#پارت_162
#افسردگی
نمی دیدم.
_ا كفر نگو دختر.
دوباره شروع کردم به گریه کردن ؛ اون قدر هق زدم که به نفس نفس افتادم
بلند سرفه می کردم تا راهی برای نفس کشیدن ، پیدا کنم برديا هول زده از
جا پرید سریع اسپری م رو از کیف سامسونتش بیرون آورد. سمتم خیز
برداشت به دهنم نزدیکش کرد؛ چند بار زد نفس عمیقی کشیدم از دستش
گرفتم با دستای لرزونم چند بار دیگه فشارش دادم. صورت برديا از خشم به
قرمزی میزد وقتی دید حالم بهتره محکم بغلم کرد و عصبی گفت:
دیوونه مگه نمی بینی حالت بده با این حالت گریه می کنی فکر کردی با
گریه چیزی درست میشه؟
بی حال سرم رو روی سینه ش گذاشتم ؛ عصبی بازوم رو کشید به صورتم
نگاه کرد و گفت:
اگه بخوای اینجوری گریه کنی نه سر مزار میبرمت نه میذارم بیای این جا
دختره خنگ تو مریضی چرا فکر خودت نیستی؟! اگه چیزیت بشه من چه
خاکی باید تو سرم بریزم هان؟
_بردیا بس کن خواهش می کنم.
_باشه ، باشه بس می کنم ولی تو هم تمومش کن.
سرم رو توی سینه ش مخفی کرد و بی صدا شروع به گریه کردم عصبی
دستی لای موهاش کشید و دیگه چیزی نگفت. با دیدن جنازه بابا که روی
دوش دایی و چند تا از پسر داییام بود از ته دل زجه زدم ؛ بازوی بردیا رو
فشار دادم از ته دل هق میزدم نزدیک قبر بردنش دایی داخل قبر رفت
جنازه رو گرفت اشکاش صورتش رو پوشونده بود. روی زمین نشستم
نزدیک قبر رفتم مامان به سرو صورتش میزد و ارمغان بی حال روی صندلی
نشسته بود ، سعید نگران شونه هاش رو میمالید ؛ عمه از ته دل اسم بابا رو
صدا میزد دل هممون رو میلرزوند. از گریه زیاد انرژیم رفت و بی حال به
برديا تكيه دادم با دیدن وضعیتم ترسیده سرش رو به طرفم چرخوند ؛ چند
سیلی آروم به صورتم زد معده م به شدت درد می کرد با هر تکونم دردش
بیشتر میشد بردیا کمی آب روی صورتم پاشید ، بلند صدام میزد بازوش رو
ضعيف فشار دادم تا بفهمه اون قدر ها هم حالم بد نیست اما انگار ترسیده
بود. رنگ و روی پریدم تو ذوق میز از روی زمین بلندم کرد ، به طرف ماشین
میخواست بره که با التماس گفتم:
#پارت_163
#افسردگی
بردیا تو رو خدا من رو نبر.
_هیس هیچی نگو ارغوان داری میمیری.
با صدای گرفته و بی حالی گفتم:
حالم خوبه تو رو خدا ولم کن بذار به درد خودم بمیرم.
بازوم رو محکم فشار داد؛ آخ خفیفی از بین لبام خارج شد بردیا برم
گردوند و گفت:
یک قطره دیگه اشک بریزی یه راست میریم خونه الانم میشینی روی
صندلی تا برم ماشین رو بیارم ببرمت خونه.
با دیدن دستم که روی معده م مشت شده بود مکث کوتاهی کرد با
نگرانی پرسید:
دستت رو چرا روی معده ت گذاشتی؟
سريع دستم رو برداشتم و گفتم:
هیچی.
عصبی گفت:
ارغوان دروغ نگو به من ، درد داری؟
_یه ذره.
دندوناش رو با خشم روی هم فشار داد.
_پس چرا نمیگی هان؟
_بردیا خواهش میکنم.
جدی رو بهم گفت:
ماشین رو میرم بیارم
_زود بیا.
_ باشه.
با بغض به خاکی که روی قبر بابا میریختن نگاه کردم سرم گیج
میرفت گرمای هوا حالم رو بدتر می کرد چشمم به فتانه خانم و آقای
بزرگمهر افتاد با خودم گفتم کاش همه اتفاق های اونروز همونطوری
میشد که من فکرش رو می کردم این که فتانه خانم سکته کرده و....
چقدر بی رحم شده بودم مردن عزیزترین آدم زندگیم چه آدمی ازم
ساخته بود. ارغوان. با بغض رو به ارمغان که صدام زده بود گفتم:
بله؟ حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم من بدون بابا چیکار کنم؟
سکوت تنها جوابی بود که می تونستم بهش بدم درد معده م شدت
پیدا کرده و این بار میسوخت دسته صندلی رو محکم فشار دادم لب
پایینم رو گاز گرفتم ، تا صدام در نیاد صورتم داغ کرده و مطمئنن
قرمز شده بود .
#پارت_164
#افسردگی
ارمغان نگران گفت:
چیشد آبجی؟
_هیچی.
با درد وحشتناکی که توی معده م پیچید جيغ خفیفی کشیدم خم شدم بردیا
که انگار تازه رسیده بود ؛ با دیدن وضعیتم به طرفم خیز برداشت و اسمم
رو فریاد زد. تهوع داشتم بدنم تب دارم رو به درختی که درست پشت
صندلی قرار داشت رسوندم ؛ بالا آوردم مزه شوری خون رو توی دهنم
احساس کردم همه با ترس نگام می کردند؛ چشمای برديا از وحشت گشاد
شده بود. مامان ارمغان ترسیده به طرفم اومدن بازوم رو گرفتن چشمام
سیاهی میرفت برديا با وحشت گفت:
بیاریدش سمت ماشین باید ببرمش بیمارستان. ؟
دستاش بدتر از من میلرزید دایی وقتی وضعیتش رو دید گفت:
سوئیچ و بده من با این حالت هیچکدوم به بیمارستان نمیرسید.
بردیا سری تکون داد سوئيچ رو کف دست سبحان گذاشت روی صندلی
عقب نشست منو رو توی بغلش گرفت بوسه ای به شقيقه م زد و گفت:
قربونت برم خوب میشی الهی من بمیرم برات.
نگاهی به چشماش کردم بی حال دستش رو فشردم مامان و ارمغان بخاطر
مهمون ها نتونستن دنبالمون بيان سبحان با سرعت میروند و مدام بر می
گشت ، به صورت رنگ پریده م نگاه مینداخت تا وضعیتم رو چک کنه هر
لحظه دردم افزایش پیدا میکرد و تاوان دردام رو دستای بی گناه بردیا با
ناخن های بلندم میدادن صدای ناله م برديا بلند شد برديا دم گوشم با صدای آرومی گفت:
آروم باش عزیزم الان می رسیم.
ماشین که متوقف شد سبحان سريع داخل بیمارستان شد چند دقیقه بعد
چند تا پرستار همراه تخت روان کنار ماشین اومدن من رو روش گذاشتن از
شدت درد توی خودم مچاله شده بودم ؛ آروم ناله میکردم مزه خون هنوز
توی دهنم بود. دست برديا هنوز توی دستم بود، دنبالم نیومد داخل اتاق که
شدیم دستش رو رها کردم بردیا بیرون اتاق موند و از پشت شیشه با
نگرانی نگام کرد و من اون لحظه به فکر این بودم که قرصاش رو خورده یا نه؟
***
" بردیا"
روی صندلی نشسته بودم با بغض به اتاقی که ارغوان داخلش بود نگاه می کردم.
#پارت_165
#افسردگی
_خوب میشه داداش نگران نباش.
چشمای قرمزم رو دوختم به چشماش با بغض گفتم:
اگه چیزیش بشه چه خاکی تو سرم بریزم؟ سبحان من بدون اون هیچم نباشه نیستم.
_این حرفا چیه میزنی؟
_هنوز که چیزی نشده.
با صدای دکتر که من رو مخاطب قرار داده بود سریع از جام خیز برداشتم و
گفتم: چی شد؟
_وضعیتشون خوب نیست انگار قبلا هم معده ش دچار خونریزی شده درسته؟
با عجز گفتم
بله.
یاد روزی افتادم که ناخواسته ارغوان رو آزردم ؛ وقتی دنبالش رفتم اون
نایستاد بهش سیلی زدم لب جوب با بی حالی خون بالا آورد.
با صدای دکتر از فكر گذشته بیرون اومدم.
_ نباید استرس بهش وارد شه اصلا غذای شور تند اصلا نباید بخوره. همین
الان که روی تخت دراز کشیده نگران دارو خوردن نخوردن شماست.
کلافه دستی به صورتم می کشم ؛ انگشت اشاره م رو عصبی روی لبم
میذارم.
_حالا چیکار باید بکنیم دکتر؟
_باید ببینم میشه با دارو مشکلش رو رفع کرد یا باید جراحی بشه. انشالله که
خیره پسر جان نگران نباش.
دستی روی شونه م میذاره و از اونجا میره قلبم به شدت میزنه عمل یعنی
این قدر وضعیتش بده وای خدا ارغوان رو از خودت میخوام با صدای
ضعیفی برمی گردم رو به سبحان میگم:
بد بخت شدم سبحان. ؟
_چیزی نیست برديا خوب میشه نگران نباش پسر.
بازوم رو فشار میده و میگه:
راستی چه قرصی مصرف می کنی ارغوان چی رو میگفته؟
_چیزی نیست بی خیال۔
بی توجه بهم میگه:
نیاوردی با خودت؟
دستم رو توی جیب کتم میبرم قوطی قرصام رو بیرون میارم دونه ای رو
توی دهنم میذارم سبحان اخمی می کنه و با جدیت میگه:
تو دیگه چرا آرام بخش میخوری؟
#پارت_166
#افسردگی
_بی خیال سبحان تو هم تو این وضعیت وقت گیر اوردی؟
چیزی نگفت بی تفاوت سرش رو برگردوند ، با اخم زل زد به اتاق ارغوان
عرق سردی گوشه شقيقه م جاری شد نفسم برای لحظه ای قطع شد نمی
تونستم درست نفس بکشم از روی صندلی با زانو روی زمین افتادم برای
ذره ای هوا زمین رو چنگ زدم قلبم به شدت میزد مرگ رو جلوی چشمام
میدیدم؛ انگار که نفس کشیدن رو از یادم برده باشم سبحان ترسیده به
طرفم هجوم آورد بازوم رو گرفت و داد زد.
_یکی کمک کنه پرستار.
كل تنم داغ شده بود و بدنم گز گز می کرد؛ بیمارستان دور سرم میچرخید
چشمام از ترس گشاد شده بود ، نفس نفس میزدم دستم رو روی قلبم
گذاشته بودم به سختی تنفس می کردم. سبحان بدجوری ترسیده بود.
رنگش به سفیدی میزد ؛ چشمام داشت سیاهی میرفت چیزی تا بیهوش
شدنم نمونده بود. پرستارا به طرفم اومدن بازوم رو گرفتن سعی کردم
تمرکز کنم حرفای دکتر موقعی که حالم بد میشد رو به خاطر آوردم.
" همه چیز خياله حالت خوبه این حالت ها واقعی نیست مغزت داره فريبت میده"
آروم آروم شروع کردم به دم و بازدم پرستاری که بالای سرم بود هم همین
رو ازم میخواست ، كل هیکلم میلرزید حالم که کمی بهتر شد بازوم رو
گرفتن به طرف اتاقی بردن بعد از دراز کش کردنم سرمی به دستم زدند.
سبحان در حالی که اشکاش رو پاک می کرد گوشه تختم نشست و گفت:
تو چه مرگت شد داشتم سکته می کردم مرتیکه؟ ؟
لبخند بی جونی زدم و گفتم:
نترس من صد تا جون دارم به این راحتیا نمیمیرم.
مکث طولانی کرد بعد از چند دقیقه با بغض گفت:
چه مریضی داری بردیا؟؟
_ گفتم که بی خیال.
_بیشعور خر لااقل بگو اینجور موقع ها که حالت بد میشه بفهمم چیکارت کنم.
_ پانیک اتک راحت شدی ، حالا ببند میخوام بخوابم.
ابرویی بالا انداخت و گفت: خوب بقیه ش
#پارت_167
#افسردگی
بقیه نداره که.
_بردیا حوصله تو ندارم کامل بگو ببینم چرا اینطوری شدی؟
عصبی نیم خیز شدم و رو بهش گفتم:
وقت گیر آوردی سبحان؟
_باشه الان بی خیالت میشم ولی بعدا باید کامل بهم بگی۔
_ جلو ارغوان نگو حالم بد شد ، به کس دیگه ایم نبینم گفتی بین خودمونه.
دستی روی شونه م گذاشت و جدی گفت:
باشه
_آفرین حالا برو یه سر بزن به زن من ببين حالش چطوریه.
_ چشم.
از اتاق که خارج شد مچ دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به سقف زل زدم
به زندگیی که آرامش رو همیشه برام زیاد میدونست تا همه چیز یکم روی
روال میافتاد، اتفاقاتی برام پیش میومد که همه چیز رو خراب می کرد. با
ورود پرستار جوون نگام رو به سرم توی دستش دوختم نزدیکم شد کشی
دور دستم بست. پنبه ی آغشته به الکل رو روش کشید ، سوزن رو توش فرو
کرد. از سوزشش ناخودآگاه دستم مشت شد، با دیدن سرنگ دستش جدی
گفتم:
این چیه دیگه؟
_آرام بخش
_لازم نیست.
_اما دکتر گفتن باید...
_گفتم لازم نیست خانمم بهم احتیاج داره.
_خانمت به یه آدم زنده نیاز داره.
با صدای دکتر فلاحی با تعجب به در نگاه کردم.
_دکتر شما اینجا...؟
٬ اومده بودم واسه یه کاری این بیمارستان یه دفعه دیدم آقا بردیا افتاده
زمین و...
خجالت زده سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:
نگفتم که خجالت بکشی پسر.
اشاره ای به پرستار کرد که کارش رو ادامه بده ، آرامبخش رو توی سرمم
ريخت ؛ کارش تموم شد کش رو از دستم باز کرد و بعد از جمع کردن وسایل
من رو با دکتر تنها گذاشت.
_چرا خودت رو این قدر عذاب میدی؟
سکوتم رو که دید سری به نشونه تاسف تکون داد.
اون همه تمرین کردی با دکتر موسوی همه ش یادت رفت.
_ دست خودم نیست.
_این پنج سالی که حالت بد نشد ، دست کی بود؟
_ارغوان حالش بده.
_ یعنی هر وقت که حال اون دختر بد باشه تو باید به این روز بیافتی؟
حوصله هیچ چیز رو نداشتم دارو ها داشت اثر می کرد و چشمام رو به زور
باز نگه داشته بودم به سختی گفتم:
بدون اون هیچی نیستم شاید باورت نشه دكتر اما حس می کنم خدا بارانا
رو دوباره بهم داده بدون بارانا من صد بار میمیرم.
دستی روی پیشونیم کشید و گفت: ؟
بخواب نمیخواد دیگه چیزی بگی۔
#پارت_168
#افسردگی
چشمام رو روی هم گذاشتم به خواب عمیقی فرو رفتم خوابی که تو
این چند روز به سختی به چشمم اومده بود. توی حیاط خونه روی
چمن ها نشسته بودیم ؛ بارانا بهم لبخند میزد نزدیکش شدم و دستش
رو گرفتم لبخند زدم و پرسیدم.
حالت خوبه؟
_آره ببین چه لباس قشنگی پوشیدم.
قطره اشکی از چشمام جاری شد اشکم رو با دستش گرفت و گفت:
بردیا گریه نکن وقتی گریه می کنی من این جا میسوزم تو رو خدا
گریه نکن گریه کنی درد می کشم باشه؟
_ باشه.
اشکام رو پاک کردم خواستم دستش رو بگیرم که از خواب پریدم. با
دیدن ارغوان که روی تخت خم شده خوابش برده بود اخم غلیظی
کردم و با خودم گفتم ای سبحان دهن لق. با همون اخم به صورت
غرق خوابش نگاه کردم سرمش رو کنار همراه خودش آورده بالا سرم
درست کنار سرم خودم گذاشته بود یک آن خنده م گرفت از
وضعیتمون اما با دیدن صورت رنگ پریده ش عذاب وجدان گرفتم.
از تخت پایین اومدم حدس میزدم سرمم رو عوض کرده باشن چون
پر پر بود. ارغوان رو آروم بغلش کردم جوری که بیدار نشه روی تخت
دراز کشش کردم ، هوا تقريبا تاریک شده با یاد آوری بارانا كلافه
دستی به صورت خیسم می کشم و کنارش روی تخت میشینم بوسه
ای روی گونه ش میزنم سرمم رو بر میدارم از اتاق خارج میشم
سبحان بیرون اتاق خوابش برده بود ، سمت دستشویی بیمارستان
قدم بر می دارم توی آینه روشویی به صورت رنگ پریده م نگاه می
کنم. شیر آب رو باز می کنم آب خنک رو روی سر و صورتم می کشم
تن تب دارم با این کار خنک میشه حالم رو نسبتا بهتر می کنه از
دستشویی که بیرون میام با دیدن ارغوان سرم به دست که با چشمای
حیرون و ترسیده جلوی اتاقمه به سمتش میرم و با وحشت میگم:
چیشده چرا از جات بلند شدی درد داری؟
با بغض بهم نگاهی انداخت و گفت:
نه.
_پس چی شده خانم؟
_ تو نبودی ترسیدم.
به طرف اتاق هدایتش کردم و گفتم
#پارت_169
#افسردگی
_مگه دکتر نگفته استرس سمه برات چرا الکی نگران میشی رفته بودم دستشویی.
_حالت بد شده بود؟
_مهم نیست ارغوان تو به فکر خودت باش معده ت خونریزی کرده. اصلا تو
چجوری اومدی تا اینجا با این حالت دختره سرتق
_ با دایی اومدم یواشکی.
با لحن عصبی گفتم:
_ آفرین کار خیلی خوبی کردی.
سرش رو پایین انداخت و خنديد.
_ الحق که سرتقى.
_ خودتی.
_ باشه منم حالا سرمت رو بردار بریم اتاقت.
لباش رو مثل بچه ها آویزون کرد.
_ نمیخوام
_لطفا نصف شبی اعصابم رو خط خطی نکن.
_ این جا بخوابم صبح برم.
_حالت بده بفهم.
_ پیش تو خوب خوبم برم استرس حالت رو میگیرم بدتر میشما....
چشم غره ای بهش رفتم و جدی گفتم:
سوء استفاده نکن از حال بدت ارغی.
چشماش درشت شد و با حیرت گفت:
ارغی چیه؟
با خنده گفتم
مخفف کردم دیگه.
_ دیوونه تو خوشت میاد من بهت بگم بردی.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای خنده م بیرون نره خودشم خنده ش
گرفته بود نزدیکش شدم آروم بغلش گرفتم:
از این جا بریم یه دختر میخوام ازت ... اسمش رو بذاریم بارانا۔
سرش رو روی سینه م فشرد و با محبت گفت:
سخته چی سخته؟
غمگین نگام کرد و گفت:
مسئولیتش اگه بچه مون مثل خودمون...
دستم رو روی لباش گذاشتم تا بیشتر از این دلم رو آتیش نزنه پیشونیم رو
به سرش چسبوندم دستم رو از روی لباش برداشتم گونه ش رو
#پارت_170
#افسردگی
آروم نوازش کردم.
_هیچوقت نمیذارم.
عمیق توی فکر رفته بود از فرصت استفاده کردم و دستم رو زیر پاهاش
انداختم بلندش کردم جیغ خفیفی کشید دستش رو دور گردنم حلقه کرد
روی تخت گذاشتمش موهای روی پیشونیش رو کنار زدم به چشماش که
غم اون رو به تملک گرفته بود زل زدم.
_ درد داری؟
خیره چشمام شد با اطمینان گفت:
دوستم داری؟
ابرویی بالا انداخت و گفت
_ این چه سوالیه ؟ معلومه.
امروز بچه شده بودم بچگی می کردم برای ارغوان با غم گفتم:
اگه دوستم داری زود خوب شو باشه؟
ارغوان سری به نشونه مثبت تکون داد و با محبت نگام کرد....
***
" ارغوان"
سه ماه از مرگ ناگهانی بابا میگذره و تو این مدت حالمون نسبت به روزهای
اول کمی بهتر شده بردیا حواسش چهار چشمی به منه و نمیذاره کارای
سنگین بکنم دیگه کم کم از این کارهاش کلافه شدم ماهی یه بار پیش دکتر
موسوی میبرتم تا مطمئن شه حال روحیم خوبه. با بوسه عمیق و نرمی که
روی گونه م میشینه از فکر بیرون میام.
_به چی فکر می کنی؟
لبخندی زدم و با محبت گفتم
هیچی.
_آهان اونوقت واسه هیچی یه ساعته صدات می کنم و نمیشنوی؟
_ بی خیال.
روی کاناپه کنارم نشست دستش رو دور گردنم انداخت سرش رو به سرم
چسبوند با خباثت گفت:
فردا امتحان داريا؟
لبام رو جمع کردم با حالت لوسی گفتم:
میدونم.
به لبام زل زد و گفت:
خوندی؟
نچی کردم به چشماش خیره شدم.
_ اینجوری نگام می کنی باید فکر عواقبش هم باشيا.
#پارت_171
#افسردگی
از قصد مژه هام رو تند تند تکون دادم که با خنده محکم بغلم کرد گونه م رو
محکم بوسید. همونطور روی کاناپه دراز کشید ، من رو هم توی بغلش
گرفت ؛ روی شکمش نشستم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم:
استاد حالا نمیشه یکم ارفاق کنی سوالای امتحان رو از آقای صابری بگیری برام
_ بستگی داره.
_به چی؟
وقتی جوابی نداد بی خیال همه چیز چشمکی زدم دستم رو زیر پیرهنش
بردم تی شرتش رو از تنش بیرون کشیدم. سرم رو قاب گرفت به طرفش
خودش کشید...... به این آرامش نیاز داشتیم با دیدن چهره غرق خوابش
بوسه ای نرم روی سینه صاف و بی نقصش کاشتم. از جام بلند شدم تی
شرتش رو سريع تن کردم خواستم از اون جا برم که صداش توی گوشم
پیچید.
_كجا ؟
لبخند مصنوعی زدم و گوشه لبم رو دندون گرفتم.
_ میرم درس بخونم.
_مگه سوالا رو نمیخواستی؟
با ذوق به طرفش رفتم.
_ راست میگی میگیری برام؟
با همون چشمای سرخ شده از خواب توی جاش نیم نیم خیز شد.
_ آره برو گوشیم رو بیار زنگ بزنم بهش.
_زشت نیست؟
_ خودت میدونی من برام فرقی نداره ، اصلا می خوای پا شم کمکت کنم بخونی؟
_آره اینجوری بهتره.
از روی کاناپه بلند شد همون طور بی لباس به طرفم اومد دستی روی
چشمام گذاشتم با اعتراض گفتم:
یه چیزی بپوش بی حیا۔
از ته دل قهقهه زد و گفت:
چیکار کنم لباسمو تو پوشیدی بعدم زنمی دلم میخواد اینجوری باشم.
_تا لباس نپوشی من نگات نمی کنم.
_ باشه الان می پوشم.
_تموم شد بگو
چشمام رو که باز کردم با دیدن دامنم که تنش کرده بود چشمام از حيرت
گشاد شد با خنده گفتم:
دیوونه چرا دامن پوشیدی؟ برو اتاقت یه لباس درست حسابی بپوش.
_نه همین عاليه باد میخوره.
_به چی باد میخوره؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
نگو که نفهمیدی؟
گیج نگاش کردم وقتی متوجه شدم چی میگه صورتم از خجالت سرخ شد.
احساس می کردم گونه هام دارن از شرم اتیش میگیرن نزدیکم شد لپم رو
کشید و گفت:
خجالت نکش خانم برو کتابت رو بیار تا دیر نشده بخونیم منم برم یه دوش
بگیرم و بیام.
به اتاقم رفتم تا کتاب میراث فرهنگی رو پیدا کنم بعد از یک ربع گشتن
بالاخره لابلای قفسه کتابها پیداش کردم. از اتاق که بیرون اومدم بردیا رو
که مثل همیشه مرتب بود رو روی کاناپه دیدم بهم اشاره کرد که برم روی
پاهاش بشینم ، لبخندی زدم به طرفش رفتم کاری که گفته بود رو انجام
دادم دستاش رو از زیر بغلم رد کرد همونطور کتاب رو باز کرد شروع کرد به
توضیح دادن بعد از
#پارن_172
#افسردگی
توضیحاتش ازم میخواست تا براش تعریف کنم درسی که همیشه توی ۳
ساعت میخوندم رو با بردیا توی ۱ ساعت تموم کردم وقتی آخرین صفحه
هم تموم شد کتاب رو بستم برديا گفت:
فردا آخرین امتحان اینم بدی راحت میشی.
سرم رو روی شونه ش گذاشتم و گفتم:
خدا کنه نمره م بد نشه.
_ نمره مهمه برات.
دستش رو همزمان با این حرفش روی پاهام کشید دستم رو روی دستش
گذاشتم به سختی گفتم:
آره یکم بریم بخوابیم دیگه دیر شد.
_ کجا هنوز ساعت نه؟
دستش رو از زیر بلوزی که پوشیده بودم رد کرد و... زیر دوش آب گرم
ایستاده بودم از برخورد قطرات آب روی تن دردناكم آرامش عجیبی توی
تنم حس میشد تو آینه حمام که بخاطر گرفته بودش خودم رو نگاه کردم
همه جای گردنم كبود شده و لبام باد کرده بود. زیر لب دیوونه ای نثار برديا
کردم بعد از سه ماه هر دومون به این رابطه نیاز داشتیم. خودم رو که کامل
شستم از حموم بیرون اومدم رمبدوشامبر رو پوشیدم با اخمی ساختگی
نگاش کردم روی تخت رو پهلو دراز کشیده و منتظرمه
_چیشد رفتی حموم بد اخلاقی شدی؟
گردن كبودم رو نشونش دادم.
_ ببین چه گلی کشتی فردا مثلا امتحان دارم؟
لبخند از ته دلی زد.
_ خوبه دیگه تازه اون موقع میفهمن صاحب داری.
کنارش نشستم و گفتم:
جور دیگه ای نمیشد بفهمن؟
نوازش وار دستش رو روی کبودی هام کشيد غمی توی چشماش نشست از
غم ناگهانیش شوکه شدم سريع گفتم:
حرف بدی زدم؟
_ نه نه اصلا.
_چیشد؟
#پارت_173
#افسردگی
لبخند تلخی زد.
_ هیچی خانمم دلم نمیخواست اینجوری کبود شه.
_من شوخی کردم بردیا۔
دستش رو روی سرم گذاشت.
_موهات رو خشک نکردی سرما میخوری حداقل یه چیزی ببند.
_ حال ندارم الان فقط خوابیدن رو میفهمم.
_ تنبل نشو دختر پاشو ببینم.
دستم رو کشید بیحال سرم رو به شونه ش تکیه دادم لباس خواب
بلندی برداشت تنم کرد و دم گوشم گفت:
خوابت میاد؟
_ خیلی.
به طرف تخت بردم و دراز کشم کرد روی تخت با محبت گفت:
بخواب ستاره کوچولوی من.
لبخندی زدم و چشمام رو بستم خیلی زود با نوازش هاش خوابم برد.
***
"بردیا"
سر جلسه امتحان ایستاده بودم با جدیت تمام به دانشجوها نگاه می
کردم از شانس خوب یا بدم ارغوان توی کلاس من بود اجازه هیچ
تقلبی رو نمی تونستم بهش بدم. سخت مشغول نوشتن بود ، نگام رو
ازش گرفتم به پسری چشم دوختم که کاغذ کوچیکی رو روی پاهاش
گذاشته و مشغول نوشتن بود. نزدیکش شدم خودکار قرمزم رو
خواستم روی برگه ش بکشم که شروع به التماس کرد.
_آقا تو رو خدا غلط کرد خط نزن.
دستم رو محکم گرفته بود عصبی چشمام رو بستم و گفتم:
برگه ت رو بده.
_ به خدا همین یه سوال رو از برگه نوشتم.
اخمی کردم و جدی گفتم:
یه سوال ارزشش رو داشت؟
برگه کوچیک رو از دستش گرفتم نمیدونم چرا دلم براش سوخت
هیچوقت این جور مواقع رحم نمی کردم اما.... برگه تقلب رو مچاله
کردم داخل سطل زباله انداختم رو به پسر سری تکون دادم تا به
نوشتن ادامه بده با خوشحالی نگام کرد و دستی به صورت عرق
کرده ش کشید ، دوباره نگام رو به سمت ارغوان کشیدم از غفلتم سو
استفاده کرده بود و نگاش رو روی برگه های بقیه می چرخوند.
_خانم یوسفی مشکلی دارید؟