رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۳
هیاهویی از طرف خانهٔ ابوبکر به هوا بلند بود و صدای شیون و زاری زنان خبر از مرگ خلیفهٔ خودخوانده میداد..
فضه که بیرون از خانه بود و متوجه مرگ ابوبکر شده بود با خود می گفت
_واویلا...چه بد با اهلبیت رسول تا کردی و چه قبیح مسند خلافت را غصب کردی و فقط توانستی دوسال بر این اسب سرکش بنشینی و اگر صدها سال هم مینشستی باز هم این دنیای دون ،ارزش آن را نداشت که پشت به وصیت پیامبر صلیاللهعلیهواله کنید و خلافتی را که از آن شما نبود غصب نمایید و دین خدا را از راهش منحرف کنید و وای برتو که امشب چگونه با محمدبن عبدالله، رسول آخرین خدا رودر رو میشوی؟ چگونه با دخترش زهرا که کمر به قتلش بستید و او را دلشکسته و پهلو شکسته به ملکوت فرستادید روبه رو خواهید شد و وای بر شما....
فضه در همین احوالات بود و صدای زنهای داخل خانه ابوبکر بیشتر و بیشتر میشد که ناگهان از انتهای کوچه جمعی از مردان که پیشاپیش آنها عمربن خطاب با تازیانه ای در دست حرکت میکرد به سمت خانهٔ ابوبکر آمدند...
فضه میدانست که ابوبکر در اخرین لحظات عمرش، عمر را جانشین خود قرار داده و افسوس میخورد بر این ملتی که جانشین رسول خدا را که به حکم خدا انتخاب شده بود برنتافتند و اینک به دنبال عمربن خطاب به عنوان جانشین ابوبکر راه افتادهاند و تعجب میکرد که عمربنخطاب چه قصدی دارد و چه در سرش میگذرد که اینچنین برافروخته به سمت منزل ابوبکر حرکت میکند...
گرچه که همه میدانستند عمر، فردی خشن و سختگیر و هراسانگیز است اما در مجلس ختم جای تازیانه نیست!!!ولی برای این فرد، گویا جا افتاده بود که برای مصیبت زدگان،تازیانه و آتش باید هدیه برد....
عمر درحالیکه که از خشم خون به چهره دوانده بود، با هیأت همراهش وارد خانهٔ ابوبکر شد و زنان مصیبت زده بیتوجه به ورود حاضران، ناله و شیونشان بلند بود.
عمر شلاق دستش را در هوا چرخاند و با نعرهٔ بلندی گفت :
_ساکت باشید، چرا شیون و زاری میکنید؟! خوب ابوبکر مرده؟! مرده و ما هم میمیریم ، این شیون و زاری ندارد..
تا اسم ابوبکر را آورد،نزدیکان او گریهشان شدت گرفت و عمر با خشونت همیشگیاش، فریادش را بلندتر کرد ، اما گویی فریاد او اثری در جمعیت نداشت...
در این هنگام میخواست متوسل به حرکات و اعمال همیشگیاش بشود تا بتواند جمع را خاموش کند...
پس داخل جمعیت زنان چشم گرداند و چشم گرداند و دنبال طعمه ای مناسب برای رسیدن به خواستهاش بود و ناگهان نگاهش روی زنی مصیبت زده خیره ماند...درست است، بهترین شخص همو میتوانست باشد، «ام فروه» دختر ابوقحافه، خواهر ابوبکر نالهاش از همه بلندتر بود...پس عمر جمعیت را شکافت و پیش رفت ، گوشهٔ چادر ان زن را گرفت و به وسط اتاق کشانید و برای خاموش شدن دیگران و عبرت سایرین ،شروع به تازیانه زدن او نمود...
شلاق که بالا میرفت و هوا را میشکافت تا بر بدن این زن مصیبت دیده بنشیند ، هر کدام از زنان یاد خاطره ای میافتادند، خاطره ای که جلاد اول و آخرش عمر بود ...😭
زنی از گوشهٔ اتاق چادر را جلوتر اورد و با لحنی آهسته به زن کناری اش گفت:...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۴
زن با لحنی آرام که به گوش عمر نرسد،شروع به پچ پچ در گوش زن کناری اش کرد وگفت :
_این رسم عمر است ، مگر ندیدی چه بر سر دختر رسول الله آورد؟! مگر به فرمان همین شخص، هیزم به درب خانهٔ زهرای ماتم زده و مصیبت کشیده، جمع نکردند و درب خانه را آتش نزدند؟ و کاش بهمین قناعت کرده بودند و فرزند دختر پیامبر را پشت درب از نفس نمیانداختند...به خدا قسم که خودم دیدم، تازیانه به بازو و تن تبدار دخت پیامبر صلی الله علیه واله زدند...کسی که به زنی بیمار که از قضا دختر پیامبرشان هم هست رحم نمیکند،چه توقع داریم که بر دختر ابوقحافه رحمکند؟!
زمانی که این حرف از دهان آن زن درآمد، زن کناری اش تکانی بخود داد و گفت :
_عمر مردی خشن است، پس تا تازیانه اش به جانتان ننشسته و طعم آن را نچشیدهاید، اینجا را ترک کنید
و با زدن این حرف از جا برخواست و کم کم زنان آنجا را ترک کردند...
و اینچنین بود که خلافت خلیفهٔ خود خوانده دوم شروع شد، خلافتی که ادامهٔ #غصب حق مطلق علی بن ابیطالب علیهالسلام بود و باز هم حیدرکرار، #خار در چشم و #استخوان در گلو، میبایست #خانهنشین باشد و صبوری کند و با چشم خویشتن شاهد پاره پاره شدن پیکرهٔ اسلام باشد...
روز و روزگار در گردش بود و آن چنان میتاخت که هیچکس جز به خوشی و امورات خود به این رفتن و گریز فکر نمیکرد.
دوران، دوران حکمرانی عمر بود و اسب سرکش خلافت، از راه اصلیش با شتابی فراوان، فاصله میگرفت...
وقت نماز ظهر تمام شده بود که ابو ثعلبه وارد خانه شد...
فضه این زن فهیم و با ایمان به استقبال همسرش رفت و او را مغموم و ناراحت دید، پس چون همیشه، آیه ای از آیات قران خواند و دلیل این حال همسرش را در قالب آن آیه از او سؤال کرد..
ابو ثعلبه با گوشه دستار سرش،عرق پیشانی اش را گرفت، آهی کشید و گفت :
_از دست این روزگار گله دارم، آخر مردمی را میبینم که چشم به حقایق بستهاند و با اینکه میدانند و میفهمند باز هم مزخرفاتی را #تاییدمیکنند که کاملا و واضحا #میدانند از ریشه #کذب است...
فضه با حالت سوالی شوهرش را نگاه میکرد...
و ابوثعلبه آه کوتاهی کشید و ادامه داد :
_الان از مسجد میآیم، «اشعث بن قیس» را دیدم که با افتخار میگفت شبی میهمان عمر، خلیفهٔ خود خوانده دوم بوده، او میگفت:
«میهمان خانه عمر شدم، نیمههای شب بود که متوجه سر و صدایی از داخل اتاق کناری شدم، ابتدا توجهی نکردم، چون صدای تازیانه های همیشگی عمر،همراه با نالهٔ همسر او بلند بود، اما هرچه زمان میگذشت، تازیانهها شدیدتر و نالهها بلندتر میشد تا اینکه صبر از کف دادم و با خود گفتم: آخر مگر یک زن چقدر تحمل دارد؟!یاالله گویان وارد اتاق مورد نظر شدم، عمر مشغول کتک زدن زنش بود، با شتاب خود را مابین عمر و آن ضعیفهٔ بیچاره انداختم.
آن زن که با دیدن من، انگار نور امیدی به دلش تابیده بود، همانطور که گریه و شیون می کرد گفت :
ای کاش قلم پایم خورد میشد و پا به حجلهٔ مردی که در قسیالقلب بودن،شهرهٔ مدینه بود نمیگذاشتم، ای کاش زبانم لال میشد و بله به مردی که کتک کاری زنان از مهمترین افتخاراتش بود، نمیگفتم.ای کاش حرف امکلثوم، دختر ابوبکر را که در زمان خواستگاری این مرد بر زبان راند و از ازدواج با او خودداری کرد آویزه گوش قرار میدادم، براستی که ام کلثوم حقیقت را میگفت،چرا که عمر تندخوترین مردیست که در زندگی ام دیده ام، گویی در وجود او رحم و شفقت حلقه ای گمشده است و قلبش از سنگی سیاه و سخت است...
تا آن ضعیفه شروع به گفتن نمود، عمر مرا به کناری زد و تازیانه را با شدتی بیشتر بر بدن آن زنک بینوا فرود میآورد..دلم طاقت نیاورد و باز هم خواستم مانع کارش شوم..عمر همان طور که نفس نفس میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت :
_برو بیرون تا دلم آرام نگیرد، دست از زدن نمیکشم، برو بیرون تا من به نزد تو آیم و روایتی را به تو گویم...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۵
اشعث نفسی تازه کرد و ادامه داد :
به ناچار از آن اتاق خارج شدم، بعد از دقایقی عمر بر من وارد شد درحالیکه عرق از سر و رویش میبارید و مشخص بود از تمام نیرو و توانش برای کتک زدن آن ضعیفهٔ نگونبخت استفاده کرده است..عمر از کوزه آب روی طاقچه، جرعهای سر کشید و رو به من گفت:
سه چيز را از من بياموز كه آن را از رسول خدا صلی الله علیه وآله شنيدهام:
اول آنکه؛ از كسی كه همسرش را میزند، نبايد علت زدنش را پرسيد؛دوم اینکه؛ نبايد پرسيد كه به چه كسی اعتماد دارد و به چه كسي نه. و سوم؛ نخواب مگر پس از خواندن نماز وتر
من این سخنان برایم تازگی داشت و تا به حال نشنیده بودم، اما روایتی ناب است که اینک میتوانم برای دیگران نقل کنم.»
در این هنگام بود که من به شدت ناراحت شدم و رو به اشعث بن قیس گفتم:
_هان ای اشعث !! تو خود خوب میدانی و قلباً شک نداری ،مطلبی كه عمر بن خطاب به رسول خدا صلی الله عليه وآله نسبت می دهد، واقعيت ندارد؛ چرا كه كتك زدن و بد رفتاری با همسر، با روح اسلام و حتی با عقل و فطرت انسان در #تضاد است!!.دين مبين اسلام برای زن ارزش ويژه ای قائل است و هرگز كتك زدن زن را جايز نمیداند. و نيز حتی يك روايت ضعيف وجود ندارد و نه دیده و نه شنیدهام كه رسول خدا صلی الله عليه وآله زنانش را زده باشد!! و يا حتی با آن ها با خشونت رفتار كرده باشد و حتی روايات بسياری وجود دارد كه رسول خدا همواره با خانواده خود مهربان و خوش رفتارترين شخص نسبت به همسران خود بود. مگر نشنیده ای که این سخن به نقل از رسول خدا صلی الله عليه وآله ، دهان به دهان میگشت که آن حضرت فرمود:
خَيْرُكُمْ خَيْرُكُمْ لِأَهْلِهِ وأنا خَيْرُكُمْ لِأَهْلِي.
بهترين شما كسی است كه با خانواده اش بهترين باشد و من برای خانواده ام بهترينم.
در این هنگام اشعث بی توجه به حرف من گفت :
_سخنانت درست است اما، حرف خلیفه را که نمیشود نشنیده گرفت و...
این بود که من ناراحت از جای برخواستم و در حالی که بر این اسلام نوظهوری که عمر بن خطاب آورده بود تاسف میخوردم از مسجد خارج شدم و به نزد تو آمدم...
فضه آهی بلند کشید و نگاهی به آسمان کرد و با خود زمزمه کرد:
_براستی به کجا چنین شتابان؟!!!
فضه از شنیدن داستان هایی که راجع به عمر، خلیفه دوم خود خوانده و رفتارش با زنان نقل محافل بود، تأسف میخورد، روزی با خود اندیشید که چه بهتر برود و درمجلس وعظ این خلیفه حضور پیدا کند و او را با سوالاتش که طبق آیات قرآن است به چالش بکشد...
چادر به سر نمود و وارد مسجد شد، نماز تمام شده بود،. خلیفه خود خوانده برمنبر خانه خدا تکیه زد، فضه میخواست از جای برخیزد و جلو برود و از شأن و احترام بانوان که با چشم خود و با گوش خود،آنزمان که در محضر رسول خدا بود،دیده و شنیده بود، سخنها بگوید و با استدلال به قران رفتارهای عمر را زیر سوال ببرد...
فضه تکانی به خود داد، ناگهان متوجه شد که زنی دیگر با عبا و روبنده، زودتر از او از جای برخواست و نزدیک منبر شد..
فضه بر جای خود نشست تا آن زن سؤالش را بپرسد...
آن زن نزدیک منبر شد و سلامی داد..عمر سری تکان داد و گفت :
_فرمایش؟!
زن که لحن خشن عمر او را مضطرب کرده بود با لرزشی در صدایش گفت :
_سؤالی از جنابتان داشتم که اگر اجازه دهید بگویم؟
عمر که همیشه در مقابل زنان احساس قدرت میکرد، نیشخندی زد و بادی به غبغب انداخت و گفت :
_بگو سوالت را ضعیفه، اما قبل از آن بگو که از زنان مهاجر هستی یا انصار؟! آزادهای یا آزاد شده ای؟
ان زن بار دیگر با صدای لرزان گفت:
_كنيزي از كنيزان هستم و هنوز طعم آزادی را نچشیده ام
عمر تکانی سخت به خود داد و با لحنی خشمگین و صورتی که از عصبانیت به سرخی میگرایید، گفت:
_پس اين روسري و مقنعه چيست؟! آن را از سرت بردار؛ چون اين پوشش مخصوص زنان آزاده و مؤمن است.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
كنيز که مشخص بود به دین اسلام است و از عریان نمودن سر و تن خود اِبا دارد لحظهاي اهمال كرد...
عمر مانند ببری خشمگین از جايش برخواست و با تازيانه ای که همیشه در دست داشت و همیشه با ان به جنگ با زنان میرفت، شروع به زدن آن کنیزک نگون بخت نمود و آنقدر بر سرش زد تا روسری را بردارد....
در این هنگام مردی از بین جمعیت صدا زد و گفت :
_اهای کنیزک اگر جانت را میخواهی حجابت را بردار،چون من با چشم خویش دیدم که در منزل عمربن خطاب کنیزان با سری لخت و تنی نیمه عریان از میهمانان پذیرایی می کنند!!!...این حکم خلیفه است پس موظف به اجرای این حکمی...
فضه با دیدن این صحنه و شنیدن این سخنان از جای بر خواست و همانطور که آهی سوزناک میکشید با خود زمزمه کرد :
_براستی که این اسلام نیست که تو بر مسند خلافتش نشسته ای ، این دین بویی از اسلام ناب محمدی که رسول خدا صلی الله علیه واله ،پیام رسانش بود نبرده..نمیدانم بعد از مرگ چگونه جواب رسول الله را خواهید داد؟!!! ...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۶
روزگار شتابان درگذر بود و دور دور خلیفهٔ خود خوانده دوم بود و هر روز داستانی از شاهکارهای این شخص به گوش فضه میرسید که هر کدامش تاسف برانگیز بود...
فضه مشغول آسیاب کردن گندم بود، او میخواست نان داغ بپزد و به بهانهٔ این نان به خانه مولایش علی علیهالسلام سری بزند و با دیدن جگر گوشههایش که همان فرزندان بانویش زهرا سلامالله بودند رفع دلتنگی نماید...
در همین احوالات بود که درب خانه را زدند،..
ثعلبه هوار کشان سوار بر چوبی که به عنوان اسب از آن استفاده میکرد، نزدیک درب شد و در را گشود...
زن همسایه وارد خانه شد و همانطور که لپ کودک را در دست میفشرد، به سمت جایی که صدای آسیاب کردن گندم از آنجا بلند بود رفت و نزدیک فضه شد، روبنده را بالا داد و سلام کرد..
فضه همچون همیشه با ایات قران جواب سلام زن را داد و او را تعارف به نشستن کرد..
زن بر روی زمین خاکی در کنار فضه نشست و همانطور که زانویش را میمالید گفت :
_از مسجد میآییم...نمیدانی عمربن خطاب چه غوغایی به پا نمود...اصلا عالم و آدم از کارهای این مرد انگشت به دهان ماندهاند و تندخویی او بر زمین و زمان آشکار شده، من نمیدانم ابوبکر چه در او دید که زمام امور مملکت را به دستش داد و او هم افسارشتر خلافت را بیهدف به هرکجا میکشاند..
فضه آهی کشید و با خود اندیشید :
_ملتی که پا روی سخن و حکم خدا گذارند بیشک گرفتار چنین آدمی میشوند که نه دنیا داشته باشند و نه آخرت...
زن بی خبر از افکار فضه ادامه داد:
_در مسجد نشسته بودیم که ناگهان پسر نوجوان عمر در حالیکه لباس نو پوشیده بود وارد مسجد شد...عمربن خطاب مشغول سخنرانی بود، تا چشمش به فرزندش با ان سر و وضع مرتب افتاد، مانند تیری که از چله کمان میگریزد، سخنانش را نصفه و نیمه گذاشت و از منبر پایین پرید و با تازیانهای که همیشه در دستش بود و گویی با این تازیانه همزاد است، به جان پسرک بینوا افتاد...
صدای گریه و زاری پسرک و داد و هوار ملت بر هوا بلند شد و همگان گمان میکردند این پسر خطایی سخت کرده که پدرش چنین حرکت زشتی انجام میدهد...عده ای به سمت او رفتند تا مابین او و پسرش قرار گیرند و شفیع پسرک شوند...هر چه جمعیت دور خلیفه خود خوانده دوم بیشتر میشد، عمر بن خطاب جریتر تازیانه را بر بدن پسرک بینوا فرود میآورد...او آنقدر کودک خود را زد که عرق بر پیشانیاش نشست و نفسزنان، کمرش را راست نمود...و در این بین پیرمردی عصا زنان جلو رفت و گفت :
یا خلیفه! این کودک پسر توست، چه خطای بزرگی مرتکب شده که اینچنین سزاوار تنبیه هست؟
عمر بی توجه به سوال پیرمرد، اوفی کرد و برای رفع خستگی بر پلهٔ اول منبر نشست ..
پیرمرد که جواب خود را نگرفته بود، رو به پسرک کرد و گفت :
پدرت که چیزی نمیگوید، تو خود بگو چه کردی؟
پسرک درحالی که بینیاش را بالا میکشید و رد اشک و سرخی تازیانه بر صورتش به جا مانده بود، شانه اش را بالا داد...براستی ان کودک نیز خود نمیدانست به چه جرمی تنبیه شده است..شخصی کاسهٔ سفالین پر از آب را جلوی عمر گرفت، عمر لاجرعه آب را بالا کشید و رو به جمعیت گفت : سرانجام پسر من را دیدید؟!
و با اشاره به آن کودک ترسان ادامه داد : این پسر، جگر گوشه من است، او را به مناسبت جرمش چنین تنبیه نمودم و وای به حال شما و زنان و فرزندانتان،هرکدام که جرمی مرتکب شوند، من رحم و شفقتی بر آنها نخواهم داشت.
شخصی از بین جمعیت صدا زد :
مگر پسرت چه کرده بود؟!
عمر آهی کشید و گفت:
واقعا شما نمیدانید و نمیبینید یا خود را به نفهمی میزنید؟! مگر نمیبینید که این پسر لباس نو بر تن کرده و کاملا مشخص است که دچار کبر و غرور شده، من او را زدم که دیگر هیچ وقت دچار تکبر نشود...
تا اینچنین حرفی از دهان عمر بیرون جست، تمام جمع را سکوتی مبهم فراگرفت و هر کس به زعم خویش کار خلیفه را تفسیر میکرد.
زن همسایه نفسی چاق کرد و رو به فضه گفت :
_واقعا باید بر دینی تاسف خورد که سردمدارانش اینچنین #ظالم و #بیرحم هستند...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۷
مسجد مدینه مملو از جمعیت بود و هرکس چیزی میگفت، قاصدی از راه رسیده بود و خبرهایی داشت...
قاصد نامهای به خلیفهٔ خود خوانده داد و عقب عقب رفت تا به جمعیت رسید و خود را در بین جمع جا کرد..
مردم در گوش هم پچ پچ میکردند و هرکس میخواست خود را به آن مرد قاصد برساند و از کم و کیف قضیه خبردار شود..کم کم حلقه دور قاصد تنگ تر شد و گویا حرفهای او برای مردم شنیدنی بود، یکی با سر و دیگری با سخنی کوتاه حرفهای قاصد را تایید میکرد، هیچ کس توجهی به خلیفه و حال دگرگونش نداشت و تا عمر بن خطاب نامهاش را خواند، گویا مردم همه از کم و کیف قضیه باخبر شدند..عمر حالش دگرگون بود، چون میدانست که کارمندان دولتش خطایی بزرگ کردند اما گویا دلش رضا نمیداد که آنها را تنبیه کند و اگر تنبیه هم نمیکرد ،جلوی دهان و سخنان مردم را نمیتوانست بگیرد..پس باید چارهای می اندیشید، چاره ای که هم خود به خواستهاش برسد و هم دهان مردم را ببندد، پس این چنین شروع کرد...
عمربن خطاب گلویش را صاف کرد و نگاهی به جمعیت انداخت و گفت :
_همانطور که میبینم، پچ پچ هایتان حاکی از این است که میدانید چه شده و چه خبرهایی در شهر پخش است..عده ای می گویند که کارگزاران دولت ما تخلف کردند و اموالی را به تصاحب خود درآوردهاند، پس لازم نیست پشت سر ما حرفهای درشت بزنید و ما را متهم به نادانی و بی لیاقتی نمایید..قاصدی هم که رسید و نامه اش را خواندم مؤید این موضوع است..پس ما حکمی خواهیم کرد و خاطیان را مجازات خواهیم نمود..
عمر این حرف را زد و از جای برخواست و همانطور که سعی می کرد نگاهش را از جمعیت بگیرد ،راه بیرون رفتن را در پیش گرفت..
بحث بین مردم داغ شده بود، انها مدتها بود میدانستند که عمال عمر مشغول #ظلم و #تعدی به اموال مسلمین هستند و به بیتالمال دست درازی میکنند و اما چون طبیعت خشن عمر را میشناختند از ابراز این سخنان خودداری میکردند تا مبادا مورد خشم خلیفه خود خوانده دوم قرار گیرند.
اما اینک که کسی پیدا شده بود و شجاعت آن را داشت که موضوع را بیان کند، دیگران هم سخنان انباشته شده در دلشان را به زبان می آوردند..
یکی از گوشه ای گفت :
_خلیفه باید تمام کارگزاران خطاکارش را از سمت خود معزول کند و اموالی را که به ناحق تصاحب کرده اند باز پس گیرد.
دیگران همکه دور او را گرفته بودند با تکان دادن سر و گفتن آری آری، حرف او را تایید نمودند.
فضه که در گوشهای ترین قسمت مسجد ، مشغول ذکر خداوند و شاهد تمام سخنان بود، آهی کوتاه کشید و با خود اندیشید :
_کسی که کرسی خلافت زیر پایش #غصبی است و مسندی را #بهزور تصاحب کرده ، نمی تواند قاضی #عادلی برای این محکمه باشد ....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۸
فضه مثل همیشه کارهای منزلش را کرد و راهی خانه مولایش علی علیه السلام شد.
درب منزل مولا چون همیشه به روی ارادتمندانش باز بود،..
فضه تقه ای به درب زد و وارد شد و متوجه جمعی شد که داخل اتاق مولا، گرد خورشید وجودش جمع شده بودند..
شیعیانی که ارادتمند مولا بودند و حال بعد از اینکه چند سال از عروج پیامبر گذشته بود با پوست وگوشت و خونشان حس کرده بودند که راه حق و اسلام ناب نه از منبری میگذرد که غاصبانی غصبش کردند، بلکه از خانهای میگذرد که نوادههای پیامبر در آن قد میکشند، از منزلی میگذرد که هنوز سیاهی شعلههای آتش بر درب آنجا هویدا بود و به همگان میگفت راه حق، همین خانه اولین مظلوم و مظلومهٔ عالم است...
فضه خود را به پشت درب رساند و در واری لنگهای که باز بود بر زمین نشست تاسخنان مریدان مولا و مولای مظلومش را بشنود..
درهمین هنگام بود که یکی از افراد به سخن در امد و گفت :
_یا علی علیه السلام، آیا میدانی که عمر درباره کارگزاران و کارمندان خطاکارش چه حکم کرده؟..عمر انگار از اعتراض مردم به ستوه آمده و حکم کرده نصف مال تصاحب شده را به بیت المال برگردانند و جای تعجب است که این حکم را برای یکی ازکارمندانش که از قضا قفنذ هست لغو کرده و همین نیمه مال را هم از او نگرفته..!!
در این هنگام همهمه ای بین جمع درگرفت و شخصی دیگر صدایش را بلند کرد و گفت :
_پس با این حال به عمر ثابت شده که کارگزارانش خطاکارند،حکم عقل بود که نباید آنها را بر مقامشان ابقاء نماید باید آنها را عزل میکرد و کل مال تصاحب شده را از آنها باز پس میگرفت...
با این سخن ،همگان صدای آری آری سر دادند..
و در همین بین عباس پسر عموی مولا علی رو به ایشان گفت :
_براستی که چرا عمر اینچنین کرد و چرا قنفذ را از دادن نصف مال تصاحب شده معاف کرد؟!
مولا علی علیه السلام اشک به چشمان مبارکش آورد و با بغضی در گلو فرمودند:
_شکایت می کنم از قنفذ برای ان ضربتی که به فاطمه زد و فاطمه درحالی از دنیا رفت که اثر آن همچون بازوبند در بازویش بود و این معاف شدن هم بهای همان کتکی ست که او در پیش چشم عمر و با حکم او به فاطمه ام زد...😭😭
فضه با شنیدن این سخنان بغض فرو خورده اش را شکست و همچون ابر بهار اشک میریخت که....
وقت نماز بود،مؤذن به بالای بام مسجد رفت و بلندتر و رساتر از همیشه اذان را گفت...مردم در حالیکه گرم صحبت بودند دسته دسته وارد مسجد میشدند و همهمه ای عجیب مسجد را فرا گرفته بود.
هرکس به کناری اش می گفت :
براستی که گوش های من اشتباه نشنیده؟! ایا تو هم نوای اذان را اینگونه شنیدی؟ و وقتی که کلام یکدیگر را تایید میکردند، تعجبشان بیشتر میشد...
در همین هنگام عمربن خطاب جلو آمد و شروع به گفتن اقامه نمود،مردم بی صدا ایستادند و نماز شروع شد..اما در دل تک تک نمازگزاران سؤالی بی جواب مانده بود و بی صبرانه منتظر اتمام نماز بودند تا سوالشان را بپرسند..
نماز در هیاهویی پنهانی به اتمام رسید و سلام نماز را دادند، هنوز مردم تعقیبات ان را به جای نیاورده بودند که ناگهان از گوشه ای صدای پیرمردی که گویا صبر از کف داده بود بلند شد :
_ای عمر! چرا مؤذن مسجد امروز اذان را اینچنین گفتند؟!
عمر بی توجه به سؤال پیرمرد به گفتن ذکر مشغول شد، جمع پشت سرش که برای آنها هم این سؤال پیش امده بود، بی صبرانه منتظر جواب بودند و چون جوابی نیامد، کم کم زمزمه ها شروع شد...
آری چرا اینچنین اذان گفت؟مگر در زمان پیامبرصلی الله علیه واله ، رسول الله حکم نکرده بود که عبارت «حی علی خیر العمل» جزیی از اذان است. چرا امروز این عبارت زیبا در اذان جایی نداشت؟
زمزمه ها که اوج گرفت ، عمربن خطاب از جای برخواست در حالیکه صورتش از عصبانیت سرخ شده بود گفت :..
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۹
عمربن خطاب درحالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود از جای برخواست و با تندی رو به جمع گفت :
_آری درست شنیدید، امروز اذان ما «حی علی خیرالعمل » را نداشت و از این به بعد هم نخواهد داشت، چون من اینچنین می خواهم و دستور من است که لازمالاجرا است!! من خلیفهٔ مسلیمن هستم و رأی و نظرم اینگونه است که اذان بدون این عبارت زیباتر خواهد بود، پس لب فرو بندید و در کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنید
و با زدن این حرف پشتش را به جمع کرد و باز در عالم خود فرو رفت..
جمعیت که سخنان تند و آتشین عمر آنها را ترسانده بود مثل همیشه سکوت کردند و اجازه دادند #بدعتی دیگر به بدعت هایی که عمر بر آنها اصرار داشت اضافه شود...
پیرمردی که اول مجلس سوال پرسیده بود ، آرام زیر لب تکرار کرد :
_آخر کی میخواهد این دستوراتش تمام شود؟! دستوراتی که برخلاف راه و سیره پیامبر است،به خدا قسم خودم شاهد بودم که پیامبر با دست باز نماز میخواند و خودم بارها و بارها دیدم که پیامبر به جای شستن پا و سر، هنگام وضو، به مس پاها و سر قناعت میکرد، اما بعد از عروجش هر روز زمزمه تازه و طرحی نو درگرفت ، کم کم آب بازی، جای وضو را گرفت، مهر نماز غیب شد و نماز که با حالتی تسلیم میبایست ادا شود،به حکم اینان دست بسته ادا شد و حالا هم که اذان را دستخوش سلایق خود قرار داده اند، انگار که پیامبری دیگر به زمین نازل شده و فتواهای جدید میدهد و این اسلام، اسلامی نیست که محمدبن عبدالله آورد...
آن پیر، این سخنان را آرام زد و از جای برخواست تا به خانه علی بن ابیطالب وارد شود. و به حضرتش بگوید آنچه را رخ داده، اما جرأت این را نداشت که به اعمال عمر در مسجد و پیش رویش اعتراض کند،چون میدانست اعتراض کردن همان و طعمهٔ شلاق عمر شدن همان...
روزگار چونان اسبی سرکش به پیش میرفت، روزگاری که بر وفق مراد خلیفهٔ خود خوانده بود و چنان با شتاب اسلام را از مسیر اصلی خود منحرف می نمود که هیچ اسب راهوری قدرت مقابله با آن را نداشت...
بسیاری از قوانین دین محمدی دست خوش تغییر و تحریف شده بو ، دیگر اسلام این روزها رنگ و بوی اسلامی که محمد بن عبدالله صلی الله علیه واله آورده بود، نداشت و از اسلام واقعی جز نامی چیزی به جای نمانده بود...گویی مهر سکوت بر دهان ها زده بودند و مردمان آن زمان کر و لال شده بودند، تمام تحاریفی که عمربن خطاب بر دین سراسر نور اسلام روا میداشت، از طرف جمع مورد پذیرش قرار میگرفت وهیچ کس را یارای برخواستن و اعتراض کردن نبود زیرا اینان مردانگی را به تمامی فروخته بودند،آنزمان که غدیر را دیدند و نادیده گرفتند... عدالتشان آن زمان به تاراج رفت که رسول خدا به ملکوت پرواز نمود و دیدند که ناکسانی درب خانهٔ دخترش را آتش زدند و دم برنیاوردند... انسانیت شان آنزمان پا پس کشید که دستان ولی الله را بهریسمان بستند و زنی آبستن را با سینهای خونین،بی پناه رها کردند و دین را پشت گوش انداختند ودنیایشان را چسپیدند.
مردم از ظلم و بدعت های عمر بن خطاب به ستوه آمده بودند ،اما خود کرده را تدبیر نیست،...
در همین ایام بود که واقعهای رخ داد، واقعه ای که عمق جهالت خلیفه خودخوانده را به چشم ملت می کشید ، اما چه فایده، این مردم بارها و بارها بی عدالتی خلیفه شان را دیده بودند اما اعتراضی نمی کردند.
بارها و بارها از زبان خود عمر شنیده بودند که ...«به راستی اگر نبود علی علیه السلام، عمر هلاک شده بود»
اما گویی چشم حقیقت بینشان نا بینا گشته بود که حق عیان، علم عیان، ولیّ عیان را که کسی جز امیرالمومنین علی بن ابیطالب، نبود ، در تنهایی خویش رها کرده بودند و دامان دنیای دون را چسپیده بودند...آری در همین زمان بود که آن واقعه به گوش همگان رسید....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳۰
مولا علی علیه السلام آه کوتاهی کشید و در شمارش بدعتها فرمودند:
_یکی از بدعتهای دو خلیفه تغییردادن مقام ابراهیم علیهالسلام از جایی که پیامبر خدا صلی الله علیه واله گذاشته بود به محلی که در زمان جاهلیت بود و پیامبر از آنجا برداشته بود.. این عمل ناپسند و این بدعت آشکارا انجام شدم و از هیچکس صدای اعتراض بلند نشد و یا آن دیگری ، تغییر وزن صاع و مد(که معیار مخصوصی بوده) از وزنی که رسول الله تعیین کرده بود و همانا در این دو وزن #واجب و #مستحبی قرار داشت و کم و زیاد کردن آن کاری ناپسند بود و عمل قبیح دیگر کفارهٔ شکستن قسم و ظهار بود(برنامه ای که در جاهلیت شوهر به زنش می گفت: ظَهْرکَ کَظَهْرِ اُمّی و بدین وسیله او را بر خود حرام میکرد و اسلام از این کار منع کرده و کفاره برای گویندهٔ ان قرار داده بود) شما دیدید و میدانستید که واجب خدا را نباید دستکاری کرد، دیدید و بدعت را به جان خریدید و عقاید باطل را پذیرفتید و نیز آنچه از زراعت و غله واجب است با وزن مصاع و مد به مساکین داده می شود و براستی که پیامبر فرمود:
پروردگارا در مصاع و مد به ما برکت بده...
و مردم تغییر مصاع و مد را که از بدعت عمر بود مانع نشدند،بلکه به آن راضی شدند و آن مقدار را پذیرفتند...
مولا علی آهی بلندتر کشید و با بغضی در گلو ادامه داد :
_و فدک را تصاحب کردند در حالیکه متعلق به فاطمه بود و تحت مالکیت ایشان بود، در زمان پیامبر غله و محصول فدک را فاطمه میخورد و طبق نظر ایشان خرج میشد ،اما آنها برای ملکی که مال فاطمه بود از او شهود خواستند و سخن دختر پیامبر را تصدیق نکردند و حتی شهادت شهودان و امایمن را رد کردند و به فاطمه تهمت خلاف گویی زدند..
مولا علی علیه السلام به اینجای حرفش که رسید، جمعیت سر در گربیان فرو بردند، آنها خوب میدانستند که دو خلیفه غاصب چه ظلم عظیمی در حق پیامبر و دختر پیامبرشان روا داشتند..
فضه از پشت درب، اشک چشمانش را می سترد و گوش هایش را تیز نموده بود تا سخنان حق ولیّ خدا را که خانه نشین شده بود بشنود...
امیرالمومنین علی علیهالسلام نگاهی به جمع کرد و فرمود :
_شما خود شاهد بودید که فاطمه سلام الله علیها، از حق خود دفاع نمود و اما آنها برای ملکی که متعلق به دختر پیامبر بود و حکم پیامبر بر این تعلق گرفته بود که فدک از آن فاطمه باشد، شاهد میخواستند و آشکارا حکم رسول خدا را زیرپا گذاردند..نه شهود را پذیرفتند و نه سخن دختر پیامبر را که صدیقه و راستگوترین فرد روی زمین بود برتافتند...فدک را غصب کردند و به دنبالش ظلم های بی شماری به ذریهٔ رسول الله نمودند و عجیب تر اینکه صدای هیچ کدام از شما در نیامد و ندای اعتراضی بلند نشد و شما پیروی کردید از ظلم ها و بدعت های ابوبکر و عمر...
و سپس مولا علی علیه السلام بین جمعیت چشم گرداند و نگاهش روی عباس پسر عمویش خیره ماند و ادامه داد:
_آیا تعجب نمیکنید که عمر و رفیقش ابوبکر سهم ذویالقربی را که خداوند در قران (سوره انفال آیهٔ۴۱) برای ما واجب کرده است از ما منع کرده و میکنند و خداوند آگاه برتمام امور است و خوب میدانست که آنان درباره سهم ذوی القربی به ما ظلم خواهند کرد و آن را از دست ما بیرون میآورند، پس آیه ای نازل کرد تا همگان بر وجوب آن آگاه باشند اما هیچکس سخن خدا و کلام قران را برنتافت و بر بدعت های عمر سر تعظیم فرود آوردند..
مولا علی علیه السلام ،اندکی سکوت کرد ، انگار میخواست از بین دریای ظلم و بدعت های دو خلیفهٔ خود خوانده،مواردی را گلچین کند و مردم را آگاه نماید،... گرچه خود مردم با چشم خویش این بدعت ها و ظلم ها را شاهد بودند ولی گویی خود را به خواب غفلت و بی خبری زده بودند...
و مولا علی چنین ادامه داد...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت50 حرکت کردیم سمت جمکران ،خیابونا شلوغ بود ،همه شاد بودن و در حال پخش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت51
بعد از چند دقیقه نوشتن نامه سجاد تمام شد
-تمام شد؟
سجاد:اره
-خسته نباشی
سجاد:سلامت باشی،بیا حالا نوبت توعه
-میشه پشت نامه تو بنویسم؟
سجاد چرا؟
-اینجوری نامه هر دوتامون کنار همه..
سجاد:باشه بیا بنویس،فقط نامه منو نخونیااااا،شخصیه ...
-آها ،حالا شخصی هم داریم ،باشه بابا نمیخونم
نامه رو گرفتم از دستش ،شروع کردم به نوشتن
سلام مولای من، خیلی حاجت دارم برای نوشتن ،ولی الان فقط حاجتم یه دونه اس
اینه که آرزو و حاجت های سجاد و برآورده کنی ،خیلی دوستت دارم...
-خوب تمام شد
سجاد:جدی؟ چه کم!.
-کم نیست آقا!
حاجتم بزرگه،ولی تو یه جمله خلاصه شد
بعد باهم دیگه نامه رو انداختیم توی چاه
بعد از نوشتن نامه رفتیم یه گوشه نشستیم
سجاد شروع کرد به خوندن زیارت آل یاسین
منم سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستمو به خوندنش گوش میکردم
بعد از اینکه زیارت ال یاسین تمام شد
سجاد:بهار ؟
-جانم
سجاد:من دو روز دیگه باید برم ( با شنیدن این جمله ،انگار زندگی و خوشبختی منم تمام شد ،ای کاش میشد برگشت دوباره نامه بنویسم و از آقا بخوام که سجاد از پیشم نره،ای کاش میشد نامه نوشته شده مو پاک کنم نکنه سجاد آرزو شهادت داشته بود )
سجاد: نمیخوای چیزی بگی؟
- پس به آرزوت رسیدی.
آقا جون و مادر جون میدونن؟
سجاد: اره خیلی وقته که بهشون گفتم، به تو هم چون خودت خواستی دیر گفتم
خیلی سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم ولی نمیشد ،اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن ،یه لحظه دلم به حال خودم سوخت که چقدر زمان خوشی هام کم بودن...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت51 بعد از چند دقیقه نوشتن نامه سجاد تمام شد -تمام شد؟ سجاد:اره -خسته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق💗
قسمت52
- بریم خونه سجاد
سجاد: چشم
توی راه فقط چشمم به پلاک دور آینه بود
و اشکام جاری شدن، سجاد حرفی نزد چون از درونم باخبر بود ،از عشقم نسبت به خودش
بعد از رسیدن به خونه با حالی که داشتم همه فهمیدن که سجاد موضوع رو بهم گفت
یه سلام کوتاهی کردمو رفتم توی اتاق
لباسامو عوض کردمو یه گوشه نشستم
بعد از مدتی سجاد وارد اتاق شد
اومد کنارم نشست
سجاد: بهار جانم،از اول هم قرار بود برم ،نه؟
تازه به قول خودت،مگه من لیاقت شهادت دارم؟
- تو اون نامه چی نوشتی؟
ننوشتی که خدا شهادت نصیبم کن...
سجاد( خندید):یه رازه...
- جون بهار بگو
سجاد: از آقا خواستم ،که اگه لیاقتشو دارم شهید بشم...
- یعنی من مهر تایید به شهادت و امضا کردم
خدا نه....
سجاد: یعنی چی بهار؟
- من از اقا خواستم تو به آرزوت برسی
باید بریم دوباره نامه بنویسم
،نمیشه بریم حرفمو پس بگیرم نباید همچین چیزی مینوشتم اشک هام امانم نمی داد
سجاد بغلم کردو میگفت آروم باش بهار من ،آروم باش
- چه طور آروم باشم
سرمو رو پاهای سجاد گذاشتم و گریه میکردم
نصفه های شب بیدار شدم ،متوجه شدم روی پاهای سجاد خوابم برده
سجادم به خاطر اینکه بیدار نشم ،نشسته سرشو به میز تکیه داد و خوابید...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛