رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیست_وسه مجلس عروسی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #بیست_وچهار
دنبال ارشیا راه افتاد تا توی اتاق، باید ذهنش را خالی می کرد!
_چرا تابحال در مورد نیکا چیزی نگفته بودی؟😠
_چی می خواستی بشنوی؟😐
_می گفت امشب مدام نگاهش می کردی😠
_تو چی فکر می کنی؟
_چرا بجای جواب دادن سوال می پرسی دوباره ارشیا؟😠😵
پوف بلندی کشید و مشغول باز کردن دکمه ی سر دستش شد.
_دلم می خواد یه چیزایی رو خودت بفهمی! نه اینکه من برات دیکته کنم...
_آخه اون حتی گفت که منو کردی عروسک خیمه شب بازی تا....
ارشیا دکمه های سردست را پرت کرد روی میز و با عصبانیت گفت:
_بسه خانوم! تو هرچی بشنوی رو باور می کنی؟ #سادگیت خوبه اما #ساده_بودنت_نه😡✋من دفعه اول و آخرمه که دارم توجیهت می کنم!
اگر واقعا نیکا رو دوست داشتم چرا طلاقش دادم که حالا بیفتم دنبالش؟😡 ببینم تو اصلا فکر نکردی ببینی از بین اینهمه دختر چرا تو؟
دست روی گردنش گذاشت،..
تکیه داد به کمد چوبی سفید و نگاهش را به سقف دوخت،..
چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که انگار غرق خاطرات تلخ شده بود گفت:
_اون با تو خیلی #فرق داشت، زمین تا آسمون! تنها جایی که بند نبود #خونه بود! زندگی رو به #مسخره می گرفت. درست طبق #الگویی که بخوردش داده بودن پیش می رفت، به دلخواه آدمایی مثل مامانم که جلو چشمشون قد کشیده بود. هیچ وقت دوستش نداشتم، یعنی نمی خواست که دوست داشتنی باشه! هزار بار با زبون خوش و ناخوش حالیش کردم که #طرزفکرمون باهم فرق داره، می خواستم رای ش رو بزنم که خودش بگه نه. اما قبل عقد شروطم رو قبول کرد.... گفت بخاطر تو از خیلی چیزا دست می کشم. منم مثل تو خسته ام ازین زندگی بی سر و ته و هزار چیز دیگه... اما همش چرت بود.
یا دنبال #پولم بود یا...
ده بار عمل زیبایی کرد!
یه بار گونه می کاشت
یه بار گریه می کرد که باید برداره!
یا تو مزون لباس بود..
یا سالن مد و آرایش.
این اواخر مدام تو کارهای شرکت سرک می کشید، می خواست توی تمام جلسه ها باشه.
پایه ی همه ی سفرهای کاری بود حتی جلوتر از من!
دیگه رئیس روسای بقیه شرکت ها پای معامله بیشتر از اینی که نامجو رو بشناسن با اسم نیکا آشنا بودن.هه ...
من بی غیرت نبودم ریحانه، 😣😞☝️نمی تونی بفهمی چقدر #صبوری کردم، اونم من! ازدواجمون به خواست خانوادم بود، تحمل کرده بودم با اینکه مطابق میلم نبود اما از یه جایی به بعد #بریدم. هیچ وقت تو خونه بوی زندگی نبود، شادی و تفاهم نبود. چیزایی که برای من مهم بود برای اون پشیزی ارزش نداشت. من سختم بود، ننگم میومد که با اون سر و شکل راه بیفته بیاد پیش وکیل و رفیقای من! اما نمی فهمید، دعواش که می کردم جری تر می شد.
نمی دونی چقدر سعی کردم آدمش کنم اما نذاشت. با مه لقا همدست شده بود برای انگ امل زدن به من. فکر می کرد می خوام مردسالاری کنم براش!
چشمان به خون نشسته اش را بست و ادامه داد:
_لعنتی...😠ولش کن بیشتر از این دوست ندارم بشکافم لباسی رو که با خفت از تنم درآوردمو پرت کردم تو گنجه ی خاطراتی که حالم ازش بهم می خوره، فقط اینو بگم، نمی دونی چقدر منطقی برخورد کردم که فقط طلاقش دادم!!
نفرتی که از بین دندان های کلید شده اش می شنید..
باعث شد باور کند دروغ های امشب نیکا را...
چه ناگفته هایی داشت ارشیا و او بی خبر بود.
چه عذابی کشیده بود...
_پشت دستمو داغ کردم از حتی همکلامی با آدمای بی ارزشی مثل نیکا. پس نگران نباش و به #صداقتم اعتماد کن.
رو به روی ریحانه ایستاد دستانش را گرفت و نجوا کرد:
_حرفای زیادی برای گفتن هست اما دوست ندارم بشنوی! چون می رنجی ازشون...
به من #اعتماد کن ریحانه، همونجوری که من اعتماد کردم و روی #سادگی و #یک_رنگ_بودنت حساب وا کردم. هیچ وقت عوض نشو، هیچ وقت!
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیست_وچهار دنبال ارش
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #بیست_وپنج
💭💭💭💭💭
_حواست اینجاست؟با توام ریحانه...😠
با تلنگر ارشیا به زمان حال برگشت.
چطور در چند دقیقه غرق خاطره ها شده بود...
_چی؟ آره حواسم اینجاست
_شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص میشم!😐😠
_خداروشکر، این که خیلی خوبه😊
_هه... بنشینمو صبر پیش گیرم!😠
خوب می دانست درد اصلی همسرش را!
ارشیا مرخص شد با دست و پای گچ گرفته و اخمی غلیظ که باز شدنی نبود اصلا!
رادمنش با جدیت تمام پیگیر کارهای شرکت و افخم بود.
اما آنطور که معلوم بود اوضاع مالی ارشیا هر روز خطرناک تر می شد و هیچ خبری از پیدا شدن افخم نبود ...
ریحانه اگر همسرش را دوست نداشت با ترحم نگاهش می کرد!
باید دست به کار می شد برای نگه داشتن زندگیش.
فشارخون ارشیا مدام بالا می رفت و دکتر جدیدا قرص آرامبخش و فشار هم تجویز کرده بود و این اصلا نشانه ی خوبی نبود!
با ترانه و زری خانم مشورت کرده بود، هر چند دلش راضی به این کار نبود اما باید کمکی می کرد.
این روزها ارشیا سر کوچک ترین مساله ای داد و قال راه می انداخت و رگ های گردنش متورم می شد.😐
می ترسید از گفتن، اما چاره ای نبود ...
برای تصمیمی که گرفته بود عزمش را جزم کرد.😇
اگر حالا نمی توانست کاری کند و مفید باشد پس کی؟
جعبه را روی پای گچ گرفته اش گذاشت و لبه تخت نشست.
سعی کرد لبخند بزند اما بیهوده بود.
ارشیا با بدخلقی گفت :
_این چیه؟😠
_جعبه ی جواهراتم☺️
_خب؟😠
شانه اش را بالا انداخت و گفت:
_لازمش ندارم😊
_بنداز دور😠
_شاید به دردت بخوره😊
_که کاردستی درست کنم؟😠
باید صبوری می کرد....
در جعبه را باز کرد و به طلاهای داخلش اشاره کرد.
پرُ بود از زیورآلات قیمتی این سالها، که هیچ وقت طعم خوشی را زیر دندانش نبرده بود...
و برقش فقط چشم نواز بود!
_بفروش 😊
ارشیا کمی کجکی نگاهش کرد و ناگهان زد زیر خنده، بلند و صدا دار!
اشک های به چشم نشسته اش را پاک کرد،
سرش را تکان داد و گفت:
_ببین به کجا رسیدم...خدایا!😂😡
ریحانه اما بغض کرد از این همه خودآزاری او.
صدایش را صاف کرد و گفت:
_ارشیا جان،این روزا برای هر کسی پیش میاد، سخت هست اما گذراست.تو نباید انقدر خودت رو اذیت کنی. همه آدما توی زندگی چندبار شکست رو تجربه می کنن...😊😢
هنوز کلامش تمام نشده بود که نفهمید ارشیا از کجای حرفش ناراحت شد، ناگهان مثل پلنگ زخم خورده نیم خیز شد..
و با دست چنان جعبه را پرت کرد که تمام محتویاتش روی تخت و زمین پخش شد...
تا کی باید ریز ریز جمعشان می کرد؟!
_شکست خوردن؟😡 تو چه می فهمی اصلا؟ 😡ببینم من کی از تو کمک خواستم؟ هان؟ 😡🗣نکنه فکر کردی با فداکاریت دوباره همه چیز به روال عادی بر می گرده؟ مطمئن باش صدتا از این جعبه ها هم ناچیزه در مقابل بدهی های شرکت،اما من روی همین پای لنگ خودم دوباره وایمیستم. همینم مونده که تو با این عقل کوچیکت به من، به ارشیا نامجو ترحم کنی و از اموال شخصیت بذل و بخشش کنی!😡
چنان قرمز و کبود شده بود که ریحانه به غلط کردن افتاد،..
اما روزها بود که برای گفتن این حرف ها با خودش کلنجار رفته بود.
نباید کوتاه می آمد
دست ارشیا را گرفت، محکم پسش زد و گفت:
_برو بیرون😡👈
دوباره کمی نزدیک تر رفت و با مهر گفت:
_ارشیا جان، من زنتم. درسته که توان کمک آن چنانی ندارم اما بهرحال این طلاها و پسانداز هم ...
ارشیا از نزدیکترین فاصله ممکن به صورتش تقریبا عربده زد:
_بس کن، متنفرم از لحنی که بوی ترحم بده!چرا نمی فهمی؟ برو بیرون!😡🗣
ریحانه از چهرهی سرخ و کبودش ترسیده و مغزش انگار هنگ کرده بود.
_بلند شو برو بیرون تا دستم هرز نرفته!
لرزه به جانش افتاد،..😰😥
چقدر ترسناک شده بود،
ارشیا تابحال هرگز حتی تهدید بهزدن هم نکرده بود!
صدای نفس های بلند و عصبیش توی گوش ریحانه کشیده تر می شد.
حتما فشار خونش بالا رفته بود.
چاره ای جز رفتن هم داشت؟!😣
ادامه دارد..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیست_وپنج 💭💭💭💭💭 _حوا
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #بیست_وششم
باتنی لرزان بلند شد..
و به سمت آشپزخانه رفت،
یکی دوبار نزدیک بود زمین بخورد.
قرص فشار و لیوان آب خنکی برداشت و برگشت سمت اتاق ...
ارشیا دست سالمش را در موهای آشفته اش گره کرده بود،
دلش ریش شد از دیدن وضع شوهر همیشه مغرورش.
اشک های ناخوانده را پاک کرد😢 و لیوان را جلوی رویش گرفت.
دیوانه شده بود انگار!
نفهمید چطور با دست گچ گرفته لیوان را پرت کرد و فریاد زد:
_فقط برو😡👈
تمام شب را با استرس سر کرد،
مدام بین اتاق ارشیا و سالن در تردد بود تا نکند در خواب حالش بد بشود.😥
بیشتر نگران فردا بود که چه عکس العملی نشان بدهد!
ریحانه هیچ وقت انقدر دلیر نشده بود که بدون اطلاع همسرش دست به چنین کار بزرگی بزند
مطمئن بود آشوب به پا می شود،
بخاطر همین دست به دامن رادمنش شده بود ...
سینی صبحانه را آماده کرده و روی میز گذاشت.
در نهایت احتیاط در کمد را باز کرد
و برای جمع کردن لباس ها و توی چمدان گذاشتنشان دست به کار شد.
لحظه ای آرامش نداشت ...
به معنای واقعی کلمه می ترسید!😥😣
با اینکه حالا برای جمع و جور کردن خیلی زود بود،
اما نمی خواست بیکار بماند.
چقدر لباس بدون استفاده داشت.
_خوبه!جمع کن، زودتر خودت رو از این مهلکه نجات بده😠
هنوز بیدار نشده و این همه تمسخر؟😞
خدا بخیر می کرد فقط...
کت و دامنی را که توی دستش بود دوباره سرجایش گذاشت و به سمت او برگشت.
لبخند قشنگی زد و گفت:
_صبح بخیر، بهتری؟😊
ارشیا به وضوح با دیدن لبخند او تعجب کرد.😳
شاید فکر می کرد بخاطر داد و فریادهای دیشب دارد برای قهر می رود
_صبحونه رو آماده کردم، الان میام فقط صبر کن قرصاتم بیارم.😊
دوباره گره ابروهایش محکم شد و لحنش تلخ:
_لازم نکرده، شما به کارت برس!😠
_عجله ای ندارم وقت هست😊
_نمی دونستم قهر کردنم تایم داره!😠😏
خوشحال شد،..
مطمئن بود ارشیا از تصور رفتنش به نوعی ناراحت شده که بدخلقی می کند، شاید به حضور مدامش عادت کرده بود!هر چند او تابحال قهر نکرده بود.
دوباره خندید و در چمدان را بست.
_حالا کی قهر کرده؟😊
_احتمالا خواهرت هم پُرت کرده!😠
چقدر حسادت مردانه اش را دوست داشت...
کره را روی نان تست مالید و گفت :
_خواهرم از خودمم مهربون تره☺️
ارشیا با نیشخند جواب داد:
_حتی یکدرصد!😏
مربای بهارنارنج را با قاشق روی نان کشید و به آرامی گفت:
_هیچ خبری از افخم نشده، نه؟😊
لقمه اش را با اوقات تلخی پس زد..
_از اول صبح شروع نکن لطفا😠
_فقط سوال کردم...🙁
صدای زنگ در که آمد سریع بلند شد و شالش را روی سرش کشید.
_منتظر کسی بودی؟😠
شانه هایش را بالا انداخت و برای باز کردندر رفت.
از دیدن ترانه که همراه رادمنش وارد شد تعجب کرد.
خوش آمد گفت و طوری که مرد جوان نشنود..
در گوش خواهرش زمزمه کرد:
_تو اینجا چکار می کنی؟اونم این وقت صبح!😧
_اومدم عیادت! نکنه باید وقت قبلی می گرفتم؟😜😁
واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز!😣😑
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیست_وششم باتنی لرزا
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #بیست_وهفتم
واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز!😑😣
_نه عزیزم، کار خوبی کردی😊
_وکیلتون چرا این موقع اومده؟😕
_می خواد با ارشیا صحبت کنه😊
_تو برو پیش مهمونت، من خودم چای می ریزم و میام😊
_نه بهتره که من حالا توی اتاق نرم، رادمنش می خواد موضوع رو به ارشیا بگه
_ای وای، پس بد موقع اومدم!😐
_تو که هستی دلگرم ترم. فقط دعا کن که قبول بکنه و خیلی داد و بیداد نکنه.😕 دیشب بخاطر پیشنهاد طلاها کلی جنگ و دعوا راه انداخت.
ترانه قندان خالی را از توی کابینت برداشت..
و به دنبال قند تمام قوطی های ریز و درشت را باز و بسته کرد.
_بخدا این شوهر تو نوبره. نوید که کلا می ترسه بیاد برای دیدنش.😅 بیچاره از باجناق واقعا شانس نیاورده! بازم تو خوب کنار میای با اخلاقش. ای بابا، قند نداری؟
گیج شده بود از شدت استرس، ترانه هم دل خوشیداشت!
_نمیدونم، باید باشه. توت خشک و شیرینی که هست😥
_عزیزم چای قند پهلو میگن نه شیرینی و توت پهلو. یکم به علایق خودت اهمیت بده نه فقطجناب نامجو!😑
می خواست جوابش را بدهد که با شنیدن اسمش از اتاق میخکوب شد.
_وا! چرا داد زد؟😕
_حتما رادمنش همه چیز رو گفته😥
_اوه، حالا می خواد پاچه تو رو بگیره؟!😑
_ترانه تو نیا، خب؟
اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_چرا؟😠
_خواهش می کنم😥
_برو!😕
بعدا از دل خواهر کوچکترش در می آورد. با تردید به سمت اتاق راه افتاد.
از بین در نیمه باز دیدش ...
دقیقا مثل دیشب دستش مشت شده در موهایش بود.
رادمنش هم کنارش ایستاده بود و می گفت:
_انقدر مغرور نباش، بهرحال از نظرمن فکر خیلی خوبیه😊
_بس کن! این موضوع به تو ربطی نداره. اصلا چرا همچین پیشنهادی دادی؟😡
_ریحانه خانوم پیشنهاد داد نه من!😊
ارشیا پر از بهت سرش را بلند کرد..
اما قبل از اینکه به وکیلش نگاهکند،
به او که حالا بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و سعی می کرد محکم باشد خیره شد.
یکی باید حرف می زد.
ریحانه با صدایی که می لرزید و تُنش به شدت پایین آمده بود گفت:
_من از آقای رادمنش خواستم تا نسبت به فروش خونه و ویلا اقدام کنن😥
ارشیا روبه انفجار بود انگار، بلند گفت:
_با چه اجازه ای ؟😡🗣
_خب...هم خونه و هم ویلا به اسم منه و ...😟😰
_چون به اسم توعه خیال کردی که صاحب اختیاری!؟😡 ریحانه این مسخره بازی های جدیدت رو تموم کن زودتر.😡 قبلا از این اخلاق ها نداشتی، دخالت نمی کردی! بفهم که فقط داری منو هرروز بیشتر تحقیر می کنی لعنتی.😡
رادمنش با تاسف سرش را تکان داد و در حمایت از ریحانه و بجای او پاسخ داد:
_ایشون همسرته و نمی تونه نسبت به شرایطت بی تفاوت باشه.😠
_بهتر بود که بی تفاوت باشه! یعنی چی که راه افتاده و چوب حراج به همه چیز زده؟😡 اونم بدون اجازه ی من. ریحانه بنشین سر زندگیت مثل همیشه، اصلا دوباره برو توی همون آشپزخونه ی لعنتی و فقط بشور و بپز، لطفا برای منم دیگه لقمه نگیر. 😡هر وقت دیدم دارم توی بدبختی تا سروفرو میرم می فرستمت با عزت و احترام خونه پدرت!خوبه؟
_ارشیا! حواست هست که چی میگی؟😥😧
داشت از غصه می مرد،...😣
این چه طرز حرف زدن بود..
وقتی خلوتی نبود
و دو نفر دیگر شاهد گفتگوی بین آنها بودند؟!
یعنی جواب مهربانی را اینطور باید می داد؟
_آره، می فهمم. اصلا همین حالا برو، .. برو 😡👈
و سینی صبحانه که نزدیک ترین چیز دم دستش بود را پرت کرد روی هوا،..
درست مثل دیشب.
انگار شیوه ی جدید عصبانی شدنش بود! شکستن ظرف مربا و فنجان و...
چنان سر و صدایی به پا کرد که ریحانه دست هایش را روی گوشش گذاشت.😖
_چه خبرشده؟😧😠
ارشیا به وضوح از دیدن ترانه جا خورد که طلبکارانهدر کنار خواهرش ایستاده بود..
و انگار می خواست عوض او صحبت کند.
_ببخش خواهرم خیلی سعی کردم دخالت نکنم اما نمیشد.
خیلی جالبه آقا ارشیا! شما طوری برخورد می کنید که انگار مسئول تمام بدبختی ها و حتی ورشکستگیتون ریحانه ست!
ریحانه با دست های لرزانش بازوی ترانه را کشید تا سکوت کند،
اما او برای اولین بار رو در روی شوهر خواهرش قد علم کرده بود!
_ولم کن ریحانه. از بس یه عمر ساکت بودی و هیچ اراده ای از خودت نداشتی حالا ایشون به خودش اجازه می ده تا هر برخوردی باهات بکنه.ولی تا کی؟
_ترانه جان فعلا و...😣😞
ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد.
ادامه دارد..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیست_وهفتم واقعا زما
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #بیست_وهشتم
ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد:
_خوب ببین ارشیا خان، داره می لرزه.!!! از صبح تا شب فقط بخاطر اخم شما، غرور و کم حرفی شما، بی محلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تن لرزه زندگی می کنه.
این مدت تمام شبانه روز مثل پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقی ها و بد قلقی های شما ناراحت نشده.😠چند کیلو لاغر شده اما گور باباش! نه؟ مهم جناب نامجوی بزرگه و بس ...
آقای ارشیا خان نامجو که خیلی ادعای غرور و مردونگی دارید، بهتر بود قبل از اینکه بخاطر غصه ی ورشکستگیِ کاری، به این روز و حال رقت انگیز بیفتید، از غم شکست زندگی مشترکتون اینطور به صرافت می افتادید!
چیزی که داره این وسط از دست میره #زندگیتونه_نه_پول.
همه تقریبا مات سخنرانی پشت سرهم او شده بودند.
صدای بستن زیپ چمدان نیمه باز در فضای اتاق پیچید.
ترانه چمدان را برداشت و گفت:
_من ریحانه رو به عنوان تنها حامی و عضو خانوادش می برم تا خار چشم شما نباشه، 😠هر وقت احساس کردین که چه جایگاهی اینجا داشته بیاین دنبالش. خواهرم بی کس و کار نیست که مدام تحقیر بشه!
با یک دست چمدان را می کشید و با یک دست دیگر ریحانه را...
قبلاز اینکه از اتاق خارج بشود قاب نگاهش پر شد..
از چشم های همسرش، که نفهمید حالتش را، که غم بود یا تاسف، بهت بود یا خشم!؟👀😒
گیج شده و مثل شی سبکی دنبال ترانه کشیده می شد.
هنوز توی راه پله بودند که صدای شکستن چیزی باعث شد تا استپ کنند.
به ترانه نگاه کرد...
که بر عکس او بی تفاوت به راهش ادامه می داد،
چند پله دیگر را پایین رفت و بالاجبار ایستاد.
_چرا وایسادی؟ باز قاطی کرده داره لیوان و بشقاب پرت می کنه تو در و دیوار! برا تو که باید عادی شده باشه. بیا بریم زودتر
مگر می توانست؟
صداها هر لحظه بیشتر می شد.
هرچند می ترسید اما اگر به دل خودش بود دوست داشت برگردد بالا!
چشمه ی اشکش جوشیده بود 😭و احساس می کرد دیگر طاقت اینهمه استرس را ندارد.
از دیشب تنها چیزی که خورده بود حرص و جوش بود.
کاش کسی از #درداصلی_دل_او هم خبر داشت!
پاهایش ضعف می رفت..
و بین انتخاب مسیر درست مردد بود که سر و کله ی رادمنش پیدا شد.
_کجا خانوم نامجو؟ یعنی واقعا تو این شرایط دارین میذارین میرین؟! از شما بعیده...😒
دهانش تلخ شده بود مثل زهرمار... ترانه غرید:
_آقا شما لطفا کوتاه بیا! 😠یعنی معلوم نیست چقدر داغونه خودش؟ بمونه که
چی؟ چهارتا حرف درشت دیگه بشنوه؟
_خانوم محترم شما حق دخالت...
_من کاملا حق دارم که تو زندگی خواهرم دخالت کنم ولی دلیل جسارت شما رو نمی فهمم اتفاقا!
حالا صداها کشدار می شد و منقطع، سرش پیچ و تاب می خورد.
کاش ساکت می شدند.
دستش را گذاشت روی سرش.😣😖
باید جایی را برای نشستن پیدا می کرد، دست دراز کرد تا نرده را بگیرد..
اما انگار معلق بود همه چیز.
_ت...رانه😣
اما نمی شنید!
کمک می خواست ولی هیچ بود و هیچ... همه جا که خوب سیاه شد و درد که توی جانش پیچید تازه صدای جیغ آشنا و دور ترانه توی مغزش فرو رفت...
باید خوب می خوابید!
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیست_وهشتم ترانه دس
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #بیست_ونه
با نوازش دست کسی بیدار شد،
هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می کرد.
دهانش مثل چوب خشک شده بود.
از صداهایی که به گوشش می خورد فهمید توی بیمارستان است.
چشم باز کرد و چهره ی نگران ترانه را دید.
_قربونت برم، خوبی؟
باید بخاطر داشتن خواهرش #شاکرخدا می بود.
سرش را تکان داد و نجواگونه گفت:
_چی شده؟😣
_غش کردی! یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مردمو زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود سریع ماشینش رو روشن کرد اومدیم درمانگاه
_کجاست؟
_چمی دونم، بیرونه لابد
_ارشیا چی؟ تنهاست...😥😣
_آره تنهاست. می خوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش!😠😑
چه بی وقت غش کرده بود! ارشیا که نباید تنها می ماند.
با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود...
_با اجازه
با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند.
_راحت باشید، بهترین؟
_بله ممنونم
_خداروشکر
_ترانه میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟
_تموم نشده که
_حالم خوبه، بریم از اینجا بیرون بهتر میشم
_باشه برم به دکتر بگم بیاد
نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید:
_از ارشیا خبر ندارین؟
_زنگ زدم بهش، نگران شما بود!😒
نیشخند روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم می شد!😏😣
_راستش خانم رنجبر نمی دونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه
_چه حرفی؟
_خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که...
باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه بود و خانم دکتر جوانی که همراهش بود.
_خوبی عزیزم؟
_سلام، مرسی
همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی می نوشت گفت:
_بیشتر مراقب خودت باش، سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه 👶🏻خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات می نویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. می تونی سرمت تموم شد بری، با اجازه.
عرق شرم روی پیشانی اش نشست،
چه دکتر بی فکری!
شاید او نمی خواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود.
دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت...
_این چی گفت ریحانه؟! بچه!😧😟
سکوت کرد چون معذب بود،
رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد...😠
توی ماشین نشسته بود..
و سرش روی شانه ی ترانه بود و به حرف هایش گوش می داد:
_اصلا غصه نخور ریحان، میریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمیشه دارم خاله میشم! وای خدا دارم می میرم از هول گفتنش به نوید...😅😍 ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟! عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر میکنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش می گفتی
ترانه زبان به دهن نمی گرفت، معلوم بود خوشحال شده...
رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:
" می دونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمی تونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما! در مورد گذشته ش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم می دونم که برای شفاف سازی هم شده به شما بگم...در ضمن با وجود همه ی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچه هاست..."
چه عجیب!
کسی چه می دانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچه دار نشدنش!...😞
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیست_ونه با نوازش دس
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #سی_ام
بعد از این همه صبوری رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت ممکن.
تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت.😭😣
نمی دانست خوشحال باشد که خانواده دار بودنش به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بی موقع.😞
خودش را روی مبل پرت کرد،
بغضش ترکید و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هق هق افتاد...😣😩😭
ترانه لیوان آبی روی میز گذاشت و با جدیت گفت:
_بلند شو خودت رو جمع کن. نمی فهمم این مرد همیشه اخمو و یخ چی داره که اینطوری براش بال بال می زنی؟ خواهر بیچاره من، تو هیچ چیزیاز زندگیت نفهمیدی، هیچ مهر و عاطفه ای نصیبت نشده، شوهر بی چشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری را نمی فهمه،😕
_چیه چرا چپکی نگاه می کنی؟ دروغ میگم؟ آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بخاطر شوهرش از طلا و پسانداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره، تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه! سرم داره سوت می کشه... فعلنم هنوز تو شوکم! حالا خدا کنه بچت به طایفه ی خودمون بره وگرنه بدبختیم! الهی فداش بشم من... اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، منم لباسامو عوض بکنم.
چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و انگشت اشاره اش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد:
_بخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه تو سری خور بمونیو برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی! اصلا باید از روی جنازه ی من رد بشی. انقدر اینجا می مونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت. تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما. یادته خانوم جان همیشه چی می گفت؟ که #زن_مثل_ریحانه_ست؛ حدیثش رو می خوند اصلا! که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه. پاشو یه نگاه به خودت بنداز شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانه ست!
هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید دیگر. کاش زری خانم بود...
تمام شب🌌 را دنده به دنده شد و چشم روی هم نگذاشت.
یعنی ارشیا تنها بود؟
او که نمی توانست حتی از جایش بلند شود!
غذا خورده بود؟
قرص هایش را چطور؟
دو روز دیگر وقت دکتر داشت.
تنهایی که از پس خودش بر نمی آمد. تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت می گذشت اما نه اندازه ی آن شب که اینهمه بی خبر بود.😞
صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت،
اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه می گرفت
و تقریبا به زور در دهانشمی گذاشت. اصلا زورگویی از خصلت های خواهرش بود.
دلشوره دست از سرش بر نمی داشت و کلافه شده بود.
به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت:
_کجا؟
_بریم بیرون یه دور بزنیم
_با نوید؟
_نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو
_حوصله ندارم، دلم شور می زنه
_بیخود! دلواپس نباش، ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه، شما برو لباس بپوش تا بریم بازار
_عزیزم تو برو، من واقعا الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم😐
_به جهنم، فقط به فکر ارشیا جونت باش که برات حتی تره هم خرد نمی کنه، خواهر می خوای چیکار؟😕
در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست.
واقعا هم زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا!
تا کی می خواست همینجور ادامه دهد؟
نفس پر دردی کشید و تکیه اش را از دیوار برداشت.
_میرم آماده بشم
برق شادی در چشم های ترانه درخشید و لبخند دندان نمایی زد.
چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟
که با مترو و در بین جمعیتِ آدم ها جایی نرفته بود؟
که از مغازه های معمولی خریدهای ارزان قیمت نکرده بود؟
که این همه جنس های ریز و درشت گلدار دوست داشتنی نخریده بود؟
چقدر سر خرید شال و پانچو و جوراب های بافتنی، ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید.
ارشیا که اینطوری نبود، معمولا علاوه بر حساب کردن مبلغ اجناس، پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان می گذاشت...
ترانه اما معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمی چسبد!
از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود.
چون هیچ وقت چادر مشکی طرحدار نداشت...
همین که به خانه رسیدند،
ترانه مجبورش کرد تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریده اند امتحان کند.
به چشم های عسلی رنگش نگاه کرد، شفاف بودند هنوز. داشت پا به سی سالگی می گذاشت،
اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان می داد.
یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد...
هنوز جوان بود و جذاب...
از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد، چقدر حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنس های این چنینی...
برگشته بود انگار به سال های قبل، آن وقت ها که همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت.
و اولین خرید دونفره شان...😞💞🛍
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛