#پارت_459
#رمان_اربابخشن
خدا خدا میکردم قبول کنه.
با دست به بدنه لیوانش ضربه زد و گفت:
-اون پیرزن چیکار کرده برات؟
آه کشیدم:
-داستانش مفصله...اگه منو ببری روستا واقعا لطف بزرگی در حقم میکنی...
دست به سینه نشست و گفت؛
-ولی تو توی شرایطی نیستی که بتونی این همه راه رو بری
سرم رو کج کردم و گفتم:
-بخدا هیچی نمیشه...
چشاشو ریز کرد و سرشو تکون داد:
-جدا؟ اون وقت از کجا میدونی؟
نالیدم:
-هیراد واقعا فکر میکنه من الان ۹ ماهمه؟...بخدا هیچیم نمیشه
سکوت کرد.
مظلومانه نگاش میکردم شاید راضی بشه.
یه جرعه دیگه از چاییش خورد و بلند شد.
نامیدانه سرم رو انداختم پایین.
داشت از در آشپزخونه میرفت بیرون که صداشو شنیدم:
-بعد از ظهر اماده باش با هم میریم
ناباورانه سرم رو بلند کردم.
اصلا فکرشو نمیکردم قبول کنه.
تو بهت و شوک بودم که از اشپزخونه رفت بیرون.
خیلی خیلی خوشحال بودم.
ولی این خوشحالی خیلی زود جاشو به یه حس بد داد.
یه حس تلخ و دلگیر...
اون زنی که میخواستم برم ببینمش گلرخ بود.
پیرزنی که به جز نوه اش تو این دنیا هیچکسو نداشت.
عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاد.
من باعث شدم تارکان بمیره...
من باعث شدم اون پیرزن تنها بمونه
سرم رو روی میز گذاشتم.
دندونامو محکم روی هم فشار دادم تا بغضم نشکنه ولی فایده نداشت.
گریه ام گرفت.
هق زدم.
گذشته مثل یه دیوار رو به روم قد علم کرده بود.
من هم خودم نابود شدم هم زندگی یه آدم دیگه رو ازش گرفتم.
حق تارکان مرگ نبود.
حق مادربزرگش بی کسی و تنهایی نبود.
بعد از مرگ تنها نوه اش چی به سرش اومد؟
هق هقم بالا گرفت.
چرا نتونستم برای یه بارم که شده برگردم و بهش سر بزنم؟
اونقدر گریه کردم که بدنم شروع کرد به لرزیدن.
نمیتونستم صدای هق هقم رو بیارم پایین.
#پارت_460
#رمان_اربابخشن
صدای نگران هیراد رو شنیدم:
-رونیا؟؟؟؟
سرم رو بلند کردم.
سراسیمه اومد جلو و گفت:
-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ جاییت درد داره؟
سرم رو به طرفین تکون دادم.
از شدت گریه نفس نفس میزدم.
سریع یه لیوان اب ریخت و به لبام نزدیک:
-اروم باش...یکم بخور
مجبورم کرد آب رو بخورم.
یکم نفسم بالا اومد.
جفت شونه هامو گرفت و زل زد تو صورتم؛
-چی شده رونیا؟
با بی قراری گفتم:
-من همین الان میخام برم روستا؟
یکم صداشو برد بالا:
-اخه برای چی؟
بغضمو قورت دادم:
-اگه بریم حالم خوب میشه...تا بعد از ظهر نمیتونم تحمل کنم
-اول باید بگی چی شده یا نه؟
عاجزانه گفتم:
-هیراد تو راه برات توضیح میدم
چند ثانیه مکث کرد تو صورتم و در اخر زمزمه کرد:
-خیلی خب...میگم دوتا اسب اماده کنن بریم روستا
نفس راحتی کشیدم.
خیلی خوشحال بودم از اینکه درکم کرده.
حدود نیم ساعت بعد جلوی عمارت بودم.
هیراد افسار دو تا اسب دستش بود.
همونطور که میومد پیشم گفت:
-اسب سواری بلدی؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم و گفتم:
-پدرم یادم داده
-خوبه...با این حال مراقب باش
افسار اسب رو از دستش گرفتم.
به لطف چند سال زندگی تو روستا اسب سواری رو کامل بلد بودم.
پامو روی رکاب گذاشتم و سوار شدم.
هیراد هم روی اسب سیاهش نشست و رو به چندتا از نگهبانای اونجا گفت:
-حواستون به همه چیز باشه تا من برگردم
یکیشون گفت:
-قربان نمیخاین همراهتون بیایم؟
-نه نیازی نیست...
حرکت کردیم.
هیراد گفت:
-باید از جنگل بریم...البته من یه مسیر میان بر سراغ دارم که رفتن ازش اسون تره
چیزی نگفتم.
هر سمتی که هیراد میرفت دنبالش میرفتم.
اول مسیر پر از درخت و ناهموار بود ولی یکم یه رفتیم به یه جاده صاف رسیدیم.
#پارت_461
#رمان_اربابخشن
فکر نمیکردم همچین مسیری اینجا باشه...
از اینکه با هیراد بودم از جنگل و مسیر طولانیش نمیترسیدم.
هیراد حرفی نمیزد.
دوباره گرفتار افکارم شدم.
یعنی الان گلرخ تو یه وضع و حالی بود؟
اگه اتفاقی براش افتاده باشه هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
خیلی وقت تو راه بودیم.
خسته شده بودم ولی نمیخاستم استراحت کنم.
دلم میخاست هرچه زودتر برسیم.
هیراد کل راه رو سکوت کرده بود و منم تو افکارم غرق بودم.
راست میگفت.
به نسبت این جاده خیلی کوتاه تر بود نسبت به راه جنگل.
چون بالاخره نمای روستا مشخص شد.
برای چند لحظه همه جا رو از نظر گذروندم.
جالب بود...
هیچ حس خاصی نسبت به دیدن دوباره روستا نداشتم.
خونه ها همون بودن...مردم هم به نظر همون مردم
ولی من در و دیوار این روستا رو بی روح تر از هر وقتی میدیدم.
بعد از این همه وقت حتی دلتنگ هم نشده بودم.
فقط میخواستم رد بشم ازش.
رد بشم از کل خاطرات و چشمم به خونه قدیمیمون نیوفته.
#پارت_462
#رمان_اربابخشن
اگه برای گلرخ نبود مطمئنا هیچ وقت پامو اینجا نمیزاشتم.
وسط روستا بودیم.
مردم روستا با دست هیراد رو به هم دیگه نشون میدادن.
انگار تعجب کرده بودن.
هیراد گفت:
-اینم روستا..خب الان کجا باید بریم؟
چشم چرخوندم و تونستم جاده ای که به خونه گلرخ ختم میشد رو پیدا کنم.
با دست جاده رو نشون دادم و گفتم:
-از اونجا باید بریم
دوباره راه افتادیم.
هرچی بیشتر اون جاده رو میرفتیم دلشوره من هم بیشتر میشد.
یعنی چی به سر گلرخ اومده بود؟
انگار یکی داشت همه وجودمو چنگ میزد.
با تموم شدن جاده از دور خونه فقیرانه گلرخ رو دیدم.
دلم ریخت...
دیگه حواسم به هیراد نبود.
فقط به سمت اون خونه میرفتم.
وقتی رسیدم جلوی خونه از اسب اومدم پایین.
نگاهم مستقیم به اون در بود.
رفتم جلو...
دلشوره ام به اخرین حد ممکن رسیده بود.
دستمو روی بدنه چوبی در گذاشتم و فشار دادم.
ولی در باز نشد....
نگاهمو انداختم پایین.
یه قفل اهنی به در وصل شده بود.
-خونه اون زنی که میگفتی اینجاس؟
از در فاصله گرفتم و در جواب هیراد گفتم:
-اره...ولی چرا قفله...
به چپ و راست نگاه کردم.
انگار هیچکی اون اطراف نبود تا اینکه هیراد گفت:
-یکی اونجا نشسته...میخای ازش بپرسم صاحب خونه کجاست؟
به جایی که هیراد اشاره کرده بود نگاه کردم.
یه نفر پشت به ما کنار رودخونه نشسته بود.
زمزمه کردم:
-اره...بهتره ازش بپرسیم
هیراد گفت؛
-صبر کن الان میپرسم
به طرفش رفت
هزارتا فکر به مغزم هجوم اورد.
چرا در قفل بود.
انگار همه چیز عوض شده بود.
نکنه برای گلرخ اتفاق بدی افتاده باشه...
خدایا دارم دیوونه میشم.
هیراد داشت با کسی که اونجا نشسته بود صحبت میکرد.
رفتم جلو.
پسره بلند شد.
داشت با هیراد حرف میزد.
ولی صداش...صداش انگار برام خیلی اشنا بود.
پوفی کشیدم...
مثل اینکه دوباره توهمی شده بودم.
تو خیال خودم بودم که یدفعه پسره چرخید.
چرخید و دیدن صورتش همانا و یخ بستن خون تو رگام همانا
برای چند لحظه انگار همه وجودم چشم شد.
چی دیدم؟
این آدم...این آدمی که جلوم وایساده بود...
فقط تونستم بگم:
-امکان نداره...
هیراد صدام میزد ولی من انگار نمیشنیدم.
کسی که دیده بودم باعث شده بود لال بشم..
خشکم بزنه و فقط با خودم بگم امکان نداره...
هیراد اومد سمتم و تکونم داد:
-حواست هست؟؟؟
فقط یه صدایی تو ذهنم فریاد میکشید امکان نداره
خودش بود.
خدایا خودش بود...
هیراد فقط به من نگاه میکرد و من شوکه بودم.
دست و پام قفل شده بود.
دیدم که اومد جلو...
پس توهم نزده بودم..
داشتم میدیدمش..
از کنارم رد شد.
بدون هیچ حرفی.
یدفعه برگشتم سمتش و به زحمت لب زدم:
-تارکان...
سرجاش وایساد.
چرخید سمتم و من دوباره با دیدنش غرق بهت شدم.
-شما اسم منو از کجا میدونید؟
به جای اینکه جواب سوالشو بدم لب زدم:
-تو زنده ای؟؟
چشاش از تعجب گرد شد.
یدفعه هیراد منو کشید عقب و گفت:
-چی داری میگی؟
از بالای شونه های عریض هیرای بازم تارکان رو دیدم.
هنوزم باورم نمیشد.
نه اصلااا باور کردنی نبود.
من خودم دیدم اون روز تیر خورد...چشاش بسته شد.
ولی الان داشتم جلوی خودم میدیدمش.
ار اون عجیب تر این بود که منو نمیشناخت...
کمکم کرد کنار خونه گلرخ زیر سایه یه درخت بشینم.
موهای پخش شده روی پیشونیم رو کنار زد و گفت:
-اون پسره گفت صاحب خونه تا نیم ساعت دیگه میرسه...انگار باهاش اشنا بود
مادر بزرگش بود. مگه میشد نشناسه؟
هیراد هم کنارم نشست.
به درخت تکیه داد و گفت:
-تا حالا اینقدر عجیب غریب ندیده بودمت
#پارت_463
#رمان_اربابخشن
طول کشید تا به خودم بیام دست از دیدن مسیری که تارکان ازش رفت بکشم.
چشامو بستم و سرم رو به تنه درخت تکیه دادم.
زمزمه کردم:
-خدایا امکان نداره...
-رونیا...خوبی؟
اب دهنم رو قورت دادم و به سختی تایید کردم؛
-اره...خوبم
گرمم بود.
انگار هیجانی شده بودم و شوکه.
هیراد گفت:
-اگه بهتری بگو ببینم چرا یدفعه به هم ریختی؟ خیلی دوس دارم بدونم اون پسره کیه...اسمش چی بود؟ اهان صداش زدی تارکان!
پلکامو روی هم فشار دادم.
مثل اینکه وقتش بود برای هیراد بگم بعد از اینکه برادرش کاری کرد از اون خونه بزنم بیرون چی به سرم اومد.
براش گفتم که گلرخ منو اورد تو خونه اش و بهم پناه داد.
گفتم وقتی نگهبانا ریختن تو روستا تا منو پیدا کنن تارکان سعی کرد کمکم کنه فرار کنم ولی گیر نگهبانا افتادیم و اونا به تارکان تیر زدن.
دیدم که چشماش بسته شد و بعد از اون نگهبانا بهم مهلت ندادن ببینم چی به سر تارکان اومد.
نفسی تازه کردم و سرم رو به طرف هیراد برگردوندم.
مات و مبهوت نگام میکرد.
اخم کرد و با گیجی گفت:
-یعنی تو مجبور شدی این همه وقت پیش یه پیرزن زندگی کنی؟
سرم رو انداختم پایین:
-دلم نمیخاست به عمارت برگردم و دوباره با مهرداد رو به رو شم...
#پارت_464
#رمان_اربابخشن
نگاه پر از شکایتم رو بهش دوختم و گفتم:
-هیراد وقتی رفتی خیلی بهم سخت گذشت...هیچ پناهی نداشتم
بغض گلوم رفته رفته سنگین تر میشد.
بالاخره که این حرفا باید یه روز میزدم.
باید میگفتم چی کشیدم...
هیراد دستشو تو موهاش فرو برد و نگاه ازم گرفت.
ازش کلافگی میبارید.
-نمیدونم چی بگم رونیا...من اون روزا خیلی با الان فرق داشتم...شاید نباید میرفتم و تنهات میزاشتم...به هرحال...متاسفم
نگاه دردمندم رو ازش گرفتم.
خیلی اذیت شده بودم...خیلی...ازدواج اجباری و بدون عشقم
تحقیر شدنم تو عمارت...گم شدنم تو اون جنگل...زندگی فقیرانه ای که برام رقم خورد همه شده بود یه گره تو گلوم
نمیخاستم از چیزی گله کنم چون شایدم تقدیرم همین بوده.
هنوزم سرنوشتم مشخص نیس...
احساس هیراد رو نسبت به خودم نمیدونم...
خودمم سردرگمم ولی با این حال نمیخام از چیزی گله و شکایت کنم
هیراد به رو به روش خیره شده بود.
انگار حال اونم گرفته بود.
خودم رو کشیدم جلوش و رو به روش نشستم.
-حالا سوال من اینه...تارکان اون روز تیر خورد و من فکر کردم زنده نیس..پس چرا الان باید اینجا ببینمش؟ و اینکه چرا اصلا منو نمیشناسه؟
خواست جواب سوالمو بده.
ولی یدفعه انگار چیزی دید چون چشاشو ریز کرد و به پشت سرم اشاره کرد:
-اون پیرزن همونی نیس که منتظرشی؟
چرخیدم.
#پارت_465
#رمان_اربابخشن
تو همون نگاه اول شناختمش.
بی اختیار لبخند زدم.
عصاش دستش بود و داشت به همین سمت میومد.
گلرخ بود.
زیاد عوض نشده بود.
واقعا خوشحال بودم هنوزم سالم و سرحاله.
نزدیکتر که شد بلند شدم و به سمتش رفتم.
تو حال و هوای خودش بود ولی همین که منو دید یدفعه سرجاش وایساد.
با چشای غرق تعجب نگام میکرد.
رفتم جلوتر و با بغض گفتم:
-سلام گلرخ خانم
چند ثانیه نگام کرد و با حالت متحیر گفت:
-رونیا؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
یدفعه عصاش از دستش افتاد و گفت:
-اخه تو کجا بودی دخترکم؟ کجا بودی که این همه وقت یه خبر نتونستم ازت بگیرم
رفتم جلو و محکم بغلش کردم.
با گریه گفتم:
-دیگه نتونستم بیام پیشت...نزاشتن
-باورم نمیشه اینجایی دختر...
از بغلش جدا شدم.
چشاش نم داشت.
تازه نگاهش به هیراد افتاد.
یکم جا خورد و با مِن مِن گفت:
-شما پسر خان هستید؟
من به جای هیراد جواب دادم:
-بله...قصه اش درازه که چرا من و پسر خان با همیم...من امروز اومدم ببینمت
گلرخ که گیج شده بود نگاه از هیراد گرفت و گفت:
-خب بفرمایید تو...
و تعارف کرد.
رفتیم تو خونه.
نگاه هیراد روی دیوارهای خشتی و کهنه بود.
ولی اینجا به من حس پناهگاه رو میداد.
پناهگاهی که یه زمانی خیلی کمکم کرد.
وارد خونه شدیم
#پارت_466
#رمان_اربابخشن
هیراد کنارم نشست.
گلرخ بخاطر هیراد یکم دستپاچه بود.
هر از چندگاهی هم نم چشماشو پاک میکرد.
فکر نمیکردم اینقدر دلتنگم شده باشه...
برامون چای اورد و نشست.
یکم که حرف زدیم هیراد کنار گوشم گفت:
-رونیا من یکی رو باید تو روستا ببینم
سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم:
-ولی ما که الان اومدیم...
-خیلی مهمه...ولی سعی میکنم زود برگردم
-خب کی برمیگردی؟
-حدود یک ساعت دیگه.تو همینجا میمونی؟
مستاصل گفتم:
-اره...ولی زود برگرد
سرتکون داد:
-باشه...
از جا بلند شد و با یه معذرت خواهی به طرف در رفت.
گلرخ هم سریع بلند شد و دنبالش رفت:
-اقا بودین حالا...چرا اینقدر با عجله؟
-کار پیش اومده...یک ساعت دیگه میام دنبال رونیا
رفت بیرون و گلرخ بعد از بدرقه کردنش برگشت پیش من.
-چرا اقا هیراد اینقدر زود رفتن؟
-کار داشت گلرخ خانم
دوباره نگاهش رنگ کنجکاوی گرفت و گفت:
-راستی دخترم...چی شده که تو و پسر خان با همید؟
سرم رو پایین انداختم و گوشه لباسم رو به بازی گرفتم.
وقتش بود همه چی رو برای گلرخ توضیح بدم و بیشتر از این منتظرش نزارم.
لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
-من زنِ پسر خان م
بهت و تحیر رو تو چهره اش دیدم.
رو به روم نشست و گفت:
-یعنی چی؟...اقا هیراد که زن داره
-زن داشت...من زن دومش بودم نه اینکه خودم بخوام همه چیز اجباری بود...حتی اون روزی هم که اومدم اینجا از عمارت خان فرار کرده بودم...الانم زن اولش رفته...در واقع خیانت کرده
با چشای گرد شده دستم رو گرفت و گفت:
-بازم بگو...بگو تا بفهمم چی شده
#پارت_467
#رمان_اربابخشن
همه چی رو تعریف کردم.
از اومدنم به عمارت تا ماجرای خیانت ماهیرا و هرچیزی که بود...
گلرخ تمام مدت تو سکوت نگام میکرد و چیزی نمیگفت.
انگار تو فکر بود.
دلم میخواست سوالی که از وقتی اومدم اینجا ذهنم رو شدید درگیر کرده بپرسم..
وقتش بود بفهمم اون روزی که نگهبانا با تیر تارکان رو زدن چه بلایی سرش اومد.
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-گلرخ خانم؟
همونطور که تو فکر بود پرسید:
-جانم عزیزم؟
با مِن مِن پرسیدم:
-از تارکان چه خبر؟
با مکث جواب داد:
-تارکان؟ قراره چه خبری ازش باشه عزیزم؟ هنوزم تو اون کلبه کوهستانیش زندگی میکنه
دستپاچه گفتم
-یعنی سالمه؟
با تعجب گفت:
-چطور؟
چشامو بستم و پلکامو روی هم فشار دادم:
-شما بگید سالمه؟
-خب...اره یعنی در واقع...چطور بگم
سریع چشامو باز کردم و گفتم:
-در واقع چی؟
-خب راستش فراموشی گرفته...
با بهت لب زدم:
-فراموشی؟
گلرخ به نشونه اره سر تکون داد.
پس یعنی بخاطر همین جلوی در منو یادش نیومد؟
ولی اخه چرا؟
سوالم رو به زبون اوردم و پرسیدم:
-فراموشی برای چی؟
#پارت_468
#رمان_اربابخشن
دستم رو تو دستش فشرد و با صدایی پر از غم گفت؛
-تو چرا؟ وقتی تو اون عمارت هم به تو ستم شده هم آدماش به تارکان من ظلم کردن؟
با روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت:
-ولی بعد از این همه اتفاق...بازم خدا رو شکر که هم تو سالمی هم تارکان...شاید فراموشیش محبتی بوده تا گذشته دردناکش رو فراموش کنه
خجالت زده به گلرخ نگاه کردم.
لبخند پر از محبتی زد و سرم رو تو اغوش گرفت:
-هیچی تقصیر تو نبوده دخترم...
اشکامو پاک کردم.
تو اون مدتی که اونجا بودم با گلرخ کلی صحبت کردم تا اینکه هیراد اومد و بدون اینکه بیاد تو صدام زد.
بلند شدم و رفتم دم در تا ببینم چیکارم داره.
پشتش بهم بود.
همین که رسیدم برگشت سمتم و گفت:
-رونیا یه خبرایی شده باید برگردیم عمارت
سریع پرسیدم:
-چی شده؟
هیراد چنگی به موهاش زد و گفت:
-ماهیرا و مهرداد رو پیدا کردن...باید بریم قبل از اینکه دیر بشه
نمیدونستم از این خبر بترسم یا خوشحال باشم.
تند تند سر تکون دادم و گفتم:
-باشه...
گلرخ اومد دم در.
چرخیدم سمتش و گفتم:
-گلرخ خانم خیلی خوشحال شدم از دیدنت...ما دیگه باید بریم...
سریع گفت:
-ولی من که هنوز از دیدنت سیر نشدم
رو به هیراد گفت:
-چرا اینقدر با عجله؟
هیراد خیلی کلافه بود.
دوباره چنگی به موهاش انداخت و گفت:
-بیشتر از این مزاحم نمیشیم
یهو گلرخ رو بغل کردم و دم گوشش گفتم:
-نمیخاستم اینقدر زود از پیشت برم...برات تعریف کردم که زن هیراد به هیراد خیانت کرده و فرار کرده...حالا پیدا شده...باید بریم قبل از اینکه دیر بشه؟
گلرخ گفت:
-واقعا؟...
سرم رو به نشونه اره تکون دادم.
متاصل گفت:
-خب باشه...ولی قول میدی بازم سر بزنی؟
-حتما برمیگردم روستا و دیدنت
با مهربونی لبخند زد و گفت:
-ممنون دخترم...
بعد از خدافظی هیراد اسب ها رو اماده کرد و سوار شدیم.
برای اخرین بار با گلرخ خدافظی کردم.
نگاهی به کلبه کوهستانی تارکان انداختم و راه افتادیم.
هیراد مجبور بود با اسبش تندتر بره...
منم سعی میکردم همراهش باشم و عقب نیوفتم.
خدا رو شکر کردم ماه های اول بارداریم بود..اگه اخراش بود معلوم نبود چه بلایی سر خودم و بچه ام میومد.
با ضربه زدن به پهلوی اسب سرعتش بیشتر میشد.
تا جایی که خودمم از این تند دویدنشون ترسیدم.
داشتیم از روستا عبور میکردیم.
سرعت دویدن اسب ها واقعا زیاد بود.
قلبم تند تند میزد.
نگران بچه ام بودم.
تا جایی که خطاب به هیراد دا زدم:
-خیلی سرعتمون زیاده...یکم آرومتر
همین که حرفم تموم شد یدفعه افسار اسبش رو کشید.
منم همین کار رو کردم ولی کشیدن افسار همانا و شیهه بزرگ اسب همانا.
همزمان دوتا پای جلوش رو اورد بالا و من به کل تعادلم رو از دست دادم.
یه لحظه خودم رو معلق بین زمین و آسمون دیدم و یدفعه سقوط کردم.
فقط به فکرم رسید دستامو محکم حایل بدنم کنم و همزمان پخش زمین شدم.
درد خیلی بدی تو بازو و دستام پیچید.
صدای فریاد هیراد تو سرم زنگ زد:
-رونیاااا
از اسب پرید پایین.
اومد سمتم و کنارم زانو زد.
هنوز شوک و درد تو بدنم بود.
دست هیراد پشت گردنم نشست و سعی کرد بلندم کنه.
از درد جیغ زدم.
سریع گفت:
-آروم باش...بگو کجات درد داره؟
به سختی گفتم:
-دستم...
-فقط دستت؟ مطمئنی؟
چون از پهلو خورده بودم زمین و دستم حایل شکمم بود فقط دستم تیر میکشید.
هیراد سعی کرد هول نشه و گفت:
-خیلی خب میتونی بلند شی؟
#پارت_469
#رمان_اربابخشن
نالیدم:
-نمیدونم
خودشو بهم نزدیک تر کرد و گفت:
-من کمکت میکنم...فقط اگه هرجا به جز دستت درد گرفت بگو باشه
زیر لب گفتم:
-باشه...
دستاشو دورم انداخت و خیلی آروم آروم بلندم کرد.
منتظر بودم یه جاییم درد بگیره و جیغ و داد راه بندازم.
خیلی نگران بچه ام بودم.
ولی تا وقتی بلند شدم به جز درد دست چیز دیگه ای اذیتم نمیکرد.
یه لحظه نگرانی و عرق های درشت رو توی صورت هیراد دیدم.
وقتی کامل روی پا وایسادم بازم پرسید:
-الان خوبی؟
یکم مکث کردم و گفتم:
-خوبم...چیزیم نشده
-باید بریم پیش دکتر اینجا
-ولی هیراد دیر میشه تو باید...
پرید وسط حرفم:
-هیسس هیچی نگو..بیا سوار اسب من شو..
-پس اسب خودم چی؟
-به یکی از اهالی میگم برشگردونه عمارت..تو فعلا نگران خودت باش
#پارت_470
#رمان_اربابخشن
چیزی نگفتم.
کمکم کرد پام رو روی رکاب بزارم و به سختی سوار اسب بشم..
خودشم با یه حرکت سوار شد و افسار اسب رو گرفت.
راهشو کج کرد به طرف داخل روستا که گفتم:
-هیراد من واقعا چیزیم نیس
اصلا توجه نکرد.
از نگاهای مردم روستا روی خودم و هیراد واقعا موذب بودن.
بعد از طی کردن مسیر جلوی یه خونه وایساد.
پیاده شد.
دست سالمم رو گرفت و گفت:
-آروم بیا پایین
دستشو محکم گرفتم و تقریبا پریدم پایین.
قبل از اینکه پاهام به زمین برسه دست هیراد دور کمرم حلقه شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-یوااش دیوونه شدی؟
آروم منو گذاشت رو زمین.
اخم داشت و عصبی بود.
در خونه رو زد.
یه خانم در رو باز کرد.
با دیدن هیراد گفت:
-عه اقا شمایین؟
هیراد که انگار زن رو میشناخت با اشاره به من صاف رفت سر اصل مطلب:
-از اسب افتاده پایین...معاینه اش کن ببین اتفاقی نیوفتاده باشه
زن یه نگاه به من کرد که رد اشک روی صورتم خشک شده بود و دستم رو ثابت نگه داشته بودم.
از بین در کنار رفت و گفت؛
-چشم اقا...بیاین تو
وارد خونه شدیم.
به قیافه خانمه نمی اومد از اهالی روستا باشه.
لباسای شهری تنش بود و خونه اش هم باکلاس تر بود.
حس میکردم درد دستم بهتر شده ولی میدونستم هیراد قبول نمیکنه برگردیم.
خانمه گفت:
-عزیزم بشین رو صندلی
تو یه اتاق بودیم که یه تخت پزشکی توش بود و صندلی.
زیر لب چشمی گفتم و
روی صندلی نشستم.
-خب بگو ببینم چرا افتادی؟
-سرعت اسب زیاد بود یدفعه افسارش رو کشیدم اینطوری شد...
-کجات درد داره؟
-دستم
-فقط؟
-اره؟
هیراد که بیرون اتاق بود اومد تو و گفت:
-حامله اس ببین بچه چیزیش نشده باشه
جواب گفت:
-جدا؟...باشه اقا هیراد
دکتر گفت دراز بکشم تا شکمم رو معاینه کنه.
هیراد دوباره رفت و در رو به هم کوبید.