eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست داشتن کسی که ازت دوره این شکلیه: حسودیم میشه به دوستاش، به مامان باباش، به خواهر برادرش و به هرکسی که میتونه بغلش کنه 🥲♥️ • https://eitaa.com/romankadeh
ما تو ریاضی یه مفهومی داریم: به نام یونیک یونیک ینی منحصر به فرد یعنی یه دونه درواقع یعنی بی مانند بی مثال یعنی یگانه یعنی بی همتا یعنی شبیهش نیست توعم یونیکی شبیهت وجود نداره :))♥️ https://eitaa.com/romankadeh
وقتی میگم نیمه دیگه منه یعنی حتی حس میکنم نصف قلبم چپ سینشه نصف مغزم تو سرشه نصف خون تو رگام جاریِ تو تن قشنگش ♥️😍 https://eitaa.com/romankadeh
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت118 با شوک و بهتی که توی چهرش معلومه، چند قدم جلو میره و انگشتشو زیر چشم هاش میکشه.
ماهگل🌸🌼 سر راهمون داروهای ارسلان رو هم میگیرم و بعد از این که منو میرسونه، پیاده میشم و وقتی دارم درو باز میکنم ارسلان میره. درو که باز میکنم پاکت کرمی رنگی روی زمین میوفته. با تعجب و اخم کمرنگی که روی پیشونیم نشسته خم میشم و پاکتو از روی زمین برمیدارم. درو میبندم و پاکت رو با دقت نگاه میکنم. هیچ نشونه ای از آدرس یا اسم فرستنده وجود نداره. راه الاچیق رو درپیش میگیرم و بعد از نشستنم، بدون اتلاف وقت سریع پاکت رو باز میکنم. محتوای اون پاکت رو روی میز خالی میکنم و با نفسی که بالا ننیاد و چشمهایی که از حدقه داره بیرون میزنه، به عکسهای ریخته شده روی میز نگاه میکنم. ناباور دستمو جلو میبرم و یکی از عکسهای روی میزو برمیدارم و با چشمهای ریز شده بهش نگاه میکنم. ارسلان پشت یه میز نشسته و درحالی که داره سیگار میکشه و یه زن با موهای بلوند هم که لباس نه چندان جالبی به تن داره و سرش کنار گوش ارسلانه، داره پوکر بازی میکنه. با اخم های درهم عکس دیگه رو نگاه می کنم و عکس های بعدی...... توی همه اون عکس ها ارسلان و اون زن با همن و همین هم اعصاب منو بهم میریزه! اینجا چه خبره؟ ارسلان دقیقا داره چیکار میکنه؟ پوفی می کشم و با اعصاب درهم اون عکس های لعنتی و جمع میکنم و میخوام دوباره توی اون پاکت برشون گردونم که چشمم به کاغذی میفته که کنار پاکت افتاده. دستمو جلو می برم و اون تکه کاغذ رو باز میکنم. با هر خطی که میخونم اخم هام روی پیشونیم غلیظ تر میشه و کاغذ توی دست هام، مشت! " چشم و گوشتو باز کن! شوهرت اونی نیست که تو فکر میکنی. هرچه زودتر ازش طلاق بگیر" –لعنتــــــــــی! کاغذ مچاله شده رو پرت میکنم و با دست هام صورتمو می پوشونم. حسابی گیج شدم و هرلحظه که میگذره بیشتر از قبل عصبانی میشم. منظورش چی بود؟ برای چی باید از ارسلان طلاق بگیرم؟ کلافگی و پریشونی داره منو دیوونه میکنه. نمیدونم باید چیکار کنم؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
رمان کده
#پارت۱۷۷ -خوابیدن من! برا شما مشکلی ایجاد می کنه ؟! برای دنده عقب رفتن به طرفش خم شد و در همان ح
-حالا چی شده که گذرت به اینجا افتاده ؟ نگو که به خاطر من اومدی که اصلا باورم نمی شه ! سرد و بی احساس جواب داد : -داشتم از اینجا رد میشدم با دلخوری گفت: -می خواستم شب رو اینجا بمونم ، خودت گفتی وقتی نیستم خونه در آرامشه -حالا هم خیلی دور نشدیم ،می خوای برمی گردم از حرفی که زده بود پشیمان شد مسیح برای ضد حال زدن استاد بود ؛ بی حوصله نگاهش را به بیرون انداخت و با لحن آرامی گفت : -اگه برگردم مامان ،بابا نگران می شن ... فکرمیکنن چی شده که برگشتم !! مسیح هم بدون اینکه جوابش را بدهد در سکوت به رانندگیش ادامه داد . در افکارش غوطه ور بود که اتومبیلی آشنا از آن سمت توجهش را جلب کرد ،وقتی از کنارشان رد می شد بی اختیار به عقب برگشت تا که راننده را ببیند ، این حرکت از نگاه تیزبین مسیح دور نماند و پرسید ؟ -چیزی شده ؟ -نه فقط فکر کنم اون ماشین نیما بود که الان رد شد با نگاهی پر از شک به طرفش برگشت وبا لحنی جدی پرسید: -نیما! ..........نیما دیگه کیه ؟ -داداش نازنینو میگم ! -داداش نازنین اینهمه شخص مهمیه؟ بی اختیار و نسنجیده گفت : -برا من همونقدر مهمه که برای نازنین هست پوزخندی زد وگفت : -جدی اینو نمی دونستم! لحن کلامش پراز نیش کنایه بود که افرا اصلا از آن خوشش نیامد به همین دلیل به طرفش برگشت و پرسید :
-منظورت چیه ؟ نگاهش را به خیابان دوخت و خشک و سرد نجوا کرد : -منظوری نداشتم از لحن گفتارش دلخور شد بود و تا رسیدن به خانه به چشمانش را برهم نهاد و هیچ نگفت .وقتی به خانه رسیدند مسیح از مقابل در کنار رفت تا او وارد شود او که از تاریکی خانه وحشت داشت به محض وارد شدن همه لوستر ها را روشن کرد و به طرف راه پله به راه افتاد ولی هنوز یک پله هم رد نکرده بود که مسیح پشت سرش گفت: -دوباره نری بخوابی! هنوز از مسیح دلگیر بود بهمین دلیل به طرفش برگشت و با لحنی پر از خشم وبی ادبانه گفت : -برا خوابیدن هم باید از تو اجازه بگیرم ؟! با آرامش خودش را روی مبل انداخت و گفت: -نه نیازی به اجازه نیست ،اما اتوی لباسهای من فراموشت نشه خشمگین غرید -پس بگو نگران لباسهای کوفتیت بودی که دنبالم اومدی بی تفاوت وسرد کنترل tv را برداشت وهمراه با نیشخندی گفت : -نه نگران خودت بودم که اینهمه راه رو کوبیدم روبرویش ایستاد و گفت : -انگار کنار میزبانِ خیلی خاصت خیلی بهت خوش گذشته که امروز اینهمه خوشمزه شدی چشمهایش را تنگ کرد و با تمسخر گفت : -پس اینه ،که باعث شده مثل باروت آماده انفجار بشی از لحن استهزا آمیز کلامش برآشفت وبا عصبانیت داد زد : -کثافتکاریهای تو هیچ ربطی به من نداره در عمق چشمان عسلی پر از خشمش خیره شد و محکم گفت : -نبایدم داشته باشه !
۱۸۰ در زیر نگاه گستاخش احساس حقارت میکرد ، با هیجان آرام گفت : -تو که اینهمه به خودت می نازی بهتره برا کارهای شخصیت یه کلفت بگیری با لبخند شیرینی زمزمه کرد -با بودن تو نیازی بهش ندارم ،من توی این خونه تو رو دارم به زور تحمل می کنم !! انگار که می دانست نقطه ضعف افرا چیست چهره اش از خشم بر افروخته شد ،کارد می زدی خونش در نمی آمد.دیگرتحمل این بشر از صبر و حوصله اش فراتر رفته بود . با خشم به طرفش خیز برداشت و دستش را بلند کرد. باید آن سیلی که از روز اول آرزویش را داشت، صورت پر غرور این مرد را نوازش میکرد . باید جواب همه توهینهای این چند وقته اش را میداد.باید......اما درنیمه راه دستش به وسیله مسیح در هوا معلق ماند . مسیح دستش با خشونت پایین آورد و با آرامش نجوا کرد : -دیگه داری حوصله مو سر می بری خسته و آشفته در حالی که لرزش بغض در صدایش نشسته بود گفت: -اگه تحمل من برات خیلی سخته می تونی اصلا اینجا نیای با نگاهی نافذ در عمق چشمانش خیره شد ، داشت از هیجان می لرزید وحلقه اشک در چشمان عسلیش می رقصید . با خشونت دستش را رها کرد وخودش را روی مبل پرت کرد وخونسرد گفت : -فراموش کردی اینجا خونه منه و توهم فقط چندماه مهمونمی! برای مهار بغضش آب دهانش را قورت داد و به تندی گفت : -تو هم بهتر اینو بدونی ،از روز اول قرار بود من مهمونت باشم، نه برده ات! کلافه دستی میان موهایش کشید وبا لحن ملایمی گفت: -میدونی که نیستی! بغض الود گفت : -پس چرا بامن اینجوری رفتار می کنی؟ برآشفت و با خشم مقابلش ایستاد و داد زد :
-کدوم رفتار من باعث توهین به تو شده ؟.....هان !.....اینکه نخواستم توی این هوای بارونی تنها برگردی خونه و یا اینکه خواستم مقابل خانواده ات نقش یک همسر مهربون و با ملاحظه رو بازی کنم ،بگو کدوم یکی از این رفتار ها باعث تحقیرت شده که این همه ناراحتی ؟! -تو با رفتارت همیشه منو تحقیر می کنی با پوزخندی گفت : -تو از اینکه نتونستی به قرارت با آقا نیما برسی اینهمه ناراحتی ؟! اصلا" می خوای دوباره برت گردونم !! از این حرفش جا خورد ،چرا بی دلیل حرف نیما را پیش مکشید .دهان بازکرد چیزی بگوید که مسیح با دست اورا به سکوت مجبور کرد وگفت : - تمومش کن ،دیگه نمیخوام چیزی بشنوم آرام زمزمه کرد -میرم اتو روبیارم وارد اتاقش شد و پس از تعویض لباسش اتو را از کمد دیواری برداشت و از اتاق خارج شد .مسیح در حال تماشای فوتبال بود .از اینکه هنوز به اتاقش نرفته بود متعجب بود لباسها را از رخت آویز جدا کرد وروی مبل ریخت با وجود مسیح در سالن معذب بود نمی دانست میرود یا می ماند . مطمئن بود در این هوای بارانی بیرون نمی رود و این دلگرمش می کرد آرام پرسید ؟ -چایی می خوری ؟ نگاهش به صفحه تلویزیون بود با کنایه گفت : -نمی خوام به خاطر یه فنجان چای وارد یه جنگ دیگه بشم -از خودش خجالت کشید . مسیح حق داشت از دست او عصبانی و دلخور باشد در طول مدتی که با او زندگی میکرد این اولین باری بود که می خواست کاری برایش انجام دهد که ازصبح بابت این کار چه قشقرقی بپا کرده بود مساله خود اتو کشیدن لباسها نبود بلکه بحثی بود که در این بین او را عصبی کرده بود با صدای ضعیفی گفت : -من معذرت می خوام ،خیلی تند رفتم با تمسخر پوزخندی زد وگفت :