چی؟😟 _یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!👴🏻👌 _چه کلمات سنگینی.... .... ...! 😟چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟😯 _حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم میکرد.😒 بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم بشه.👴🏻💖...اون هم این آیه رو نوشت.... بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم...یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا🌟 💭💭💭 با تکون شدید آمبولانس💨🚑 رشته افکارم پاره شد... -آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه...😒 _آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...😣 -باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت...😍🙏 یه جوریم شد... ...نمیدونستم گریه هم صورت زشتم😞 رو اذیت میکنه.... شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم... 💚چفیه 💚رو از رو صورتش برداشتم... -چشم باباجون....😊 +چقدر چشمات قشنگ شده...😊ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو😣 -داریم میریم درمانگاه... 🕊مشهد...🕊 _مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...🕊👴🏻😢✋.... سلام برحسین🍶... اوهْهْهو... اوهْهْهو ... دستت درد نکنه... -آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم😒😊 خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش😞 چیزی نمیدونستم😓 -فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه😒 _سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...👴🏻😍😣 -من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی...😒😕 _باباجون... مشهد من بودی... اوهْهْهو...تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش..اوهْهْهو..👴🏻☺️😣 ماسک رو براش گذاشتم...😒😷 مشهد....🕊 امام رضا....🕌همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا با این شرایط باید برم؟...😔😕 با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود...😊 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت حال و هوام✨ یه طور دیگه ای شده بود... خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد... تنهایی خیلی سخته😔🌟 وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد.... ..آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد... اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید.... و دائم کنارش بودم... تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد: 👈«این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»... 👉 هنوزم حرفاش رو نفهمیدم... فقط موقع نماز باهاش نبودم... نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند.🙁 واقعا نمیدونم این چه حسی بود،... به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم... 💖 شاید قابل فهم نباشه.... ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم،.... عاشقش شدم!... 💖 فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..😕 من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم... واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.... 😍👌 گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت... که خجالت میکشیدم...😅☺️ نتونستم خودم رو کنترل کنم... آروم بوسش کردم اما... از تمام وجود...😘 _باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...😊 از خجالت سرخ شدم☺️ ولی از همون خنده های قشنگش😊 زد به سختی نشست... و من رو بغل کرد... نمیدونم چرا،... ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭 ماسکش رو برداشت و منو بوسید😘 _چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو...😊 منظورش مشهد بود... _ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد...😔😢... از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭😞 _صورتت؟ مگه چی شده باباجون👴🏻😊 _ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره... 😕😣 _پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو.....مگه آدم بودن به قیاقست؟... داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ... اوهْههو.... اوهْههو😊😣 نمیدونستم چی بگم... تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن 💫اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت...💫 _مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟...👴🏻👌 سوالی که جوابش صددرصد منفی بود... ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔😟 طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه، پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔 🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند... اینقدر حرف زدن از و برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم... چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟ نمیدونم...🤔🙁 _ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه...😕 همه شده ظاهر و پول...😐 من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒 _پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم.😍... اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟👴🏻💝 _ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘😅 _اوهْههو.... اوهْههو... اولا پیرمرد خودتی!... 😁ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟👴🏻😍 _ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم...☺️ _حالا مشکلت با صورتت چیه؟👴🏻 _ خیلی زشته باباجون... 😕اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش.😠😕 +اوهْههو...اوهْههو😣 _ چی شد باباجون؟😧 _من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت کردم.. 👌اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با کدر میکنی؟👴🏻🌫 دیگه داشتم کلافه میشدم... _ولی این حق منه باباجون... 😐من حق دارم از اون🔥 کامبیزِ🔥 لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳😟 ادامه👇
👇ادامه قسمت 👇 _بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی...😊👌 اوهْههو... همین که تو از« » دفاع کردی... اوهْههو. ... همینکه در راه👈 دفاع از «حیثیت و ناموس»👉 به این روز افتادی 🏅«بزرگترین مدال افتخار» 🏅رو گرفتی... اِی عمو حسین کجایی که .... اوهْههو..... کمک کن دراز بکشم... اوهْههو ...اوهْههو...😣 ببخشید خیلی سرفه میکنم...😊😣 -بزار بهتون آب بدم... 🍶... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه😷😒 ادامه دارد.... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم... تمام ام که بود از بین رفته بود در عین حالی که افراد منو بخاطر این مساله کردن، یه عده براحتی منو و اصلا براشون این مساله نبود حتی اونا من رو میدونستن! آخه مگه میشه؟؟ ؟؟ 🍃برای عده اول من شده بودم مخصوصا دوستام 🍃اما برای عده دیگه من یه دوست داشتنی بودم..!! از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود... که دوباره من رو به زندگی برگردوند.... با اون خنده های بادوام و انرژی دهنده اش👴🏻😊 اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود... خدایا!... 🙏خدایا!... خیلی تنها هستم...😞🙏 نکنه باباجونم تو این وضعیت.... تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب.... 🕊🕊🕊🕊 _سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...✋ با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود +به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...👴🏻... اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز.... اشکهام😭 رو سریع با 💚چفیه💚 پاک کردم... دلم هُری ریخت پایین... نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد🕊 بود...یا بخاطر غریبی خودم😞 بود.. یا صحبت 👴🏻باباجون درباره غریبیِ... -باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان...😊 +باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...👴🏻😊 -امر بفرما باباجون...😇 +میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟👴🏻🕌 -آخه با این حالتون؟😟 +خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه... -چشم... هرچی شما بگی... -آقای راننده...! موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟😟🤔 --من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... 🚑 🕊🕊🕊🕊 زیارت!... آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود... اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟... _بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...💚👴🏻😭 نتونست حرفش رو تموم کنه😭... بغض گلوش رو گرفت😭.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...😢 _👴🏻یا امام رضای غریب😭.... ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم😭 ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم...😭 با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...😭 گریه امانش رو برید...👴🏻😭 اصلا نمیفهمیدم چی میگه...😟 من و آبرو؟؟... 😯اونم پیش امام رضا؟...😳😧 نتونستم بغضم 😢رو کنترل کنم... خوب شد چفیه رو بهم داد... 😭💚 یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن.... یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم... چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...😭 گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... 😭 شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...😭 💎نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد... 😭👀 اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...😭 فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...😭 سرم رو بزحمت بالا گرفتم... تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت... 🕊🕊تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...🕊🕊 یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین... -باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. 😱حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون...😱😰 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت _ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....اتاق 110 تخت شماره 8 خالیه... برو پسر جان...برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کارزیادی داشته باشی...😊🏥 _چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش😢☝️ _آخه تحت مراقبته⛔️ پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...😊 _خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل...😊 تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم... صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد...😧😞 بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم... گریه امانم نداد...😭😙 از خیسی، دستش کمی جمع شد... سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد😭... با صدای من بیدار شد...👀 با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...😭 _یا ... زهرا... یا... زهرا..👴🏻😷 _باباجون! ...😭خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...😭😞 ستنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو شهر ..امام ..رضا.. 🕊غریب... نیست..👴🏻😣😊 پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن😭😫 _یا امام رضا...😭 یا امام رضا😭... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم...😭 خواهش میکنم... یا امام رضا...😭🙏🙏 _ساعت 8 شده پسرم...فقط این تخت مونده تمیز نکرده... باید شیفت رو تحویل بدم...😊 صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد... دلم خالی شد... اما ... چفیه 💚رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...😔 با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم... امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون😞😭 اتاق 110 رو ترک کردم... کلافه و دل نگران.... مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...🌪🌪 ناگهان دلم به یه طرف میل کرد... این غبار داشت 🕊جذب گنبد🕊 میشد..😭 با حالتی پریشان و غصه دار... با غربت تمام به سمت حرم 🕌رفتم... یاد گذشته هام افتادم... از خودم به شدت متنفر شدم....😣😞 فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم... پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن... بهشون حق میدادم... چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون... پیاده خیلی راه بود... اما... ✨👈 رو گرفته بودم که نشم...👉✨ فقط و فقط تند میرفتم... بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭 صدای بوق ماشینها🚙🚕 رو گنگ میشنیدم... نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕🚗🚕🚙 اصلا تو حال خودم نبودم.... فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅 یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه «هی پسر داری کجا میری؟» سریع حرف های باباجون👴🏻 درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن... شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود... پاهام سست شد... 🕊با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟.. 🕊پس تا حالا کجا بودی.؟.. 🕊تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!.. 😞بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد...😞 نشستم جلو در ورودی حیاط... تکیه دادم به یه ستون، چفیه💚 رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭 از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭.... ادامه دارد.... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت 💤💤 💤دنبال صدا دویدم...🏃 صدای آرام بخشی بود...وسط یه حیاط بزرگ...😧 یه راه پله بزرگ بود که نمیشد انتهاش رو دید... پا گذاشتم رو پله اول....😦 بازم صدا میگفت بیا...✨👉 خیلی فکر کردم این صدا رو کجا شنیدم... اما...😧 فقط پله ها رو بالا میرفتم...🚶 ✨با آرامش تمام قدم برمیداشتم...دیگه نمیدویدم... صدا نزدیک و نزدیک تر میشد... هفت یا هشت تا پله ها که بالا رفتم... سمت راست ...👈 یه راهرو دیگه بود... شبیه... شبیه جایی نبود...😧 اما پر از اتاق.... از داخل اتاق ها صدای استکان نعلبکی☕️ با خنده ها 😄✨😁🗣✨و حرف های مبهم درهم پیچیده بود... از تو یکی از اتاق ها اون صدایی که بگوشم رسید... ... 👈بسمت اتاق رفتم...اتاق شماره 14👉 _اومدی پسرم... دیدی گفتم تنها نمیمونی...😊دیدی گفتم امام رضا مهربونه ... غریب نوازه......👴🏻😍 حالا بیا داخل.... اول با عموحسین دیده بوسی کن...👈🌷✨ یه چایی☕️ هم ازش بگیر بخور ... دیگه ما باید بریم... 🌟 تو خیلی کارا باید انجام بدی🌟 هر وقت هم دلت تنگ شد و احساس تنهایی کردی... بیا همین جا...👴🏻☝️ منم قول میدم بیام پیشت... اما... به شرطی که فراموش نکنی 🌷عمو حسین🌷 چطوری اومده اینجا... ما بخاطر عموجونت اینجا 👈 👉 من هاج و واج ...😳😧 فقط خوب گوش میکردم... و بی اختیار به سمت مردی که چفیه💚 رو شونه اش داشت رفتم... 🍃مثل قاب عکسش... 🍃 تا حالا چایی به این خوش طعمی نخورده بودم...☕️😋✨ 💤💤💤💤💤💤 🕊🕊🕊🕊 _باباجون بلند شو.... پسرم.... پاشو... عزیزم... پاشو باباجان...😊🕌پاشو اینجا زیر دست و پایی ... برو تو حرم هرچقدر خواستی گریه کن... نوازش پرهای نرمی🍃 منو بخودم آورد پیرمرد مهربون قد بلندی با لباس پالتویی بلند بالای سرم بود... که از خیسی چشمام بزحمت میشد چهره سفیدش رو تشخیص داد... شوکه شدم... اون روز اول که با باباجون اومدم چند نفری این شکلی دیده بودم... _داخل حرم برم... 😭😳 با چنان بغضی گفتم که پیرمرد نشست و دست به سرم کشید... _معلومه خیلی دلتنگ و تنهایی... آره پسرم حرم... مخصوص آدم های دلشکسته و غریب...😊یه کسی تو حرم هست که غریب نوازه و تو تنهایی کمکت میکنه... پاشو... پاشو باهم بریم...😊 یاد چایی افتادم...☕️ ✨طعمش هنوز توی دهنم بود.. آب دهنم رو قورت دادم تا طعمش رو بیشتر حس کنم... دستم رو گرفت و راه افتادیم... همش سنگفرشها رو خیس میدیدم😭 رسیدیم به اون حیاط که دیده بودم... اما... اما از راه پله خبری نبود...😳😭😟 👥👥جمعیت👥👥 موج میزد... _پسرم همه مشهد حریم امام رضاست بلکه همه ایران..اما اینجا داخل حرمشه... اونم که مردم دورش میچرخن و خیلی شلوغه ضریح آقاست...مثل من دستت رو بزار رو سینه و بگو😊😢✋ 🌹🌹🌹🌹🌹 السلام علیک یا امام رئوف یا امام رضا... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اشک امانم نمیداد... 😭 یاد باباجون افتادم...👴🏻یاد عمو حسین👣... اصلا احساس تنهایی نمیکردم... صدای صلوات بود که فضا رو پر کرده بود.... 💭_باباجون تو هم صلوات بفرست... برا من و عموحسین... صدای آشنای باباجون اومد... اما کسی نبود...😧😭 🍃اللهم صلی علی محمد و آل محمد🍃 همچنان اون پیرمرد قدبلند نورانی پیشم بود و دعا میخوند... دیگه آروم شده بودم... خالیِ خالی...✨ خیلی دوست داشتم برم طبقه ای که دیده بودم... _ببخشید..آقا... +بگو پسرم... _میشه بگید پله هایی که تو حیاط بودن کجاست... میخوام برم طبقه بالا... +اینجا طبقه بالا نداره پسرم... طبقه پایین داره...😊✨ _آخه قبل از اینکه شما رو ببینم تو اون طبقه من چایی خوردم...☕️😳 بدون اینکه تعجب کنه گفت: +بله پسرم... فقط👈 👉 آقا اونجا هستن و پله ها رو میبینن... باید همیشه ویژه باشی پسرم....که هروقت اومدی بتونی اونجا بری پسرم... اوندفعه هم دعوت آدم های خوب بودی...مهمون ویژه بودی... معلومه خیلی دوستت دارن...😊✨ 👈✨ مواظب خودت باش...✨👉 یاد بیمارستان افتادم...👴🏻😢 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت (اخر) یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚌🏥 _ارشیاخان خوبی پسرم...😭 صدای مش عیسی بود. ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد... نتونستم طاقت بیارم... از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭 سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭 مش عیسی _گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭 اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره... 😭 خوش به حالش... 😭 هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه... ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭 _هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭 سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من.. سیدباقر _ تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد... و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم😢😅... خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود... _مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭 از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭😣😫 مش عیسی+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭 _توکل؟؟... 😟یعنی چی؟... من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم.. +چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی تعجبم بیشتر شد😳 محرم هم از راه رسید😞😪 _زیارت قبول محرم مش عیسی بین تعجب من ادامه داد +وقتی اون رو به خرج دادی و از «ناموست» دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...👌✨مثل کاری که 👣عموت👣 انجام داد.. ... ... ... یاد اتاقی که از دست عموم چایی☕️ گرفتم افتادم... که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...» مش عیسی_ وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!.. از همه خوشی ها دل کندی! ...👌 حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات👉 بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی...👉 کمی آروم شدم... رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : 👈✨ «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!»✨👉 مش عیسی_ وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!... یعنی بازم به خدا توکل کردی!... الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا... انشاءالله که از تنهایی در میآیی... سیدباقر _ حاج مرتضی که خط نوشته✍ به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟... سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد.. _بیدلی در همه احوال خدا با او بود... 🕊🕊🕊🕊🕊 بلندگوی بیمارستان🏥🔊 ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد... پشت سر آمبولانس... 🚑مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...⬛️🚌 اما دوتا تاکسی🚕🚙 هم پشت سرش رسیدن... از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم... بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن... همه تو قابِ آیینه بودن... یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼😞 _باباجون شرکا اومدن... اما ...😞😢 قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم... آخه عمه و دخترش هم بودن... چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..💭 اما ... 👌👇 آروم بودم... اینبار آگاهانه «توکل» کردم... همش «مواظب» بودم... که نکنه بیام مشهد🕌 و نتونم یه «مهمون ویژه» باشم... 🕊آخه...قول داده بودم...باباجون با خنده هاش منتظر بود...👴🏻🕊 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
❤️رمان شماره : 18❤️ 💜اسم رمان :مثــــل هیݘڪس 💚نام نویسنده: فائزه ریاضی ژانر: مذهبی _ عاشقانه _ شهدایی 💙تعداد قسمت: ۴٩ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af