eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
اومد تو و نگاش به من افتاد. بعد به تخت و کف اتاق نگاه کرد. انگار از اون همه تمیزي تعجب کرده بود. چیـــش! مرده شور برده بلد نیست تشکر کنه! دستمو دراز کردم که چند تا گیره ي مونده هم از پرده جدا کنم که یهو چهار پایه تکون خورد. جیغ کشیدم و پرده رو سفت گرفتم ود. تا پایه رفت تو هوا و افتادم. اما رو زمین نیفتادم. یه جاي سفت، یه اسکلت زیر بدنم بود و فهمیدم منو گرفته تا مرز سکته رفتم جلو. چشاي دو تامون گرد شده بود و به هم زل زده بودیم. سریع نشستم. اون هنوز رو زمین ولو بود امروز انباري حتمیه! دستش گرفته بود به پایه چهارپایه و خونی بود با هول و ترس گفتم: ب...ب...بخشید... یعنی معذرت می خوام! نشست. پریدم سمت عسلی و چهار پنج تا دستمال کاغذي برداشتم گذاشتم رو لبش و گفتم: - واقعا معذرت می خوام ... به خدا تقصیر من نبود... چهار پایه یهو... دستمال کاغذ ي رو با عصبانیت برداشت و گفت: - بسه دیگه. به پرده نگاه کرد و گفت: ببین چه بلایی سر پرده آوردي؟ نگاش کردم؛ از وسط جر خورده بود! سرمو انداختم پایین و گفتم: ببخشید! - کلمه دیگه اي هم بلدي؟ - خب پرده براتون می دوزم! بلند شد رفت سمت دستشویی. شیرو باز کرد و دستشو شست. بلند گفتم: قول می دم عین همین پرده براتون بدوزم. با اخم اومد بیرون. هنوز خون میومد دستشو با حوله خشک می کرد. هــه! چه جور ي با پایه زخم شده! حقشه! گفتم: دستتون هنوز داره خون یاد. دستشو کشید به لبش و نگاهم کرد و گفت: اگه حواستو جمع میکردی اینجوری نمیشد با عصبانیت گفتم: هنوز اونقدر بدبخت نشدم که بیام بخاطر دشمنم خودمو بندازم زمین! بنده هم نمی دونستم انقدر مشتاق بغل کردن من هستید که با اون سرعت خودتونو به من رسوندید! - هیچ علاقه اي به بغل کردن یه اسکلت ندارم! - منم علاقه ای ندارم ی پشمالو بهم دست بزنه! عین تفنگ در حال شلیک بودم.یکی می گفت دو تا می شنید! - اگه علاقه اي نداشتی، اینجوري خودتو نمینداختی! - اگه نمی گرفتیم اینجوري نمی شد! از قیافش معلوم بود کلافه شده. به دستش نگاه کردم و گفتم
بهتره یه چسبی بهش بزنی داره خون میاد. موبالیش زنگ خورد قطعش کرد و گذاشتش تو جیب کتش. دوباره رفت به دستشویی. از جعبه یه چسب برداشت و زد به دستش. دسته چکشو از کشوي میز عسلیش برداشت و رفت. پرده رو جمع کردم، تو بغلم گرفتم و رفتم پایین. خاتون راست می گه کرم از خود درخته! همش تقصیر خودمه عصبانیش می کنم. از پله ها رفتم پایین. خاتون و ویدا داشتن سالنو تمییز می کردن. خاتون گفت: چه بلایی سر پرده آوردي؟! - چیزیش نشده؛ فقط کمی ترکش خورده! الانم موجیه! ببرمش درمانگاه خوب می شه!! خاتون خندید و گفت: از دست تو با این حرفات! ویدا هم یه لبخند با موج ضعیف زد! پرده رو بردم به اتاقم. کف زمین پهنش کردم و نگاش کردم. نچ! قابل تعمیر نیست؛ باید کلا باز سازي بشه. واي پارچه کاملیا هم هست. اونو چیکار کنم؟! حالا کی می ره پارچه براي پرده بخره؟ تو همین فکرا بودم که یکی ضربه به در زد. درو باز کردم و گفتم: چقدر حلال زاده اي دختر! همین الان داشتم بهت فکر می کردم! کاملیا: بیام تو؟ - نه اگه می خواي می تونی بري! با خنده اومد تو و گفت: پارچمو برش زدي؟ نه - . امشب آقامون مهمونی دارن. وقت نمی کنم باید به خاتون کمک کنم. - باشه عیبی نداره... پس می رم دیگه. با هم رفتیم بیرون. همین جور که راه می رفتیم، گفتم: یه سوالی بپرسم؟ - بله! - آراد تا حالا خندیده؟ وایساد و نگام کرد و گفت: معلومه که خندیده! قبل از اینکه مهتاب... بمیره، همیشه می خندید. خیلی خوش خنده بود. فقط کافی بود یه لطیفه براش تعریف کنی؛ دیگه از خنده می افتاد رو زمین. انقدرم خوشگل می خنده؟ بخاطر خنده هاش بود که دخترا عاشقش میشدن. اون موقع ها وقتی مهمونی می گرفت، مجلسو از خنده منفجر می کرد. هر کسی که آرادو می شناخت، تا اسم مهمونی به گوششون می رسید، با سر می اومدن. اما الان تعداد مهموناش خیلی کم شده. نزدیک عمارت که رسیدیم، یهو با خنده گفت: می دونستی آراد قلقلکیه؟! با تعجب گفتم: واقعا؟! - آره! فقط کافیه دست یکی به بدنش برسه، دیگه از خنده می میره .. . اون موقع ها وقتی آراد از یه چیزي ناراحت می شد، امیرعلی قلقلکش می داد... با خنده ي آراد ما هم می خندیدیم! - خوشبخت بودین، نه؟ - خیلی... با اومدن مهتاب و مردنش، تمام خوشی هامون از بین رفت. تا دم در همراهش رفتم. گفت: خب من میرم دیگه. کاري نداري؟ - نه به سلامت! - یادت نره فردا دیگه پارچه مو برش بزنیا؟ - چشم! خواست بره، گفتم: صبر کن... صبر کن! - بله؟ - می تونی برام پارچه پرده ا ي بخري؟ - آره! بهش گفتم چه نوع پارچه و رنگ و چند متر بیاره. بعد از خداحافظی، یه راست رفتم آشپزخونه و تا شب من و ویدا و خاتون براي مهمونی سالنو حاضر کردیم . بعد نماز رفتم حموم. چه کیفی می داد تو ي سرماي پاییز، بري زیر دوش آب گرم! بعد از حموم رفتم اتاقم. در کمدمو باز کردم و گفتم: - حالا چی بپوشم؟ کاش امیر کمتر برام لباس می گرفت که حداقل می تونستم راحت تر انتخاب کنم! چند قدم رفتم عقب تر و به کل لباسا نگاه می کردم که ویدا اومد تو و گفت: - انقدر به لباسات زل نزن! هر چی بپوشی خوشگل نمی شی! در کمدشو که کنار کمد من بود، باز کرد. چشمش افتاد به کفشام و پوزخندي زد و گفت: - این همه کفشو براي چی خریدي؟ تو که ماهی یه بارم نمی ري بیرون؟ - خریدم ببینم فضولم کیه؟ نگام کرد و گفت: خیلی زبون درازي می کنی... یه کاري نکن اعصابم خرد بشه! تو چشماش نگاه کردم و گفتم: مثلا اگه خرد بشه چی می شه؟! با عصبانیت اومد جلو. خاتون تو چارچوب وایساد و گفت: سریع لباس بپوشید بیاید بالا! ویدا ازم جدا شد و کت و دامن کوتاهی که از قبل انتخاب کرده بود، برداشت. نگاش کردم. گفت: روتو اون ور کن می خوام لباسمو عوض کنم! - هر چی تو داري منم دارم! از چی خجالت می کشی دیگه؟ اینو گفتم و عین باد اومدم بیرون و از هر گونه دعواي احتمالی جلوگیري کردم. تو هال منتظرش بودم. رجب اومد تو و گفت: - شماها چرا هنوز اینجایید؟ همه ي مهمونا اومدن. گفتم: منتظر پرنسس فیونام که حاضر بشن! مش رجب خندید و رفت به آشپزخونه. ویدا اومد بیرون. اونم با چه وضعی! از هیچ لوازم آرایشی دریغ نکرده بود. گفتن آرایش اونم در حد ملایم؛ نه نقش و نگار کردن صورت!
نگاش کردم. گفت: چیه؟ به چی زل زدي؟! یه لبخند مسخره اي زدم و گفتم: ناز شدي... امشب حتما برات خواستگار پیدا می شه! - حیف که آرایشم خراب می شه وگرنه می دونستم باهات چیکار کنم! چیزي نگفتم. موقع راه رفتن به باسنش که عین دمبه ي گوسفند چپ و راست می شد نگاه کردم. با خنده رفتم اتاقم. یه شلوار لی مشکی و یه تونیک سفید که از بالاي رون راستم به صورت کج تا بالاي زانوي چپم میومد، زیر سینم چین هاي درشت داشت که با نوار قرمز دوخته شده بود با ی ه روسري مخلوط سفید قرمز ریشه دار و یه صندل انگشتی قرمز پاشنه سوزنی سفید که با سه تا بند باریک از وسط انگشتم به دور مچ پام پیچ می خورد پوشیدم. تو آینه به خودم نگاه کردم؛ خوب شده بودم. سریع رفتم به آشپزخونه. کسی نبود. انگار دیر کردم. یه خیار از رو میز برداشتم. به کابینت تکیه دادم و یه گاز بهش زدم که خاتون اومد تو. سر جاش وایساد سر تا پامو نگاه کرد. انگار خشکش زده بود! یهو با لبخند گفت: ماشاا...! هزار ماشاا... چقدر خوشگل شدي! اومد جلو بغلم کرد: چقدر خوشتیپی دختر! از بس لباساي عتیقه ي منو می پوشیدیا، این قد دخترونت مشخص نبود... دختر تو که انقدر خو ش اندامی، چرا لباس خوشگلاتو نمی پوشیدي؟ ها؟ نگاه! صندل قرمزت چقدر به پاي ظریف و سفیدت میاد... حیف که لاك نزدي... یه لاك صورتی خوشگل برات می خرم. من با تعجب و هاج و واج، هر جایی که خاتون می گفت رو نگاه می کردم! انگار اون بیشتر از من با این لباسا ذوق کرده! خوبه آرایش نکردم! دوباره بغلم کرد و گفت: اگه امشب آقا تو رو با این لباس ببینه شک می کنه خودت باشی! ویدا اومد؛ با تعجب بهم نگاه کرد. خاتون ازم جدا شد و به ویدا گفت: - خوشگل شده نه؟ الهی قربونت برم! امشب دیگه هیچ کس نمی تونه بهت بگه زشت... هر کی گفت خودم جوابشو می دم. ویدا انگار از تیپ جدید من خوشش نیومد. قیافش گرفته شد و گفت: اصلا هم خوب نشده! بد بود، بدتر شد! اگه تعریف و تمجداتتون تموم شده، بیاید کمک! رفت بالا. خاتون گفت ! وا: حسود هرگز نیاسود! بریم مادر! با هم رفتیم بالا. یه خواننده، خارجی می خوند. معلوم نبود چی براي خودش بلغور می کنه؟ به همه نگاه کردم شاید امیرو ببینم. سرمو چرخوندم، دیدم یه گوشه وایساده و با لبخند به من نگاه می کنه. با دست اشاره کرد برم پیشش. با خوشحال و ذوق رفتم پیشش و گفتم: سلام هنرمند! خوبی؟! یه قدم رفت عقب و نگاهی بهم انداخت و گفت: عالی شدي! یا خدا! این چی بود گفت؟! انتظار نداشتم همچین حرفی بهم بزنه. از خجالت گر گرفتم و سرمو انداختم پایین. سرشو پایین گرفت و نگام کرد و گفت: بازم چیزي گم کردي رو زمین؟!! سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم: من به این تعریفا عادت ندارم! خندید و گفت: آها! می گم چرا لپت سرخ شده؟ فکر کردم رژگونه زدي! لبمو گاز گرفتم و به اطراف نگاه کردم. نکنه کسی صدامونو بشنوه. گفت: راستی با آراد چیکار می کنی؟! - هیچ! مثل سابق به جون هم می افتیم ولی تو خیلی بی معرفتی! یه زنگ نزدي حال منو بپرسی. نگفتی ممکنه منو به کشتن بده؟! - چون خیالم راحته باهات کاري نداره... بهم یه قولی می دي؟ چی؟ - دیگه فرار نکن! آراد هر چقدر بداخلاق و اخمو و بد باشه، به اندازه پسرایی که تو خیابونن نیست. - باشه قول می دم این دفعه خواستم فرار کنم، بیام پیش تو! - عالیه! بعد از مهمونی یادم بیار میخوام یه چیزي بهت بدم. - چی؟ - بعدا می فهمی! یهو یکی از پشت بازمو گرفت. برگشتم دیدم کاملیاست. با چشاي گشاد، ذوق زده گفت: - بابا خوش اندام! یک ساعته دارم نگات می کنم می گم خدا ای این کیه داره با داداش من حرف می زنه؟! تو این اندامتو کجا قا می کرده بودي ما نمی دیدیم؟! - از عرض اندام خوشم نمی اومد! خیلی خوش تیپ شدي. کاش یه آرایشی هم می کردي، دیگه می شدي نور علی نور و رو ي همه دختراي مجلسو کم می کردي! بیا بریم می خوام به دوستام معرفیت کنم. بدون اینکه منتظر جواب من باشه، دستمو کشید. گفتم: کاملیا جان! دستمو لازم دارم! - می دونم جیگر! چون هنوز لباس منو ندوختی! خندیم و گفتم: خیلی پررویی! رفتیم پ یش دو تا از دوستاش. گفت: بچه ها این خانم مانکنه آینازه! اینم شقایق و بهاره، از بچه هاي تئاترن. باهاشون دست دادم که شقایق گفت: من تاحالا ندیدمتون. کاملیا: بابا این همونه که اون شب حمیدو ضایع کرد و گفت: شلوارتو دربیار! شقایق گفت: واي خدا! چقدر عوض شدي! ببخشدا اون شب خیلی شلخته بودي ولی امشب محشر شدي! بهاره: راست می گه! فکر کردم یکی از مهمونایی. خواستم از کاملیا بپرسم این دختره کیه؟ داشتیم از تعریفات دخترا ذوق مرگ می شدیم که شقایق با این حرفش ذوقمون خشک کرد. شقایق گفت: چشمات خیلی نازه. عین گربه است!
لبخندم به صورت اتوماتیک وار بسته شد. اي خدا اینم که اومد گفت خوشگلی پسوند گربه بهش اضافه کرد! کاملیا: بچه ها خیاطیش حرف نداره. یه کت و دامن براي خاتون دوخته بود فکر کردم از خارج سفارش داده! شقایق: همون کت و دامنی که مهمونی قبلی پوشیده بود. نه؟ اون بنفشه؟ بهاره: الهی بمیرم! لبش چی شده؟ سرمونو چرخوندیم همونجایی که بهاره نگاه می کرد. آراد با همون اخم از پله ها می اومد پایین. این نوع بشر انگار دوست ندارن مو بذارن و ریششونو بزنن! شقایق: کاملیا؟ دستش چی شده؟! کاملیا: نمی دونم... منم تازه دیدم. شقایق: برو بابا! تو دیگه چه جور دختر عمه اي هستی که نمی دونی پسر داییش چشه؟! وقتی با همه سلام کرد، یکی از پسرا بلند گفت: عزیزم دستت چی شده؟! رو مبل مخصوصش نشست و گفت: دوست دختر جدیدم یهو خواست زمین بخوره! همه گفتن: اووو!!! با چشاي گشاد نگاش کردم. چند تا پسر بلند خندیدن. یکیشون گفت: یعنی انقدر اوضاعش خیطه که چسب زدي؟! - پاره شده! بیشتر خندیدن. یکی دیگشون گفت: مطمئنی نمی خواسته دستتو بکنه؟! همشون خندین. فرحناز از روي عصبانیت و حرص لبخندي زد و گفت: آراد؟ دوست دختر جدیدت کیه؟! - تو نمی شناسیش! - خب بگو بشناسیمش! - هنوز ناشناخته ست! هر وقت کشفش کردم چه جور جونوریه بهت می گم! کثافت آشغال! به من میگه جونور؟! خودش که با اون همه ریش عین شامپازست؟ دور و اطرافو نگاه می کرد. انگار دنبال کسی می گشت. به خاتون که داشت پذیرایی می کرد اشاره کرد بره پیشش. خاتونم رفت. چیزي بهش گفت. خاتونم سرچرخوند ای. نا دنبال کی می گردن که پیداش نمی کنن؟! نگاش رو من ثابت شد. با دست بهم اشاره کرد. آراد رد دست خاتونو گرفت و به من نگاه کرد. یه نگاه کلی بهم انداخت. چشماش حالت تعجب گرفته بود. به خاتون چیزي گفت و رفت بیرون. خاتون با لبخند اومد طرفم. گفت: برو آقا کارت داره! شقایق: خاتون کی دست آرادو اینجوري کرده؟! - نمی دونم والا! قدم هاي تندي رفتم بیرون. دم در وایساده بود. کنارش وایسادم و گفتم: بله؟ نگام کرد و گفت: این چه لباسی پوشیدي؟! - چشه؟ از دامن کوتاه ویدا که کل پاش لخته و موهاشم با مدل اجق وجق به نمایش گذاشته که بهتره! - من با اون کاري ندارم. برو لباستو عوض کن! - نمی خوام! این لباسا رو امیرعلی برام خریده. بخاطر اون اینو پوشیدم. اگه خیلی ناراحتی، بذار برم پیش امیر! جلوشو نگاه کرد وگفت: برو تو! رفتم تو . فرحناز با شک نگام کرد. یه سینی آب میوه برداشتمو جلوي امیر گرفتم . گفت: ممنون خانم... رفتین بیرون دعوا کنید؟! - آره! می گه این لباسا چیه پوشیدي؟ آخه بگو تو به لباس من چیکار داري؟! خندید و چیزي نگفت. رفتم پیش کاملیا و دوستاش. وقتی آب میوه برداشتن، بهاره گفت: - آراد باهات چیکار داشت؟! با لبخند گفتم: هیچی... میخواست فردا لباساشو بشورم. فرحناز با صدایی که همه بشنون، رو به من کرد و گفت: عزیزم کفشتو از کجا خریدي؟! مثلا می خواست منو ضایع کنه! به پام نگاه کردم و گفتم: عزیزم این کفش نیست، صندله! همه آروم خندین به جز کاملیا که زد زیر خنده. فرحناز با عصبانیت به کاملیا گفت: خر بخنده! کاملیا خجالت زده سرشو انداخت پایین و چیزي نگفت. بد ضایع شده بود. دم گوشش گفتم: بگو سگ به تماشا! کاملیا عین لاست کی ی که پنچریشو می گیرن، با لب خندون و تاکید گفت: سگ به تماشا! چند نفري هم خندیدن. فرحناز با عصبانیت نگام کرد. به آراد نگاه کردم. دستشو جلو دهنش گرفته بود وسرش پایین. نمی دونم چرا حس کردم داره می خنده! کاش سرشو می آورد بالا، حداقل دندوناشو می دیدم! رفتم به آشپزخونه، یه نفس عمیقی کشیدم. واي خفه شدم... این عطرا چیه به خودشون می زنن؟ سردرد گرفتم. - حال می کنی خواهر منو ضایع می کنی نه؟ امیر جلو ي در آشپزخونه وایساده بود. گفتم: خواهر شما وقتی به خواهر خودشم رحم نمی کنه و جلوي اون همه آدم ضایعش می کنه، پس ضایع شدن حقشه! دستشو برد بالا و گفت: به جان خودم نیومدم کل بندازم! چون می دونم پیشت کم میارم! بیا بریم می خوام اون چیزو بهت نشون بدم. با هم رفتیم بیرون. از سرماي هوا دستمو گذاشتم زیر بغلم و گفتم: چقدر سرده! - لباسات مناسب نیست. جوراب هم که نپوشیدي.
اگه جوراب با صندل بپوشم دیگه می شم عین اُملا! به ماشین که رسیدیم، در صندوق عقبو باز کرد. یه تابلو نقاشی کادو پیچ شده آورد بیرون و جلوم گرفت و گفت: قابل شما رو نداره! - چیه؟ - بمب! برش دار بازش کن! از دستش برداشتم و کادوشو باز کردم. همون تابلو دختر بچه بود. با تعجب گفتم: این... اینکه همون تابلو هست که خیلی دوستش داشتی؟ - خب تو هم دوستش داشتی! - آره اما... - می خوام بدمش به تو... پیش تو امن تره. اگه دوستش نداري می تونم با یکی دیگه عوضش کنم. - نه نه... خیلی خوبه ممنون. قول می دم خوب ازش مراقبت کنم. میرم بزنم به دیوار اتاقم. - باشه، پس منم برم دیگه. - میري خونه؟ آخه هنوز که زوده؟ تازه مهمونی شروع شده. - حوصله مهمونی ندارم. اومده بودم این تابلو رو بهت بدم. سوار ماشین شد و گفت: برو تو سرما می خوري! فقط سرمو تکون دادم. ماشینو روشن کرد و گفت: خداحافظ! - خداحافظ. دنده عقب گرفت و رفت بیرون. یه نفسی کشیدم و رفتم به اتاق. تابلو رو جایی زدم که موقع خواب رو به روم باشه. عالیه! نقاشیت حرف نداره! بعد اینکه آقا آراد با دخترا یه دل سیر رقصید، مهمونی تموم شد. فکر کنم بخاطر اینکه نمی تونست با پسرا شوخی کنه حالش گرفته بود!! خوب کاري کردم! من و خاتون و مش رجب و ویدا سالن رو تمیز می کرد . می از خستگی صندلامو درآوردم، رو زمین نشستم و با خستگی گفتم: - خاتون خسته شدم؛ خوابم میاد! مش ر جب: تو برو بخواب، ما اینجا رو تمیز می کنیم. ویدا: خوبه والا! کلفت باشی و نازتو هم بکشن! خواستم چیزي بگم که صداي آراد اومد: تو چرا زمین نشستی و کمکشون نمی کنی؟ سرمو برگردوندم و گفتم: خسته ام! چیزي نگفت. به ویدا نگاه کرد و گفت: مگه روز اولی که اومدي، بهت نگفتم حق نداري با مهمونام حرف بزنی؟ ویدا هم با ترس نگاش کرد و گفت: آقا من که با کسی حرف نزدم! حرف نزدي؟ جلو قاضی و ملق بازي؟! فکر کردي موقع حرف زدن دیگه حواسم به اطرافم نیست؟! می خواي بگم با چند نفر حرف زدي و چی گفتی؟! ویدا سرشو انداخت پایین و گفت: ببخشید! - بخششی در کار نیست. فردا از اینجا می ري! رفت سمت پله ها. ویدا با نگرانی رفت پیشش و گفت: - خواهش میکنم آقا منو بیرون نکنید... من کجا برم کار پیدا کنم؟ اصلا مگه شما نگفتید می خواید منو نگه دارید؟ قرار بود آینازو بیرون کنید... فقط بخاطر اینکه با دو نفر حرف زدم می خواید بیرونم کنید؟! آیناز که به مهموناتون زبون درازي می کنه، به خودتون بی احترامی میکنه، می خواید نگهش دارید؟! آراد نگاش کرد و گفت: برو پیش همونایی که شماره گرفتی! فکر کنم نزدیک ده نفري بشن. مهران دنبال خدمتکار می گشت؛ میري پیشش... نمی خوام فردا تو این خونه ببینمت. با سرعت رفت بالا. ویدا با عصبانیت نگام کرد. دستکشی که دستش بود رو درآورد، محکم زد تو سرم و گفت: آرزو می کنم تو همین خونه سقط شی! با صداي بلندي گریه کرد و رفت بیرون. منم با تعجب نگاش کردم. خب به من چه؟ انگار من بهش گفتم اخراجش کن! عجب آدمیه ها؟! *** صبح با صداي گریه وکشیدن زیپ بیدار شدم. با خواب آلودگی چشمامو باز کردم. ویدا نشسته بود و داشت لباساشو جمع می کرد. دلم به حالش سوخت. نشستم و با ناراحتی گفتم: - برو باهاش حرف بزن، شاید بذاره بمونی... دیشب عصبانی بود، یه چیزي گفت. داد زد: تو لازم نکرده براي من دلسوزي کنی. - من دلسوزي نمی کنم. حداقل صبر کن هوا روشن بشه، بعد برو. تو این تاریکی می خواي کجا بري؟ بازم داد زد. - به تو چه؟! ساکشو برداشت و رفت بیرون. به ساعت نگاه کردم؛ یه ربع به شیش بود. بلند شدم رفتم دنبالش. گفتم: وایسا...آخه الان کجا ماشین گیرت میاد؟ نگام کرد و گفت: می دونی «دست از سرم بردار» یعنی چی؟! با لبخند گفتم: آره می دونم! آکبندیم دیگه انقدرا هم تعطیل نیست! دوباره راه افتاد که ساکشو از دستش کشیدم و رفتم به خونه. دنبالم اومد و گفت: ساکمو بده! با خنده گفتم: نه نمی دم! پریدم تو اتاق. رو به روم وایساد و گفت: آیناز ساکو بده، می خوام برم.
سفت تو بغلم گرفتم و گفتم: خب صبر کن هوا روشن بشه، بعد برو. الان ممکنه پسرا مزاحمت بشن. - به تو چه؟ فضولی؟! اصلا دلم می خواد مزاحمم بشن! اومد طرفم ساکت کشید و گفت: مطمئن باش تو هم یه روزي سرنوشت منو پیدا می کنی! اینو گفت و رفت. منم فقط نگاش کردم. هر کاري از دستم بر می اومد کردم. خدا کنه کسی مزاحمش نشه. اوه! شیش و پنج دقیقه شد. این ساعت چرا می دوئه؟! با سرعت رفتم به عمارت. سریع از پله ها رفتم بالا. در اتاقشو باز کردم، کلیدو زدم. نفس نفس می زدم. یه نفس عمیق کشیدم .کنار تختش وایسادم و صداش زدم : - آقا... آقا؟ نگاش کردم. تکون نخورد. دوباره گفتم: آقا ساعت شیش و پنج دقیقه ست. نمی خواید بیدار شید؟ بازم تکون نخورد. یعنی چی؟! کمی خم شدم، دم گوشش گفتم: آقا... آقا! بازم هیچی! یک میلیمترم تکون نخورد. آروم دستمو گذاشتم رو بازوش و تکونش دادم و صداش زدم. بازم بی فایده بود. ترسیدم. دو تا از انگشتامو جلوي بینیش گرفتم. نفساي گرمش به انگشتام برخورد می کرد. نه! هنوز زندست! پس چرا بیدار نمی شه؟!! ایندفعه شدیدتر تکونش دادم که تختم باش تکون می خورد. دیگه داشت گریم می گرفت. چرا بیدار نمی شه؟! دو تا سیلی جانانه زدم گوشش؛ بازم هیچی. یا خدا! نکنه قرصی چیزي خورده باشه بخواد خودکشی کنه؟! چند قدم با ترس رفتم عقب و نگاش کردم. صورتش مثل همیشه بود. کبود نبود! سرخم نشده بود! با دو رفتم پایین، به سمت خونه دویدم. خودمو پرت کردم تو خونه و با نفس نفس خاتونو صدا زدم. - خاتون...خاتون! از تو آشپزخونه اومد و گفت: چی شده؟ بازم آقا طوریش شده؟ سرم به نشانه بله تکون دادم و گفتم: بیدار نمی شه... فکر کنم مرده! خاتون زد به صورتش و گفت: زبونتو گاز بگیر دختر! - چرا زبونمو گاز بگیرم؟ مرگ حقه! خاتون دیگه نموند با من سر مردن بحث کنه! با دو رفت به سمت عمارت. منم پشت سرش دویدم. از پله رفتیم بالا، دم اتاقش وایسادیم. خاتون گفت: پس کو؟! به تخت نگاه کردم. کسی نبود. خاتون گفت: خب کجاست؟! با تعجب و گیجی گفتم: نمی دونم! به خدا همین جا خوابیده بود! خاتون با دلخوري گفت: سر کارم گذاشتی؟! از نفس افتادم! - چیزي شده خاتون؟ دو تامون بهش نگاه کردیم. دم اتاق لباس وایساده بود. لباس گرم کن پوشیده بود و کفششم تو دستش بود. خاتون گفت: چی بگم آقا؟! آیناز گفت بیدار نمی شید، اومدم ببینم چی شده ...که می بینم ماشاا... از منم سرحال ترید! رو تخت نشست و گفت: همون موقع که صدام زد بیدار شدم. حتما می خواسته سر به سر شما بذاره! - چی؟! من؟! مگه مغز خر خوردم سر به سر این پیرزن بذارم؟! میدونی بخاطر جنابعالی، این بدبخت چه جوري می دوید؟! خاتون با ناراحتی نگام کرد و رفت بیرون. وقتی رفت، آراد گفت: - اگه یه بار دیگه اونجوري بهم سیلی بزنی، شیش برابرشو می خوري! پوزخندي زدم و گفتم: برو خدا رو شکر کن تنفس مصنوعی بهت ندادم!! با اخم نگام کرد. خودمو جمع کردم و گفتم: نترس! یه بار که گفتم علاقه اي به بوسیدن لباي پشمالو ندارم! رفتم به آشپزخونه و گفتم ا: ز دستم ناراحتی؟ - نه مادر براي چی ناراحت باشم؟ - پس چرا قیافتون گرفتس؟ - از دست کاراي آقا. می خواد تو رو اذیت کنه، منم قاطی بازیتون می کنه. آخه بگو با من پیرزن چیکار داري؟ به خدا هنوز نفسم جا نیومده. از پشت بغلش کردم و گفتم: الهی من قربون این نفس پیرزن بر ! م - خدا نکنه! یهو در سالن محکم بسته شد که من و خاتون یه تکون خوردیم. سریع رفتم بالا. نفهمیدم کی بود. خاتون گفت: کی بود؟! - نمی دونم، ندیدمش. هر کی بود با عجله رفت بالا. راستی خاتون پرهام کجاست؟ خبري ازش داري؟ - خبر که نه! - شمارشم نداري؟ - چرا دارم... ولی اون بی معرفت باید زنگ بزنه، نه من پیرزن. ساعت هفت، صبحونه آرادو بردم بالا، دیدم مختار با قیافه گرفته رو صندلی نشسته و آرادم با کلافگی رو تخت نشسته و با دستش رو سرش می کشه. رفتم تو و گفتم: سلام. مختار سرشو تکون داد و گفت: سلام. همین جور که میزو می چیدم، آراد گفت: حالا چیکار کنیم؟ مختار: هیچی؛ همون حرفایی که من گفتمو می گی. - فکر کردي بابام باور می کنه؟ اون دفعه دو تاش نبود چیزي نگفت. اما الان دیگه سرمو می بره. - نترس کاریت نداره. پاشو صبحونتو بخور باید بریم.
اومدم بیرون. یعنی چی شده؟! فکر کنم بخاطر همون دخترایی که با من بودن و دزدیدنشون؛ اصلا شاید کار خودشون باشه، مگه مرض دارن چند تا دختر بخرن بعد فراریشون بدن؟! بعد از اینکه رفتن شرکت، اتاقشو تمییز کردم. رفتم پایین که خاتون گفت: - مش رجب کارت داشت. برو پیشش. رفتم پیش مش رجب. تو هال نشسته بود و قفسی هم جلوش گذاشته بود. با خوشحالی به مرغ عشقا نگاه کردم و گفتم: واي مش رجب! اینا چیه خریدي؟! کنار قفس نشستم. گفت: براي تو خریدم... دوستشون داري؟ - آره، خیلی قشنگن . دونه ها رو بده خودم بهش می دم. دونه ها رو داد دستم و گفت: این که رنگش زشته، تویی! اینم که خوشگله آراده! با اخم گفتم: مش رجب ...داشتیم؟! با لبخند گفت: آخه دوتا تون تو این خونه زندانی هستین. اون باباش زندایش کرده. تو هم آقا آراد زندانیت کرده. فقط لبخند زدم و چیزي نگفتم. توي آشپزخونه داشتم برنجو دم می دادم که صداي آیفون اومد. خاتون جواب داد و دکمه رو زد. گفتم: کی بود؟ - آقا سیروس... نمی دونم این موقع ظهر اینجا چیکار می کنه؟ خاتون رفت بالا. منم پشت سرش رفتم رو پله ها وایسادم و سرك کشیدم. سیروس با دو تا از نُخاله هاي گردن کلفتش اومد تو. خاتون رفت جلو وگفت: سلام آقا! خیلی خوش اومدید. بفرمایید! همین جور که به سالن پذیرایی می رفت، با عصبانیت گفت: هنوز نیومده؟! - نه آقا... الان دیگه پیداش می شه. - توله سگ بهش زنگ می زنم،میگه الان میام... پس کو؟ رفتم پایین یه فنجون قهوه حاضر کردم. خاتون با دلشوره اومد تو و گفت: خدا خودش به خیر بگذرونه. از دست آقا خیلی عصبانیه. سینی رو دادم دستش. رفت بالا. نیم ساعت بعد صداي آراد و مختار تو سالن پیچید. مختار اومد به آشپزخونه و گفت: آیناز یه لیوان آب بیار! وقتی رفت، یه لیوان آب خنک بردم به سالن. باباش چنان دادي زد که لیوان تو دستم تکون خورد. - مگه با تو حرف نمی زنم؟ گفتم دخترا کجان؟ آراد آب دهنشو قورت داد و گفت: نمی دونم! سیروس با داد گفت: نمی دونی بی عرضه؟ می دونی چه ضرري به من زدي؟ تمام کارا رو دادم دست تو ي بی شرف! لیوانو بردم طرف مختار. سیروس با عصبانیت گفت: - اون لیوانو بده به من! به مختار نگاه کردم. سرشو تکون داد. لیوانو بهش دادم. نصفشو خورد و گذاشت رو میز و گفت: - این سومین باره که داره همیچن اتفاقی می افته. اگه از اونا گذشتم، از این یکی دیگه نمی گذرم. - مگه سعید امین شما نیست؟ مگه نگفتید دخترا رو فقط دست اون بدي دیگه حله؟ خوب منم همین کارو کردم. - گفتم که گفتم! تو نباید یه ذره عقل تو کلت باشه که بار اول همچین اتفاقی افتاد، بار دوم باید می ایستادی دخترا که از مرز خارج شدن، بعد برمی گشتی؟ - نمی دونم چطور این اتفاق افتاده. - یعنی چی که نمی دونی؟ مگه تو اینجا چیکاره اي؟! کارو سپردم به تو که مواظب همه چی باشی. اون تن لشتو گذاشتی براي عیاشی؟! - از تو که عیاش تر نیستم! که دو تا زن داري و پیش ده تا دختر دیگه می خوابی! سیروس با عصبانیت لیوانو برداشت و زد تو سر آراد. پیشونیش شکست و خون با سرعت اومد پایین که سمت چپ صورتش کلا خونی شد و رو پیراهن و شلوارش می ریخت. آراد فقط سرشو پایین گرفته بود و چیزي نمی گفت. باباش داد زد: آشغال حرومزاده! حالا دیگه تو رو ي من وایمیسی؟! بلند شد به نوچه هاش گفت: بیاریدش! مختار گفت: اجازه بدید اول بره سرشو بخیه کنه. - اتفاقا می خوام برم سرشو بخیه بزنم! داد زد: معطل چی هستید؟ بیاریدش دیگه! آراد بلن د شد. اون تا گنده لات رفتن طرف آراد. مختار جلوشون وایساد و گفت: خودش میاد. آراد با سر خونی رفت بیرون. بقیه هم پشت سرش رفتن. خاتون گفت: آخه بگو مرد! یه ذره رحم نداري؟! این که دیگه بچه خودته؟! دلم به حالش سوخت. تو راه پله آشپزخونه نشسته بودم که صداي فرحناز بلند شد. - آراد... آراد! خاتون بهش گفت: نیستن خانم! - کجاست؟ نگاش کردم دیدم با ویدا اومده. خاتون: نمی دونم. با پدرشون رفتن. - کی میاد؟ - نمی دونم خانم .چیزي به من نگفتن. - تو چی می دونی؟ پیرزن خرفت! خواستم یه چیزي بگم که خاتون ابروشو برد بالا که چیزي نگم . منم دهنمو بستم. فرحناز گفت: ویدا اینجا می مونه... فهمیدي؟ - خانم من کاره اي نیستم. آقا گفته از اینجا برن. - خب گفته باشه. ویدا! همینجا می مونی تا خودم با آراد حرف بزنم. - چشم خانم! اینو گفت و رفت پوفــــــــف! از دست این دختر! کل اعضاي بدنش حرص درآره! بدبخت آرادو با شکم گشنه بردن، حالا نزننش؟ واي اگه بزننش چی؟! غلط می کنن آرادو بزنن. مگه شهر هرته؟! اصلا به من چه! بچشه؛ دلش می خواد تنبیهش کنه! منو سننه! ظهر آراد نیومد. فرحنازم چند بار زنگ زد. خاتون نگرانش بود. نهار نخورد. کنار تلفن نشسته بود، هی به گوشیش زنگ می زد و یه خانمی می گفت «مشترك مورد نظر خاموش می باشد...»
گوشی رو قطع می کرد و مشغول ذکر و دعا می شد. بعضی وقتا از کاراش خندم می گرفت. انگار حکم اعدام آرادو آوردن، اینم داره براي آزادیش دعا می کنه! شب حدوداي نه بود که صداي ماشین تو حیاط اومد. خاتون از آشپزخونه به طرف حیاط دوید. نمیدونم چرا انقدر آرادو دوست داره؟! من که یه ذره هم علاقه اي به این بچه ندارم. بعد از چند دقیقه، خاتون با چشم پر اشک اومد تو. گفتم: چی شده خاتون؟ این که صحیح و سالم اومده؟ - کجاش صحیح و سالمه؟ برو نگاه کن چه بلایی سر دستش آورده؟ پاشو یه چیزي براش ببر بخوره. خودش رو صندلی نشست و با گوشه روسریش اشکاشو پاك می کرد. صورتشو بوسیدم و گفتم: - الهی من قربون این دل نازکت بشم! شامشو گذاشتم تو سینی و بردم بالا. مختار با ناراحتی از اتاقش اومد بیرون و گفت: - فکر نکنم چیزي بخوره... اگه تونستی به زور بده بهش. از ظهر تا حالا هیچی نخورده. - باشه. رفتم تو . خوابیده بود و پتو رو تا رو سرش کشیده بود. سینی رو گذاشتم رو میز و گفتم: - آقا براتون شام آوردم. - نمی خورم ببرش. - نمی شه باید بخوري. سرشو آورد بیرون و داد زد: گفتم نمی خورم... سیرم می فهمی؟ آ - ره می فهمم. لازم به داد زدن نیست. فکر می کنی اگه داد نزنی کارت پیش نمی ره؟ دوباره سرشو کرد زیر پتو. گفتم: تا شامتو نخوري از اینجا نمی رم. چیزي نگفت. لبه تخت نشستم. پتو رو از رو سرش برداشتم و گفتم: آخه نخوري معدتت خونریزي می کنه. - به جهنم! بذار خونریزي کنه. مگه تو نمی خواستی من بمیرم؟ مگه نگفتی می خواي منو بکشی؟ مگه نگفتی یه کاري می کنی که آرزوي راحت مردنو به گور ببرم؟ خب پس بذار بمیرم. پتو رو سرش کشید. یه نفسی کشیدم و گفتم: اینجور ي که فایده نداره؟ باید جلو چشمم ذره ذره بمیري! باید با زجر بمیري! عین دوستم که کشتیش. سرشو آورد بیرون و گفت: پس چرا این کارو نمی کنی؟ - بابات داره این کارو می کنه. منم از زخم و زیلی شدنت لذت می برم. - برو بیرون! - گفتم که تا شام نخوري نمی رم! با عصبانیت نشست. به دست چپش نگاه کردم. گچ گرفته بود. این دیگه چه باباییه که دست بچه خودشم می شکونه؟! همین جور که به دستش نگاه می کردم، گفت: الان خیلی خوشحالی که دستم شکسته، نه؟ تو هم یکی هستی عین بقیه دختراي اطرافم. اونا منو بخاطر پول و زیبایم می خوان، تو هم بخاطر فقط دوستت که یه معتاد آسمون جل بود ازم متنفري... بعد از مهتاب باید همتون بمیرید! - یعنی فرحنازم دوست نداري؟ - قضیه اون فرق می کنه! - باشه فهمیدم! بلند شدم سینی رو گذاشتم لبه تخت، خودمم نشستم. جوجه کبابو گذاشتم رو برنج، بشقابو گذاشتم جلوش و گفتم: - بخور! دست چپت شکسته، دست راستت که هنوز سالمه؟ - یعنی بعد این همه مدت نمی دونی من چپ دستم؟! واقعا؟! چپ دست بود؟! نمی دونستم! گفتم: خیلی ازت خوشم میاد که بدونم دست راستی یا چپ؟!! در اتاق باز شد و فرحناز و ویدا اومدن تو. آراد با تعجب گفت: فرحناز جان می دونی در زدن یعنی چی؟! واسه چی خودتو پرت می کنی تو اتاق؟! فرحناز لبخند عصبی زد و گفت ب: خاطر همین بود ویدا رو بیرون کردي؟ که بتونی راحت با این خلوت کنی؟! آراد: تو براي چی برگشتی؟ فرحناز: با من حرف بزن. من برش گردوندم. چرا بیرونش کردي؟! - خودش می دونه... بهش گفته بودم خوشم نمیاد با مهمونام حرف بزنه. دیشب اولین بارش نبود. - خب حرف بزنه! آدمه؛ یه موجود ارتباطیه؛ باید با اطرافیانش حرف بزنه! یعنی تو می خواي فقط بخاطر حرف زدنش بیرونش کنی؟ اون کسی که باید بیرون بشه اونه نه این... دیشب ندیدي جلوي اون همه آدم چه جوري منو ضایع کرد؟! گفتم: تو کَل انداختنو شروع کردي، منم تمومش کردم... فکر نکنم اسمش ضایع کردن باشه! فرحناز با عصبانیت گفت: بفرما! اینم مهر تاییدي بر حرفاي من! ویدا یه بار همچین زبون درازي کرده؟! این بدبخت که هر چی که تو می گی ،می گه چشم؟ آراد: تو چه اصراري داري که من ویدا رو نگه دارم؟! فرحناز اومد جلو. لبه تخت نشست و گفت: - عزیزم من به فکر توا ! م می دونم بخاطر زخم معدت نباید عصبانی بشی. با اخم نگام کرد: این گربه هم فقط بلده رو اعصابت چنگ بندازه؛ خب بیرونش کن، ویدا هم قول می ده دیگه با مهمونات حرف نزنه. مگه نه ویدا؟ ویدا سرشو تکون داد و گفت: بله آقا! بلند شدم و اومدم بیرون. نمی دونم خدا وقتی داشت به ملت ادب می داد، این کجا بود که یه ذره گیرش نیومد؟! خودش شام عشقشو بده. به من چه؟! اگه خونریزي هم کنه محلش نمی ذارم! رفتم به اتاقم و پارچه کاملیا رو برش زدم. نخو می کردم تو سوزن که ویدا شاد و شنگول اومد تو. گفتم: اجازه داد بمونی؟ - چیه ناراحتی؟ - نه من براي چی ناراحت باشم؟ مگه جاي منو تنگ کردي؟ - آره قشنگ معلومه ناراحت نیستی! لباساشو گذاشت تو کمد و رفت بیرون. ساعت ده بود که شام خوردیم. بعد شام، خاتون به ویدا گفت براي آقا میوه ببره.
اونم از خوشحال ی با سر رفت. داشتم ظرفا رو می شستم که خاتون گفت: - خیر باشه ویدا! خوشحالی؟ با صداي بلندي گفت: آقا گفته امشب براش کتاب بخونم. بی اختیار آتش حسادت تو وجودم شعله کشید. شیرو بستم و به ظرفاي کفی نگاه کردم و با خودم گفتم «هر شب که من براش می خوندم؟حالا چی شده که به ویدا گفته؟» دوباره شیرو باز کردم. به من چه؟ به هر کی دلش می خواد بگه براش کتاب بخونه! امشب با خیال راحت می خوابم! بعد از شستن ظرفا، از آشپزخونه اومدم بیرون. خاتون گفت: دستت درد نکنه گل دختر! بیا بشین میوه بخور! با بی حوصلگی گفتم: نه نمی خوام! ویدا از حموم دراومد. با تعجب نگاش کردم. وقتی رفت به اتاق، خاتون گفت: - واسه یه کتاب خوندن چه بلا یی که سر خودش نمیاره!! رفتم به اتاق، دیدم داره لباس عوض می کنه تشکمو پهن کردم. گفت: کتابو آروم براش بخونم یا با صداي بلند؟ نگاش کردم و گفتم: مگه می خواي براش روضه بخونی که بلند بخونی؟ با لبخند گفت: حسود شدي! خوابیدم و گفتم : بودم عزیزم! بعد چند دقیقه سرمو آوردم بیرون، دیدم آرایش می کنه. دوباره سرمو کردم زیر پتو. نمی دونم می خواد بره رو صحنه تئاتر یا کتاب بخونه که خودشو اینجور گریم می کنه؟! وقتی رفت سرمو آودرم بیرون، یه نفس عمیقی کشیدم که قلبم درد گرفت. چند دقیقه اي به تابلو ي امیر نگاه کردم. حس می کردم اون دختره منم. خوابم نبرد. این پهلو، اون پهلو شدم. بازم هیچ! انگار خوابو ازم گرفته بودن. نشستم. چه مرگم شده؟! چرا خوابم نمی بره؟! سرمو گذاشتم رو زمین، بالشتو گذاشتم رو سرم. بازم جواب نداد. کلافه شدم. همش دلم می خواست بدونم تو اتاق آراد چه خبره؟ آخه به تو چه؟! تو که ازش بدت میاد دیگه چه مرگته نمی خوابی؟! با حرص بالشتو زدم به دیوار و برعکس خوابیدم، سرمو گذاشتم رو زمین. چرا ویدا نمیاد؟! من که این همه مدت تو اتاقش نبودم؟ یهو نشستم و گفتم: نکنه آراد عاشق ویدا شده و دارن... آیناز خفه شو!این خضعبلات چیه به هم می بافی؟! بگیر بخواب! پوفــــــف! بالشتمو برداشتم و خوابیدم . بعد یک ساعت خود درگیري ویدا پیداش شد. یه لبخند از روي شادي زدم. دلم آروم شد و خوابیدم. صبح بلند شدم که برم آقا رو بیدار کنم که یهو دلم درد گرفت. سر جام خوابیدم. اي کثافت! الان چه وقتش بود؟!! دستمو دراز کردم طرف ویدا، تکونش دادم: ویدا...ویدا! هیچ ... بدتر از خرس خوش خوابه! با صداي بلند تري گفتم: ویـــــدا! با ترس نشست و گفت: ها؟ چیه؟! - می شه بري آقا رو بیدار کنی؟ - اي درد! این چه وضع بیدار کردنه؟ ترسیدم... خودت برو! دل - م درد می کنه؛ نمی تونم راه برم. - به من چه؟! دوباره خوابید. بلند گفتم: خدایا به حق شاه مردان، مرا محتاج نامردان مگردان! سرشو آرود بیرون و گفت: چی گفتی؟! - با شما نبودم خواهر بخواب خاتون اومد تو و گفت: تو چرا خوابیدي؟ برو آقا رو بیدار کن دیگه؟ - دلم درد می کنه. - مریض شدی? اوهوم! - کاش آقا می ذاشت بري دکتر. می ترسم مشکلی چیزي داشته باشی. - اون بذاره من برم بیرون؛ دکتر رفتنم پیش کشش! لبخندي زد و رفت بیرون. ویدا هم بعد دو ساعت خر و پف دم گوش من بیدار شد. خاتون چند تا جوشونده ریخت تو معده من ولی افاقه نکرد . سرم زیر پتو بود که دو تا تقه به در خورد. نشستم وگفتم: کیه؟! - منم! شالمو برداشتم و رو سرم انداختم و گفتم: بفرمایید! امیر با یه لیوان که ظاهرا باید جوشونده باشه، اومد تو. قیافمو تو هم کردم و گفتم: - واي بازم جوشونده؟! به خاتون گفتم دیگه نمی خورم! کنارم ن شست و گفت: علیک سلام! - ببخشید سلام! - این جوشونده رو خودم درست کردمو باید بخوري! بدون اخم و تخم! - شما دیگه براي چی درست کردین؟ - خاتون گفت دلتون درد می کنه و هر چی جوشونده بوده، بهت داده، خوب نشدي... گفتم حالا اینو امتحان کنی شاید خوب بشه. با لبخند گفتم: نه، ممنون شما نمی دونید من چمه. دل درد من از این دل دلدراي معمولی نیست. خندید و گفت:میدونم! نگینم زیاد دل درد میگرفت. - دل درد من با دل درد نگین شما فرق می کنه! - فرقی نمی کنه! بخور! - اگه نخورم چی؟ - می دونی که دکتري نیستم بخوام به حرف مریضم گوش کنم. مگه نمیگی دلت درد میکنه ? خاك به سرم! آبروم رفت! لپم داغ شد. چشمام از خجالت افتاد پایین. عین ربات لیوانو ازش گرفتم و یه نفس خوردم، دادم دستش! هیچی نگفتم که در یهویی باز شد. آراد با عصبانیت نگاهمون کرد و گفت: به به! جناب دکتر! شما ظاهرا یه بیمار بیشتر ندارید، نه؟! به من نگاه کرد: خودتو به مریضی زدي که اینو ببینی؟!! - نخیر؛ واقعا مریضم! - مریضیت چیه؟ - مشکل زنونست! - مگه شما زنا هم مشکل دارید؟!!
نه فقط شما مردا مشکل دارید! امیر خندید و بلند شد و گفت: امروزو بهش استراحت بده. - وقتی مرد، تا هر وقت دلش خواست می تونه استراحت کنه! - بسه آراد! تو چه دشمنی ا ي با این دختر داري؟ - کجات درد می کنه؟ - دلم. - دلت؟!! واسه یه دل درده که این چقدر آه و ناله می کنی؟! این که با یه قرص خوردنم خوب می شه؟! - دل درد من با قرص خوردن خوب نمی شه. - آها! پس با دیدن امیرعلی خوب می شه! خب حالا که دیدیش؟ برو به کارات برس! - می گم دلم درد می کنه. نمی فهمی؟ امیر: ویدا که هست؟ بده اون کاراتو انجام بده! - علی تو باز دخالت کردي؟ خاتون اومد تو و گفت: آقا خواهش می کنم دعواش نکنید. آیناز واقعا دلش درد می کنه .قول می دم حالش که خوب شد، تا شبم که شده کاراتونو انجام بده. - این چه دل دردیه که تا شبم خوب نمی شه؟! دیگه اعصابم خرد شد. هرچی مراعات می کنم، هیچی نمی گم، این پرروتر می شه. داد زدم: ماهیانه ام! سه تاشون با تعجب نگام کردن. امیر خندید. خاتون زد به دستش و گفت: این حرفا چیه جلو آقا می زنی؟! با حالت عصبی گفتم: خوب چه اشکال داره؟ بذار بدونه، اینجوري اطلاعات عمومیش می ره بالا... مرده، فردا می خواد زن بگیره. اگه دلش درد گرفت، هی نپرسه چته چته چته؟! به آراد نگاه کردم: ببین! برو تو اینترنت سرچ کن؛ قشنگ بهت اطلاعات می ده! اونوقت می دونی دل درد من بخاطر چیه! امیر علی هنوز ریز ریز می خندید.آراد رفت بیرون. خاتون گفت: این چه حرفی بود بهش زدي دختر؟! نمی گ ی فردا برات دردسر می شه؟! - هیچیم نمی شه خاتون! نترس! - می بینی آقاي دکتر من از دست این چی می کشم؟! امیر: من طرفدار آینازم! آراد حرف بیخود می زنه. وقتی میگه مرضیم، دیگه نباید جیک و پیکشو دربیاره... اما آیناز خانم! شما هم نباید اینجوري حالیش می کردي! - از بس فضوله! مش رجب اومد تو و گفت: حالش بهتر نشد؟ گفتم: چرا مشی جون بهترم! مش رجب خندید و گفت: اي قربون شیرین زبونی تو من برم! خندیدم و گفتم: خوب خانما و آقایون! وقت ملاقات مریض تمومه! برید بیرون می خوام استراحت کنم! خوابیدم. مش رجب گفت: آقاي دکتر! یه استکان چاي در خدمت باش . می البته اگه کلبه ي ما رو قابل بدونید؟ امیر: اختیار دارید؛ این چه حرفیه؟ خوشحال می شم! رفتن بیرون. یکی دو ساعت بعد کاملیا بهم سر زد؛ پارچه پرده هم خریده بود. چند دقیقه که نشست، بعد رفت. یک روز کامل استراحت کردم. بهتر از این نمی شد! صبح خاتون بیدارم کرد. رفتم به اتاقش و بیدارش کردم. همینجور که سرش رو بالشت بود، گفت: مریضیت خوب شد؟! ها؟! از کی تا حالا نگران من شده؟! گفتم: اگه منظورت دل دردمه آره خوب شد! کثافت! با حرص نگاش کردم و گفتم: مگه سر درده که یه روزه خوب بشه؟ با چشم باز نگام کرد و گفت: پس چند روزه خوب می شه؟! بهش نمی خوره از اون پسراي آفتاب مهتاب ندیده باشه! عقب افتاده ي ذهنی هم که نیست؟! گفتم: چرا خودتو می زنی به اون راه؟! - کدوم راه؟ - همون راه! - منظورتو نمی فهمم! داشت رو اعصابم پیاده روي می کرد. شیطونه می گه برو بزنش که با تخت یکی بشه! با عصبانیت دستمو مشت کردم و گفتم: فکر می کردم با این همه دوست دختر بفهمی مریضی چیه؟ - اول اینکه من دوست دختر ندارم. اینایی هم که می بینی دور و برم، عروسک خیمه شب بازي منن... دوم، اونا عین تو نیستن که بیان رازشونو بهم بگن! - ها؟! همچین می گی راز انگار براي من تنها اتفاق افتاده! ...عالم و آدم می دونن چیه! - پس چرا من نمی دونم؟!! با عصبانیت و حرص پیشنیمو فشار دادم و چشم بسته گفتم: می رم صبحونتو آماده کنم. پشتمو بهش کردم که گفت: هر وقت خوب شد بهم بگو!
عجب روی ی داره ها! خجالتم نمی کشه! بی شرم و حیا! هی می گه خوب شد،خوب شد. مگه این چیه که خوب بشه؟ عین خنگا حرف می زنه! لبمو با عصبانیت گاز گرفتم و با صداي نیمه داد گفتم: چشم هر وقت خوب شد، اخبارشو به سمع و نظرتون می رسونم! با عصبانیت اومدم پایین. چقدر دلم می خواد سرشو بکوبم به زمین! کاش جاي دستش باباش مغزشو متلاشی می کرد! شاید یه ذره عقلش بیاد سر جاش، تا دفعه دیگه می خواد حرف بزنه اول فکر کنه. ساعت هفت براش صبحونه بردم. حوله رو انداخت رو سرش و نشست. منم یه گوشه وایسادم. گفت: برام لقمه بگیر! - چرا خودت این کارو نمی کنی؟! دست گچ گرفتشو بالا آورد و گفت: میاي یا با همین بزنم تو سرت؟ با حرص نگاش کردم و نشستم. لقمه براش می گرفتم، اونم از دستم می گرفت و می خورد. اونم چه خوردنی! یه نون سنگکو یه تنه خورد! خوبه به ظرف پنیر و مرباها رحم کرد! همیشه پر برمی گشت آشپزخونه اما الان در حد لیسیدن بود! همین جور که با تعجب به ظرفا نگاه می کردم، رفت طرف دستشویی که دندوناشو مسواك بزنه. خدا کنه نگه بیا دندونامو مسواك بزن! میزو جمع کردم که برم، گفت: کجا؟! تو چهارچوب وایساده بود؛ گفتم: اینارو ببرم پایین! - بیا موهامو خشک کن، بعد هر جا دلت خواست برو. قبل از اینکه اجازه حرف زدن به من بده گفت: می بینی که دستم شکسته؛ پس حرف نزن! خونم در حد جوش رسیده بود. رو صندلی نشست. سشوارو زدم به برق؛ درجه آخر گذاشتم و گرفتم رو کلش. یهو بلند شد با اخم گفت: چیکار می کنی؟ سرمو سوزوندي! با قیافه ناراحتی گفتم: ببخشید! حواسم نبود! دوباره نشست. یه لبخند از روي رضایت زدم. درجه شو کم کردم و مشغول خشک کردن سرش شدم. برگشت نگام کرد وگفت: اینجوري خشک نکن! - پس چه جوري خشک کنم؟ - دستتو بکش تو موهام! با چشاي گرد گفتم: بله؟! بلا - ! فقط بگو نه تا نشونت بدم! درست نشست. مشتمو بالاي سرش گرفتم. حیف که جرات زدن نداشتم وگرنه همچین می زدم که مغزش از تو گوشاش بزنه بیرون! دستمو آروم گذاشتم رو سرش. یه جوري شدم قلقلکم شد. یه ذره هم مور مور یه کمی هم یخ کردم. سریع دستمو تو موهاش می کشیدم . باید می گفت بیا مغزمو خشک کن نه مو! به زور موهاش یه بند انگشت می رسید! جلوش وایسادم. با تعجب دیدم چشماشو بسته. یعنی خوشش اومده؟! خندم گرفته بود. کشیدن دستام در حد نوازش شد. یعنی داشتم سرشو نوازش می کردم. آروم چشماشو باز کرد. سریع وایسادم سشوارو خاموش کردم و گفتم: تموم شد آقا! نگام کرد و گفت: مطمئنی داشتی سرمو خشک می کردي؟ سرمو پایین گرفتم و گفتم: بله آقا! بلند شد رفت طرف اتاق لباس و گفت: !بیا اونجا دیگه براي چی؟! سشوارو گذاشتم رو میز و دنبالش رفتم به اتاق. پشتش وایسادم و گفتم: بله؟ برگشت نگام کرد و با اشاره گفت: اون پیراهن سرمه اي با نوار دوزي سفید، اون شلوار لی مشکی و کمربند سفید و کت اسپرت شکلاتی و کفش مشکی رو برام بیار. به لباسا نگاه کردم و گفتم: مایو نمی خواید؟! - مثل اینکه چیزي بهت نمی گم، زبونت درازتر می شه! - ببخشید! تمام چیز هایی که گفت رو برداشتم و جلوش گرفتم. گفت: چی کارشون کنم؟! - نمی دونم؟ شما گفتید براتون بیارم! - اینا رو باید تنم کنی... می بینی که دستم شکسته نمی تونم! - بله؟!! به شلوارش نگاه کردم و گفتم: ببخشید من نمی تونم این کارو بکنم. الان می گم ویدا بیاد! یه قدم برداشتم. گفت: گفتم تو؛ نه ویدا! برگشتم. دکمه شلوارشو با دست راست باز کرد. بیشعور! پشتمو بهش کردم و گفتم: آخه زشته! - زشت پیرزنیه که سوتین نزنه! اون شلوارو بده! همین جور که پشتم بهش بود، شلوارو بهش دادم. صداي درآوردن و پوشیدن شلوارشو شنیدم. اصلا حس خوبی نداشتم. گفت: برگرد! برگشتم. بدنشو که دیدم سریع رومو ازش گرفتم. بیشعور پیرهنشم درآورده! با حالت عصبی گفت: مگه با تو نیستم؟! - چرا آدمو مجبور به کاري می کنی که دوست نداره؟ - تو خدمتکارم ؛ی هر کاري که بهت می گم باید بدون چون و چرا انجامش بدي. اگه برنگردي می اندازمت تو اون انباري! حرفشو بدون شوخی و خیلی جدي گفت. از لحن حرف زدنش ترسیدم. لباسا رو گذاشتم رو شونم و با چشم بسته برگشتم. گفت: کمربندمو ببند!
کمربندو برداشتم. گفت: با چشم بسته چه جوري می خواي ببندي؟! سرمو انداختم پایین و کمربندو از بندها یکی یکی عبور می دادم. چشمم افتاد به شکمش. عجب شکم عضله اي و سفید و بدون مویی داره! معلوم نیست به صورتش چه نوع کودي می زنه که جیلینگی ریشش در میاد! از خودم خندم گرفته بود! مثلا می خواستم نگاش نکنم. بعد از اینکه کمربندشو بستم، پیراهنشو برداشتم. دست شکستشو کرد تو آستینش؛ کشیدم بالا. پیراهنو دور گردنش چرخوندم. نگاهمون به هم گره خورد. عرق سردي پشت کمرم نشست. چشماي سبز تیرش بی احساس و سرد و بی روح بود. مثل یه تیکه یخ؛ شایدم یخچالاي قطب شمال. به خودم اومدم و پیراهنشو تنش کردم و با چشم بسته دکمه هاشو بستم. چشممو که باز کردم، دیدم یه لبخند محو ریز رو لباشه. سریع جمعش کرد. اَه لبخندش از دستم در رفت! اي کثافت! نذاشت خندشو ببینم. رفت بیرون و گفت: کفشمو بیار بیرون. حتما توهم زده شدم! آره بابا! آرادو چه به خنده؟! کت و کفششو بردم بیرون. لبه ي تخت نشست. کتشو گذاشتم رو تخت و کفشو پاش کردم. یه لبخند شیطنتی زدم؛ یه گره کوري به بند کفشش دادم که عمرا بتونه بازش کنه. با همون لبخند بلند شدم و گفتم: تموم شد. می تونید برید! با اخم گفت: بازش کن! - ها؟! براي چی آخه؟ - از این کفشه خوشم نیومده؛ می خوام یکی دیگه بپوش .م اي بر مردم آزار لعنت! بگو می خواي منو ضایع کنی نه از کفش خوشت نمیاد! داشتم کیف می کردم که حالشو می گیرم. گفتم: الان مختار میاد باید برید شرکت. دیرتون می شه ها؟! - مهم نیست..من رئیسم هر وقت برم مشکلی نیست ...بازش کن با قیافه گرفته نشستم. حالا چه جوري بازش کنم؟! با دست سعی کردم باز بشه، اما نشد.گره بدي داده بودم. سرمو خم کردم و با دندون افتادم به جون بنده که بازم فایده اي نداشت. چرا عاقل کند کاري که باز آرد پشیمانی؟! با ناامیدي بلند شدم و گفتم: باز نمی شه! - می خواستی گره کور ندي! زود باش دیرم شد! انگار فه مید می خوام چه بلایی سرش بیارم. گفتم: چه جوري بازش کنم؟ نمی شه! مختار اومد تو. گفت: سلام، نمیا دی آقا؟! - صبر کن بند کفشمو باز کنه. الان میام. گفتم: باید ببرمش، باز نمی شه! فقط نگام کرد و چیزي نگفت. چاقویی که براي بریدن پنیر بود برداشتم و بندو بریدم و یه کفش دیگه پاش کردم. تمام مدت مختار ریز ریز می خندید که با یه اخم من، خندشو خورد و رفت پایین. وایساد و گفت: کتمو بده. این کیه دیگه؟! حتی حاضر نیست کمرشو خم کنه و کتشو برداره!کتشو از رو تخت برداشتم دادم دستش. برداشت و رفت. منم سینی رو برداشتم بردم به آشپزخون . ه بعد از شستن ظرفا رفتم پیش داگی. کنارش نشستم و گفتم: سلام، خوبی؟ داگی دو تا دستاشو جمع کرده بود. سرشو با قیافه ي مظلومانه اي گذاشته بود رو دستاش. چیزي نمی گفت و فقط به حرفام گوش می داد. - تو چرا جفت نداري؟ عین من تنهایی، نه؟ همش تقصیر صاحبمونه. نه اینکه تنهاست؟ می خواد مارو هم تنها نگه داره. حالا من که کسی رو دوست ندارم، بیشتر به فکر توام. با لبخند گفتم: کسی رو زیر سر داري؟ یهو بلند شد و پارس کرد. بلند خندیدم و گفتم: آره؟ یه شکلات از جیبم درآوردم و گذاشتم جلوش و گفتم: بخور خوشمزست... راستی مش رجب مرغ عشق برام آورده... جفتن. یه روزي میارمشون ببینشون. از پیش داگی بلند شدم و رفتم به اتاقم. لباس کاملیا رو دوختم. دیگه کاري نداشت. فقط باید پروش می کرد و اگه جاییش مشکل داشت، براش درست کنم. روسریمو برداشتم و کلاه قرمزو پوشیدم. یه شال گردن مخلوط سفید و قرمز هم دور گردنم انداختم. آخیش بدون روسري سرم چقدر سبکه! رفتم پیش مش رجب و گفتم: مشی جون یه جارو بده حیاطو جاور کنم. با تعجب نگام کرد و گفت: نه دستت درد نکنه! خودم جارو می کنم! - اذیت نکن دیگه... می خوام بهت کمک کنم. بیکارم هستم، حوصلمم داره سر می ره. بده دیگه؟ خندید و گفت: بهت می دم اما زود تمومش کن تا آقا نرسیده چون ممکنه دعوام کنه. - نترس اون ریقو دعوات نمی کنه! مش رجب خندید و گفت: اگه باد این حرفو به گوشش برسونه میاد اینجا و سر جفتمونو می بره! جارو رو از دستش گرفتم و برگاي حیاطو جارو می کردم. همه رو یه جا جمع کردم که آراد و مختار، با اون ماشین شاسی بلندش سر رسیدن و از ماشین پیاده شدن. منم جارو به دست نگاشون می کردم. یهو آراد با تعجب نگام کرد و اومد سمتم. رو به روم وایساد. خم شد تو چشمام نگاه کرد و گفت: - تو خدمتکار منی؟! فقط سرمو تکون دادم. گفت: زبون ما رو بلد نیستی؟! - بله آقا، خدمتکار شمام! صاف وایساد. پوزخندي زد و گفت: فکر کردم مش رجب کارگر افغانی آورده!