eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۳۷ و ۳۸ " گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم شبها به قنادی میرفتم و کیک‌های سفارشی را می‌پختم و برای فردایش آماده میکردم؟ بودن گناه است؟! گناه است که کار میکنم و پول درمی‌آورم؟" جنجال بالا گرفته بود... دیروز روز میلاد پیامبر(ص) بود و شیرینی‌های قنادی به فروش رفته بود. برای امروز هم که جمعه بود سفارش کیک عروسی داشتند. تمام شب تا صبح را مشغول پختن و تزیین بود. جان در پاهایش نمانده بود؛ صدای حاج یوسفی آمد: _اینجا چه خبره؟ پچ‌پچ‌ها تغییر جهت داد: _خودش اومد... بیچاره زنش؛ انگار خبرایی بینشون هست که خودشو فوری رسونده به دختره! " را که میزنی، خوب است قبلش کنی؛ مردم که زبانت نیست! " حاج یوسفی خود را به میان معرکه رساند. نگاهش به دختر خسته‌ی مقابلش بود. "وای از این مردم... وای از مردم آبرودار... وای از که دامن‌گیرتان شود! مگر با شما چه کرده است؟ چه کرده که اینگونه چوب حراج به آبرویش زده‌اید؟" حاج یوسف نگاه شرمنده‌اش را به دخترک دوخت: _شرمنده‌ام بابا! شرمنده که باعث شدم بیفتی وسط این معرکه! اگر اصرار نمیکرد ، دخترک خسته را به خانه برساند این اتفاق نمیافتاد؛ شاید هم دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت... یکی از مردان رو یه حاج یوسفی کرد و گفت: _از شما انتظار نداشتیم حاجی، شما که مرد خدا هستید چرا؟ حاج یوسفی ابرو در هم کشید و رو به مرد کرد: _چی رو از من انتظار نداشتید؟ مرد: _همین که با این دختره... حاج یوسفی حرفش را برید: _حرفی که میخوای بزنی رو اول مزمزه کن ! مومن گفتنش کنایه بود دیگر... آخر مومن که بی‌آبرو نمیکند مومنی را! بعد رو به دخترک کرد: _شما بفرمایید تو خونه، سید و بی‌بی بیان بفهمن چیشده شرمنده‌شون میشم دخترم! زنی از پشت سر گفت: _چه جلوی ما "بابا و دخترم" میگه، میخوان بگن هیچ خبری بینشون نیست! حاج یوسفی به عقب برگشت و رو به زن توپید: _چه خبری بینمون هست؟ یه روز بی‌بی و سید اومدن مغازه و ازم خواستن به این دختر کار بدم! گفتن دوره‌ی قنادی دیده و کارش خوبه، گفتن دانشجوئه و مراعات حال مادر مریضشو بکنم؛ گفتم باشه! قرار شد شبا بیاد کارای فرداش رو انجام بده که بتونه به دانشگاهش برسه! که بتونه هم درسشو تموم کنه هم خرج خونه رو در بیاره که با آبرو زندگی کنه؛ چیزی که شما هیچی ازش نمی‌فهمین؛ دیشب سفارش زیاد داشتیم برای امروز... این دختر هم میخواست خواهر برادرشو امروز ببره حرم زیارت، برای همین تا این وقت صبح سرکار بود.منم که رسیدم قنادی دیدم روی پا نیست، اصرار کردم و رسوندمش؛ اگه میدونستم شما اینجوری میکنید هرگز این کارو نمیکردم که شما اینجوری آبروی یه آدم آبرودار رو ببرید، خدا از سر تقصیراتتون بگذره! دخترک چادرش را محکمتر دور خود پیچید. زهرا را به خود چسباند و دست محمدصادق را گرفت و به سمت خانه میرفت ، که صدای زن همسایه بلند شد: _کجا... کجا؟ خودم چندبار دیدم که رفت قنادی و با حاجی رفت پشت ساختمون؛ باید زن حاجی بیاد و بفهمه! زن بیچاره تو خونه بشور و بساب میکنه و تو قنادی کار میکنه و این دختره برای شوهرش دلبری میکنه، اگه راست میگی زنتو بیار حاجی! حاج یوسفی لااله‌الا‌الله‌ی زیر لبی گفت و گوشی تلفن را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت: _سلام حاج خانم... نه اتفاقی نیفتاده... یه سوءتفاهمی پیش اومده که اگه شما جواب سوال منو بدی ان‌شاءالله که حل میشه! من گوشی رو میذارم روی پخش صدا که اینایی که اینجا جمع شدن جوابتون رو بشنون... صدای حاج خانم پخش شد: _خیره حاجی حاج یوسفی: _یادته گفتم سید و بی‌بی اومد و خواستن که خانم رضوی تو قنادی کار کنن؟ حاج خانم: _آره حاجی، یادمه! گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم میشد در رو قفل میکردم! بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد میگرفتم! حاج یوسفی: _گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت فروشگاه؟ حاج خانم: _برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون کمک کرد حسابرسی کنیم! حسابداری میخونه دیگه، ماشاءالله فوق لیسانس داره و کارشم خوبه! حاج یوسفی: _شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که... حاج خانم: _این چه حرفیه؟! من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا رسیدگی میکردم، به خاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه! حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰ حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ! تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما نگاه‌ها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود. دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد ، و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد. محمدصادق بُغ کرده گوشه‌ای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه‌اش هم شده بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن ، قلب مادر هم ایستاد! یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه‌ی خانه در بستر بود. و تمام حقوقی که از میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد. از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلی‌ها از همه‌ی لذت‌های دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود. _آبجی مریم! صدای زهرایش بود. خواهرکش! ِ+جان آبجی؟ زهرا: _امروز میریم حرم؟ مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید: _مامان که خوابید میریم. زهرا با شوق کودکانه‌اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت. مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادر سیاهی که بر سر داشت، کنارش نشست، محمد صادق پشت‌سرشان ایستاده بود. مرد بود دیگر! داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی می‌شوی روی خواهرهایت! مرد که باشی گرگ میشوی برای دریدن گرگ‌های دنیای خواهرت! مرد که باشی شش دانگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد! نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد : " السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!سلام پناه بی‌پناه‌ها! سلام انیس جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده‌ام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر آمده‌ام سوی گنبدت! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! آقای خسته‌تر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من! آقا نگاه میکنی که چگونه ؟ آقا نگاه میکنی که مرا میزنند؟ در شهر تو روی دلم میکشند؟ آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم! که مرا هجمه کرده‌اند! و رسوای عالم و آدم نموده‌اند! آقای خستگی من و اهل خانه‌ام! دردانه‌ی صدیقه کبری، دلم شکست! 😭من آمدم که بستانم به دست تو! 😭ضربی زنم به طبل انوشیروانی‌ات!" صدای نقاره‌ها بلند شد. مریم چشم‌های خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر گرفت! این صدای نقاره‌ها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود! " آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این هم‌آوایی‌ات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟ حقم بگیر ای تو تمنای بی‌کسان! حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان! آقای خسته‌تر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!" مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد. محمدصادق اخم کرده و برای امام، از امروز مریم میگفت، از دردهای مادر میگفت، از اشک‌ها و هق‌هق‌های زهرا میگفت! " امروز جمعه بود... جمعه‌های دلگیر! امروز جمعه بود... جمعه‌ای که بوی میداد؛ جمعه‌ای که بود میداد، بوی درد بی‌کسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرِ همه‌یِ امتِ پدرت، نیستی؟ مگر تو درد کل جهان نیستی؟ مگر تو مصلح کل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی! " گریه‌هایش که تمام شد، به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشه‌هایی که با پدر می‌آمد. مثل همیشه‌هایی که ویلچر را با عشق هل میداد. همیشه‌هایی که میآمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست.دلش سر بر شانه‌ی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالا سر میخواست. زیارتنامه امین‌الله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست. اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۴۱ و ۴۲ اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام مکه میشدند. دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک بود... آمدم مادر! آمدم! به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش خواب میخواست. غذای مادر را که داد، سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند. ر فت که بخوابد... فردا کلاس داشت. بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی برای حسابداری! دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود پشت دخل، آخر صندوقدار قبلی را اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمه‌اش میکند. گفته بود حقوق هر کاری که انجام میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر نمی‌شود راحت به کسی کرد و مال و اموال را دستش سپرد. مریم که کیک‌های سفارشی را می‌پخت، حسابرسی سالانه میکرد، حالا صندوقدار هم بود. حاج یوسفی مرد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود، چقدر مریم دوستشان داشت! روزها پشت هم می‌آمد و میرفت. مریم زیر نگاههای سنگین همسایه‌ها روزهایش را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود که خودش را از خاطر برده بود. به پدرش قول داده بود درس بخواند! به مادرش قول داده بود مواظب خواهر و برادرش باشد. این بسیار سنگین بود روی شانه‌های نحیفش! پشت دخل نشسته بود... باران سختی می‌بارید. صبح که می‌آمد، لباس‌هایش خیس شده بود و تا الان با همان لباس‌های خیس نشسته بود. از درون میلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش سنگینی میکرد که صدایی آمد: _ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟ مریم نگاهش را به مرد روبه‌رویش دوخت: _بله! کاری داشتین؟ مرد: _اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون اطلاع بدید؟ مریم سری تکان داد و آرام گفت: _بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم! مرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را روی میز گذاشت که زمین نخورد. مرد: _حالتون خوبه خانم؟ مریم دوباره سر تکان داد ، و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت. چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلی‌اش نگذشته بود که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیره‌ی مرد روی صندلی نشسته افتاد. لبخند زد و رو به همان کارگر کرد و گفت: _برو به حاج خانم بگو مهمون داریم! به سمت مرد جوان رفت و آغوش گشود: _به به! ببین کی اینجاست؟! چطوری ارمیا خان؟ ارمیا در آغوش حاج یوسفی رفت و گفت: _سلام مرد خدا حاج یوسفی خندید: _مرد خدا که تویی مومن، چه عجب از اینورا؟ باز هوای امام زد به سرت و راهت اینوری افتاد؟ ارمیا: _حاجت روا شدم و اومدم دست‌بوس آقا! حاج یوسفی هیجان‌زده شد و دوباره ارمیا را در آغوش گرفت: _مبارک باشه، واقعا تونستی راضیش کنی؟ ارمیا: من نه، کار خود سیدمهدی بود. حاج خانم که رسید لبخند روی لبانش نشست: _خوش اومدی پسرم، این‌دفعه عروس قشنگتو آوردی ببینیم یا هنوز باید صبر کنیم؟ ارمیا شرمگین سرش را به زیر انداخت: _آوردمش با خودم حاج خانم، بالاخره تا تاج سرم شد. حاج خانم: _خب خدا رو شکر؛ مبارکه! مریم از حال رفت، از روی صندلی به زمین افتاد و صدای بلندی در فضا پیچید. حاج خانم به صورتش زد و به سمت او دوید. ارمیا تلفنش را درآورد و تماس گرفت. حاج یوسفی و کارکنان و چند مشتری دور مریم بودند که صدایی آمد: _برید کنار لطفا، راه رو باز کنید ببینم چی شده؛ آقا برو کنار، من دکترم! جمعیت کنار رفت و زن و مردی جلو آمدند. ارمیا رو به مرد گفت: _بیا اینجا محمد، یکدفعه از حال رفت، حالش خوب نبود؛ انگار سرگیجه داشت، نمیتونست خوب حرف بزنه. محمد جلو آمد و کیفش را باز کرد. دماسنج را در دهان دختر گذاشت. از برافروختگی صورتش مشخص بود که تب دارد: _لباساش خیسه، احتمالا با همین لباسا چند ساعت مونده و سرما خورده، تبش رفته بالا! فشارش را که گرفت رو به ارمیا کرد: _براش نسخه می‌نویسم سریع برو بگیر بیار! محمد مشغول نوشتن نسخه بود، دختری که همراهش وارد شده بود گفت: _حالش خیلی بده محمد؟ محمد با لبخند به او نگاه کرد: _نه سایه جان، چیزی نیست؛ فشارش افتاده که با یه سرم خوب میشه، تبشم الان میاریم پایین؛ فقط خانوما کمک کنن ببریمش یه جای مناسب! سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان زن شیرینی‌فروشی، مریم را به سمت راه‌پله بردند. طبقه‌ی بالا خانه‌ی حاج یوسفی بود که از درون قنادی هم پله میخورد به درون خانه راه داشت. حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت، و به یکی از کارگران داد و مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد. بعد رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۴۳ و ۴۴ رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟ +یه جورایی برادرمن! محمد با حاج یوسفی دست داد: _خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم! ارمیا: _ارمیا خان به من لطف داره؛ حالا خانومت کو پسرم؟ محمد ناگهان گفت: _آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته. ارمیا ابرو در هم کشید: _خدانکنه، این چه حرفیه! رو کرد به حاج یوسفی: _برم ببینم چی شده، با اجازه! سایه به محمد نزدیک شد: _تبش خیلی بالاست محمد چیکار کنیم؟ محمد گوشه‌ی چادر سایه را در دست گرفت: _الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چند تا آمپول داره که باید تو سرم بریزم. سایه با لبخند به مردش نگاه میکرد. حاج خانم با سینی شربت وارد پذیرایی شد. مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم با ظرف شیرینی وارد شد. پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان و دخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند: __اینم همسرم آیه خانوم و دختر خوشگلم زینب سادات! حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد. شیرینی را مقابل زینب سادات کوچک گرفت و بوسه‌ای روی گونه‌اش گذاشت.حاج یوسفی هم به خود مسلط شد و تبریک گفت. ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت: _بچه‌ها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن! حاج یوسفی بلند شد: _پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ رو به حاج خانم کرد و گفت: _خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن! حاج خانوم بلند شد. در خون مردم این کشور است. آیه مداخله کرد: _ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده! سایه تایید کرد: _راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه، این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه! حاج یوسفی به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت تا مانع شود. حاج خانوم دست آیه را گرفت: _خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بالاخره تونست دلتو نرم کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (ع) میخواست. همیشه دلش گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون بمونید، من و حاجی هیچوقت بچه‌دار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم خونه‌ی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خنده‌ی بچه توی خونه‌مون بپیچه؛ دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تو اتاقا، مردا تو پذیرایی!خونه‌ی ما رو قابل بدونید! آیه لبخند زد به روی زن مقابلش: _نمیخوایم مزاحمتون بشیم! حاج خانم: _شما مراحمید، بمونید! سایه مداخله کرد: _به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم! آیه توبیخگرانه صدایش کرد: _سایه! سایه: _حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم! آیه: _اونوقت تو از کجا فهمیدی؟ سایه پشت چشم نازک کرد: _ایش... جاری‌بازی در نیار! آیه: _مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم، زیادی دکتر شدی و پیش‌بینی میکنی؟! سایه: _نه بابا... پیش‌بینی کجا بود؟ آیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت: _ببخشیدش، خیلی رُکه. تعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم که با هم بی‌تعارفیم، اینه که عادت کرده! حاج خانم: _پس خوبه، بی‌تعارف آشپزخونه مال سایه جان! سایه آه از نهادش بلند شد: _زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟ آیه و حاج خانوم به قیافه‌ی سایه میخندیدند که صدای یالله گفتن محمد آمد. سایه به سمت شوهرش دوید: _چیشد؟ داروها رو آوردن؟ محمد: _آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن! محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند. حاج خانوم: _سایه جان پرستاره؟ آیه: _نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به خواسته‌ی محمد رفت دوره‌ی تزریقات آموزش دید! حاج خانوم: _خدا حفظشون کنه، خوشبخت بشن الهی! آیه: ان‌شاءالله! ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت: _حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانواده‌م رو نشونتون بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم! حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا رو خوش میاد؟ ارمیا: _ما رو شرمنده نکنید حاجی! حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۴۵ و ‌۴۶ حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونه‌م مونده! دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده‌رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند. حاج یوسفی به سمتشان رفت: _سلام؛ به خدا شرمنده‌ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید. همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانه‌اش گذاشتند. حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد. و ارمیا مشغول معرفی خانواده‌اش شد: _حاجی، مسیح و یوسف رو که می‌شناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان، پسرشونه. محمد هم برادرمه، و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون! حاج یوسفی و همسرش به همه خوش‌آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند. صدرا رو به ارمیا پرسید: _چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟ ارمیا: _یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر! حاج یوسفی: _آقا محمد خیلی به ما لطف کردین! مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار خیره حاجی. حاج یوسفی: _خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو، جانبازشیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار می‌گرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الآنم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همه‌ی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن. غم در چهره‌ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد ، درد . کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهان‌ها بسته بود. چه میگفتند،‌ وقتی همه این درد مشترک را میشناختند؟ زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت: _برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن! حاج خانوم خودش زودتر بلند شد ، و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشه‌ی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود ، و به این پدرانه‌ها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکن‌ها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟ آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد: _خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهره‌اش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست! آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمی‌تر میشدند اما دوباره از هم دور می‌شدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و مد. _مهدی همه‌ش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد. ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند: _وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچه‌ش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هرجای خونه چهره‌ی زیبای همسرش رو ببینه! آیه: _اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود! ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت: _شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچه‌دار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه! آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود. مریم به سختی نشست، سِرم در دست داشت، حالش بهتر بود.اینجا را میشناخت، خانه‌ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، ۹ شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و سرم را از رخت‌آویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز کرد. صدای قاشق_چنگال و صحبت می‌آمد. وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید: _آبجی مریم، خوب شدی؟ با دست آزادش روی سر خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم، شما اینجا چیکار میکنید؟ حاج خانم به سمتش آمد.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۴۷ و ۴۸ حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت: _خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده! مریم: _اما بی‌بی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟ حاج یوسفی: _نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون هست؛ بیا بشین بابا جان! مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را میدادند انگار همه او را میشناختند. محمدصادق هم بود، در میان مردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند: _من سایه‌ام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه با هم دوست بودیما، یکهو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه خوشتیپ‌تره محمد همسر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم. آقایوسف و آقامسیح دوستای آقاارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛ این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حاال غریبی نکن عزیزم! مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته‌اش اظهار خوشوقتی کرد. که محمد رو به سایه گفت: ُ _سایه جان، عزیزم! نمی‌خوای سرم رو از دست مریم خانم دربیاری؟ سرمشون تموم شده ها! سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دست مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر. گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد! مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود می‌کشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش هم‌نفس میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد... به دختری که پدر بود، مادر بود، همه‌کس بود برای خواهر و برادر کوچکش. نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگی‌اش کند، این دختر عجیب به دلش نشسته بود. ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست... چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترس‌های مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛ انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ روشن خانه و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانه‌ای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟! حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت: _نگفته بودی بچه داره! ارمیا با تعجب گفت: _مگه فرقی داره؟ حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود: _فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟ ارمیا: _اگه من بچه داشتم چی؟! اونموقع اشکال نداشت؟ حاج یوسفی: _اینا رو با هم مقایسه نکن! ارمیا: _چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگی‌ان! حاج یوسفی: _خیلی زود پشیمون میشی! ارمیا: _پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به‌ جز یک قلب عاشق؟ چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به کن حاجی... یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا به جای قهر بهم هدیه‌ی باارزش‌تری داد، خدا بهم آیه‌ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه‌ای که نمازش تماشا داره، آیه‌ای که لبخندش محجوبانه‌ست و صدای قهقهه‌هاش گوش فلک رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن! حاج یوسفی: _دوست داشتن و بیتابی‌هاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۴۹ و ‌۵۰ حاج یوسفی: _دوست داشتن و بیتابی‌هاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟ ارمیا کلافه شد: _بچه داره، جذام که نداره حاجی! حاج یوسفی: _یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه! ارمیا: _همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق این مادر و دخترم! زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند ، و توجه ارمیا را خود جلب کرد. زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد. ارمیا سرش را بلند کرد ، و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند. تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛ انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود ، و همه متوجه شده بودند.ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشمهایش را بست و دقایقی بعد گفت: _آیه! آیه تکان نخورد... زینب هق‌هق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هق‌هق زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد. دستانش را برای دخترش باز کرد ، و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد. حاج خانم گفت: _حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید! ارمیا بلند شد و سفره را دور زد. رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد. ارمیا آرام گفت: _تو و زینب آرزوی من بودید و هستید، اینجوری بغض نکن، منو شرمنده‌ی سیدمهدی نکن! دستش را روی موهای زینب کشید و گفت: _گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا! زینب بیشتر به آیه چسبید. صدای ارمیا را بغض گرفت: _آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همه‌ی دنیام شده... آیه... بانو! این گریه‌های زینب منو میکشه؛ من بغض یتیمی رو خوب میشناسم! من هق‌هق‌های بی‌پناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟ نگاه آیه که بالا آمد... اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیا مشت شد. درد دارد مرد باشی و بغض و اشک بی‌پناهی را در چشمان بانویت ببینی و دلت مرگ نخواهد... آیه غریب مانده بود! آیه هوای سیدمهدی را کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سخت‌تر. بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛ دوست داشت که باشد برای دخترکش! حاج علی بودن را یادش داده بود. سیدمهدی بودن را یادش داده بود. آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت: _غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید!حاج آقا یه حرف حقی زده؛ هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟ و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و صورتش را بوسید و گفت: _تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که! زینب چشمان آیه‌وارش را به ارمیا دوخت و معصومانه با بغض سوال کرد: _بابا؟! ارمیا با بغضش لبخند زد: _آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا! زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت. حاج یوسفی گفت: _شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و ناگهانی! آیه با سری پایین گفت: _شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟ سکوت بدی بود. آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود... ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود. محمد کلافه بود، صدرا عصبانی بود، مسیح چیزی ته دلش میسوخت، یوسف از درد ارمیا، درد داشت، رها با بغض آیه بغض کرده بود، سایه اشک چشمانش را پس میزد، مریم معذب شده بود... مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به سمت زینب رفت و آبنبات چوبی‌اش را به سمت زینب گرفت، همان آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم دعوا کرده بودند. به سمت زینب گرفت و گفت: _گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام! زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت: _دیگه گریه نمیکنی؟ زینب گفت: _نه! و اشک‌هایش را پاک کرد؛ مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و دوید و خود را در آغوش رها انداخت. رها صورت پسرک مهربانش را بوسید... پسری که طاقت گریه‌های همبازیاش را نداشت؛ شاید مهدی هم درد زینب را حس کرده بود. غذا در سکوت سردی به پایان رسید. سفره را جمع کرده، ظرفها را شسته و جابه‌جایی‌ها انجام شد. «محترم خانم»، زن حاج یوسفی، در تدارک میوه و چای بود. که آیه‌ای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت: _به محمد میگی..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۵۱ و ۵۲ آیه‌ای که از آن‌موقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت: _به محمد میگی بریم حرم؟ سایه سری تکان داد و به سمت محمد رفت... محمد نگاه نگرانی به زن برادرش انداخت و به همسرش گفت: _باشه، آماده بشید بریم. بعد رو به صدرا کرد و گفت: _ما داریم میریم حرم! صدرا گفت: _ما یعنی کیا؟ محمد: من و همسرم و زنداداشم! زنداداشم را که میگفت ، نگاهش را به ارمیا دوخت. درد بدی در سینه‌ی ارمیا پیچید. هرچه سعی میکرد به آیه نزدیکتر شود، بدتر میشد. حالا حتی نگاهش را از همه دریغ میکرد؛ حتی با او سخن نمیگفت. درد داشت اما گفت: _بدون من زنمو کجا میخوای ببری؟ بدون رضایت شوهر؟ تا جایی که من میدونم اسلام روی رضایت شوهر خیلی تاکید داره برادر شوهر! برادر شوهر را در جواب زنداداش گفتن محمد گفته بود. محمد هنوز هم عموی زینبش بود... محمد هنوز هم به آیه وصل بود... محمد هنوز هم همان کسی بود که باید با آیه ازدواج میکرد و جای برادرش را میگرفت و اینها هنوزهایی بود که روح ارمیا را میخورد. آیه چادر سیاهش را سرش کرد و چادر گلدارش را تا کرد و روی چمدانش گذاشت. لباسهای زینب را عوض کرد و چادر عربی کوچکش را روی سرش گذاشت. وقتی از اتاق خارج میشدند ارمیا مقابلشان بود: _کجا میرید؟ آیه خودش را با درست کردن مقنعه‌ی زینب مشغول کرد: _حرم! ارمیا: _تنها؟ آیه: _با محمد و سایه! ارمیا: _نباید به من بگی؟ آیه: _شنیدی دیگه! ارمیا: _چرا با من قهری؟ گناه من چیه؟ آیه: _گناه من چی بود که سیدمهدی رفت؟ گناه من چی بود که دختر یتیم دارم؟ ارمیا: _من نباشم مشکلات تموم میشه؟ آیه: _با اومدنت تموم شد؟ ارمیا: _میخوای برم؟ آیه: _مگه خواسته‌ی من فرقی‌ام داره؟ ارمیا: بی‌انصاف نبودی زن سیدمهدی، بی انصاف شدی... سه سال منتظرت نموندم؟ آیه: _به خواست دلت موندی! ارمیا: _به خواست قلب و عقلم موندم، پی هوس نرفتم که سهمم از تو این شده! آیه: _سهم من از سیدمهدی دو متر خاکه! ارمیا: _مگه تقصیر منه؟ آیه: _بیوه شدن منم تقصیر خودم نیست! ارمیا: _چرا از هرطرف که میری به اینجا میرسی؟ آیه چی میخوای؟ آیه: _آرامش! ارمیا: _منم میخوام! آیه: _پس منو ببر حرم! ارمیا: _بریم! همه آماده شدند که به حرم بروند. همه شوق حرم داشتند ولی حس معذب بودن در وجود همه‌شان بود؛ با بحثی که سر شام شده بود ، فضا سنگین بود. محترم خانم هنوز هم معذرت‌خواهی میکرد. گاهی حاج یوسفی که نگران دل شکسته‌ی مریم بود هم میتوانست دل بشکند؛ مگر آدمهایی که دل میشکنند شاخ و دم دارند؟ همه‌شان نگران ناموسشان هستند، همه‌شان نگران دوست‌داشتنی‌هایشان هستند، همه‌شان پشت هستند و پناه اما گاهی زیر پای کسانی را خالی میکنند که کسی را ندارند تا دستهایشان را بگیرد. آیه که مقابل حرم ایستاد، زینب را در بغل داشت. هرچه ارمیا خواست زینب را از آغوشش بگیرد، آیه سرسختانه مخالفت میکرد. زینب همه‌ی پناهش بود؛ زینب همه‌ی داشته‌اش بود؛ ارمیا حس غربت داشت؛ شبیه روزهای کودکی در پرورشگاه... شبیه روزهای تنهایی‌اش!نگاهش را به گنبد زرد رنگ دوخت : "نگاهم میکنی؟ چرا سرنوشتم تنهایی است؟ نگاهت با من است؟ در این شلوغی‌ها مرا هم میبینی؟ میبینی که چقدر درد دارم؟ مگر چه از دنیا خواستم؟ همه‌ی خواسته‌ی من این زن و کودک است. گناهم این میان چه بود که محکوم شدم؟ من هنوز توجهش را به دست نیاورده، از دست دادمش... نگاهم میکنی؟ بس نیست اینهمه سال تنهایی؟ بس نیست اینکه نمیدانم از کجا آمده‌ام؟ بس نیست یتیمی‌ام؟ خواستم همسر باشم، پدر باشم... محروم ماندم... نگاهم میکنی؟" همان لحظه زینب صدایش زد: _بابا... بغل! ارمیا به پهنای صورت خندید. دستش را به سمت زینب برد و او را از آیه گرفت و بوسید و نگاهش را به گنبد دوخت: "نگاهم میکنی!" آیه آه کشید: _ببخشید! ارمیا به سمت آیه که کنارش نشسته بود سر چرخاند: _با منی؟ آیه سری به تایید تکان داد: _آره؛ تقصیر شما که نبود، اما دلم شکسته بود و کسی جز شما نبود که تقاص ازش بگیرم. کارم اشتباه بود، میبخشید؟ ارمیا: _باید محکمتر از خانواده‌م دفاع میکردم؛ اما حاج یوسفی رو سال‌هاست میشناسم! آیه: _احترام موی سفیدش واجبه. ارمیا: _منو میبخشی آیه؟ آیه: _من چرا باید ببخشم؟ شما که کاری نکردید! ارمیا: _میشه اینقدر جمع و مفرد نکنیم؟ گاهی گیج میشم که چطور خطابت کنم؛ الان بیشتر از دو ماه و نیمه که ازدواج کردیم! آیه: _بیشترشو که سوریه بودی. ارمیا: _خب تو نخواستی باشم. آیه: _بمون! ارمیا:.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۵۳ و ۵۴ آیه: _بمون! ارمیا: _میمونم! آیه: _تنهایی سخته. ارمیا: _میدونم، خیلی خیلی سخته! آیه: _حالا ما یه خانواده‌ایم! ارمیا: چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم. تا نماز صبح به گنبد خیره ماندند ، و گاهی در دل با امام صحبت میکردند و گاهی با هم... زینب در آغوش پدر به خواب رفته بود، سایه و محمد کمی آنطرف‌تر و صدرا و رها آنطرف‌تر و کمی دورتر مسیح و یوسف نشسته بودند. چقدر آرزوهایشان شبیه هم بود. کمی آرامش برای آیه و ارمیا خواسته‌ی زیادی بود؟ قبل از نماز صبح زیارت کردند ، و نماز خواندند. وقتی خورشید طلوع کرد حلیم خریدند و به خانه‌ی حاج یوسفی رفتند. اشکال دارد که آیه دلش نخواهد دیگر اینجا بماند؟ اشکال دارد دلش گرفته باشد؟اشکال دارد نخواهد ببخشد؟ مگر همیشه باید خوب بود؟ همیشه باید بخشنده بود؟ میخواست یکبار خودخواه باشد! میخواست یکبار قهر کند؛ میخواست یکبار امتحان کند! آیه: _ارمیا! ارمیا به همسرش نگاه کرد: _جانم؟ آیه: _دوست ندارم اینجا باشم، از اینجا بریم! ارمیا: _قهری؟ آیه: _دلم ازشون گرفته، نمیتونم اینجا بمونم؛ بعد از صبحانه بریم! ارمیا: _میخواستم ماه عسل خوبی ببرمت، میخواستم بهتر منو بشناسی و بیشتر به هم نزدیک بشیم، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته شد... باشه بانو! صبحانه بخوریم میریم. دوست ندارم جایی باشی که دلت نیست. آیه لبخند پر دردی زد و سری به تشکر تکان داد: _ممنون! ارمیا رو به همسفران کرد: _بعد از صبحانه وسایل رو بردارید بریم یک جایی اتاق بگیریم. همه موافقت کردند. دلیلی نداشت که دلیل بپرسد. همه میدانستند جایی میان قلب آیه درد میکند! صبحانه را که خوردند، مریم که با زهرا و محمدصادقش رفت، ارمیا خطاب به حاجی یوسفی گفت: _بهتون زحمت دادیم سید، با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم! حاج یوسفی ابرو در هم کشید: _به خاطر حرفای دیشب منه؟ ارمیا سرش را به زیر انداخت: _اجازه بدید ما بریم دیگه؛ هم زحمت شما رو زیاد کردیم هم... خب... ببخشید حاجی اما من باید مواظب زن و بچه‌م هم باشم. محترم خانم دست آیه را در دست گرفت: _نرید! اینجوری با دلخوری که میرید خوب نیست، بمونید بذارید از دلتون در بیاریم! آیه: _لطفا اصرار نکنید، بودن ما شما رو بیشتر از همه اذیت میکنه! حاج یوسفی: _من سال‌هاست که این سه تا پسر رو میشناسم. حدودا ده سال پیش بود که توی حرم باهاشون آشنا شدم؛ از راه نرسیده میخوای از ما بگیریشون؟ اگه ارمیا خانواده داشت هم اونا رو... ارمیا میان حرف حاج یوسفی پرید: _حاجی، این حرفا چیه میزنی؟؟؟ حاج یوسفی: _حقیقته، چرا از شنیدن حقیقت میترسه و فرار میکنه؟ گاهی وقتها بعضیها کاری میکنند که جای بخششی باقی‌نمیماند، جایی مانده؟ آیه از روی سفره بلند شد و گفت: _سفره‌تون پر برکت؛ شرمنده بهتون زحمت دادیم. من و دخترم رفع زحمت میکنیم! آیه که این را گفت، محمد و صدرا بلند شدند. محمد: _ما هم میایم دیگه! صدرا: _با اجازه، رها جان وسایل رو بردار بریم. رها و سایه با مهدی رفتند و آیه دست زینب را که بابا بابا میگفت گرفت و به همراه خود کشید: _بریم مامان، بابا کار داره نمیتونه بیاد. وسایلش را برداشته بود و پشت سر رها و سایه خواست از اتاق خارج شود که ارمیا مقابلش قرار گرفت و راه خروجش را بست: _میخوای تنها بری؟ آیه گردن کشید: _خیلی وقته تنهام! ارمیا: _اهل رفتن نبودی! آیه: _اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادله‌ی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه! ارمیا: _شما خانواده‌ی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس سیدمهدیه، اما شما خانواده‌ی منید! آیه: _از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟ ارمیا: _از هر دو! آیه: _داری مسائل رو با هم قاتی میکنی! ارمیا: _شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی. آیه دست زینب را رها کرد ، و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد بود دیگر، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود... مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست! آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد. _مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم! ارمیا نگاهش به موهای سپید شده‌ی آیه دوخته شد..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛