eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
-اون می گه نگاه افرا پراز غصه و درده و این فکر داره داغونش می کنه -همه غصه من اینه که از شما دورم ،آخه هیچ وقت از شما جدا نبودم و این برام سخته -برای ما هم خیلی سخته ،ولی هیچ پدر و مادری نمی تونه به خاطر دلتنگی خودش با خودخواهی فرزندش و پیش خودش نگه داره ،هر بچه ای یه روزی باید بره دنبال سرنوشتش، این قانون زندگیه عزیزم - خواهش می کنم مامان غصه منو نخورید وفقط بفکر ساغر باشید ،اون بیشتر از هرچیزی توی این سن به شما احتیاج داره ،امسال سال سرنوشت اونه ،نذارید حس کنه ؛ شما فقط منو دوست دارین ونگران منید اون به دلگرمی شما نیاز داره -آخه عزیزم دلتنگیم برای تو دست خودم نیست ،عصر که میشه چشم برات می مونم وقتی نمیای غصه ام می گیره -مامان خودت که می گی ،هر بچه ای باید بره دنبال سرنوشت خودش ،پس چرا خودت اینو قبول نداری دوباره اشک ناهید سرازیر شد و با غصه گفت : -اخه وقتی یادم میاد که با گریه از این خونه رفتی ،دلم می گیره ،تو همه وجود منی ! -مامان باور کن من خوشبخت و راضیم ،چطور اینو براتون ثابت کنم ناهید از جا برخاست و با لبخند تلخی گفت : - وقتی می گی خوشبختی ، حتما همین طوره ،تو هیچ وقت به من دروغ نمی گی ،مزاحمت نمی شم عزیزم استراحت کن آرام اتاق را ترك کرد و افرا ناراحت ومتفکر روی تخت دراز کشید از اینکه مجبور شده بود به مادرش دروغ بگوید احساس گناه می کرد چشمانش را بست و سعی کرد فکرش را آزاد کند وبخوابد ******** با صدای غرش رعد وبرق چشم گشود و نگاهش را بر روی ساعت دیواری چرخاند ساعت نزدیک هشت بود . سراسمیه در تختخواب نیم خیز شد قرار نبود اینهمه بخوابد . صدای شرشر باران و رعد وبرق ثابت می کرد که هنوز هوا بارانیست از جا برخاست وپشت پنجره اتاقش ایستاد هوا تاریک بود و او مجبور بود در این هوای بارانی به خانه برگردد از اتاق خارج شد و در حالی که مادرش را مخاطب قرار می داد گفت: -مامان چرا بیدارم نکردی !
۱۷۶ صدای مادرش از اتاق پدرش برخاست که گفت : -چند بار اومدم بیدارت کنم ،دیدم تو خواب نازی دلم نیومد به طرف اتاق پدرش رفت اما در آستانه در با دیدن مسیح که با پدرش سرگرم صحبت بود جا خورد مسیح که متوجه حیرتش شده بود با مهربانی ساختگی گفت : -حاضر شو تا هوا از این بدتر نشده زودتر برگردیم خونه ناهید اعتراض کنان گفت : -حالا که زوده شام بخورید بعد از شام برید -شما لطف دارید ولی بیشتر از این مزاحمتون نمی شیم افرا بهت زده به طرف اتاقش برگشت . صدای پدرش را پشت سرش شنید که می گفت : -این چه حرفیه پسرم اینجا خونه خودتونه مانتواش را پوشید و با برداشتن شالش ازاتاق خارج شد اصلا نمی توانست دلیل وجود مسیح را درآنجا بفهمد با خداحافظی از خانواده اش به همراه مسیح از سالن خارج شد روی پاگرد پله مسیح چترش راباز کرد و روی سرش گرفت وگفت : -بیا زیر چتر تا خیس نشی خودش را کنار کشید و گفت : -من عاشق بارونم !سریع می رم خیس نمیشم چتر را به زور به دستش داد و عصبی گفت : -عاشق هرچی می خوای باش، اما لجبازی رو بذار کنار ،چون این بارون نم نم نیست که خیس نشی سپس یقه بارانی اش را بالا کشید وسریع از پله ها پایین رفت و با گامهای بلند وعصبی از در حیاط خارج شد افرا هنوز مبهوت رفتارش بود وقتی کنارش در ماشین نشست در حالی که چتر خیس در دستش را می بست با حیرت زمزمه کرد -نمی دونستم اینهمه بارون زده؟ ،جوب پر آبه ! -اگه کمتر می خوابیدی ،متوجه می شدی چقد بارون زده با تعجب به طرفش برگشت و گفت :
هدایت شده از رمان کده
-خوابیدن من! برا شما مشکلی ایجاد می کنه ؟! برای دنده عقب رفتن به طرفش خم شد و در همان حال گفت : -نه ، فقط من اصلا فلسفه خواب تو رو نمی فهمم -من کلی کمبود خواب دارم که با یکی دو ساعت رفع نمی شه -می تونی بهم بگی ،کل روز تنهایی تو خونه چکار می کنی که اینهمه کمبود خواب داری -من بیشتر روزها کلاس دارم ،تازه خودتم که می دونی حجم درسهام امسال خیلی زیاده -با این وجود ،روی هم رفته سه روز در هفته بیکاری ،که می تونی کلی استراحت کنی -آهی کشید وبا لحنی درد آلود گفت : -وقتی فکر ناراحت و مشغول باشه ،همیشه یه خلل بزرگ توی زندگیت احساس می کنی که چاره ای جز تحملش نداری مسیح با پوزخندی گفت : -فکر تو ناراحته و اینهمه می خوابی ،اگه راحت بود چقد می خوابیدی ؟! با کج خلقی جواب داد --تو حتی به خوابیدن منم حسادت می کنی آرام زمزمه کرد : -به اینهمه بیخیالی تو حسادت می کنم با نگاهی غضبناك به طرفش برگشت وگفت : -بی خیالی من !نکنه توقع داری خودمو حلقه آویز کنم تا باورت بشه چی به روزم اوردی مغرور و خشن گفت : -من بلائی سر تو نیوردم ،فراموش کردی این زندگی خواسته خودت، تو بوده همیشه دهانش را با همین جمله می بست اینکه این زندگی به خواسته او بود گریه اش گرفته بود در دل زمزمه کرخدایا چرا هیچ کس مرا نمی فهمد و همه فقط مرا مقصر می دانند برای پایان دادن به بحث نفس عمیقی کشید و گفت :
دوست داشتن کسی که ازت دوره این شکلیه: حسودیم میشه به دوستاش، به مامان باباش، به خواهر برادرش و به هرکسی که میتونه بغلش کنه 🥲♥️ • https://eitaa.com/romankadeh
ما تو ریاضی یه مفهومی داریم: به نام یونیک یونیک ینی منحصر به فرد یعنی یه دونه درواقع یعنی بی مانند بی مثال یعنی یگانه یعنی بی همتا یعنی شبیهش نیست توعم یونیکی شبیهت وجود نداره :))♥️ https://eitaa.com/romankadeh
وقتی میگم نیمه دیگه منه یعنی حتی حس میکنم نصف قلبم چپ سینشه نصف مغزم تو سرشه نصف خون تو رگام جاریِ تو تن قشنگش ♥️😍 https://eitaa.com/romankadeh
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت118 با شوک و بهتی که توی چهرش معلومه، چند قدم جلو میره و انگشتشو زیر چشم هاش میکشه.
ماهگل🌸🌼 سر راهمون داروهای ارسلان رو هم میگیرم و بعد از این که منو میرسونه، پیاده میشم و وقتی دارم درو باز میکنم ارسلان میره. درو که باز میکنم پاکت کرمی رنگی روی زمین میوفته. با تعجب و اخم کمرنگی که روی پیشونیم نشسته خم میشم و پاکتو از روی زمین برمیدارم. درو میبندم و پاکت رو با دقت نگاه میکنم. هیچ نشونه ای از آدرس یا اسم فرستنده وجود نداره. راه الاچیق رو درپیش میگیرم و بعد از نشستنم، بدون اتلاف وقت سریع پاکت رو باز میکنم. محتوای اون پاکت رو روی میز خالی میکنم و با نفسی که بالا ننیاد و چشمهایی که از حدقه داره بیرون میزنه، به عکسهای ریخته شده روی میز نگاه میکنم. ناباور دستمو جلو میبرم و یکی از عکسهای روی میزو برمیدارم و با چشمهای ریز شده بهش نگاه میکنم. ارسلان پشت یه میز نشسته و درحالی که داره سیگار میکشه و یه زن با موهای بلوند هم که لباس نه چندان جالبی به تن داره و سرش کنار گوش ارسلانه، داره پوکر بازی میکنه. با اخم های درهم عکس دیگه رو نگاه می کنم و عکس های بعدی...... توی همه اون عکس ها ارسلان و اون زن با همن و همین هم اعصاب منو بهم میریزه! اینجا چه خبره؟ ارسلان دقیقا داره چیکار میکنه؟ پوفی می کشم و با اعصاب درهم اون عکس های لعنتی و جمع میکنم و میخوام دوباره توی اون پاکت برشون گردونم که چشمم به کاغذی میفته که کنار پاکت افتاده. دستمو جلو می برم و اون تکه کاغذ رو باز میکنم. با هر خطی که میخونم اخم هام روی پیشونیم غلیظ تر میشه و کاغذ توی دست هام، مشت! " چشم و گوشتو باز کن! شوهرت اونی نیست که تو فکر میکنی. هرچه زودتر ازش طلاق بگیر" –لعنتــــــــــی! کاغذ مچاله شده رو پرت میکنم و با دست هام صورتمو می پوشونم. حسابی گیج شدم و هرلحظه که میگذره بیشتر از قبل عصبانی میشم. منظورش چی بود؟ برای چی باید از ارسلان طلاق بگیرم؟ کلافگی و پریشونی داره منو دیوونه میکنه. نمیدونم باید چیکار کنم؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
رمان کده
#پارت۱۷۷ -خوابیدن من! برا شما مشکلی ایجاد می کنه ؟! برای دنده عقب رفتن به طرفش خم شد و در همان ح
-حالا چی شده که گذرت به اینجا افتاده ؟ نگو که به خاطر من اومدی که اصلا باورم نمی شه ! سرد و بی احساس جواب داد : -داشتم از اینجا رد میشدم با دلخوری گفت: -می خواستم شب رو اینجا بمونم ، خودت گفتی وقتی نیستم خونه در آرامشه -حالا هم خیلی دور نشدیم ،می خوای برمی گردم از حرفی که زده بود پشیمان شد مسیح برای ضد حال زدن استاد بود ؛ بی حوصله نگاهش را به بیرون انداخت و با لحن آرامی گفت : -اگه برگردم مامان ،بابا نگران می شن ... فکرمیکنن چی شده که برگشتم !! مسیح هم بدون اینکه جوابش را بدهد در سکوت به رانندگیش ادامه داد . در افکارش غوطه ور بود که اتومبیلی آشنا از آن سمت توجهش را جلب کرد ،وقتی از کنارشان رد می شد بی اختیار به عقب برگشت تا که راننده را ببیند ، این حرکت از نگاه تیزبین مسیح دور نماند و پرسید ؟ -چیزی شده ؟ -نه فقط فکر کنم اون ماشین نیما بود که الان رد شد با نگاهی پر از شک به طرفش برگشت وبا لحنی جدی پرسید: -نیما! ..........نیما دیگه کیه ؟ -داداش نازنینو میگم ! -داداش نازنین اینهمه شخص مهمیه؟ بی اختیار و نسنجیده گفت : -برا من همونقدر مهمه که برای نازنین هست پوزخندی زد وگفت : -جدی اینو نمی دونستم! لحن کلامش پراز نیش کنایه بود که افرا اصلا از آن خوشش نیامد به همین دلیل به طرفش برگشت و پرسید :