#پارت_ 449
#رمان_اربابخشن
به بیرون نگاه کرد:
-تو فکراتو بکن...منم فکرامو میکنم بعدش براش اسم میزاریم
لبخند زدم:
-خوبه...
تو خونه پارک کرد و پیاده شدیم.
خواستم برم تو که دستمو کشید و افتادم تو بغلش.
پیشونیم رو نرم بوسید.
تو بغلش آب شدم.
دستاشو دورم حلقه کرد، چشاشو بست و سرشو چسبوند به سرم.
با لحن پر از ارامشی گفت:
-تو حس نمیکنی زندگیمون از این رو به اون رو شده؟
خجالت رو کنار گذاشتم و لبخند زدم:
-خیلی وقته همچین فکری میکنم...تقریبا از چهار ماه پیش
نفس عمیقی کشید و خواست از خودش جدام کنه که پرسیدم:
-چون میخواستی به بچه برسه منو بوسیدی؟
چند لحظه نگاهش روم ثابت موند.
خودمم تازه فهمیدم چی گفتم.
از بغلش جدا شدم و سرم رو انداختم پایین.
هیراد سکوت کرد و بعد از چنز لحظه صدای دور شدن قدماش رو شنیدم.
چشامو بستم.
بعضی وقتا از حرف زدن با هیراد پشیمون میشدم.
خودمو با ورق زدن کتابم مشغول کرده بودم.
هیراد خیلی وقت بود رسیده بود خونه و باخونسردی داشت لیوان چایش رو میخورد.
به ساعت نگاه کردم و دستامو به حالت خمیازه کشیدم.
-نباید زیاد بیدار باشی...برو تو اتاق منم الان میام
اینقدر خوابم میومد که به زحمت از پله ها بالا رفتم و وقتی به خودم اومدم که وسط اتاق هیراد بودم.
یعنی چی؟
مثل اینکه منم شرطی شده بودم به دستورای هیراد...
دلیلی نداشت هرشب تو اتاقش بخوابم.
خواستم عقب گرد کنم که در بسته شد.
هیراد طبق معمول دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو با خودش خوابوند روی تخت.
ای بار اخم کردم و با تقلا گفتم:
-ولم کن هیراد میخام برم تو اتاق خودم بخوابم
سرشو فرو کرد تو موهام و گفت:
-چرا؟
چرا؟...نمیدونم...خودمم دلیلش رو نمیدونستم
بیشتر منو به خودش فشار داد که نچی کردم و گفتم:
-بزار برم اتاق خودم بخوابم دیگه
با جدیت جواب داد:
-همین جا میخوابی...پیش من
-ولی من دلم...
-هیسسس....خسته ام حوصله بحث ندارم
دلم میخواست اینقدر فحشش بدم تا دلم خنک شه.
مگه من عروسکم که تو هر شرایطی باید تحت دستورش باشم ولی حتی حوصله دو کلام حرف زدن باهام رو نداشته باشه؟
صبح زود بیدار شدم و از اتاقش رفتم.
بعد از شستن دست و صورتم داشتن صبحونه میچیدم که صداشو شنیدم.
-رونیا ساعت منو ندیدی؟
حوصله نداشتم....جواب ندادم
اومد داخل اشپزخونه سرک کشید و جدی تر گفت:
-چرا جواب نمیدی؟
کلافه گفتم:
-ساعت توئه من باید بدونم کجاست؟
تند شد و بداخلاق:
-میگم چرا سوالمو میشنوی ولی جواب نمیدی؟
-اح هیراد بیخیال دیگه...سرصبحی میخای دعوا کنی؟
چند ثانیه نگام کرد و لباشو روی هم فشار داد.
از اشپزخونه زد بیرون و در رو کوبید به هم.
خودمو انداختم روی صندلی.
پر بودم از حس غم...بدون دلیل
بعد از رسوندن بچه ها رفتم پارکی که نزدیک بود و زیر درخت نشستم.
هوای تازه به وجودم طراوت بخشید.
کتاب رمانم همراهم بود.
از تو کیفم در اوردم و شروع کردم به خوندن.
زمان از دستم در رفت...تا جایی که گرمای هوای ظهر منو به خودم اورد.
سریع گوشیم رو از تو کیفم در اوردم تا ببینم ساعت چنده.
با دیدن یازده میس کال که همگی از هیراد بودن چشام گرد شد.
وای گوشیم رو روی سایلنت گذاشته بودم برای همین صداشو نشنیدم.
قلبم شروع کرد تند تند زدن.
معلوم نیست چقدر عصبیش کردم.
سریع شمارشو گرفتم.
سر بوق دوم جواب داد:
-معلوووم هست کجایی؟
گوشی رو ازگوشم فاصله دادم.
-چرا حرف نمیزنی؟
با صدای زیری سلام کردم.
-کجایی الان؟
-هیراد باور کن چیزی نشده
داد زد:
-میگم کجایی
ادرس رو گفتم.
خیلی زود خودشو رسوند.
پیاده شد و با دیدنم اخماش شدید در هم شد.
به طرفم اومد.
یهو ته دلم خالی شد.
از جام بلند شدم.
هیراد اومد جلوم وایساد.
صورتش قرمز بود ولی سعی میکرد داد نزنه:
-اومدی بیخیال اینجا نشستی گوشیتم جواب نمیدی که چی؟
حرفی نزدم.
-با توما
با صدای ارومی گفتم:
-نگران نباش مراقب بچه بودم
یهو یقه لباسم رو گرفت و منو کشید سمت خودش.
تو این فاصله دیدن صورت برزخیش ادمو قبضه روح میکرد.
حتی صداشم عصبی بود:
-من درباره بچه حرفی زدم؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و با صدای ملتمسی گفتم:
-هیراد ببخشید بخدا داشتم کتاب میخوندم حواسم به ساعت نبود گوشیمم روی سایلنت بود
نگاهش بین چشام چرخید.
لباسمو ول کرد و دستی به صورتش کشید:
-خیلی خب برو سوارشو...نمیدونم کی قراره دست از بی ملاحظه گی برداری
ابروهام بالا پرید:
-مگه چیکار کردم؟ اون طرف دنیا که نرفتم خوبه باز فاصله اینجا تا خونه در حد دو کوچه هم نمیشه
بازم با اخم و تَخم نگام کرد:
-بسه بلبل زبونی
با حالت قهر وارد خونه شدم.
هیراد هنوز نیومده بود تو که کوشیش زنگ خورد.
سرجام توقف کردم.
-بله؟
......
-چی؟
......
-یعنی چی کامل توضیح بده ببینم
برگشتم سمتش.
با دقت به حرفای شخص پشت خط گوش میداد.
گوشیش رو قطع کرد و انداخت تو جیبش.
تغییر ناگهانی چهره اش حس کنجکاویم رو تحریک کرده بود.
بهش نزدیک شدم و گفتم:
-چی شده؟
#پارت_450
#رمان_اربابخشن
بدون اینکه نگام کنه لب زد:
-سر و کله مهرداد و ماهیرا تو روستا پیدا شده
جاخوردم.
-واقعا؟
با قدمای بلندی به طرف پله ها رفت.
دنبالش دویدم:
-میخای چیکار کنی؟
جدی گفت:
-خودم میرم روستا
قیافه اش عوض شده بود.
دوباره شده بود اون هیراد سابق...کینه و خشم رو میتونستم تو همه وجودش ببینم.
پشت سرش رفتم تو اتاقش و پرسیدم:
-الان میخای بری؟
روی تختش نشست و شروع کرد به گرفتن یه شماره:
-هرچه زودتر بهتر...تا شب باید برم...کمک کن چمدونم رو ببندم
-چند روز اونجایی؟
-گوشیش رو گذاشت کنار گوشش و گفت:
-معلوم نیست...
زیپ چمدون رو بستم و از جا بلند شدم.
کاش منم میتونستم با هیراد برم.
ولی هرچی اصرار کردم فقط گفت به هیچ وجه..
آشفته بود.
تو فکر بود.
یا تلفنی حرف میزد یا طول و عرض اتاق رو طی میکرد.
گفتم:
-تموم شد اینم از چمدون
بدون اینکه نگام کنه گغت ممنون
داشت اماده میشد.
کتش رو براش نگه داشتم تا بپوشه.
کاش میشد بفهمم چند روز میخواد بمونه.
برای پرسیدن سوالم تردید داشتم.
چندونش رو برداشت و از در اتاق رفت بیرون.
دیگه نتونستم تاب بیارم و گفتم:
-میشه هر روز زنگ بزنی و یه خبری از خودت بدی؟
سرجاش وایساد...ضربان قلبم بالا گرفت.
چرخید سمتم.
نگام کرد...عمیق و طولانی
سرم رو انداختم پایین و هیراد گفت:
-حتما...
نفس راحتی کشیدم.
تا دم در همراهیش کردم.
وقتی میخواست سوار شه یه لحظه برگشت و رو به روم وایساد.
سرم پایین بود و با ریشه لباسم بازی میکردم.
دست گرمش روی گونه ام قرار گرفت و باعث شد سرم رو بلند کنم و تو دریای سبز چشاش غرق بشم.
صداش زمزمه وار بود ولی پر از حس نگرانی:
-شبا هم تنها نخواب به تهمینه یا دخترش بگو بیان پیشت...منم هر روز بهت زنگ میزنممراقب خودت باش...باشه؟
قلبم لرزید.
لب زدم؛
-ولی من نگرانم
نفس عمیقی کشید و با لحن اطمینان بخشی گفت؛
-هیچ اتفاقی نمیافته...دلم نمیخاد استرس داشته باشی
غمگین شدم:
-پس تو هم مراقب خودت باش
به شکمم اشاره کردم و گفتم:
-این کوچولو منتظره
بازم از اون لبخندای نایاب زد و فقط گفت:
-حتما...
سوار ماشین شد و بعد از اخرین نگاهی که بینمون رد و بدل شد راه افتاد.
از خم کوچه گذشت و دیگه نتونستم ماشینش رو ببینم.
به در تکیه دادم.
کاش یکم بیشتر توضیح میداد تا منم بفهمم چی شده.
کاش اینقدر با عجله نمیرفت.
اصلا کاش سر و کله ماهیرا و مهرداد دوباره پیدا نمیشد
رفتم تو خونه.
هیراد گفته بود تهمینه یا فاطمه بیان پیشم ولی با وجود خواهر برادرم تنها نبودم.
صبح بیش از هرچیزی منتظر تماس هیراد بودم.
بالاخره ساعت ده زنگ زد.
تقربیا شیرجه رفتن سمت گوشی و گفتم:
-الو...
-سلام...
صداش گرفته نبود...محکم بود
-سلام خوبی؟
-اره تو چی؟
نفس راحتی کشیدم:
-خوبم...چه خبر؟
-فعلا هیچی...پیداشون نکردم ولی تو روستان...به زودی خبرای خوبی میرسه
بازم لحنش پر از کینه و ترسناک شده بود.
بعد از مکالمه تلفن رو قطع کردم و نشستم روی مبل.
اصلا راضی نبودم از اینکه هیراد با مهرداد در بیوفته.
مهرداد خطرناک بود...در همه حال...
اون ادمی که من میشناختم حتی کشتن برادرش هم براش مثل اب خوردن بود.
درست همونطور که روح برادرش رو کشت.
لبم رو به دندون گرفتم.
اگه اتفاقی برای هیراد میوفتاد بچه ام چیکار میکرد؟
سرم رو تکون دادم تا افکار منفی ازم دور بشه.
هیراد کلی ادم و نگهبان تو اون روستا داشت...
کل بعد از ظهر تهمینه و فاطمه پیشم بودن.
حتی شب هم موندن و با هم غذا پختیم.
وقتی میپرسیدن هیراد کجاست فقط میگفتم یه کاری براش پیش اومده رفته سفر
شب موقع خواب مدام این پهلو اون پهلو میشدم.
طوری که فاطمه به ستوه اومد و گفت:
-عه دختر چته؟ چرا نمیگیری بخوابی؟
پتو رو کشیدم رو سرم:
-چیزی نیست...
ولی یه چیزی بود! من به یه مدل دیگه خوابیدن عادت کرده بودم و این تقصیر هیراد بود.
روز بعد هم شب با هیراد حرف زدم.
ولی نمیدونم چرا داشتم کم کم یه خلا رو حس میکردم.
همیشه همین ساعت میومد خونه...شام میخوردیم...
ولی الان دو روز بود که نبود.
کلافه موهامو به هم ریختم.
عادتم داشت خودشو نشون میداد.
عادت کرده بودم به اینجا خوابیدنش...
ولی الان که نبود کلافه بودم چون واقعا یه چیزی کم بود.
رفتم اتاقش و خودمو پرت کردم روی تختش.
مشامم پر شد از اون بوی عطر مخصوص.
بالشت رو بغل کردم.
لعنت بهت که مجبورم میکردی هرشب تو بغلت بخوابم.
حالا چیکار کنم که شبا خوابم نمیبره؟
تا بود همش ازش فرار میکردم ولی الان...این حس عجیب غریب داشت اذیتم میکرد
گوشیم رو از خودم جدا نمیکردم.
باز دیروز نزدیکای ظهر پیام داد شب حرف میزنیم ولی امروز هیچ خبری ازش نبود.
شروع کردم به جوییدن پوست لبم.
طبق معمول باید با یه چیزی خودمو سرگرم میکردم ولی دست و دلم به سمت هیچ کاری نمیرفت.
اون روز تا شب برام یه قرن گذشت.
دوباره شماره هیراد رو گرفتم.
کاش جواب بده...کاااش
ولی نه...
ناامیدی به وجودم سرازیر شد.
داشتم دیوونه میشدم.
#پارت_451
#رمان_اربابخشن
خدا خدا کردم یادش بیوفته یکی اینجا نگرانه..
یا یه تماس کوچیک اروم میشه...
ولی حتی همینم ازم دریغ کرده بود.
پشت پنجره روی صندلی چوبی نشستم.
دقیقه ها کش میومد.
نگرانی مثل یه حیوون وحشی به درونم چنگ میکشید.
با بلند شدن صدای اس ام اس گوشیم دیگه سر از پا نشناختم.
یورش بردم سمت گوشی ولی با دیدن پیامک تبلیغاتی شور و هیجانم کامل فروکش کرد و جاش رو به عصبانیت داد.
کلافه بودم.
عصبی شده بودم.
اونقدر عصبی که گوشی رو پرت کردم روی تخت.
موهامو چنگ انداختم و چشامو بستم.
اشک یکی یکی از چشام چکه کرد.
فشار عصبی و استرش زیادی روم بود.
هیراد حق نداشت اینطوری منو بی خبر بزاره.
صدای ایفون بلند شد.
صورتم رو پاک کردم.
تهمینه و فاطمه پشت در بودن.
در رو براشون باز کردم و قبل از اینکه بیان تو صورتم رو شستم.
فاطمه از همون دم در شروع کرد صدا زدنم:
-رونیاااا کجاییی؟؟ بیا واست غذا گرفتم از گشنگی نمیری
تهمینه خانم معترضانه به دخترش گفت:
-عه خدانکنه زبونتو گاز بگیر
فاطمه:
-حالا که شما میگی چشمممم...رونیا بیا بیرون دیگه من میرم بچه ها رو صدا بزنم برای غذا
تبسم کوچیکی کردم و از سرویس اومدم بیرون.
ظاهر اروم و مهربون تهمینه خانم بهم ارامش داد.
به کمک فاطمه میز رو چیدیم و غذا رو خوردیم.
با دستمال کاغذی لبامو پاک کردم و گفتم:
-واقعا مرسی...خیلی باعث زحمتتون شدم
فاطمه زد تو بازوم و گفت:
-خفه شو فقط
خندیدم:
-واقعا اگه شما رو نداشتم نمیدونستم چیکار کنم
فاطمه:
-حالا که داری شکر کن
رخت خوابارو توی اتاق پهن کردم.
رخت خواب رویا و رایان رو هم پیش خودمون انداختم.
وقتی همه بودن هم خیالم راحت تر بود هم کمتر احساس تنهایی بهم دست میداد.
هرچند هنوزم حس میکردم به چیزی کمه.
انگار یه تیکه از زندگیم برداشته شده بود و این خلا و تنهایی قابل جبران نبود.
بعد از یکم کپ زدن با فاطمه و تهمینه خانم سرم رو روی بالشت گذاشتم.
گوشی رو روی قلبم گذاشتم و چشامو بستم.
ولی بیدار بودم.
بیدار و هوشیار.
منتظر یه خبر....
#پارت_452
#رمان_اربابخشن
آه کشیدم.
یه ساعت گذشت.
همه خوابیده بودن.
بازم افکار مالیخولیایی به مغزم هجوم اوردن.
غلت زدم.
درست مثل جنین داخل شکمم جمع شدم تو خودم.
یه شب برام مثل یه قرن گذشت.
صبح انگار از همه صبحایی که دیده بودم بی رنگ تر و خاکستری تر بود.
خلا بزرگتر شده بود و بیشتر حسش میکردم.
رفتن تو اتاق هیراد و عطرش هم دیگه ارومم نمیکرد.
چون همش حس میکردم یه اتفاقی افتاده.
حتی یه لحظه هم نزاشتم گوشیم خاموش بشه.
کل روز منتظر موندم.
هرچی بیشتر به هیراد فکر میکردم وضعم بدتر میشد.
دیگه داشتم دیوونه میشدم.
بیقراری از پا درم اورده بود.
تا بعد از ظهر مُردم و زنده شدم.
گوشی رو گرفتم جلوی صورتم و جیغ زدم:
-پس کجایی؟ من دیگه تحمل ندارم...اصلا چرا اینطوری شدم؟ چرا بدون تو احساس خلا میکنم؟ معنی هیچکدوم از این حسا رو نمیفهمم...زده به سرم حالیته؟
اشکام دوباره راه خودشون رو پیدا کردن و چشامو با درد بستم.
گوشی رو اوردم پایین.
تلو تلو خوردم و خودم رو پرت کردم روی مبل.
خونه شده بود برام مثل یه زندون.
زندونی که روز به زور دیوارش تنگتر میشد و منو خفه میکرد.
بازم شب شد.
یه شب نحس و مملو از تنهایی..
فاطمه و تهمینه بازم اومدن پیشم.
چشای پف کرده و صورت رنگ باخته ام رو نمیتونستم ازشون پنهون کنم.
از جواب دادن به تک تک سوالاشون طرفه میرفتم.
خیلی نگران بودن.
ولی من اینقدر اشفته حال بودم که نمیتونستم چیزی رو توضیح بدم.
به بلیت اتوبوسی که امروز بعد از ظهر رزرو کرده بودم فکر میکردم.
دستمو به پیشونی دردناکم کشیدم و مالش دادم.
تصمیم خودم رو گرفته بودم..
باید میرفتم روستا تا ببینم چی شده.
محال بود اینهمه وقت هیراد منو از خودش بی خبر بزاره...
حتما یه اتفاقی افتاده بود...حتما
صبح نزاشتم رویا و رایان برن پیش دبستانی.
ساعت نه بود که کارام تموم شد و حاضر شدم.
با خواهر برادرم از خونه اومدیم بیرون و زنگ تهمینه خانم رو زدم.
خودش اومد دم در و وقتی دید چمدون دستمه متعجب گفت:
-سلام دخترم...جایی داری میری؟
رفتم تو خونه و گفتم:
-اره تهمینه خانم...ولی یه زحمتی برات داشتم...میشه تا برگشتنم بچه ها پیش شما باشن؟
مبهوت بود:
-اره...اره چرا که نه...فقط تو خودت تنها کجا میخای بری عزیزم؟ چرا این چند روز اینقدر اشفته ای؟
دسته چمدونم رو گرفتم و گفتم:
-نگرانم نباش تهمینه خانم...به وقتش همه چیو توضیح میدم الان باید برم دیر میشه
#پارت_453
#رمان_اربابخشن
-ولی؟
لبخندی زدم:
-گفتم که نگران نباش...
گوشه چادرش رو تو مشتش فشرد:
-حداقل بگو کجا میری؟
عقب عقب رفتم:
-همه چیو بعدا میگم...مراقب خودتون باشید
نگاه منتظرش رو پشت سرم جا گذاشتم.
به سر کوچه که رسیدم بازم صدام زد.
فقط براش دست تکون دادم و رفتم...
روی صندلی اتوبوس نشستم.
برای اخرین بار نگاهی به گوشیم انداختم.
نه...هیچ خبری ازش نبود.
چشامو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
چند دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد.
بعد از ترافیک و معطلی از تهران خارج شدیم.
تنها چیزی که تو مسیر بود یه جاده طولانی بود و یه فکر مغشوش...
اگه اتفاقی برای هیراد افتاده بود تکلیف بچه ام چی میشد؟
دستمو به شکمم کشیدم و بغض کردم.
مسیر خیلی خیلی طولانی بود ولی بالاخره از جاده پرپیچ و خم گذشتیم و تونستم تابلو روستا رو ببینم.
به یکباره...بدون اینکه دست خودم باشه سیل خاطرات به طرفم هجوم اورد و منو در خودش غرق کرد.
تا رسیدن به روستا تک تک روزایی که اینجا بودم مثل فیلم و صحنه به صحنه از جلو چشام رد شد.
اتوبوس وایساد.
پیاده شدم.
باید مسیر خاکی که انتهاش به عمارت خاندان هیراد وصل میشد رو پیاده طی میکردم.
قدمام رو پشت سر هم چیدم و راه افتادم.
هیچی عوض نشده بود.
جنگل همون جنگل بود و پشتش روستا بود.
عمارت این طرف جنگل و روستا اون طرف جنگل.
بالاخره رسیدم.
به عمارت بزرگ رسیدم.
چقدر خلوت بود.
حتی یه ادم رفت و امد نداشت.
پس اینهمه نگهبان کجا بودن؟
به در بزرگ اهنی رسیدم ولی با دیدن قفل بزرگی که دو لنگه در رو محکم به هم بسته بود مات و مبهوت موندم سرجام.
دستم رو اروم بلدم جلو و بدنه اهنی و سرد در رو فشار دادم.
دریغ از یه حرکت کوچیک.
بسته بود.
نمیفهمیدم.
پس هیراد کجا بود؟
پس اینهمه نگهبان کجا رفته بودن؟
شاید همه رفته بودن روستا
نگاهی به جنگل انبوه و مرموز انداختم.
اب دهنم رو قورت دادم.
ولی من نمیتونستم از اینجا برم..
دیگه نمیخاستم این مسیر سراسر ترس و خطر رو تجربه کنم.
برای بچمم که شده نمیخواستم.
عاجزانه به در بسته نگاه کردم.
این سکوت و تنهایی وهم برانگیز منو ترسونده بود.
همه چیز دلگیر بود.
حتی این جنگل وحشی رو به روم
دم غروب بود.
به ناچار نشستم پشت در و کمرم رو به بدنه سردش تکیه دادم.
بلاتکیف بودم و ترسیده.
من یه دختر تنها باید اینجا چیکار میکردم؟
ابرهای سیاهی که آبی اسمون رو پوشونده بودن دلگیر ترم کرد.
#پارت_454
#رمان_اربابخشن
حس ترس، غم، تنهایی و دلهره داشت دیوونه ام میکرد.
بغض کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
یجورایی از کاری که کردم پشیمون بودم.
کاش نمی اومدم.
کاش حداقل دلم به حال بچه ام میسوخت و نمی اومدم.
ولی باید چیکار میکردم؟
مگه به جر این راه دیگه ای هم بود تا از هیراد خبردار شم؟
اولین قطره بارون روی سرم چکید.
همزمان اولین قطره اشک هم از چشمم چکید.
دستامو محکم بغل کردم.
سردم بود.
تماس در اهنی به بدنم لرز رو بیشتر میکرد.
حالم داشت بد میشد.
هرصدایی که از جنگل میومد دلهره و لرزم رو بیشتر میکرد.
ترسم به حالت تهوع تبدیل شده بود.
هوا داشت تاریک میشد.
هیچ ادمی از حوالی اینجا عبور نمیکرد.
انگار عمارت ارواح بود.
با پیچیدن زوزه باد داخل جنگل
چشامو محکم بستم و نالیدم:
-خدایا نه...کمکم کن
سرم رو روی زانوم گذاشتم.
قطرات باران سرد و با شتاب روی لباسم فرود میومدن و خیس میشدم.
دندونام روی هم میلرزید.
حالت تهوعم بدتر شده بود.
گریه میکردم.
زجه میزدم.
فشارم افتاده بود.
یه تلنگر کافی بود تا بیهوش بشم.
وقتی سرم رو بلند کردم هوا تاریک شده بود و حس تنهایی دو برابر.
از لا به لای انبود درختای جنگل ارواح سیاه به چشمم میومدن.
پناه دیگه ای نداشتم غیر از زانوهام که سرم رو بزارم روشون و زار بزنم.
دست و پام اینقدر لرزیده بودن که دیگه خونی توشون جریان نداشت.
از شدت گریه و ضعف چشام میوفتادن روی هم.
تمام بدنم خیس بود و بارون بهم رحم نمیکرد.
انگار داشتم از فضای اطرافم دور میشدم.
چون دیگه صدایی نمیشنیدم.
لرز و سرما رو کمتر حس میکردم.
دعا کردم بیهوش شم تا دیگه این ترس و تنهایی رو تحمل نکنم.
ولی خد دعام رو قبول نکرد.
چون یدفعه همه جا رو نور گرفت و وقتی به زور سرم رو بلند کردم دوتا چراغ روشن ماشین رو رو به روی خودم دیدم.
شاید توهم زده بودم.
ولی با دیدن چکمه های بندی که توی گل و لای فرو میرفتن و بهم نزدیک میشدن فهمیدم توهم نیس.
بهم نزدیک و نزدیکتر شد.
گردنم خشک شده بود.
نمیتونستم سرم رو بچرخونم و ببینم کی کنارم نشسته.
ولی وقتی دستش روی گونه ام نشست و سرم رو به طرف خودش چرخوند همه وجودم چشم شد.
با دیدن اون اخم معروف و نگرانی نگاهش انگار ارامبخش به وجودم تزریق شد.
وقتی با بهت و نگرانی لب زد:
-تو اینجا چیکار میکنی
دیگه نتونستم تحمل کنم و خودم رو پرت کردم تو بغلش.
هنوزم میلرزیدم و بریده بریده گفتم:
-کجا بودی؟...مگه قرار نبود هر روز خبر بدی؟ پس چرا زنگ نزدی؟ هیراد چرا بیخبرم گذاشتی
ثابت مونده بود.
مثل یه مجسمه.
#پارت_455
#رمان_اربابخشن
هق هق نزاشت بیشتر از این حرف بزنم و ازش گله کنم.
داشتم تو بغلش جون میدادم.
لرزش بدنم کم نمیشد.
اروم اروم حس کردم دستاش دورم حلقه شد.
صداشو زمزمه وار شنیدم:
-کی اومدی؟
نتونستم جوابشو بدم.
میخواستم تو این بغل بمیرم.
چشام میوفتاد رو هم.
با تعجب صدام زد و تکونم داد:
-رونیا
بازم نتونستم چیزی بگم.
منو از خودش جدا کرد و با نگرانی زل زد به صورتم:
-رونیا عزیزم؟ از کی تا حالا اینجایی؟
سرم روی گردنم بند نبود.
دیگه بیشتر از این معطل نکرد.
یهو بلند شد و منو هم روی دستاش بلند کرد.
رو به یه نفر داد زد:
-بیا این در لامصبو باز کن
همین که در باز شد با قدمای بلندی به طرف عمارت رفت.
گیج بودم.
فقط بارش بی وقفه بارون رو روی صورتم حس میکردم.
وقتی به خودم اومدم که هیراد منو روی تخت گذاشت و دستش رو از زیر گردن و پاهام اورد بیرون.
انگار دستپاچه بود.
با چشام نیم باز نگاش میکردم.
دکمه هامو باز کرد و لباسای خیس رو از تنم در اورد.
پتو رو کشید روی بدنم.
نگرانی از نگاهش میبارید.
کنارم نشست و موهامو کنار زد.
خواست از کنارم بلند شه که نالیدم:
-نه نرو
دستمو تو دستش گرفت و زمزمه کرد:
-باشه من همینجام...
حالم بد بود.
همه بدنم تو حرارت و تب میسوخت.
ولی دلم اروم بود.
چون دوباره دیده بودمش.
چون تونسته بودم بغل امنش رو حس کنم.
چشامو با رامش بستم چون ایندفعه مطمئن بودم همینجاس.
#پارت_456
#رمان_اربابخشن
نفهمیدم چقدر خوابیدم.
وقتی چشم باز کردم بدنم پر از خستگی بود.
هیراد نبود.
سریع نشستم سرجام.
فکر اینکه دوباره رفته باشه منو به بیرون از اتاق رسوند.
ولی نه...نرفته بود.
روی یه صندلی چوبی نشسته بود و نگاهش به پنجره بزرگ رو به روش بود.
نفس راحتی کشیدم.
صدای قدم هام روی سطح سرامیکی طنین انداخت و بهش نزدیک شدم.
سرش رو به طرفم چرخوند و تونستم نیم رخ مردونه و جذابش رو ببینم.
سریع پرسید:
-چرا از اتاق اومدی بیرون؟
جلوش وایسادم و گفتم:
-فکر کردم رفتی
سیگار نصفه دستش بود.
یه نگاه با نفوذ و طولانی مهمونم کرد و گفت:
-کجا برم رونیا؟ کاش نمی اومدی...اینجا جای خوبی نیس...پر از خاطرات تلخه...مگه اذیتت نمیکنه؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-میکنه...ولی تقصیر خودت بود که حتی بهم یه خبر ندادی هنوزم دلیلش رو نمیدونم که چرا زنگ نزدی
سیگارش رو خاموش کرد و از جاش بلند شد.
رو به روم وایساده بود ولی من سرم رو بلند نکردم.
دلگیر بودم.
هنوزم بغض داشتم از اینکه فراموشم کرده بود و از خودش خبر نداده بود.
-رونیا...
نفسم تو سینه حبس شد.
چرا اینقدر صداش گیرا بود؟
اصلا چرا دیگه صداش سرد نبود؟
-ناراحتی از اینکه تماس نگرفتم؟
اخم ظریفی رو پیشونیم نشست و گله مند گفتم:
-خوبه حداقل دلیلش رو فهمیدی...
دستش رو برد زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد.
تک تک اعضای صورتم رو کاوید و بغض من بیشتر شد.
بالاخره لب باز کرد و گفت:
-تو این مدتی که نتونستم بهت زنگ بزنم تو روستا بودم....اونجا خط نمیداد...با اینکه اوضاعم خیلی اشفته بود ولی چندین دفعه سعی کردم باهات تماس بگیرم که البته تلاشم بی نتیجه موند
دستش رو از زیر چونه ام انداخت پایین و زمزمه کرد:
-فکر نمیکردم تا اینجا بیای...
به سختی سنگی که تو گلوم ایجاد شده بوی رو قورت دادم و گفتم:
-بهم نمیاد نگران بشم؟
بازم با لحن ارومی گفت:
-چرا...اتفاقا خیلی بهت میاد....خوشحالم که قراره بچه ام یه مادر دلسوز داشته باشه
قلبم به تب و تاب افتاد و هیراد ادامه داد:
-منم خیلی نگران بودم اتفاقی براتون بیوفته برای همین گفتم کاش نمی اومدی
موهای پخش شده روی پیشونیم رو کنار زدم و نگاهمو پایین دوختم:
-من مراقبم...
سرش رو تکون داد:
-خوبه...خیالم راحت شد
دوباره نشست روی صندلی و من مردد پرسیدم:
-راستی...تونستی پیداشون کنی؟
دوباره رنگ نگاهش عوض شد.
دوباره صورتش برافروخته شد و همونطور که به جلو خم شده بود دستاشو محکم تو هم فشرد.
لبم رو به دندون گرفتم.
کاش حرفی ازشون نمیزدم.
حتی لحنش هم فرق کرد:
-به زودی پیداشون میکنم...زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی
#پارت_457
#رمان_اربابخشن
دستمو روی قفسه سینه ام مشت کردم و نگرانیم رو به زبون اوردم:
-ولی من میترسم...
از گوشه چشم نگاهم کرد:
-از چی؟
-خودمم نمیدونم...ولی نگران اینم بلایی سرت بیاد
تکونی به خودش داد و صندلی چوبی به صدا در اومد:
-هرچیم بشه من باید اون دوتا بی همه چیزو پیدا کنم...زندگیمو به فنا دادن دیگه از هیچ اتفاقی نمیترسم...فقط دنبال یه چیزم...میخام حقمو ازشون بگیرم...حق این زندگی تباه شده رو بگیرم
توبیخانه گفتم:
-ولی تو قراره بابا شی...یعنی چی که از هیچ اتفاقی نمی ترسی؟..اگه چیزیت بشه تکلیف بچه ات چی میشه؟
مبهم نگام کرد.
انگار تو فکر فرو رفته بود.
بالاخره بعد از یه سکوت طولانی زمزمه کرد:
-میدونم..الانم بخاطر همین بچه تو شکمته که به زندگی امید دارم...چون دارم از همین الان حسش میکنم
لبخند زدم:
-اهوم...تازه صداتم میزنه؟
کنجکاو پرسید:
-واقعا؟
خنده ام عمق گرفت:
-اره خب...البته صداشو فقط خودم میشنوم
از روی صندلی بلند شد و با یه قدم کوتاه چفتم وایساد.
همین که سرم رو بلند کردم دستشو داخل موهام فرو برد و با دست دیگه اش کمرم رو گرفت.
منو کامل به خودش چسبوند و گفت:
-دلم خیلی تنگ شده بود...
سرم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم و چشامو بستم.
من اهلی این بغل شده بودم.
بدون اینکه حتی خودم بدونم.
یه عادت عجیب و غیرمنتظره....
الانم برام فرقی نمیکرد بخاطر اون موجود فسقلی بغلم میکنه یا خودم.
بعد از یه اغوش طولانی ازم فاصله گرفت و گفت:
-میدونی اینجا باید تنها باشی؟
نگاهمو غم گرفت:
-یعنی میخای بری؟
-مجبورم...ولی همه جای عمارت رو پر از محافظ میکنم
موهامو فرستادم پشت گوشم و گفتم:
-ممنون...فقط یه چیزی...
سرش رو کج کرد:
-چی؟
مکث کردم.
نگاش کردم و زمزمه کردم:
-خیلی مراقب خودت باش...
لبخند زد.
خیلی کم عمق...ولی قابل دیدن
-تو هم باش
سرم رو تکون دادم.
عقب گرد کرد.
سریع پرسیدم:
-الان باید بری؟
-اره...همین الان
سکوت کردم.
فقط یه نگاه بینمون رد و بدل شد.
بهم پشت کرد و با قدمای طولانی از سالن گذشت.
روی همون صندلی چوبی نشستم و دعا کردم اخر این داستان تلخ نباشه...
همین که رفتنش رو حس کردم غم مثل گرد و غبار روی وجودم نشست.
نگاهی به در و دیوار کهنه انداختم.
چقدر اینجا دلگیر بود.
چقدر دلم نمیخاست خاطراتشو برای خودم تداعی کنم...
خودمو به اتاق رسوندم.
در رو بستم.
پرده هارو هم کشیدم.
اینطوری بهتر بود...
چمپاتمه زدم روی تخت.
هیراد کی قرار بود بیاد؟
یه ساعت دیگه؟
یه روز دیگه؟
نفسم رو فوت کردم بیرون.
انتظار خسته کننده بود.
ولی همین که مطمئن بودم هیراد سالمه برام کافی بود.
#پارت_458
#رمان_اربابخشن
دو روز از اومدنم به روستا گذشته بود.
کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گرد و خاک گرفته گذاشتم.
انگار صدساله کسی اینجا زندگی نکرده.
همه چیز به هم ریخته...پر از گرد و خاک.
از اون همه زیبایی و اعیونی عمارت چیزی باقی نمونده بود.
صدای قدمهایی رو از بیرون آشپزخونه شنیدم.
میدونستم هیراده.
از اشپزخونه رفتم بیرون.
خودش بود.
ولی اونقدر خسته و به هم ریخته که سخت میشد قیافه اش رو تشخیص داد.
رفتم جلو و کتش رو از دستش گرفتم:
-سلام...خوش اومدی
دستشو به صورتش کشید:
-ممنون...
-معلومه خسته ای...بیا اشپزخونه یه چایی بخوریم
فقط سر تکون داد و راهی اشپزخونه شد.
دلم گرفت از اینکه این روزا اینقدر اشفته حال بود.
روی صندلی نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.
چایی رو دَم کردم.
نگاهم به موهای بلند شده و به هم ریخته اش افتاد.
واقعا موهای لخت و یکم بورش جذابش میکرد.
ته ریشش هم بلند شده بود.
اعتراف میکنم خیلی بهش میومد.
خنده ام گرفت.
تو این شرایط به چه چیزایی فکر میکردم....
لیوان چای رو جلوش گذاشتم و رو به روش نشستم.
هیچی نگفت.
دلم میخواست مسئله که این روزا ذهنم رو درگیر کرده رو بهش بگم...
همونطور که چایش رو مزه میکرد گفتم:
-بعد از ظهر میشه منو ببری روستا؟
نگام کرد و پرسید:
-بری روستا؟ برای چی؟
دستامو تو هم گره زدم و با مکث گفتم:
-میخام یه نفر رو ببینم...خیلی مهمه برام
-کی رو میگی؟
خیره شدم به لبه میز چوبی:
-یه زن که خیلی کمکم کرده...خیلی وقته میخام ببینمش...نگران حال و روزشم
به هیراد نگاه کردم.
با دقت گوش میداد.
با عجز گفتم:
-هیراد اون زنی که من میگم یه پیرزن تنهاست که هیچ کسو نداره...میشه بریم روستا تا بتونم دوباره ببینمش؟
#پارت_459
#رمان_اربابخشن
خدا خدا میکردم قبول کنه.
با دست به بدنه لیوانش ضربه زد و گفت:
-اون پیرزن چیکار کرده برات؟
آه کشیدم:
-داستانش مفصله...اگه منو ببری روستا واقعا لطف بزرگی در حقم میکنی...
دست به سینه نشست و گفت؛
-ولی تو توی شرایطی نیستی که بتونی این همه راه رو بری
سرم رو کج کردم و گفتم:
-بخدا هیچی نمیشه...
چشاشو ریز کرد و سرشو تکون داد:
-جدا؟ اون وقت از کجا میدونی؟
نالیدم:
-هیراد واقعا فکر میکنه من الان ۹ ماهمه؟...بخدا هیچیم نمیشه
سکوت کرد.
مظلومانه نگاش میکردم شاید راضی بشه.
یه جرعه دیگه از چاییش خورد و بلند شد.
نامیدانه سرم رو انداختم پایین.
داشت از در آشپزخونه میرفت بیرون که صداشو شنیدم:
-بعد از ظهر اماده باش با هم میریم
ناباورانه سرم رو بلند کردم.
اصلا فکرشو نمیکردم قبول کنه.
تو بهت و شوک بودم که از اشپزخونه رفت بیرون.
خیلی خیلی خوشحال بودم.
ولی این خوشحالی خیلی زود جاشو به یه حس بد داد.
یه حس تلخ و دلگیر...
اون زنی که میخواستم برم ببینمش گلرخ بود.
پیرزنی که به جز نوه اش تو این دنیا هیچکسو نداشت.
عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاد.
من باعث شدم تارکان بمیره...
من باعث شدم اون پیرزن تنها بمونه
سرم رو روی میز گذاشتم.
دندونامو محکم روی هم فشار دادم تا بغضم نشکنه ولی فایده نداشت.
گریه ام گرفت.
هق زدم.
گذشته مثل یه دیوار رو به روم قد علم کرده بود.
من هم خودم نابود شدم هم زندگی یه آدم دیگه رو ازش گرفتم.
حق تارکان مرگ نبود.
حق مادربزرگش بی کسی و تنهایی نبود.
بعد از مرگ تنها نوه اش چی به سرش اومد؟
هق هقم بالا گرفت.
چرا نتونستم برای یه بارم که شده برگردم و بهش سر بزنم؟
اونقدر گریه کردم که بدنم شروع کرد به لرزیدن.
نمیتونستم صدای هق هقم رو بیارم پایین.
#پارت_460
#رمان_اربابخشن
صدای نگران هیراد رو شنیدم:
-رونیا؟؟؟؟
سرم رو بلند کردم.
سراسیمه اومد جلو و گفت:
-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ جاییت درد داره؟
سرم رو به طرفین تکون دادم.
از شدت گریه نفس نفس میزدم.
سریع یه لیوان اب ریخت و به لبام نزدیک:
-اروم باش...یکم بخور
مجبورم کرد آب رو بخورم.
یکم نفسم بالا اومد.
جفت شونه هامو گرفت و زل زد تو صورتم؛
-چی شده رونیا؟
با بی قراری گفتم:
-من همین الان میخام برم روستا؟
یکم صداشو برد بالا:
-اخه برای چی؟
بغضمو قورت دادم:
-اگه بریم حالم خوب میشه...تا بعد از ظهر نمیتونم تحمل کنم
-اول باید بگی چی شده یا نه؟
عاجزانه گفتم:
-هیراد تو راه برات توضیح میدم
چند ثانیه مکث کرد تو صورتم و در اخر زمزمه کرد:
-خیلی خب...میگم دوتا اسب اماده کنن بریم روستا
نفس راحتی کشیدم.
خیلی خوشحال بودم از اینکه درکم کرده.
حدود نیم ساعت بعد جلوی عمارت بودم.
هیراد افسار دو تا اسب دستش بود.
همونطور که میومد پیشم گفت:
-اسب سواری بلدی؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم و گفتم:
-پدرم یادم داده
-خوبه...با این حال مراقب باش
افسار اسب رو از دستش گرفتم.
به لطف چند سال زندگی تو روستا اسب سواری رو کامل بلد بودم.
پامو روی رکاب گذاشتم و سوار شدم.
هیراد هم روی اسب سیاهش نشست و رو به چندتا از نگهبانای اونجا گفت:
-حواستون به همه چیز باشه تا من برگردم
یکیشون گفت:
-قربان نمیخاین همراهتون بیایم؟
-نه نیازی نیست...
حرکت کردیم.
هیراد گفت:
-باید از جنگل بریم...البته من یه مسیر میان بر سراغ دارم که رفتن ازش اسون تره
چیزی نگفتم.
هر سمتی که هیراد میرفت دنبالش میرفتم.
اول مسیر پر از درخت و ناهموار بود ولی یکم یه رفتیم به یه جاده صاف رسیدیم.