eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سر سفره نشسته بودند.. که حسین آقا رو به بزرگترهای مجلس (پدر و مادر نرجس، و سرور خانم) گفت.. _روز عید غدیر.. یه مراسم خیلی ساده و کوچیک.. برای عباس میخایم بگیریم.. که خب فقط بزرگترها هستن.. رو به پدر و مادر نرجس کرد.. _حتما تشریف بیارید.. پدر نرجس_مبارکه.. بسلامتی ان شاالله..😊 عید غدیر🎊 هیئت محله میخواد طعام بده.. باید حتما باشم.. باید برم روستا.. ممنون حسین اقا.. ان شاالله یه وقت دیگه.. همه به عباس و پدر مادرش تبریک میگفتند.. زهرا خانم به مادرنرجس گفت _شما بمونید..مراسم هم حتما بیاید..😊 امین هم به مادرخانمش گفت _مادرجون مگه قراره شما برید..؟! مادرنرجس_ تو و نرجس فرقی برای من ندارید.. نرجس دخترمه.. تو هم پسرم.. با اینهمه نگرانی نمیتونم برم.!😊 امین محجوبانه لبخندی زد..☺️حسین اقا غمگین گفت.. _خیلی جای رضا خالیه..! عاطفه _اره واقعا کاش عمو رضا هم بود..!😢 تا عصر همه کنار امین ماندند.. مادر نرجس ماند.. تا نوه اش را نگهداری کند.. کم کم همه خداحافظی میکردند.. خانواده حسین اقا هم به خانه بازگشتند.. 🎊روز عید🎊 فرا رسید.. ساعت ۶ عصر بود..🕕🌆 فاطمه، عباس و خانم ها وارد اتاق عقد شدند.. غیر از پدرمادر عروس و داماد.. ایمان و عاطفه، سُرورخانم، مادرنرجس و حاج یونس.. کل افراد این مراسم را تشکیل میدادند.. زهراخانم چادر سپیدی.. که برای نوعروسش.. قبلا از حج آورده بود را.. خواست به سمت ساراخانم بگیرد.. اما عباس دستش را دراز کرد.. و زودتر چادر را گرفت..از حرکت عباس.. خانم ها خندیدند.. و کل زدند..😍😊😁 😄😃👏👏👏😄😃 فاطمه چادرش را درآورد.. و به مادرش داد.. عباس با نگاهی عاشقانه.. چادر سپید را بر سر عروسش کرد.. گرچه فاطمه چادر پوشیده بود.. اما عباس اجازه نداد وارد اتاق شود.. و عروسش را ..💎ایمان و حاج یونس در راهرو روی صندلی نشستند.. هر دو در جایگاه نشستند.. عاقد بار سوم بود..که خطبه را خواند.. عروس و داماد.. کلام الله را زیر لب زمزمه میکردند.. عباس قرآن را روی رحل گذاشت.. فاطمه _ با توکل بر خدا..و با اجازه از پدرمادرم و برادرهای شهیدم🕊 بله☺️ عباس هم بله را داد.. وقت این بود که حلقه های ساده را دست هم کنند.. عباس در حالی که حلقه را به دست خانومش میکرد.. گفت _مطمئن باش علیرضا و محمدجواد اینجا هستند..😊💍 فاطمه بی هیچ حرفی.. حلقه را به دست همسرش کرد.. لحظه ای سر بالا کرد.. چشم در چشم شدند.. عباس حلقه اشکی بزرگ درچشم یارش دید.. لحظه ای اخم کرد و گفت _بجانم قسم.. بریزه پایین خودت میدونی..!😊😠 فاطمه _نمیدونی چقدر دلتنگشونم.! خیلی دوست داشتم اینجا بودن..😢💞 میان همه سر و صداها و تبریک ها.. عباس ناخودآگاه بلند شد.. چشمش را بست و نفس عمیقی کشید.. _الانم هستن.. بوی عطرشون حس میشه..! 🕊 ناگاه فاطمه جلو دهانش را گرفت.. بویی عجیب🕊 اتاق عقد را فراگرفته بود.. اشک چشمش جاری شد..😢🕊 هر کسی که جلو می‌آمد.. کادو میداد.. عباس دست به سینه گذاشته بود.. چشم از و نمیکند.. جواب تبریک ها را می‌داد.. اما فاطمه.. در حال و هوای دیگری سیر میکرد..🍃🕊 زهراخانم و ساراخانم.. با اشاره میپرسیدند.. که علت اشک چشمش چیست.. اما فاطمه باز لبخند میزد.. عاطفه کنار فاطمه رفت و گفت.. _هیچ معلومه تو چت شده..!؟😑چرا گریه میکنی!!..؟؟😕 فاطمه چیزی نگفت.. فقط لبخندی زد.. اما همه حواسش به بود..🌷🕊که اتاق را گرفته بود.. اقاسید و حسین اقا.. یاالله گفتند..و وارد اتاق عقد شدند.. تبریک گفتند و کادویی به عروس و داماد تقدیم کردند.. دفتر اسناد را آوردند.. امضا میکردند.. و کنار گوش هم حرف میزدند.. لحظه ای فاطمه.. دست عباس را بالا آورد.. و پشت دستش را بوسید.. عباس _عه..!! عه..!! چکار میکنی جان دل..!!! فاطمه با بغض.. خیلی آرام زمزمه کرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت فاطمه با بغض.. خیلی آرام زمزمه کرد.. _ و کادو عقد رو بهم دادی..! ممنونم ازت عباسم..😢💞 _ داداش شهید بوده..! خود علیرضا و محمدجواد خواستن که باشن.. من کاره ای نیسم عزیزم..! با لحن شوخی ادامه داد.. _یه کم بخند بااا... نکنه میخای اشک منم دربیاری..؟!😉 فاطمه لبخند دلنشینی زد..☺️ و محجوبانه نگاهش را به زیر انداخت.. کم کم وقتشان تمام بود.. چرا که زوج بعدی در راهرو.. به انتظار نشسته بودند.. ایمان در راهرو.. شیرینی پخش میکرد.. فاطمه چادر مشکی اش را با چادر سپید عقدش عوض کرد.. رویش را بیشتر گرفت.. و دست در دست همسرش از اتاق عقد بیرون رفتند.. ایمان و حاج یونس.. سخت عباس را در آغوش گرفتند.. تبریک و شادباش گفتند.. حاج یونس پاکتی را در جیب کت عباس گذاشت.. _ناقابله عباس جان..! خوشبخت و عاقبت بخیر بشید.!😊 قرار بر این شده بود.. که همه به خانه حسین اقا روند.. و ساعاتی را باهم باشند..سمیه، ابراهیم، امین، و نوزادش علی.. در خانه منتظر بودند..تا از محضر به خانه برسند.. ماشین حسین اقا زودتر رسید.. زهراخانم سریع به آشپزخانه رفت..اسپندی را آماده کرد.. تا دود کند.. ماشین حاج یونس هم.. با موتور ایمان و عاطفه.. همزمان باهم رسید.. هرچه اصرار کردند.. حاج یونس داخل نیامد.. خداحافظی کرد و رفت.. فاطمه بر مرکب عشقشان.. سوار شد.. لبخند به لب داشت..گاهی، نگاهی به عباسش میکرد..😍عباس، نیز ساکت بود.. اما لحظه ای چنان لبخندی میزد.. از ته دل.. که دل بانویش را می‌برد..💞 به خانه حسين اقا رسیدند.. عباس ماشین را نگه داشت..و پارک کرد.. زودتر پیاده شد.. در را برای عشقش باز کرد.. و فاطمه پیاده شد.. در خانه باز بود.. و همه به انتظار عروس و داماد بودند.. زهراخانم، و ساراخانم.. به پیشواز آمدند.. زهراخانم.. اسپند دود کرده را.. روی سر عروس و داماد میگرفت.. همه شاد.. دست میزدند.. صلوات میفرستادند.. خانم ها کل می‌کشیدند..😁😍👏تمام اهل کوچه به بیرون از خانه هاشان آمده بودند.. و تبریک میگفتند..با صلوات و دست و شادی.. وارد خانه شدند.. خانم ها یکطرف بودند..و اقایان هم سمتی دیگر.. ابراهیم وایمان مسول پذیرایی در اقایان.. و سمیه و عاطفه مسول پذیرایی در خانم ها بودند.. امین.. علی کوچکش در آغوش گرفته بود.. و گاهی که نوزاد.. بهانه میگرفت.. به دست مادر نرجس یا زهراخانم میرساند.. فاطمه قبل از رفتن به محضر.. متنی در کاغذی نوشت..🗒✍ کاغذ را تا کرده و در کیفش👛 گذاشته بود.. وقت نماز✨ بود.. همه وضو گرفته صف بسته بودند.. اقاسید جلو.. حسین اقا، امین، ابراهیم، ایمان و عباس.. پشت سر اقاسید.. و خانم ها سرور خانم، ساراخانم، زهرا خانم، مادرنرجس، عاطفه، سمیه و فاطمه پشت سر آقایان ایستاده بودند..🍃✨✨✨✨🍃🌿✨✨ بعد از نماز... فاطمه پشت سر عباس رفت.. ارام برگه را در جیبش گذاشت.. خیلی آرام در گوشش زمزمه کرد.. _بعدا بخونش..😊 حسین اقا غذا سفارش داده بود.. تا زحمت کمتری بر دوش خانم ها باشد.. همه دور سفره نشسته بودند.. هرکسی در کنار همسرش نشسته بود.. همه مشغول بودند.. و کسی به آنها نگاه نمیکرد.. فاطمه خیلی آرام در گوشش نجوا کرد _خوندی؟☺️ عباس با لبخندی دلنشین..آرام متنی که فاطمه نوشته بود را.. لب خوانی کرد.. 💌و چه احساس نجیبی‌ست.. که با دیدن طو..💞طلب عشق زِ بیگانه ندارم هرگز...💌 عباس تعارفی به غذای مقابلش کرد.. و آرام گفت _سرد بشه از دهن میافته..!😊 فاطمه آرام‌تر لب خوانی کرد _چشم☺️ سرش را به گوش بانویش چسباند.. _چادرت بوی خدا و یاس و یاسین میدهد..💞چشمهایم را که هیچ، دل را پریشان میکند..❤️ فاطمه روی سیب کرد..😍🙈 و نگاهش را به زیر انداخت.. و غذا را در بشقاب مشترکشان ریخت.. ایمان از آن طرف سفره بلند گفت _شما دوتا...!!! من سه ساعته خیره شدم! نمیفهمم چی میگین به هم...!!!😕😂 ابراهیم یه پس سری به ایمان زد.. _چشتو درویش کن بچه.. به تو چه اخه!! 😂 سمیه_اخه مشکوکن اینا دوتا😂 ایمان_ای قربون دهنت زن داداش😂😜 عاطفه با چنگال تهدید آمیز گفت _نبینم داداشم و زن داداشم اذیت کنیناااا😠😂 امین چهره ترسیده بخودش گرفت..😨😂 بلند داد زد _وای فرش زیر پاهام خیس بشه کی میشوره..! 😱🤣 با تمام شدن جمله امین.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت با تمام شدن جمله امین.. خنده خانم ها😁😄😃😀😁 و قهقهه اقایون به هوا رفت..😂😂😂😂 صدای خنده عباس از همه بلندتر بود..🤣 ابراهیم_ اره.. اره... بخند.. بخند.. نوبت گریه ت هم میرسه.. 😂 و باز همه بخنده افتادند... 😂🤣😂🤣🤣😂🤣🤣😂 🎊هم روز عید بود.. 🎊و هم روز عقد فاطمه و عباس.. بعد از شام.. همه کمک میکردند.. که سفره را جمع کنند.. اقاسید.. عروس و داماد را به حیاط فرستاد.. تا باهم حرف بزنند.. به دور از های و هوی جمعیت.. گوشه ای از حیاط دو صندلی بود.. عباس صندلی اش را.. کنار صندلی بانویش گذاشت.. نشست.. تکیه داد و نفس عمیقی کشید.. _آخـیــــــــــــــش...! الحمدلله تموم شد.. دیگه شدی مال خودم.!😎 فاطمه باشرم گونه سیب کرد.. و آرام ذکر گفت عباس _بلندتر بگو منم بشنوم😊 _خدارو شکر میکنم.. بخاطر داشتن تو.. خیلی قشنگ نماز خوندی.. خیلی عوض شدی عباس..! میترسم.. میترسم.. نمونی برام.!😥 عباس غمگین به دلبرش زل زد.. _فاطمه.! تو فکر کردی من کیم..؟ اصلا اونقدر ادمم که خدا بخاد منو ببره..؟! اگه هر حسن و خوبی میبینی.. از بوده.. بیبـــیـــن... وگرنه من همون عباس روسیام..! فاطمه سر کج کرد.. و عاشقانه زمزمه کرد.. _وقتی بابا میگفت تو هستی.. باورم نشد.. تا امروز تو محضر به چشمم دیدم.. دیدم داداشمو استشمام کردی.. متوجه شدی..! این چیز کمی نیست.. ! عباس و فاطمه.. چشم در چشم هم بودند.. و با هم حرف میزند..که عاطفه میان کلامشان..به حیاط پرید.. و تند تند.. عکس میگرفت..📸 _خب.. خب.. اینم شکار لحظه ها..😍😜 فاطمه از خجلت.. سرخ شده بود..🙈و عباس که غافلگیر شد.. به شوخی بلند شد..که عاطفه.. در رفت و سریع وارد خانه شد..😂 عباس نزد بانویش برگشت.. و روی صندلی نشست.. _دِکی..!!! نمیذارن دو کلوم با عیال حرف بزنیم.. میبینی..!؟ نگا کن... عه.. عه...!! یه الف بچه رو ببین...!!!! عجب... روی پایش میزد و می‌گفت.. _عجب روزگاری شده.. عجبببب😐🤠 عباس میگفت.. و فاطمه آهسته میخندید☺️😁😍 آن شب به خوبی و خوشی تمام شد.. چند روزی گذشت.. هنوز هم وقت هایی که زودتر.. یا بی موقع.. به زورخانه میروند.. یا گلریزان هست.. و یا برنامه‌ ریزی.. برای امر خیری.. که کسی نمی‌بایست متوجه شود.. 🏴کم کم محرم از راه میرسید..🏴 چند روزی بیشتر وقت نداشتند.. که خانه.. مسجد.. زورخانه.. و کل محله.. را سیاهپوش و عزادار کنند🏴 امسال با بقیه سال ها فرق داشت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امسال با بقیه سال ها فرق داشت.. عباس عوض شده بود.. 🔥دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود.. 🔥که مدام شر به پا کند.. 🔥که بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند.. 🔥که کسی از دست و زبانش در امان نباشد.. 📆یکسال گذشته است.. حالا باید عباس را ببینند.. 🌺 و را سرلوحه خودش قرار داد.. 🌺چنان به خشمش زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمی‌شد.. 🌺با ورودش به هر محفلی و برقرار بود.. 🌺نمازهای واجبش را که هیچ.. ترک نمیشد.. 🌺مداومت داشت به .. 🌺عباسی شده بود.. ✨که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش گرفته بود.. ✨تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت.. ✨تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد.. ✨📱گوشی اش.. پر از مداحی..💫و عکس و فیلم های و بزرگان و عارفان بود.. 🌺عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که .. .. .. .. و .. شده بود.. 🌟هرکه از او تعریف می‌کرد.. میگفت از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم..🌟 از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود.. ٢روز به محرم🏴مانده بود..تمام پارچه های مشکی✨ و محرمی💚 را از کمد بیرون آورد.. مداحی✨ گذاشت.. صدایش را بلند کرد.. 🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ.. 🏴زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ.. 🏴دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ.. 🏴سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ.... بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد..🗣 🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و.. 🏴حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ... 🏴دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد.. 🏴نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ... زهراخانم از اتاق بیرون آمد.. با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد.. تلفن خانه زنگ خورد.. زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت.. عباس صدای مداحی را کمتر کرد.. مداحی بعدی..از گوشی پخش شد..✨🔊سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند.. با گوشی اش.. وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد.😭🏴 🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد.. 🏴قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد.. 🏴چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد.. 🏴دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد.. با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد..😭🖤 🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ.. 🏴دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ.. 🏴کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد 🏴خوشـــــــــا بحــــــالمــ.... صدای زنگ گوشی اش.. صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد.. تماسش که تمام شد.. به نیما پیام داد.. 📲_بیام زورخونه یا نه؟ 📲_سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.! نگاهی به ساعت کرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت نگاهی به ساعت کرد.. نزدیک ٩ شب بود.. امروز که زورخونه نبود.. سریع لباس پوشید.. از اتاق بیرون آمد.. زهراخانم _کجا مادر..؟ _میرم زورخونه.. کفشش را پوشید دست ادب به سینه گذاشت.. _رخصت مادر.. _شام بخور بعد برو.. _نه... باس برم..! بااجازه تون..!☺️✋ _خدا پشت و پناهت مادر..😊 عباس با کمک جوان ها و نوجوان های محل.. تمام کوچه ها.. سر در خانه ها و مغازه ها.. را سیاهپوش🏴 کرده بودند هر جا نگاه میکرد.. پرچم عزای امام حسین(ع)💚✨نصب شده بود..🖤 به زورخانه رسید.. لحظه ای ایستاد.. همه جا را از نظر گذراند.. چه روح ملکوتی پیدا کرده بود این مکان..🌟 فرهاد، نیما و محسن را.. با لباسهای زورخانه.. وسط گود دید.. که نشسته اند..تمام میل های ورزشکاران هم کنارشان هست.. فرهاد طراح بود..✍🖋 نقش و نگار سنتی، مناسبتی بر روی چوب، شیشه و آهن مینوشت.. روی تک تک میل ها..یاعلی مدد.. مولا امیرالمؤمنین.ع... یاعلی.. مینوشت.. نیما و محسن هم.. به او کمک می‌کردند.. عباس به رختکن رفت.. لباس پوشید.. بیرون آمد..سلامی کرد.. یا علی گفت و وارد گود شد.. جواب سلامش را دادند.. محسن مداحی میخواند.. همه همراهش میخواندند.. و گاهی سینه میزدند..✋✨🖤👋✋عباس نگاهی به میل هایش کرد..نام اربابش..ماه منیر بنی هاشم(ع).. به زیبایی طراحی شده بود..با ذوق رو به فرهاد گفت _آی دمتتتت گرمممم..😍 فرهاد_چاکریم..😎 نیما_من گفتم مثل بقیه.. یاعلی مدد بنویسه.. ولی محسن نذاشت.! محسن به نیما گفت _تو از ارادت عجیب عباس.. به حضرت ابوالفضل العباس.ع. خبر نداری..! نگاهی به عباس کرد و گفت _ولی من که میدونم.! عباس با لذت به میل نگاه میکرد.. که فرهاد گفت _خب.. اینم آخریش... تموم شد..! با کمک هم.. میل ها را بیرون از گود.. گوشه ای گذاشتند..عباس گفت _رفقا.. پایه اید.. یه دم مشتی بریم.!؟ همه با ذوق تایید کردند.. وارد گود شدند.. بلند میخواندند.. مداحی میکردند..سینه میزدند.. 🖤✨ ساعت از ١٠ گذشت.. بعد از تعویض لباس هایشان.. از هم خداحافظی کردند..عباس نفر اخر بود.. در زورخانه را بست.. با بسم اللهی.. سربه زیر انداخت و به سمت خانه رفت..صدای رسیدن پیام از گوشی اش بود.. گوشی را از جیبش درآورد.. فاطمه_📲سلام.. بیداری نفس.. عباس_📲سلام رو ماهت.. اره.. از زورخونه دارم میرم خونه.. خوبی؟ فاطمه_📲حال من خوبست.. اما.. با تو بهتر میشود..🍃 چند باری پیام را خواند.. قبلا اهل شعر و شاعری نبود.. اما حالا زیاد شعر میخواند..و به حافظ سری میزد.. عباس📲_درس میخونی ک..؟! فاطمه📲_اگه حواست بذاره.. اره.!🙈 عباس📲_چه شد در من نمیدانم.فقط دیدم پریشانم. فقط یک لحظه فهمیدم. که خیلی دوستت دارم.. تا به خانه رسید و خوابید..پیام میدادند.. دانشگاه فاطمه تمام شده بود.. و کمتر از دوهفته دیگر.. امتحانات پایان ترم فاطمه شروع میشد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امتحانات پایان ترم فاطمه.. شروع میشد..حسابی درس میخواند.. رفتن به مسجد و زورخانه.. جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند.. گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود.. بیشتر از دو هفته.. از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند.. حسین اقا در این شرایط.. آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت.. نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند.. روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد..😠😣 عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد.. 🖤🏴🏴🏴🏴🖤 امشب.. بود.. حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند.. عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود.. آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود.. ورودی مسجد.. میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند.. 🖤 چیز دیگری بود..☕️ تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند.. 🎤💫اقاسید سخنرانی میکرد.. از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند.. بعد از سخنرانی اقاسید.. میکروفن🎤 را حاج یونس گرفت.. دعای فرج خواند.. مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد.. شور و حالی عجیب.. در مسجد برپا شده بود..😭😭😭😭😭😭😭صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود.. 🖤😭شب اول.. به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود.. حاج یونس.. از خاندان اهلبیت(ع) میگفت.. از آدم های کوفه.. از و جناب مسلم بن عقیل(ع).. از اوج کوفیان.. از و نائب امام حسین(ع) ✨عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود..😓 چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست..😭 و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده..😭 بی وفایی کرده بود..😭 دو زانو نشست.. به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس..😭😭 چه دردناک بود روضه ها.. بار اول بود میشنید.. بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.!😓😭 بعد از سینه زنی.. دعای فرج✨🌤 خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند.. 🖤😭شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت 😭🖤شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. آقاسید.. 🌟از پایداری گفت.. 🔥از بی‌وفایی کوفیان گرفته تا تعقیب شدن از سوی سپاهیان دشمن.. 💠از ادامه دادن راه و منصرف نشدن امام و استواری ایشان.. ✉️از دعوت مردم کوفه.. و نامه هاى فراوان و پى در پى آنان.. 🐎از تصمیم به هجرت از مکه به سوى کوفه.. 📜از فرمان عبیدالله بن زیاد، که امام را از مسیر اصلى به صحراى خشک و غیر آباد کشانید... حرف هایش از روی اسناد و قوی میگفت.. دلیل می آورد.. توضیح میداد.. عباس هم مثل بقیه رفقایش.. نشسته بود و گوش میداد..چقدر حرف ها برایش تازگی داشت.. دلایل و جواب هایی.. که تا به حال در عمرش نشنیده بود.. مجلس سکوت داشت.. و همه گوش میکردند.. کم کم وقت سخنرانی تمام بود.. با ذکر صلواتی✨ حاج یونس.. میکروفن را از سید گرفت.. دعای فرج.. زیارت عاشورا.. مناجات.. و روضه.. و سینه زنی.. برای سینه زدن.. عباس باید وسط می ایستاد.. حاج یونس خودش به عباس گفته بود.. و او هم قبول کرد.. که امسال میاندار باشد.. تمام شور و حال هیئت و مسجد.. هماهنگی و همخوانی همه.. با مداح را عهده دار بود.. قبلا عباس فکر میکرد.. که سخت است.. و نمی‌تواند انجام دهد.. اما با ورود به محرم.. بسیار شیرین و دلچسب بود برایش.. آنقدر شیرین.. که از شور و حالش، بقیه بیشتر همراهی میکردند.. مراسم که تمام شد.. مثل شب گذشته.. با همسر، مادر و مادرخانمش..به سمت خانه میرفت.. اقاسید و حسین اقا همیشه دیرتر به خانه میرفتند.. از مسجد تا خانه.. هرشب داشت..حرف های سید را میکرد.. فاطمه، زهراخانم یا ساراخانم حرفی میزدند.. خیلی مختصر جواب میداد.. و باز به فکر فرو میرفت.. بعد از اینکه.. فاطمه و مادرش را میرساندند.. به سمت خانه میرفتند.. زهراخانم که متوجه حالت عباس بود.. در راه هیچ حرفی نمیزد.. و هردو ساکت.. مسیر را طی می‌کردند.. 🖤😭شب سوم.. به نام حضرت رقیه خاتون علیهاسلام.. یکساعتی به اذان مانده بود.. عباس طبق معمول هرشب.. به خانه اقاسید رسید.. بعد از احوالپرسی.. سارا خانم خبر داد..که فاطمه از صبح در اتاقش بوده.. و بیرون نیامده..!! 😥 فاطمه سجاده اش را.. پهن کرده بود..حال و هوای دلش بارانی شده بود..عباس وارد اتاقش شد..بانویش را دید که با چادر سپید.. سر به سجده گریه میکند..😭✨ عباس ادب کرد..دو زانو نشست.. سرش را به یک سمت کج کرده بود.. به عشقش زل زد..💫چه زیبا با خدایش.. خلوت کرده بود.. چه به موقع حال دل عباس را هم بارانی کرد.. فاطمه سر از سجده برداشت..با یک جفت.. چشم.. بارانی عسلی مواجه شد.. فاطمه_عباسم..! عباس_جانم.. فاطمه_😣😭 _چیشده.. آتیشم زدی.. حرف بزن..!! گفت.. و مثل باران بهاری.. مروارید اشکش میریخت.. _عباااس..😭امشب..امشب..😭دختر ارباب..دختر سه ساله..😭 با اون پاهای نازک و کوچولوش..😭تو بیابوون..😭عبــــااااااااااااااااس😭😭 گویی فاطمه.. روضه خوان شده بود.. و عباس مستمع.. فاطمه میگفت و عباس گریه میکرد..😭 _پایه ای یه زیارت عاشورا بخونیم؟ _عبـــــــــــــــــــــــــاس😭 _اره یا نه؟!😭 عباس دستی به محاسنش کشید.. اشکش را پاک کرد.. مفاتیح را از روی سجاده برداشت.. کنار بانویش نشست.. صفحه زیارت عاشورا را آورد..با هر فراز که جلوتر میرفت.. گریه عباس بیشتر میشد..😭 میان دعا.. آرام روضه خواند.. نه مثل یک مداح.. که به روش خودش.. با همان جملاتی که یاد گرفته بود..شانه هایشان تکان میخورد😭😭حالا عباس میگفت و فاطمه گریه میکرد.. به فراز اخر رسیده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به فراز اخر رسیده بود.. رو امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند.. در اخر دعا.. روی مهر .. هر دو رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند.. کم کم وقت اذان بود.. فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند.. گرچه صدای گریه شان.. بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد.. اقاسید زودتر.. به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت _بهتری خانومم؟😊 _با تو..عالی ام..!☺️ 🖤😭شب چهارم.. هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر.. اقاسید.. 🌟از حربن یزید ریاحی گفت.. 🌟از توبه و حقیقت جویی کربلا شدن.. 🌟از و حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد... 🌟از ترجیح دادن بر باطل.. 🌟از و حر.. 🏴عباس مجذوب کلمات.. و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..😓چقدر عذاب کشیدند.. 💭یادش افتاده بود.. به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه..😣😭😞 صدای ناله ها و فریادهایش را.. همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود.. وسط مناجات.. سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط را میدید.. و که شرمنده اش بود..😓😭 😭🖤شب پنجم.. شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا.. ✨چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند..✨ 😭🖤شب ششم.. شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام.. ✨قدم قدم اش.. تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از و دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد.. 😭🖤شب هفتم.. شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج.. وسط مراسم بود.. به ناگاه صدای علی کوچولو👶🏻🏴 بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند.. حاج یونس.. میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد.. حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت.. صدای ناله و گریه ها😭😭😩😫😩😫😭😩😫😭😭😩😫 کل مسجد را پر کرده بود.. حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت.. _این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون..😩😭🎤 همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند..😭😭😭😩😩😭😩😭🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😭 🖤😭شب هشتم.. شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام.. هرشب هیئت..اشک، آه، ناله.. عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد.. 😞از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود.. 😞از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود.. ✨ ای کرد جانانه.. توبه ای .. توبه ای که فقط خدایش او بود..✨ 🖤😭و امان.. امان از .. .. چه در و عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد.. 📲_من خوبم.. نگرانم نباشید..! بعد از نمازظهر که همه رفتند.. مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت.. بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد.. عرض مسجد را راه میرفت.. و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را خواند..😭✋ فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت.. سجاده اش.. از اشکش خیس💎 شده بود.. به آبدارخانه مسجد رفت.. خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد.. چند ساعتی..به اذان مغرب..🌃✨ مانده بود..فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود.. بی طاقت به در مسجد آمد.. در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید..😭✋عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد.. چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد.. _سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟!😠 _سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..!😭 عباس ساکت بود.. وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست.. _عباس با توام...!!!😒😭دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..! بی توجه به فاطمه.. قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست.. _عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..! فاطمه با دستهایش.. صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت.. مقابل بانویش گذاشت.. و نشست.. دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت _خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..! فاطمه نگاهش را.. از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد.. _حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..! فاطمه با چشمی که خیس بود گفت _نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!! به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت.. _شرمنده من..! حلالم کن..!🤦‍♂😣 فاطمه بلند شد که برود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت فاطمه بلند شد که برود.. _باشه.. ببخشید که اومدم.. خب دیگه من برم..! چادرش را جلوتر کشید _مزاحم خلوتت نمیشم..! عباس بود.. بانویش ناز میکند.. خوب بود.. بلند شد.. دستش را گرفت..و رها نکرد.. از آبدارخانه بیرونش برد.. _عـــه!!! عبـــــــاس!! دستمو ول کن!! من باهات قهرمــــــــاا...!!😒 عباس بی توجه.. به حرص خوردن های فاطمه...شیر آب حوض مسجد را باز کرد.. کمی حیاط مسجد را آب پاشی کرد..هنوز دست دلبرش را.. رها نکرده بود.. جارو را برداشت و جارو کرد.. _عبــــاس!!!😐 عباس صاف ایستاد..جارو به دست.. لبخند شیرینی زد.. _جان عباس!😊 فاطمه سکوت کرد.. عباس_بخشیدی..؟ فاطمه نگاهش را.. به آب زلال حوض وسط مسجد دوخت.. عباس با حالتی مظلومانه گفت.. _غلط کردنو.. واس همچین وقتایی گذاشتن.. نگاهتو نگیر بانو.! از لبخند محجوبانه فاطمه.. لبخند شیرینی روی لبهای عباس نشاند.. جارو و خاک اندازی.. به دست بانویش داد.. _کل مسجد بامن.. قسمت خواهرا رو دیگه شما زحمتش بکش..😊 _چشم☺️ _چشمت فدای اربابم..! فاطمه تمام قسمت خواهران را.. جارو کرد.. کتاب ها📚 را مرتب کرد..مهر و تسبیح ها📿 را سرجای خودش گذاشت.. شاخه ای عود را.. از کیفش برداشت..با کبریت سرش را سوزاند تا دود کند.. عود را همه جا برد.. کل مسجد بوی عود گرفته بود.. در اخر.. شاخه عود را به عباس داد.. تا سر در مسجد نصب کند.. کم کم اذان مغرب بود.. عباس میکروفن را روی بلندگوی رادیو گذاشت تا اذان✨ پخش شود.. 🔊📢 نماز تمام شده بود.. و جمعیت بیشتری به سمت مسجد می آمدند.. امشب برای عباس.. شب خاصی بود.. بود.. کم کم مراسم.. به اوج خود رسیده بود.. حاج یونس روضه ارباب میخواند..با سوز و گداز.. طوری تصویرنمایی میکرد..که گویی الان در صحرای کربلایند..صدای گریه و ناله ها.. به آسمان رفت در میان گریه های برادران.. فاطمه.. صدای زجه های عباس را..😩😭 بخوبی میشنید.. نگران از مجلس بیرون رفت.. محسن و سامیار در ورودی برادران.. ایستاده بودند.. .. به آبدارخانه رفت..با انگشتش به پنجره ضربه ای زد..اقاسید پنجره را باز کرد.. فاطمه نگران گفت _بابا... بابا...😭تروخدا عباااااااااس.! اقاسید لیوان آب قندی در دستش بود بیرون آمد.. _دارم میبرم براش.. _بابا تروخدا مراقبش باشید..😥😭 _نگران نباش دخترم.! اشک های همه روان بود.. بی توجه به حال عباس.. حاج یونس.. روضه میخواند.. تصویرسازی می‌کرد.. 🌀تشنگی کودکان..العطش گفتن اهل حرم.. 💠گریه های علی اصغر.. 🏜بی تابی رقیه خاتون.. ⛺️اذن گرفتن ماه منیر بنی هاشم.. 🐎غریبی سقای کربلا.. و شهادتشان با جزئیات.. حاج یونس ایستاد.. و فریاد زد 🎤_ یــــــــارَبِّ الحُسَــــــــین.. اِشفِ صَدرِ الحُسَــــــین.. بِحَقِّ اَخیـــــــــکَ الحُسَیــــــــن.. بِظُهورِ الحُجـَّــــــــة 🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت 🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲 همه کم کم بلند شدند.. حاج یونس مداحی میکرد.. تا اینکه با لحن عربی.. مداحی«یاعباس جیب المای» را خواند.. 🏴یاعبــاس جیب المای لسکینه..😩😭 (عبــــاس(ع).! برای سکینه آب بیاور) همه هروله میکردند.. و به سر و سینه میزدند.. 🏴یاعبــــاس جیب المای لسکینه..😭😩 (عبــــاس(ع)! برای سکینه آب بیاور) حاج یونس فریاد میزد.. معنای فارسی اش راهم می‌گفت.. 🏴یاعبــــاس شوف الخیم حرقوه..😭 (عبــــاس(ع)! ببین خیمه ها اتیش گرفتند..) فاطمه نگرانتر از قبل..😰😭 متوسل به صاحب مجلس.. فقط سلامتی همسرش را میخواست..😱 🏴یاعبــــاس شوف الحسین عطشانا.. (عباس(ع).! ببین حسین(ع)تشنه هست) حاج یونس میگفت.. و جمعیت تکرار میکردند.. 🏴یاعبــــاس شوف البنان تعبانه (عباس(ع).! ببین دختران خسته اند..) لحظه ای همهمه شد..😭😱 چند نفر.. عباس را روی دست بلندکردند.. و به حیاط مسجد آوردند.. فاطمه از دلشوره.. خودش را به حیاط رساند.. متحیر و شکه نگاه میکرد..😱😰😭اما میان این همه .. نمیتوانست جلوتر رود... عباس را وسط حیاط گذاشتند.. هرچه کردند.. نتوانستند هوشیاری عباس را برگردانند.. او را به گوشه ای بردند.. و به اورژانس زنگ زدند..🚑 فاطمه به خودش آمد.. اطراف همسرش را که خلوت دید.. سراسیمه خود را.. بر بالین عباسش رساند..😱😭 اورژانس آمد.. به قلبش فشار وارد شده.. نفسش بالا نمی آمد.. مدام با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار میدادند.. رفقایش اطرافش بودند.. همه نگران.. در دل دعا میخواندند.. مجلس همه یکپارچه.. شور و فریاد بود.. صدای یاعباس.. زمین مسجد را میلرزاند.. احیاگر.. دوباره با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار داد.. نفس عباس برگشت.. سرمی زد.. سرم را به محسن داد تا برایش بگیرد.. مسکنی به او خوراند..💊چند آمپول تقویتی در سرم ریخت و رفت.. حسین اقا، اقاسید... و همه اطرافش بودند..فاطمه همانجا.. روی زمین نشست..از خود ارباب.. سلامتی عباسش را خواست..😭🤲چشمان فاطمه مثل کاسه خون شده بود..😭😰😭نگرانی اش یک لحظه کم نمیشد.. 🖤نمیدانست برود یا بماند.. نه دل رفتن داشت.. و توان ماندن.. اگر عباسش او را میان این همه میدید.. به پا میکرد.. بعد از زدن سرم.. کم کم همه از اطرافش رفتند..حسین اقا سرم را از محسن گرفت.. و خود به بالین پسرش نشست.. عجب شبی بود..😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 سینه زنی کم کم تمام شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سینه زنی کم کم تمام شده بود.. حاج یونس دعا میخواند و همه بلند آمین میگفتند.. _بارالها... اقامونو زودتر برســــــــان..به حق دستهای بریده علمدار کربلاااا... اللهم عجــــــل لولیک الفـــــــرج... آمیــــــــــــــن😭🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣😭😭😭🤲🤲🤲🤲 _پروردگاراااا... عاقبت همه ما را ختم بخیــــــــــر بفرمـــــــــــا... آمیـــــــــــن😭😭😭🤲🤲🤲😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣😭😭😭😭🤲🤲🤲 حاج یونس دعا میکرد.. صدای آمین گفتن ها.. کل محله را به لرزه درمی آورد.. نیمی از سرم تمام شد.. اما عباس چشمانش را باز نمیکرد.. چشمه اشکش جوشیده بود.. فاطمه بالای سر همسرش.. با چشمان اشکبار..آرام آمین میگفت.. مسجد خلوت شد.. همه رفته بودند.. عباس چشمانش را باز کرد.. نگاهی به اطرافش کرد.. کف حیاط مسجد بود.. فاطمه_عباااس! بهتری؟! 😢 عباس غمگین و ساکت.. لبخندی زد.. بلند شد..و نشست.. _از کِی اینجایی.؟ _خیلی نگرانتم عباس! عباس دیگر چیزی نگفت.. سرم را از دستانش بیرون کشید.. نخواست به انتظار تمام شدن سرم بنشیند.. با چهره نگران پدرمادرش و آقاسید و ساراخانم مواجه شد.. هر ۴ نفر بالای سرش بودند.. پاسخ تمام نگرانی های.. زهراخانم و ساراخانم را.. با محبت، ادب و لبخند میداد.. همه باهم.. از مسجد بیرون می آمدند..عباس ساکت و سر به زیر.. آرام قدم برمیداشت.. مدتی بود.. که پایش را به زمین نمیکشید.. صدای لخ لخ کفشش بلند نبود.. محکم و مقتدر راه میرفت.. فاطمه به راه رفتن عباسش.. نگاه می‌کرد.. لبخند میزد..فهمیده بود.. عباس بخاطر او.. این عادت را ترک کرده بود..💞 قول داده بود.. عباس بود و قولش.. میانه راه.. زهراخانم و حسین اقا..خداحافظی کردند.. اما عباس تا درب خانه..با خانواده اقاسید همراه شد.. 🏴صبح تاسوعا بود.. ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم سنج و دمام.. و بعد هم.. نماز ظهر تاسوعا.. بعد از نمازظهر.. عباس دو زانو نشست.. صف نماز را ترک نکرد.. دستش روی قلبش گذاشت..دوباره نفسش بالا نمی آمد..چهره اش در هم رفته بود.. لحظاتی بعد.. به هر طریقی که بود..دست روی زانو گذاشت..بلند شد.. آرام آرام وارد حیاط مسجد شد.. لبه حوض نشست.. شاید هوای آزاد بهترش کند..چهره ای درهم.. سر به زیر انداخته بود.. قلبش را ماساژ میداد..😣 از درد.. در خودش.. مچاله شد.. به آبدارخانه رفت.. مسکنی در جیبش داشت.. خورد و کمی آرام گرفت.. کم کم هوا تاریک🌃 میشد.. شب عاشورا🏴 رسید.. از بیمارستان به امین تماس گرفتند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار