رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
كنيز که مشخص بود به دین اسلام است و از عریان نمودن سر و تن خود اِبا دارد لحظهاي اهمال كرد...
عمر مانند ببری خشمگین از جايش برخواست و با تازيانه ای که همیشه در دست داشت و همیشه با ان به جنگ با زنان میرفت، شروع به زدن آن کنیزک نگون بخت نمود و آنقدر بر سرش زد تا روسری را بردارد....
در این هنگام مردی از بین جمعیت صدا زد و گفت :
_اهای کنیزک اگر جانت را میخواهی حجابت را بردار،چون من با چشم خویش دیدم که در منزل عمربن خطاب کنیزان با سری لخت و تنی نیمه عریان از میهمانان پذیرایی می کنند!!!...این حکم خلیفه است پس موظف به اجرای این حکمی...
فضه با دیدن این صحنه و شنیدن این سخنان از جای بر خواست و همانطور که آهی سوزناک میکشید با خود زمزمه کرد :
_براستی که این اسلام نیست که تو بر مسند خلافتش نشسته ای ، این دین بویی از اسلام ناب محمدی که رسول خدا صلی الله علیه واله ،پیام رسانش بود نبرده..نمیدانم بعد از مرگ چگونه جواب رسول الله را خواهید داد؟!!! ...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۶
روزگار شتابان درگذر بود و دور دور خلیفهٔ خود خوانده دوم بود و هر روز داستانی از شاهکارهای این شخص به گوش فضه میرسید که هر کدامش تاسف برانگیز بود...
فضه مشغول آسیاب کردن گندم بود، او میخواست نان داغ بپزد و به بهانهٔ این نان به خانه مولایش علی علیهالسلام سری بزند و با دیدن جگر گوشههایش که همان فرزندان بانویش زهرا سلامالله بودند رفع دلتنگی نماید...
در همین احوالات بود که درب خانه را زدند،..
ثعلبه هوار کشان سوار بر چوبی که به عنوان اسب از آن استفاده میکرد، نزدیک درب شد و در را گشود...
زن همسایه وارد خانه شد و همانطور که لپ کودک را در دست میفشرد، به سمت جایی که صدای آسیاب کردن گندم از آنجا بلند بود رفت و نزدیک فضه شد، روبنده را بالا داد و سلام کرد..
فضه همچون همیشه با ایات قران جواب سلام زن را داد و او را تعارف به نشستن کرد..
زن بر روی زمین خاکی در کنار فضه نشست و همانطور که زانویش را میمالید گفت :
_از مسجد میآییم...نمیدانی عمربن خطاب چه غوغایی به پا نمود...اصلا عالم و آدم از کارهای این مرد انگشت به دهان ماندهاند و تندخویی او بر زمین و زمان آشکار شده، من نمیدانم ابوبکر چه در او دید که زمام امور مملکت را به دستش داد و او هم افسارشتر خلافت را بیهدف به هرکجا میکشاند..
فضه آهی کشید و با خود اندیشید :
_ملتی که پا روی سخن و حکم خدا گذارند بیشک گرفتار چنین آدمی میشوند که نه دنیا داشته باشند و نه آخرت...
زن بی خبر از افکار فضه ادامه داد:
_در مسجد نشسته بودیم که ناگهان پسر نوجوان عمر در حالیکه لباس نو پوشیده بود وارد مسجد شد...عمربن خطاب مشغول سخنرانی بود، تا چشمش به فرزندش با ان سر و وضع مرتب افتاد، مانند تیری که از چله کمان میگریزد، سخنانش را نصفه و نیمه گذاشت و از منبر پایین پرید و با تازیانهای که همیشه در دستش بود و گویی با این تازیانه همزاد است، به جان پسرک بینوا افتاد...
صدای گریه و زاری پسرک و داد و هوار ملت بر هوا بلند شد و همگان گمان میکردند این پسر خطایی سخت کرده که پدرش چنین حرکت زشتی انجام میدهد...عده ای به سمت او رفتند تا مابین او و پسرش قرار گیرند و شفیع پسرک شوند...هر چه جمعیت دور خلیفه خود خوانده دوم بیشتر میشد، عمر بن خطاب جریتر تازیانه را بر بدن پسرک بینوا فرود میآورد...او آنقدر کودک خود را زد که عرق بر پیشانیاش نشست و نفسزنان، کمرش را راست نمود...و در این بین پیرمردی عصا زنان جلو رفت و گفت :
یا خلیفه! این کودک پسر توست، چه خطای بزرگی مرتکب شده که اینچنین سزاوار تنبیه هست؟
عمر بی توجه به سوال پیرمرد، اوفی کرد و برای رفع خستگی بر پلهٔ اول منبر نشست ..
پیرمرد که جواب خود را نگرفته بود، رو به پسرک کرد و گفت :
پدرت که چیزی نمیگوید، تو خود بگو چه کردی؟
پسرک درحالی که بینیاش را بالا میکشید و رد اشک و سرخی تازیانه بر صورتش به جا مانده بود، شانه اش را بالا داد...براستی ان کودک نیز خود نمیدانست به چه جرمی تنبیه شده است..شخصی کاسهٔ سفالین پر از آب را جلوی عمر گرفت، عمر لاجرعه آب را بالا کشید و رو به جمعیت گفت : سرانجام پسر من را دیدید؟!
و با اشاره به آن کودک ترسان ادامه داد : این پسر، جگر گوشه من است، او را به مناسبت جرمش چنین تنبیه نمودم و وای به حال شما و زنان و فرزندانتان،هرکدام که جرمی مرتکب شوند، من رحم و شفقتی بر آنها نخواهم داشت.
شخصی از بین جمعیت صدا زد :
مگر پسرت چه کرده بود؟!
عمر آهی کشید و گفت:
واقعا شما نمیدانید و نمیبینید یا خود را به نفهمی میزنید؟! مگر نمیبینید که این پسر لباس نو بر تن کرده و کاملا مشخص است که دچار کبر و غرور شده، من او را زدم که دیگر هیچ وقت دچار تکبر نشود...
تا اینچنین حرفی از دهان عمر بیرون جست، تمام جمع را سکوتی مبهم فراگرفت و هر کس به زعم خویش کار خلیفه را تفسیر میکرد.
زن همسایه نفسی چاق کرد و رو به فضه گفت :
_واقعا باید بر دینی تاسف خورد که سردمدارانش اینچنین #ظالم و #بیرحم هستند...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۷
مسجد مدینه مملو از جمعیت بود و هرکس چیزی میگفت، قاصدی از راه رسیده بود و خبرهایی داشت...
قاصد نامهای به خلیفهٔ خود خوانده داد و عقب عقب رفت تا به جمعیت رسید و خود را در بین جمع جا کرد..
مردم در گوش هم پچ پچ میکردند و هرکس میخواست خود را به آن مرد قاصد برساند و از کم و کیف قضیه خبردار شود..کم کم حلقه دور قاصد تنگ تر شد و گویا حرفهای او برای مردم شنیدنی بود، یکی با سر و دیگری با سخنی کوتاه حرفهای قاصد را تایید میکرد، هیچ کس توجهی به خلیفه و حال دگرگونش نداشت و تا عمر بن خطاب نامهاش را خواند، گویا مردم همه از کم و کیف قضیه باخبر شدند..عمر حالش دگرگون بود، چون میدانست که کارمندان دولتش خطایی بزرگ کردند اما گویا دلش رضا نمیداد که آنها را تنبیه کند و اگر تنبیه هم نمیکرد ،جلوی دهان و سخنان مردم را نمیتوانست بگیرد..پس باید چارهای می اندیشید، چاره ای که هم خود به خواستهاش برسد و هم دهان مردم را ببندد، پس این چنین شروع کرد...
عمربن خطاب گلویش را صاف کرد و نگاهی به جمعیت انداخت و گفت :
_همانطور که میبینم، پچ پچ هایتان حاکی از این است که میدانید چه شده و چه خبرهایی در شهر پخش است..عده ای می گویند که کارگزاران دولت ما تخلف کردند و اموالی را به تصاحب خود درآوردهاند، پس لازم نیست پشت سر ما حرفهای درشت بزنید و ما را متهم به نادانی و بی لیاقتی نمایید..قاصدی هم که رسید و نامه اش را خواندم مؤید این موضوع است..پس ما حکمی خواهیم کرد و خاطیان را مجازات خواهیم نمود..
عمر این حرف را زد و از جای برخواست و همانطور که سعی می کرد نگاهش را از جمعیت بگیرد ،راه بیرون رفتن را در پیش گرفت..
بحث بین مردم داغ شده بود، انها مدتها بود میدانستند که عمال عمر مشغول #ظلم و #تعدی به اموال مسلمین هستند و به بیتالمال دست درازی میکنند و اما چون طبیعت خشن عمر را میشناختند از ابراز این سخنان خودداری میکردند تا مبادا مورد خشم خلیفه خود خوانده دوم قرار گیرند.
اما اینک که کسی پیدا شده بود و شجاعت آن را داشت که موضوع را بیان کند، دیگران هم سخنان انباشته شده در دلشان را به زبان می آوردند..
یکی از گوشه ای گفت :
_خلیفه باید تمام کارگزاران خطاکارش را از سمت خود معزول کند و اموالی را که به ناحق تصاحب کرده اند باز پس گیرد.
دیگران همکه دور او را گرفته بودند با تکان دادن سر و گفتن آری آری، حرف او را تایید نمودند.
فضه که در گوشهای ترین قسمت مسجد ، مشغول ذکر خداوند و شاهد تمام سخنان بود، آهی کوتاه کشید و با خود اندیشید :
_کسی که کرسی خلافت زیر پایش #غصبی است و مسندی را #بهزور تصاحب کرده ، نمی تواند قاضی #عادلی برای این محکمه باشد ....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۸
فضه مثل همیشه کارهای منزلش را کرد و راهی خانه مولایش علی علیه السلام شد.
درب منزل مولا چون همیشه به روی ارادتمندانش باز بود،..
فضه تقه ای به درب زد و وارد شد و متوجه جمعی شد که داخل اتاق مولا، گرد خورشید وجودش جمع شده بودند..
شیعیانی که ارادتمند مولا بودند و حال بعد از اینکه چند سال از عروج پیامبر گذشته بود با پوست وگوشت و خونشان حس کرده بودند که راه حق و اسلام ناب نه از منبری میگذرد که غاصبانی غصبش کردند، بلکه از خانهای میگذرد که نوادههای پیامبر در آن قد میکشند، از منزلی میگذرد که هنوز سیاهی شعلههای آتش بر درب آنجا هویدا بود و به همگان میگفت راه حق، همین خانه اولین مظلوم و مظلومهٔ عالم است...
فضه خود را به پشت درب رساند و در واری لنگهای که باز بود بر زمین نشست تاسخنان مریدان مولا و مولای مظلومش را بشنود..
درهمین هنگام بود که یکی از افراد به سخن در امد و گفت :
_یا علی علیه السلام، آیا میدانی که عمر درباره کارگزاران و کارمندان خطاکارش چه حکم کرده؟..عمر انگار از اعتراض مردم به ستوه آمده و حکم کرده نصف مال تصاحب شده را به بیت المال برگردانند و جای تعجب است که این حکم را برای یکی ازکارمندانش که از قضا قفنذ هست لغو کرده و همین نیمه مال را هم از او نگرفته..!!
در این هنگام همهمه ای بین جمع درگرفت و شخصی دیگر صدایش را بلند کرد و گفت :
_پس با این حال به عمر ثابت شده که کارگزارانش خطاکارند،حکم عقل بود که نباید آنها را بر مقامشان ابقاء نماید باید آنها را عزل میکرد و کل مال تصاحب شده را از آنها باز پس میگرفت...
با این سخن ،همگان صدای آری آری سر دادند..
و در همین بین عباس پسر عموی مولا علی رو به ایشان گفت :
_براستی که چرا عمر اینچنین کرد و چرا قنفذ را از دادن نصف مال تصاحب شده معاف کرد؟!
مولا علی علیه السلام اشک به چشمان مبارکش آورد و با بغضی در گلو فرمودند:
_شکایت می کنم از قنفذ برای ان ضربتی که به فاطمه زد و فاطمه درحالی از دنیا رفت که اثر آن همچون بازوبند در بازویش بود و این معاف شدن هم بهای همان کتکی ست که او در پیش چشم عمر و با حکم او به فاطمه ام زد...😭😭
فضه با شنیدن این سخنان بغض فرو خورده اش را شکست و همچون ابر بهار اشک میریخت که....
وقت نماز بود،مؤذن به بالای بام مسجد رفت و بلندتر و رساتر از همیشه اذان را گفت...مردم در حالیکه گرم صحبت بودند دسته دسته وارد مسجد میشدند و همهمه ای عجیب مسجد را فرا گرفته بود.
هرکس به کناری اش می گفت :
براستی که گوش های من اشتباه نشنیده؟! ایا تو هم نوای اذان را اینگونه شنیدی؟ و وقتی که کلام یکدیگر را تایید میکردند، تعجبشان بیشتر میشد...
در همین هنگام عمربن خطاب جلو آمد و شروع به گفتن اقامه نمود،مردم بی صدا ایستادند و نماز شروع شد..اما در دل تک تک نمازگزاران سؤالی بی جواب مانده بود و بی صبرانه منتظر اتمام نماز بودند تا سوالشان را بپرسند..
نماز در هیاهویی پنهانی به اتمام رسید و سلام نماز را دادند، هنوز مردم تعقیبات ان را به جای نیاورده بودند که ناگهان از گوشه ای صدای پیرمردی که گویا صبر از کف داده بود بلند شد :
_ای عمر! چرا مؤذن مسجد امروز اذان را اینچنین گفتند؟!
عمر بی توجه به سؤال پیرمرد به گفتن ذکر مشغول شد، جمع پشت سرش که برای آنها هم این سؤال پیش امده بود، بی صبرانه منتظر جواب بودند و چون جوابی نیامد، کم کم زمزمه ها شروع شد...
آری چرا اینچنین اذان گفت؟مگر در زمان پیامبرصلی الله علیه واله ، رسول الله حکم نکرده بود که عبارت «حی علی خیر العمل» جزیی از اذان است. چرا امروز این عبارت زیبا در اذان جایی نداشت؟
زمزمه ها که اوج گرفت ، عمربن خطاب از جای برخواست در حالیکه صورتش از عصبانیت سرخ شده بود گفت :..
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۹
عمربن خطاب درحالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود از جای برخواست و با تندی رو به جمع گفت :
_آری درست شنیدید، امروز اذان ما «حی علی خیرالعمل » را نداشت و از این به بعد هم نخواهد داشت، چون من اینچنین می خواهم و دستور من است که لازمالاجرا است!! من خلیفهٔ مسلیمن هستم و رأی و نظرم اینگونه است که اذان بدون این عبارت زیباتر خواهد بود، پس لب فرو بندید و در کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنید
و با زدن این حرف پشتش را به جمع کرد و باز در عالم خود فرو رفت..
جمعیت که سخنان تند و آتشین عمر آنها را ترسانده بود مثل همیشه سکوت کردند و اجازه دادند #بدعتی دیگر به بدعت هایی که عمر بر آنها اصرار داشت اضافه شود...
پیرمردی که اول مجلس سوال پرسیده بود ، آرام زیر لب تکرار کرد :
_آخر کی میخواهد این دستوراتش تمام شود؟! دستوراتی که برخلاف راه و سیره پیامبر است،به خدا قسم خودم شاهد بودم که پیامبر با دست باز نماز میخواند و خودم بارها و بارها دیدم که پیامبر به جای شستن پا و سر، هنگام وضو، به مس پاها و سر قناعت میکرد، اما بعد از عروجش هر روز زمزمه تازه و طرحی نو درگرفت ، کم کم آب بازی، جای وضو را گرفت، مهر نماز غیب شد و نماز که با حالتی تسلیم میبایست ادا شود،به حکم اینان دست بسته ادا شد و حالا هم که اذان را دستخوش سلایق خود قرار داده اند، انگار که پیامبری دیگر به زمین نازل شده و فتواهای جدید میدهد و این اسلام، اسلامی نیست که محمدبن عبدالله آورد...
آن پیر، این سخنان را آرام زد و از جای برخواست تا به خانه علی بن ابیطالب وارد شود. و به حضرتش بگوید آنچه را رخ داده، اما جرأت این را نداشت که به اعمال عمر در مسجد و پیش رویش اعتراض کند،چون میدانست اعتراض کردن همان و طعمهٔ شلاق عمر شدن همان...
روزگار چونان اسبی سرکش به پیش میرفت، روزگاری که بر وفق مراد خلیفهٔ خود خوانده بود و چنان با شتاب اسلام را از مسیر اصلی خود منحرف می نمود که هیچ اسب راهوری قدرت مقابله با آن را نداشت...
بسیاری از قوانین دین محمدی دست خوش تغییر و تحریف شده بو ، دیگر اسلام این روزها رنگ و بوی اسلامی که محمد بن عبدالله صلی الله علیه واله آورده بود، نداشت و از اسلام واقعی جز نامی چیزی به جای نمانده بود...گویی مهر سکوت بر دهان ها زده بودند و مردمان آن زمان کر و لال شده بودند، تمام تحاریفی که عمربن خطاب بر دین سراسر نور اسلام روا میداشت، از طرف جمع مورد پذیرش قرار میگرفت وهیچ کس را یارای برخواستن و اعتراض کردن نبود زیرا اینان مردانگی را به تمامی فروخته بودند،آنزمان که غدیر را دیدند و نادیده گرفتند... عدالتشان آن زمان به تاراج رفت که رسول خدا به ملکوت پرواز نمود و دیدند که ناکسانی درب خانهٔ دخترش را آتش زدند و دم برنیاوردند... انسانیت شان آنزمان پا پس کشید که دستان ولی الله را بهریسمان بستند و زنی آبستن را با سینهای خونین،بی پناه رها کردند و دین را پشت گوش انداختند ودنیایشان را چسپیدند.
مردم از ظلم و بدعت های عمر بن خطاب به ستوه آمده بودند ،اما خود کرده را تدبیر نیست،...
در همین ایام بود که واقعهای رخ داد، واقعه ای که عمق جهالت خلیفه خودخوانده را به چشم ملت می کشید ، اما چه فایده، این مردم بارها و بارها بی عدالتی خلیفه شان را دیده بودند اما اعتراضی نمی کردند.
بارها و بارها از زبان خود عمر شنیده بودند که ...«به راستی اگر نبود علی علیه السلام، عمر هلاک شده بود»
اما گویی چشم حقیقت بینشان نا بینا گشته بود که حق عیان، علم عیان، ولیّ عیان را که کسی جز امیرالمومنین علی بن ابیطالب، نبود ، در تنهایی خویش رها کرده بودند و دامان دنیای دون را چسپیده بودند...آری در همین زمان بود که آن واقعه به گوش همگان رسید....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳۰
مولا علی علیه السلام آه کوتاهی کشید و در شمارش بدعتها فرمودند:
_یکی از بدعتهای دو خلیفه تغییردادن مقام ابراهیم علیهالسلام از جایی که پیامبر خدا صلی الله علیه واله گذاشته بود به محلی که در زمان جاهلیت بود و پیامبر از آنجا برداشته بود.. این عمل ناپسند و این بدعت آشکارا انجام شدم و از هیچکس صدای اعتراض بلند نشد و یا آن دیگری ، تغییر وزن صاع و مد(که معیار مخصوصی بوده) از وزنی که رسول الله تعیین کرده بود و همانا در این دو وزن #واجب و #مستحبی قرار داشت و کم و زیاد کردن آن کاری ناپسند بود و عمل قبیح دیگر کفارهٔ شکستن قسم و ظهار بود(برنامه ای که در جاهلیت شوهر به زنش می گفت: ظَهْرکَ کَظَهْرِ اُمّی و بدین وسیله او را بر خود حرام میکرد و اسلام از این کار منع کرده و کفاره برای گویندهٔ ان قرار داده بود) شما دیدید و میدانستید که واجب خدا را نباید دستکاری کرد، دیدید و بدعت را به جان خریدید و عقاید باطل را پذیرفتید و نیز آنچه از زراعت و غله واجب است با وزن مصاع و مد به مساکین داده می شود و براستی که پیامبر فرمود:
پروردگارا در مصاع و مد به ما برکت بده...
و مردم تغییر مصاع و مد را که از بدعت عمر بود مانع نشدند،بلکه به آن راضی شدند و آن مقدار را پذیرفتند...
مولا علی آهی بلندتر کشید و با بغضی در گلو ادامه داد :
_و فدک را تصاحب کردند در حالیکه متعلق به فاطمه بود و تحت مالکیت ایشان بود، در زمان پیامبر غله و محصول فدک را فاطمه میخورد و طبق نظر ایشان خرج میشد ،اما آنها برای ملکی که مال فاطمه بود از او شهود خواستند و سخن دختر پیامبر را تصدیق نکردند و حتی شهادت شهودان و امایمن را رد کردند و به فاطمه تهمت خلاف گویی زدند..
مولا علی علیه السلام به اینجای حرفش که رسید، جمعیت سر در گربیان فرو بردند، آنها خوب میدانستند که دو خلیفه غاصب چه ظلم عظیمی در حق پیامبر و دختر پیامبرشان روا داشتند..
فضه از پشت درب، اشک چشمانش را می سترد و گوش هایش را تیز نموده بود تا سخنان حق ولیّ خدا را که خانه نشین شده بود بشنود...
امیرالمومنین علی علیهالسلام نگاهی به جمع کرد و فرمود :
_شما خود شاهد بودید که فاطمه سلام الله علیها، از حق خود دفاع نمود و اما آنها برای ملکی که متعلق به دختر پیامبر بود و حکم پیامبر بر این تعلق گرفته بود که فدک از آن فاطمه باشد، شاهد میخواستند و آشکارا حکم رسول خدا را زیرپا گذاردند..نه شهود را پذیرفتند و نه سخن دختر پیامبر را که صدیقه و راستگوترین فرد روی زمین بود برتافتند...فدک را غصب کردند و به دنبالش ظلم های بی شماری به ذریهٔ رسول الله نمودند و عجیب تر اینکه صدای هیچ کدام از شما در نیامد و ندای اعتراضی بلند نشد و شما پیروی کردید از ظلم ها و بدعت های ابوبکر و عمر...
و سپس مولا علی علیه السلام بین جمعیت چشم گرداند و نگاهش روی عباس پسر عمویش خیره ماند و ادامه داد:
_آیا تعجب نمیکنید که عمر و رفیقش ابوبکر سهم ذویالقربی را که خداوند در قران (سوره انفال آیهٔ۴۱) برای ما واجب کرده است از ما منع کرده و میکنند و خداوند آگاه برتمام امور است و خوب میدانست که آنان درباره سهم ذوی القربی به ما ظلم خواهند کرد و آن را از دست ما بیرون میآورند، پس آیه ای نازل کرد تا همگان بر وجوب آن آگاه باشند اما هیچکس سخن خدا و کلام قران را برنتافت و بر بدعت های عمر سر تعظیم فرود آوردند..
مولا علی علیه السلام ،اندکی سکوت کرد ، انگار میخواست از بین دریای ظلم و بدعت های دو خلیفهٔ خود خوانده،مواردی را گلچین کند و مردم را آگاه نماید،... گرچه خود مردم با چشم خویش این بدعت ها و ظلم ها را شاهد بودند ولی گویی خود را به خواب غفلت و بی خبری زده بودند...
و مولا علی چنین ادامه داد...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت50 حرکت کردیم سمت جمکران ،خیابونا شلوغ بود ،همه شاد بودن و در حال پخش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت51
بعد از چند دقیقه نوشتن نامه سجاد تمام شد
-تمام شد؟
سجاد:اره
-خسته نباشی
سجاد:سلامت باشی،بیا حالا نوبت توعه
-میشه پشت نامه تو بنویسم؟
سجاد چرا؟
-اینجوری نامه هر دوتامون کنار همه..
سجاد:باشه بیا بنویس،فقط نامه منو نخونیااااا،شخصیه ...
-آها ،حالا شخصی هم داریم ،باشه بابا نمیخونم
نامه رو گرفتم از دستش ،شروع کردم به نوشتن
سلام مولای من، خیلی حاجت دارم برای نوشتن ،ولی الان فقط حاجتم یه دونه اس
اینه که آرزو و حاجت های سجاد و برآورده کنی ،خیلی دوستت دارم...
-خوب تمام شد
سجاد:جدی؟ چه کم!.
-کم نیست آقا!
حاجتم بزرگه،ولی تو یه جمله خلاصه شد
بعد باهم دیگه نامه رو انداختیم توی چاه
بعد از نوشتن نامه رفتیم یه گوشه نشستیم
سجاد شروع کرد به خوندن زیارت آل یاسین
منم سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستمو به خوندنش گوش میکردم
بعد از اینکه زیارت ال یاسین تمام شد
سجاد:بهار ؟
-جانم
سجاد:من دو روز دیگه باید برم ( با شنیدن این جمله ،انگار زندگی و خوشبختی منم تمام شد ،ای کاش میشد برگشت دوباره نامه بنویسم و از آقا بخوام که سجاد از پیشم نره،ای کاش میشد نامه نوشته شده مو پاک کنم نکنه سجاد آرزو شهادت داشته بود )
سجاد: نمیخوای چیزی بگی؟
- پس به آرزوت رسیدی.
آقا جون و مادر جون میدونن؟
سجاد: اره خیلی وقته که بهشون گفتم، به تو هم چون خودت خواستی دیر گفتم
خیلی سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم ولی نمیشد ،اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن ،یه لحظه دلم به حال خودم سوخت که چقدر زمان خوشی هام کم بودن...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت51 بعد از چند دقیقه نوشتن نامه سجاد تمام شد -تمام شد؟ سجاد:اره -خسته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق💗
قسمت52
- بریم خونه سجاد
سجاد: چشم
توی راه فقط چشمم به پلاک دور آینه بود
و اشکام جاری شدن، سجاد حرفی نزد چون از درونم باخبر بود ،از عشقم نسبت به خودش
بعد از رسیدن به خونه با حالی که داشتم همه فهمیدن که سجاد موضوع رو بهم گفت
یه سلام کوتاهی کردمو رفتم توی اتاق
لباسامو عوض کردمو یه گوشه نشستم
بعد از مدتی سجاد وارد اتاق شد
اومد کنارم نشست
سجاد: بهار جانم،از اول هم قرار بود برم ،نه؟
تازه به قول خودت،مگه من لیاقت شهادت دارم؟
- تو اون نامه چی نوشتی؟
ننوشتی که خدا شهادت نصیبم کن...
سجاد( خندید):یه رازه...
- جون بهار بگو
سجاد: از آقا خواستم ،که اگه لیاقتشو دارم شهید بشم...
- یعنی من مهر تایید به شهادت و امضا کردم
خدا نه....
سجاد: یعنی چی بهار؟
- من از اقا خواستم تو به آرزوت برسی
باید بریم دوباره نامه بنویسم
،نمیشه بریم حرفمو پس بگیرم نباید همچین چیزی مینوشتم اشک هام امانم نمی داد
سجاد بغلم کردو میگفت آروم باش بهار من ،آروم باش
- چه طور آروم باشم
سرمو رو پاهای سجاد گذاشتم و گریه میکردم
نصفه های شب بیدار شدم ،متوجه شدم روی پاهای سجاد خوابم برده
سجادم به خاطر اینکه بیدار نشم ،نشسته سرشو به میز تکیه داد و خوابید...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت52 - بریم خونه سجاد سجاد: چشم توی راه فقط چشمم به پلاک دور آینه بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت53
بلند شدم و آروم درو باز کردم و رفتم وضو گرفتم برگشتم اتاق دیدم سجاد بیدار شده و پاهاشو ماساژ میده...
- بمیرم ،پاهات درد گرفت؟
سجاد: نه عزیزم ،فقط خوابیده ،اونم چه خوابی ،بی حس شده پام....
- ببخشید، نفهمیدم کی خوابم برد
سجاد: اشکالی نداره،بعد ها تلافی میکنم...
( بعدا،مگه بعدی هم وجود داره)
چادرمو سرم کردم و سجاده رو پهن کردم
سجاد: التماس دعا خانووم
- محتاجیم آقا
بعد از خوندن نماز خوابمون نبرد
کنار هم دراز کشیدیمو من فقط نگاهش میکردم شاید هیچ وقت نتونم دوباره ببینمش...
-سجاد
سجاد:جانم...
-اون پلاکی که دور آینه ماشینت بود ،واسه کیه؟
سجاد:یه سال با بچه ها رفته بودیم راهیان نور،
طلاییه که بودیم رفتم یه گوشه نشسته بودمو با شهدا درد و دل میکردم که چشمم به این پلاک افتاد هر موقع به این پلاک نگاه میکنم،میگم چقدر گمنام ها غریبن...
واقعن راست گفتن که حضرت فاطمه گمنام میخره ( چشماش پر از اشک شد )
-تو هم دلت میخواد گمنام بشی؟
(آهی کشید):من که لیاقتشو ندارم..
- عشقت چند؟
سجاد: یعنی چی؟
- عشقت و خریدارم ...
سجاد: فروشی نیست خانوم هدیه دادمش
( دستمو مشت کردم زدم به سینه اش):
ای شیطون زیرآبی میری پس...
سجاد: نه خیر اونی که بهش هدیه دادم الان روبه رومه..
- من بدون تو چیکار کنم سجاد...
سجاد:( موهامو نوازش میکرد)
من هیچ وقت تنهات نمیزارم ،همیشه کنارتم
- چقدر کم زندگی کردیم
سجاد: خودت گفتی که مدت زندگی مهم نیست ،یادت نیست ؟
- اون موقع فکر نمیکردم اینقدر دیوانه ات بشم
سجاد: منم فکر نمیکردم اینقدر عاشقت بشم بهار ،تو بهترین اتفاق زندگیم بودی
- پس چرا ...
( دستشو گذاشت روی دهنم) هیسسس،من زندگیمو اول از خدا بعد از اهل بیت و شهدا دارم،هیچ وقت نمیخوام بین دو راهی قرار بگیرم ،پشتم باش ،بزار با دل آروم برم بهار
- باشه ،برو...
( نفسم بند اومده بود و آروم اشک میریختم)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت53 بلند شدم و آروم درو باز کردم و رفتم وضو گرفتم برگشتم اتاق دیدم سجا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت54
روز موعود رسیده بود و ای کاش زمان کنترل داشت و من هی برمیگشتم عقب ،هی برمیگشتم عقب
یه گوشه نشسته بودمو به سجاد نگاه میکردم ، یه ساک کوچیک تو دستش بود و وسایلش و جمع میکرد
صدای زنگ در اومد،از پنجره نگاه کردم
مامان و بابا وجواد و زهرا بودن
برای خداحافظی با سجاده اومده بودن
پاهام توان راه رفتن نداشت
برگشتم نگاه کردم سجاد در حال پوشیدن لباسش بود با هر بستن دکمه پیراهنش جانم در میرفت نزدیکش شدم به چشمهای عسلیش خیره شدم چشمم به زنجیر دور گردنش افتاد
از زیر پیراهنش بیرون آوردم
همون پلاک ،بود پلاکی روش نوشته بود شهید گمنام سجاد دستمو گرفت و بوسید
سرمو گذاشتم روی سینه اش و گریه میکردم
بلند بلند گریه میکردم و میگفتم:مطمئنم خانم تو رو میخره
سجاد خیلی دوستت دارم، سجاد خیلی دلم برات تنگ میشه ، میدونم دیگه نمیبینمت ،سجاد قول بده اون دنیا عروست باشم، ( سجادم بغضش شکست و گریه میکرد):بهار جان ،جان سجاد گریه نکن، چرا داری با اشکات قلبمو آتیش میزنی ، چرا داری توان رفتن و ازم میگیری،نزار دلم پیش تو باشه
بلاخره بعد از کلی گریه ازش جدا شدم و رفتیم از اتاق بیرون مامان با دیدنم اومد جلو بغلم کرد
دلش سوخت برای دخترش که دوماه هم نشده که ازدواج کرده بود...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت54 روز موعود رسیده بود و ای کاش زمان کنترل داشت و من هی برمیگشتم عقب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت55
رفتم روی تخت نزدیک حوض نشستم
دیگه جانی برای ایستادن نداشتم
سجاد شروع کرد به خداحافظی با همه
مادر جون هم انگار خبر داشت که دیگه تک پسرشو نمیبینه ،پسری که با نذر و نیاز خدا بهش داده بود
انگار فهمیده بود امانتی رو باید به صاحبش برگردونه
چشمامو بستم و فقط به روزهایی باهم بودنمون فکر میکردم ،توی خیالم آینده رو هم با سجاد میدیدم با لمس دستی روی دستم چشمامو باز کردم مادر جون بود,کنارم نشست
پیشونیمو بوسید یه ظرف آب دستش بود ،ظرف و سمت من گرفت.
مادرجون: بلند شو مادر،تو که اینقدر ضعیف نبودی،پاشو پشت سر شوهرت آب بریز ،که انشاءالله به سلامت بره و برگرده ( اشکام جاری شد،انگار مادرجونم جز دلداری دادن چیزی نمیتونست بگه ،ای کاش من میتونستم اون قلب آتشینش و آروم کنم )
- چشم
سجاد اومد سمت ما ،مادر جون با اومدن سجاد بلند شد و رفت
سجاد رو کرد به فاطمه : فاطمه جان برو یه چادر بیار
فاطمه : چشم
همه چون محرمم بودن،حجاب نکردم ،ولی نمیدونستم چرا سجاد از فاطمه خواست بره چادر بیاره
بعد از چند دقیقه فاطمه با چادر اومد سمت سجاد
سجاد: دستت درد نکنه
سجاد چادر و گذاشت روی سرم
کنارم نشست
سجاد:خانومی از اون حجاب قشنگا یی که میکنی بکن منظورشو نمیفهمیدم ،حتی حوصله پرسیدن هم نداشتم
چادرو روی سرم مرتب کرد و حجاب کردم
بعد سجاد گوشیشو از جیبش بیرون آورد
و گرفت جلومون ،میخواست عکس بگیره،آخرین عکس دونفره مون...
سجاد:بهارم یه لبخند بزن
به زور لبخند زدم
سجاد :۱٫۲٫۳ -چرا اینبار با گوشی خودت گرفتی؟
سجاد:(خندید):میخوام اینقدر عکستو نگاه کنم ،که اگه شهید شدم سراغ هیچ حوری نرم (با مشت زدم به بازوش):خیلی نامردی،تو منو به زور نگاه میکردی ،حالا میخوای زود با یه حوری بپری...
سجاد:آخه شاید اون حوری هم مثل تو پاپیجم بشه ،چیکار کنم...
-نگو اینو سجاد
سجاد:الهی قربونت برم ،شوخی کردم،عکس گرفتم که دلتنگیهام کمتر بشه...
-خیلی دوستت دارم سجاد
سجاد:عع زشته خانوم ،دارن نگاهمون میکنن ،پاشو بریم ،دیرم شده -باشه
ظرف آب و گرفتم دستمو رفتیم سمت بقیه
سجاد ساکشو برداشت و در و باز کرد
یه ماشین دم در منتظرش بود
چادرمو مرتب کردم رفتم بیرون
سجاد اومد سمتم و زیر گوشم گفت:مابیشتر خانومی ،یاعلی (با گفتن این حرفش)اشکام سرازیر شد سجاد سوار ماشین شد و حرکت کردن چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشد تا اینکه از نگاه محو شد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛