eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوپانزده _درکت می کنم حس قشنگیه پدر بزرگ و
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ یک هفته ای کلا تو اتاق امیر علی بودم واز نگرانی شبا خواب به چشمام نمی اومد ، حس میکردم با این همه نزدیکی بهش دوباره وابستش شدم ونمیتونم ازش دور بمونم. هر وقت امیر علی از خواب بیدار میشد با اون حال ناخوشش یه لبخند بهم میزد وته دلم راضی شده بود به بخشیدن ولی باید بابت رفتارای بدش یکم تنبیه میشد. بعد از یک هفته حالش بهتر شد تصمیم گرفت دوباره به شرکت برگرده و میگفت از کارا خیلی عقب افتاده. هرچی بهش گفتم پسرات هستن ومدیریت میکنن گوش به حرفم نمیداد و میگفت پسرا مدیریت می کنن ولی یه ناظر باید بالا سرشون باشه که خطایی ازشون سر نزنه. خیلی سخت گیر بود،یا من خیلی آسون میگرفتم رو نمیدونم چون مدیریت رستوران هام دست پسرا بود و به احتمال زیاد مدیریت کردن چند تا رستوران سخت از چندین کارخونه باشه. از وقتی امیر علی به کارخونه رفت دل نگرونیم شروع شد. روزی ۱۰ بار بهش زنگ میزدم و حالش رو میپرسیدم. یه بار که زنگ زدم گوشی رو برداشت وگفت: _خانم بخدا من خوبم اجازه بده من به جلسم برسم از بس توی این دوساعت زنگ زدی همه فهمیدن. خیلی خجالت کشیده بودم و گفتم: +خب چیکار کنم دلنگرونم که دوباره حالت بد نشه. امیرعلی خیلی آروم گفت: _ممنون که دلنگرونم هستی ولی بخدا من خوبم عزیزم نمیخواد شبیه این بچه ها هر یک ربع بهم زنگ بزنی و حالم رو بپرسی توی این یک ربع اتفاق خاصی برای من نمیافته. خجالت تو صدام مشخص بود: ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ هوای مدینه ؛ هوای خیلی گرمی بود. در این
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ امروز بعد از خواندن نماز شب و نماز صبح‌ام دیگر خواب به چشمانم نیامد. روشنی زیر در نشان میداد آقا سید هم نمازهایش را خوانده و بیدار است. بیکار و کلافه روی تخت دراز کشیده بودم که صدای قرآن خواندن سید را شنیدم پشت در نشستم و سرم را به در تکیه دادم و خوب گوش کردم. گوش کردن به قرآن عجب آرامشی داشت بخصوص وقتی کسی می خواند که مجذوب صدایش هستی... آرام چشمانم را بستم و گرم آرامش محیط اطرافم شدم. صدایی که به در می خورد من را از خواب نازم بیدار کرد. هُل شده گفتم: - بله... - زهراخانم آماده شوید تا برای صبحانه و زیارت دوره برویم. - چشم... واااای خدای من... من پشت در خواب رفته بودم!؟ این گردن دیگر گردن نمیشد. مثل چوب خشک شده بودم به هر سختی بود بلند شدم و سریع آماده شدم.. بعد از خوردن صبحانه همراه کاروان به زیارت دوره رفتیم. اول مسجد قبا اولین مسجدی که پیامبر ساختند و در آن نماز خواندند برای همین اهمیت بیشتری داشت. بعد هم از مسجدهای " سعبه، فتح، سلمان فارسی، امام علی و...." دیدن و زیارت کردیم. خسته به هتل برگشتیم و بدون هیچ حرف و صحبتی به اتاق رفتم تا موقع شام چند ساعتی را بخوابم هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای آقاسید آمد - زهرابانوووو... نمی دانم از قصد" زهرابانو "را کشیده و زیبا می گفت یا من این چنین می شنیدم. همان طور که خوابیده بودم پتو را روی خودم کشیدم ؛ چشمانم را بستم و آرام جوری صدایم را فقط خودم بشنوم گفتم: - جانم آقاسید دوباره صدایش آمد - زهراخانم چشم بسته خنده می کردم و پیش خود گفتم اگر جوابش ندهم زهراجان می گوید یا نه؟ حالا دیگر به جان در افتاده بود و در می زد. بلند شدم سریع خودم را جلوی در رساندم در که باز کردم از نزدیکی بیش از اندازه ی آقا سید خوابم پرید... یک قدم عقب تر رفتم... یک قدم عقب تر رفت... - بله آقاسید؟ - ببخشید چرا صدا میزنم جواب نمیدهید خب نگران شدم. - داشتم خواب میرفتم - بهتر که نخوابیدید - چرا؟ - بیدار کردن شما از خواب انرژی زیادی می خواهد...ماشاالله خوابتان خیلی سنگین است. داشتم دنبال کلماتی می گشتم تا جوابش رابدهم که با خنده روبه من گفت: - آرام باش میخواستم کلا خواب را فراموش کنی... میخواهیم با هم به خرید برویم فردا که به مسجد شجره میرویم ؛ وقتی برای خرید نیست. پس آماده شوید تا برای خرید سوغاتی به بازار برویم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ امروز بعد از خواندن نماز شب و نماز صبح‌ا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ داشتم آماده میشدم که صدای حرف زدن آقاسید آمد. حتما باز داشت با نرگس صحبت می کرد. خنده ام گرفت... هرموقع حرف بازار و خرید میشد نرگس تماس می گرفت و سفارش می داد. با کمترین سر و صدا رفتم بیرون و روی مبل نشستم. مکالمه ی سید را نگاه می کردم. چند روزی بود که با خجالت کمتری نگاهم را میخکوبش میکردم و اگر متوجه میشد با لبخندی مهربان بهم آرامش میداد. نرگس سراغم را گرفت ؛ ناچار آقاسید بلند شد و به طرف من آمد کنارم روی مبل نشست و گوشی را جوری گرفته بود که هر دو مشخص باشیم. بعد از سلام و احوال پرسی سراغ بی بی را گرفتم که گفت: - رفته دعا احوال ملوک و ماهان را پرسیدم که گفت: - خوب هستند و چند روز پیش خونه ی بی بی بودند. وقتی نرگس پرسید کجا می خواهید بروید که آماده هستید مجبور شدم بگم برای خرید میرویم. آقاسید رو به من گفت: - گفتی؟! الان تا شب سفارش می دهد. خواستم کارم را توجیح کنم که صدای نازک و با عشوه ای زنانه آقاسید را صدا زد. هر دو به سمت گوشی چرخیدیم. که من دختری بسیار زیبا و پر نازی را کنار نرگس می دیدم. لباس خونه به تن داشت. متعجب نگاه می کردم که نرگس گفت: - ملکه ی عذاب صبر می کردی ورودت را خبر میدادم بعد ظهور میکردی.. خنده ای کرد که پراز قر و عشوه بود. باتمام وقاحت گفت: - شرمنده دلم برای علی جان تنگ شده بود. علی جان؟ او داشت به آقاسید میگفت علی جان؟ مگر چقدر صمیمی بودند که اینطور صدا میکرد؟ انگار زیر پایم خالی شده باشد... توی دلم چیزی فرو ریخت. همان موقع نرگس سریع گفت: - علی جان کیه؟! آقاسید... دختره با چشمهایش حرف می زد رو به گوشی گفت: - علی جان ؛ خوب بی خبر رفتی؟! بالاخره صدای مردی که کنارم نشسته بود بلند شد و به هر زحمتی بود گفت: - سلام شما هم هستید؟ -سلام حالت چطوره؟ - ممنون آنها شروع کردند به احوالپرسی و من نظارگر این دختر طناز بودم. دلم نمی خواست دیگر در سالن بمانم احساس میکردم که من عضوی اضافه در جمعشان هستم. - علی جان ؛ خانم را معرفی نمیکنی؟ - نگاه سید روی من بود. نمی توانست من را معرفی کند؟ یعنی برایش سخت بود؟ وقتی از آقاسید حرفی گفته نشد خودم به ناچار گفتم: - سلام زهرا هستم همسفر آقاسید... - خوشبختم منم مریم دختر عموی علی هستم. دیگر نمی توانستم این جو را تحمل کنم علی جان گفتنش خنجری بود در قلبم و سکوت سید هم به آن دامن میزد. با یک ببخشید بلند شدم به طرف اتاق رفتم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ داشتم آماده میشدم که صدای حرف زدن آقاسید
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ و ۱۴۷ هزار فکر کردم... از خودم عصبانی و ناراحت بودم... من تشنه ی محبت و توجه بودم و سریع جذب شدم. چند روزی بود که خودم را امانتش نمی دانستم. چند روزی بود احساسی در دلم قلقلک می خورد. چه آسان دلم را باخته بودم. دلی که حرم امن عشق است ؛ حالا آن را ویرانکده میدیدم . با خودم درگیر بودم که در اتاق به صدا در آمد. - زهرابانو برویم دیر شد؟ جوابی ندادم ولی با شنیدن زهرابانو گفتنش دلم لک زد که در جوابش بگویم جان زهرا بانو ولی افسوس که احساس میکنم حصاری بین من و مرد بیرون قرار گرفته خیسی گونه هایم تایید میکرد. بد دلم را باخته بودم. به خود مسلط شدم و بعد از مرتب کردن خودم بیرون رفتم بدون کوچک ترین نگاهی به طرف ورودی رفتم. سرد و بی روح گفتم: _برویم... بدون هیچ حرفی دنبالم آمد هیچ توضیحی نمیداد! شاید من دنبال توجیح شدن بودم. ولی اون تلاشی نمیکرد و این بیشتر من را حرص می داد. تنها حرفی زد این بود - به طرف مسجد النبی برویم. بیرون مسجد النبی مغاره ها و دستفروش های زیادی بود. اکثریت هم افغانی و پاکستانی بودند. که لباس و پارچه و غیره می فروختند. فروشنده‌ی مغاره های اطراف همه از مردهای هیکلی و سیاهپوست پر شده بود با نگاه های هیزشان خاطره ی چند روز پیش را برای من یاد آور میشدند. در راه سعی میکردم ، با فاصله از آقاسید حرکت کنم. نمیدانم چرا دنبال این فاصله بودم. ولی شاید تنها کاری که آرامم می کرد دوری بود. هرچه به من نزدیکتر میشد ، من فاصله میگرفتم داشت عصبانی میشد. این را از نگاه کردنش و استغفرالله های زیر لبش متوجه بودم. در حال رفتن بودیم که دم مغازه ای خیلی شلوغ بود. مرد هیکلی عربی از کنار من رد شد ؛ کمی با من برخورد کرد. به یکباره سید دستم را از روی چادر محکم گرفت و دنبال خودش گوشه ی خلوت بازار کشید. عصبانیت دیگر از کل چهره اش مشخص بود با داد گفت: - چرا از کنارم عقب میروی؟ مگر نمیبینی چقدر بازار شلوغ هست؟ مردهای عرب را نمیبینی؟ حالا دیگر کم کم داشت اشکم می ریخت از یک طرف ترسیده بودم از یک طرف دلم گرفته بود از یک طرف فشار دستش داشت استخوان دستم را داغون می کرد پلک که زدم اشک هایم ریخت متعجب نگاهم کرد و گفت: - گریه نکنید...جوابم را بدهید... اشک هایم امان نمیدادند فقط گفتم: - دستم را ول می کنید؟ حالا متوجه شد تمام عصبانیتش را سر دست من خالی کرده است. دستم را ول کرد در کمال تعجب چادرم را عقب زد و مچ دستم را نگاه میکرد این اولین برخوردی بود که با آقاسید داشتم - ببخشید...غلط کردم...من اصلا حواسم نبود ؛ دستت قرمز شده! دستش را که روی قرمزی مچ دستم کشید از گرمای دستش جا خوردم. قلبم جوری می زد که می ترسیدم صدایش را بشنود نگاهم کرد و گفت : - زهراجان من بد جوش آوردم... من قصدم این نبود که اذیتت کنم. او می گفت و عذرخواهی میکرد و من فقط تیکه ی اولش را شنیدم "زهراجان " وقتی عکس العملی از طرف من نشد و نگاه پر سئوالم را دید گفت: - مریم فقط دختر عموی من هست. حرفی که حالم را خوب کرد. حرفی که انتظار شنیدنش را داشتم. در دلم ذوق کردم و قند عاشقی ام را آب می کردم ولی ظاهرم را حفظ کردم و خیلی سرد گفتم: - خودش که معرفی کرد. - درسته زهرا جان ؛ میشود شب در موردش توضیح دهم؟ ای خدا من به قربان جانت چقدر این حرفش آرامش داشت دوباره در دلم چیزی جان می گرفت ولی خونسرد گفتم: - زندگی خصوصی شما به من ربطی ندارد... زبانم این حرف را تایید میکرد ولی دلم تکذیب... مگر جز من چه کسی حق داشت؟؟ تمام زندگی اش را برای خودم میخواستم ولی نمیدانم چرا نمیتوانستم این را ابراز کنم. فکر میکردم باید این عشقی که در دل راه افتاده را سرکوبش کنم احساس می کردم کارم اشتباه است. دل بسته ی آقاسید شدم!! این را میدانستم ولی نمیخواستم باور کنم اگر او من را نمی خواست چه؟ اگر امانتی اش را بعد از سفر پس میداد چه؟ چه جوری خودم و دلم را توجیح کنم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ و ۱۴۷ هزار فکر کردم... از خودم عصبانی و
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۴۸ و ۱۴۹ و ۱۵۰ نگاهی همراه با لبخند به روی من زد و مهربان گفت: - زهرابانو... تمام زندگی من... به تنها کسی که توی این دنیا ربط دارد... شما هستید. شب همه چیز را برایت توضیح میدهم... الان بیا با هم به خرید برویم و خواهش میکنم قول بدهید جاهای شلوغ از کنارم دور نشوید. این هارا گفت ، و من متعجب فقط نگاهش می کرد ، تا بتوانم حرفهایش را برای خودم تفسیر کنم. مچ دستم را ول کرد ، دستم را گرفت و دنبال خودش برد من هم مثل دختر بچه های حرف گوش کن به دنبالش می رفتم و نگاهم روی دستی بود که دستم را قفل کرده بود. اولین دستی که من را لمس می کرد حلالم بود. نه از روی حس ناپاک و گناه بلکه از روی و ... فکر کنم حرف ملوک را حالا درک کردم یادم هست به من گفته بود ، عشقی که شکل بگیرد این عشق پاک ؛ چه آتشین و زیباست. ولی من تصور نمیکردم روزی توجه و دلبری های ساده ی یک روحانی دلم راببرد. فکر نمیکردم مردهای مذهبی این چنین پاک همسرانشان را مراقبت کنن.. او جوری من را مراقب بود و برای من غیرت داشت که احساس میکردم هستم در دست صاحبش... که خودش هم برای لمس این جواهر با احتیاط عمل می کند. قدم هایش را کوتاه کرد من همراهش آرام میرفتم کنارم گفت: - بازار خیلی شلوغ هست بهتره برویم مرکز خرید آن طرف خیابان... منتظر تایید من نشد همراه هم به طرف پاساژ بزرگی رفتیم. پاساژ خیلی بهتر بود ؛ هم از گرما خبری نبود، هم از شلوغی... دستم را توی دستش جابه جا کردم که گفت: - ببخشید ؛ اگر جایش بد بود ولی لازم بود...اینجا راحت باشید دیگر دستتان را نمی گیرم این را گفت و دستم را ول کرد. لحظه ای فکر کردم ناراحت و دلخور این را گفت سریع گفتم: - اشکالی ندارد! خیلی هم خوب بود!... ای داد بر من "خیلی هم خوب بود! " چی بود من گفتم؟ اصلا متوجه حرفم نبودم. خواستم چیزی بگویم تا درستش کنم تا بد برداشت نکند که با شیطنت نگاهم کرد و گفت: - پس خوب بود؟؟ خودم می دانستم...اما ؛ دختر خوب اعتراف کردنت خیلی زود بود. باز آمدم حرفی بزنم که گفت: - باشه قبول تا آخر خرید دست شما پیش من مهمان باشد. دوباره آرام و ملایم دستم را گرفت و راهی خرید شدیم. خودم را که کنارش دیدم گفتم: - من منظورم این بود که اشکالی نداشت پیش آمده... خندید و گفت : _ولی من هر جور دلم بخواهد برداشت می کنم و تلاش شما دیگر فایده ندارد من مهمان دستهایم را پس نمیدهم مگر ناراحت باشی؟ من که خنده ام گرفته بود ناچار سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم - خب پس سکوت علامت رضایت هست. همراه هم برای خرید رفتیم ، چند ساعتی را خرید کردیم من هرچه خواستم برای ملوک و ماهان و در کنارش برای بی بی و نرگس هم سوغاتی خریدم. آقاسید هم بیشتر سفارشات نرگس را انجام می داد. با تمام خستگی گفتم: _بهتر برویم هتل ؛ خریدها که تمام شده من خیلی خسته شدم. آقاسید با یک نگاه کشیده گفت: - تازه سوغاتی ها تمام شد، من هنوز خرید دارم ؛ کجا خانم؟ این یعنی دنبالم بیا اعتراض وارد نیست. داشتیم در مرکز خرید چرخ میزدیم که آقاسید گفت: - خواهشی دارم رد نباید بکنید! - چه خواهشی؟ - من میخواهم برای شما چیزی بخرم، خواهش میکنم مخالفت نکنید حتی اگر نخواستید و هیچوقت استفاده نکردید ولی بگذارید من بخرم و شما قبول کنید. گیج نگاهش میکردم مگر چه می خواست بخرد؟ نکند دوباره چادر پسند کرده؟ بدون معطلی گفتم: - چادرم که تازه خریدید نیازی نیست. - چیزی که میخواهم بخرم تا حالا نداشتید... بهتره با من بیایید. باهم به طرف مغازه ی جواهر فروشی رفتیم. با فروشنده صحبت کرد و چندتاست انگشتر حلقه ای را نشان داد که فروشنده همه را جلوی من چید. خدای من... یعنی میخواست برای من حلقه بخرد؟ یعنی الان اولین انگشتر زندگی ام را باید انتخاب می کردم؟ او گفت " اگر نخواستم استفاده نکنم؟" کاش می فهمید چه می کند... خالق چه خاطراتی برای دختر چشم وگوش بسته شده. اولین هایی را با اوتجربه میکردم که فراموش کردنش کار من نبود. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۴۸ و ۱۴۹ و ۱۵۰ نگاهی همراه با لبخند به روی من زد
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ و ۱۵۳ - زهرابانو انتخاب می کنید؟ نگاهم روی مرد کنارم و حلقه های روی ویترین رد و بدل میشد. من که در دل صد بار اعتراف کرده بودم که کنارش چه آرامشی دارم. میدانستم حسی که در دل جوانه زده چه حس پاک و پر شوری است. بهتر بود از طرف آقاسید هم مطمئن تر میشدم بعد به این حس دامن می زدم. تا اگر به بن بست خوردم کمتر اذیت شوم. پس بهتر بود کمکش کنم تا خودم هم به نتیجه برسم. بدون معطلی گفتم: - حتما برای دختر عمویتان میخواهید بخرید؟... من انتخاب کنم ؟ - کی گفتم برای دختر عموم؟ من گفتم برای شما! - من انگشتر زیاد دارم ممنون - انگشتر زیاد دارید ولی حلقه ندارید... - بعد حلقه را شما باید بخرید؟ - مگر همه جای دنیا مردها برای خانم‌ها حلقه نمیخرند؟ - یعنی هر مردی می تواند برای من حلقه بخرد؟ - غلط بکند هر مردی!..فقط من که محرم شما هستم میتوانم این کار را بکنم و شما هم فقط حلقه‌ی من را میتوانید قبول کنید. - حتما بعد از سفر هم حلقه را پس میگیرید؟ نگاهم به نگاهش گره خورد! جوری که دیگر نمیشد این کل کل را ادامه داد... پس کوتاه آمدم وگفتم: - باشه انتخاب میکنم. ناچار چشمانم را گرفتم و به ویترین خیره شدم. سرش را نزدیکم آورد ، و این نزدیکی بیش از اندازه بود ؛ این را متوجه شدم ولی تکان نخوردم و به روی خود نیاوردم مشغول دیدن انگشترها بودم که آرام گفت: - زهراجان...آرزو دارم حلقه ای را که انتخاب میکنید برای تمام عمر در انگشتت ببینم. فقط اگر تو قابل ندانستی مجبورم پس بگیرم. حالا دیگر روی زمین نبودم این حسی که من داشتم دوطرفه بود؟ این یعنی من و او ؛ ما میشدیم؟ دیگر توان اینکه حرفی بزنم را نداشتم نمی خواستم زود حرف دلم را گفته باشم ولی خدا میدانم چقدر از این حرفش دلگرم شدم. چقدر انتظار چنین حرفی را میکشیدم فقط سرم را بالا آوردم ، که با نگاهش رو به رو شدم این چشم‌ها به من آرامش خاصی میداد. من که چیزی نگفتم خودش پیش قدم شد و گفت _بهتر است تا کنار هم هستیم از این انگشتر استفاده کنید بعد از سفر اگر پشیمان بودید... وسط حرفش پریدم... نمیخواستم بقیه ی حرفش را بشنوم خودم میدانستم انگشتری را که سیدجانم با عشق در انگشتم کند هرگز بیرون نمی آورم. - بهتره زودتر انتخاب کنیم. - چشم خانم هرچه شما بگویید. ساده ترین حلقه را برداشتم و ست همان انگشتر ولی نقره را آقاسید گرفت. آقاسید انگشترش را داخل مغازه دستش کرد و با ذوق نگاهش میکرد با لبخندی روبه من گفت: - خوشکله؟ - بله مبارک است. من نیز دلم میخواست سریع حلقه همسری ام را دستم کنم ولی خجالت می کشیدم دلم نمیخواست برداشت سبکی از رفتارم داشته باشد. منتظر نگاهش میکردم . که گفت: - اجازه هست انگشتر را دستت کنم؟ با جان و دل بله ای شیرین تر از عسل را گفتم. لبخندش دو برابر شد و آرام دستم را گرفت و حلقه را در دستم کرد. دستش را روی انگشتم نگه داشت و گفت: - امیدوارم تا لحظه ای که در انگشتت هست همراه و همسفر مناسبی برای تو باشم. جوابی ندادم! چه میتوانستم بگویم منی که حرف دلم را ؛ زبانم قادر به گفتن نبود. من که خجالت و حیا مانع میشد حرفم را بزنم! پس سکوت بهترین کار بود. باهم به هتل برگشتیم کلی خرید کرده بودیم ؛ خسته از این همه راه رفتن خواستم به اتاقم بروم که آقاسید گفت: - کجا؟ هنوز که من در مورد دختر عمویم چیزی نگفتم بمانید ؛ بشنوید ؛ بعد بروید. من که خیالم راحت شده بود بین او و دختر عمویش چیزی نیست گفتم: - نیازی نیست... - چرا نمیخواهید بشنوید؟ - چون گفتید: فقط ؛ دخترعموی شما هست. همین توضیح کامل بود. با ذوق تشکری کرد از این که به حرفهایش داشتم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ و ۱۵۳ - زهرابانو انتخاب می کنید؟ نگاهم
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۵۴ و ۱۵۵ و ۱۵۶ امروز صبح ؛ آخرین صبحی بود که در مدینه چشمم را باز می کردم. اول از همه نگاهی به حلقه ی تو دستم انداختم و لبخند صبحگاهی را مهمان لبهایم کردم. سریع بلند شدم تا برای رفتن به مسجد النبی آماده شوم.مثل همیشه آقاسید منتظر من بود. - سلام صبحتون بخیر - سلام زهراجان صبح شما هم بخیر. اگر آماده هستید برویم تا از کاروان عقب نمانیم. - بله برویم... همراه کاروان به مسجد النبی رفتیم. نماز و دعای وداع را با زمزمه های دلنشین آقاسید خواندیم. برای آخرین بار نگاه طولانی به گنبد سبز پیامبر کردم. نگاهم سمت قبرستان بقیع کشیده شده از این همه غربت ؛ از این همه مظلومیت امامان اشک از چشمانم بی آنکه بخواهم میبارید. بعد از خوردن نهار در اتاق نشسته بودم که آقاسید اجازه ی ورود گرفتند چادر نمازم را سر کردم و با بفرمایید اجازه دادم. - زهرابانو شما تمام وسایل هایتان راجمع کنید و لباس احرام را بپوشید تا نیم ساعت دیگر همراه کاروان حرکت کنیم. - بله چشم لباس و چادر سفیدم را پوشیدم و چمدان به دست بیرون رفتم. آقاسید هم آماده و منتظر نشسته بود با این تفاوت که امروز لباس احرام به تن داشت. همراه کاروان با اتوبوس حرکت کردیم . تا قبل از رفتن به مکه به مسجد شجره برویم. وارد مسجد شدیم. معماری این مسجد کاملا متفاوت بود. مسجدی بزرگ و سفید رنگی که توجه همه را جلب می کرد. همه ی حجاج باید قبل از رفتن به مکه برای مُحرم شدن به این مسجد می آمدند. وقت آن رسیده است ، که دلم را به دریا بزنم را از تن بیرون کنم و لباس عشق بپوشم. لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک و الملک لا شریک لک لبیک با گفتن این جمله و اعمال مُحرم شدیم ... همه ی کاروان لباسهای سفید به تن داشتیم و از هر گوشه ی مسجد صدای لبیک می آمد. این مسجد و این صحنه ها ، حتما جزئی از کمیاب ترین خاطرات عمر من خواهند بود. " خدای من نعمت دادی، احسان کردی، زیبایی بخشیدی، فضیلت دادی، روزی عنایت کردی، توفیق دادی، پناه دادی، حمایتم کردی و از گناهانم پرده پوشی کردی. خدای من...🥺😭 اگر آنچه تو از من میدانی، دیگران نیز می دانستند، هرگز به روی من نگاه نمی کردند و طردم می نمودند،ولی تو همواره پرده پوشی کردی.😓😭 اما، من: بد کردم، غفلت ورزیدم، پیمان شکنی کردم، وعده های عمل نکرده داشتم و گناهها نمودم. ولی:خدایا، من توبه کردم و به درگاهت برگشته ام.😭🤲 میدانم که با آغوش باز از من استقبال می کنی. چون هر چه باشد، تو خدای منی! ✨ ( بخشی از مناجات امام حسین ( ع ) در کنار کوه عرفه) که توصیف حال من است... هوای مکه هم خیلی گرم بود. ولی لباسم سفید بود. احساس میکردم کمتر گرما را جذب میکنم یا شاید اینقدر غرق معنویات اطرافم قرار گرفته بودم که دیگر گرمای عربستان به چشمم نمی آید. به مکه که رسیدیم ، همه ی کاروان خسته بودند. اما بین هتل و مسجد الحرام همه مسجد الحرام را انتخاب کردند. همه ی کاروان همراه هم ؛ هم قدم شدیم تا بیت الله الحرام... مسجد الحرام را که پشت سر گذاشتیم تپش قلبم هزار برابر شدبود. گام به گام برای دیدن خانه امن الهی قدم برمیداشتیم. لحظه به لحظه ؛ به دیدن خانه ی عشق نزدیکتر میشدیم. چشمانم که به خانه معبودم افتاد. دیگر باورم شد کجا آمدم.🥺 اشک در چشمانم حلقه زده و دیده ام را تار کرده بود با دست اشکهایم راپاک کردم تا واضح ببینم. ملوک قبل از سفر به من گفته بود ، در اولین نگاهت به کعبه هرچه از خدا طلب کنی به استجابت می رسد. هزار حاجت در دل آماده کرده بودم. بعد از نگاه طولانی ام به کعبه سرم را پایین انداختم چیزی بر لب آوردم که از ته قلبم بود. ✓با تمام وجودم از خدا مهدی زهرا، سلامتی وخوشبختی خودم و آقاسید را طلب کردم از خدا خواستم ریشه ی این عشق را محکم کند و زندگیم پر برکت باشد. با همان حال قشنگ با همان چشمان اشکی به جمع زائران خانه ی خدا پیوستیم و همراه بقیه به دور خانه‌ی عشق میچرخیدیم. اینجا تنها جایی بود ، که مرد و زن ؛ فقیر و ثروتمند ؛ سیاه و سفید ؛ همه یک رنگ و یک شکل ودر یک سطح قرار دارند و همه به دور کعبه می گردند. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۵۴ و ۱۵۵ و ۱۵۶ امروز صبح ؛ آخرین صبحی بود که در
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ بعد از انجام اعمال و طواف ؛ بعد از زیارت برروی زمین و نماز خواندن حالا احساس داشتم. کمی خسته بودم و احساس ضعف داشتم ؛ در راه هتل آقاسید را کنارم دیدم - زهراجان خوبی؟ - بله ممنون فقط خیلی خسته ام و بی‌حال شدم. بطری آبی را به طرفم گرفت. - آب زمزم هست بخورید هتل رفتیم، استراحت کنید رنگتون پریده! به هتل که رسیدیم اتاقمان مثل مدینه بزرگ و اتاقی جدا داشت. سریع به اتاق رفتم برای استراحت... امروز برای زیارت دوره و غارحرا می رفتیم. غاری که رسول خدا در آن به عبادت مشغول بودند و اولین آیه ی ها نور بر پیامبر در این مکان نازل شده بود. دوست داشتم غار حرا را ببینم... مسیر پر پیچ و خمی داشت ولی به نظرم ارزش داشت. پیامبر این مسیر را طی میکردند و به این غار می رفتند برای رازو نیاز ؛ من هم می خواستم این فرصت را از دست ندهم و این مکان را ببینم ولی آقاسید مخالفت می کردند. - بهتره شما نیایید چون هم مسیر طولانی هست و هم شلوغ ؛ هوا هم بسیار گرم است و شما هنوز انرژی از دست رفته را جبران نکردید بدنتان ضعیف میشود. - نه خوبم می خواهم بیایم. - زهراجان میگویم شما پیش این خانم ها بمانید بالا رفتن برایتان سخت است. اینجا دیگر باید از سیاست زنانه ام استفاده می کردم. پس کمی نزدیک رفتم و چهره ی مظلومی به خود گرفتم و گفتم: - شاید دیگر تا آخر عمرم قسمت نشود که بیایم. تازه وقتی شما هستید هیچی سخت نیست مثل همیشه هوای من را دارید، مگر نه ؛ سیدجان... "سیدعلی " این سیدجان گفتنش ؛ یعنی مُهر سکوت بر لبهای من... نگاهم به چهره اش که افتاد خنده ام گرفت ؛ به یکباره تغییره چهره داده بود و الان به خاطر موافقت من مظلوم نگاه می کرد. بهتر بود همراهم باشد خیالم راحت تر بود ، ولی چون راه تا غارحرا زیاد بود و کمی سخت ؛ احساس میکردم خستگی این سفر و دشواری این مسیر اذیتش کند. - آقاسید الان چه کار کنم بیایم یا نه؟ - زهراجان مگر من ظالم باشم این چنین سوال کنید و من بگوییم نه! فقط مراقب خودتان باشید باهم می رویم. خودش هم فهمید که شیطنتش از چشمم دور نماند با خنده ای که تلاش میکرد کنترلش کند گفت: - چشم حتما "زهرا بانو " همراه آقاسید و کاروان به سوی غار حرا حرکت کردیم. مسیر پر پیچ و خم و سختی بود شلوغ بودن این مسیر سختی راه رابیشتر میکرد. ولی شیرین بود وقتی به این فکر میکردی که این مسیر را بارها و بارها پیامبر طی کرده تا برای مناجات به آن غار برسد وحالا قدم در جای قدم های پیامبر خدا می گذاشتیم. طول مسیر را سید با مراقبت و مدارا کنارم حرکت میکرد. هر از گاهی هم احوالم را می پرسید این ها همه باعث میشد طولانی بودن راه را فراموش کنم و زیارت این مکان مقدس برای من دلچسب تر شود . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ بعد از انجام اعمال و طواف #کعبه ؛ بعد ا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۵۹ و ‌۱۶۰ امروز پایان سفر حج بود. آماده و چمدان به دست همراه کاروان به فرودگاه رفتیم. نگاه‌های گاه به گاهم به آقاسید ؛ دلشوره ای که در دل داشتم ؛ استرسی که برای بعد از این سفر بود همه در چهره ام مشخص بود. داخل هواپیما نشسته بودیم ، من از پنجره بیرون را نگاه میکردم و دستانم را در هم قفل کرده بودم موقع پیاده شدن بود که آقاسید روبه من گفت: - حالا چه میشود؟ من که بیشتر از او دلهره ی بعد از سفر را داشتم نگاهم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. - زهراجان حرفی نمی زنید؟ - بهتره بعد صحبت کنیم. بدون نتیجه بلند شدیم و رفتیم. از دور که نرگس ؛ بی بی و ملوک را دیدم ذوق زده شده بودم برایشان دست تکان دادم . که آقاسید دلخور گفت: - یعنی همسفری من اینقدر بد بود که تا این اندازه از رسیدنمان خوشحال شدید؟ - نه به خدااااا...من از دیدن بی بی و بقیه خوشحال شدم وگرنه سفر عالی بود. - همسفرت چی؟ - شما هم خیلی خوب بودید.ممنون از تمام مراقبت ها و زحمت هایی که کشیدید. ان شاالله جبران کنم. آقاسید با لبخند گفت: - ان شاالله ؛ منتظر جبران هستم . همه همراه هم راهی خانه ی بی بی شدیم. با اصرار بی بی بود که قرار شد چند ساعتی را کنارشان بمانیم. فضای خانه برای من و آقاسید خیلی سنگین بود ناخواسته در این جمع فاصله ای بین ما افتاده بود. همه گرم صحبت بودند که ملوک خواست تا زودتر برویم. بلند شدم تا آماده شوم که بی بی مانع شد ولی ملوک ادامه داد - زهراجان آماده باش چون الان حتما محمود و خواهرم رفتن خانه ی ما ؛ نباشیم درست نیست. ناخواسته با اسم محمود ؛ اَخم کردم نگاه آقاسید هم پر از سوال بود. بلند شدم و رفتم آشپزخانه تا آب بخورم. هنوز آب را کامل نخورده بودم که صدای آقاسید پشت سرم آمد - محمود کی هست؟ بدون اینکه بچرخم به طرفش گفتم: - پسر خواهر ملوک... - فقط همین؟ چرخیدم و نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و از این همه حساسیت و غیرتی که برای من داشت قند در دلم آب شد با نگاه مهربانی گفتم: - نه قبلا خواستگار من هم بوده ؛ ولی جواب منفی گرفت. کلافه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. نزدیکش شدم و با شیطنت گفتم: - آقاسید... میشود امشب شام مهمان شما باشیم تا اگر مزاحمی هم هست خودش برود؟ لبخند روی لبش، کِش می آورد با هر کلمه ای که می گفتم... - یعنی محمود مزاحم هست؟ - تا دلتان بخواهد... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۵۹ و ‌۱۶۰ امروز پایان سفر حج بود. آماده و چمدان ب
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ - تا دلتان بخواهد....چه کار کنیم؟ برویم یا بمانیم؟ - اگر به من باشد که تا آخر عمرم میگویم بمان! سرم را پایین انداختم تا سرخی گونه هایم که از خجالت بود را نبیند. نزدیک تر آمد و گفت: - زهراجان ..... _زهرا کجاییی .....زهراااااا.... صدای بلند نرگس ما را مثل فنر از جا بلند کرد و دست روی قلبم گذاشتم و نرگس متعجب به این همه نزدیکی نگاه می کرد. سریع گفتم: - آمدم آب بخورم ؛ جانم کارم داشتی؟ - نه آب بخور! فقط عمو شما هم تشنه بودی؟ عمو جان لیوان آب کجاست؟ آقاسید بدون حرف خواست از آشپزخانه بیرون برود که نرگس باشیطنت گفت: - عمو میخواهی من بروم شما ادامه ی آب را بخورید؟ آقاسید که رفت کنار من آمد و با خنده گفت: - زهراجان شما عربستان رفتید؟ - بله چرا می پرسی؟ - آخه یه خورده تغییر کردید! عموجان بیشتر از یه خورده...فاصله اجتماعی که کامل به صفر رسیده بود! خوب شد رسیدم! میگم حالا خوب فکر کن ببین بین راه هواپیما کشور دوست و همسایه ای ایست نکرده؟ _نرگس بس کن.... شام را خانه ی بی بی ماندیم. ملوک با تماس به خواهرش خیالش راحت شد و دیگر چیزی نگفت. در طول شب آقاسید دنبال فرصتی بود تا حرفی را بگوید ولی مگر نرگس اجازه میداد. من و بی بی نشسته بودیم. بی بی از شهر مدینه می پرسید و من تعریف می کردم که نرگس خودش را در جمع ما قرار داد و گفت: - بی بی عمو تغییر نکرده؟ من که می دانستم نرگس دنبال چی هست سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم بی بی گفت: - آره ماشاالله خیلی چاق تر شده! - بی بی رفتارش را می گویم - آره مادر خیلی هم نورانی شده! - بی بی ولش کن! الان عمو را قاب میگیری برای موزه! خنده ام گرفت نرگس وقتی جوابی نگرفت بلند شد و رفت که بی بی رو به من کرد و گفت: - خوشحالم دلیل حال خوب سید علیِ من شدی... نگاه بی بی روی انگشتر دستم بود که ادامه داد - نمیخواهم در این رابطه صحبت کنم فقط از اینکه تو همسفر زندگی اش باشی خیلی خوشحالم. گفت و بلند شد و رفت... نرگس کنارم آماد و گفت: - نمی دانم چرا عمو دست دست میکند سوغاتی ها را نمی آورد فکر کنم فراموش کرده! - نه عزیزم هرچه سفارش داده بودی خرید. - تو از کجا می دانی؟ - خب ؛ خب... نمی دانستم چه بگویم تا نرگس سوژه ام نکند همان موقع آقاسید نرگس را صدا کرد و نرگس رفت... در دلم خدا خیری نصیبش کردم که من را از دست نرگس نجات داد. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ - تا دلتان بخواهد....چه کار کنیم؟ برویم
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ به خانه که آمدیم ؛ بدون حرف برای استراحت به اتاقم رفتم. بعد از که به شهید ابراهیم هادی داشتم همیشه ساعتم را کوک میکردم تا برای بیدار شوم. امشب هم سرساعت بیدارشدم. جانمازم را پهن کردم. ناخداگاه نگاهم زیر در اتاق افتاد ؛ لبخندی روی لبم نشست. در سفر ؛ نور زیر در نشان میداد آقاسید هم برای نمازشب بیدارشده. الان چی؟ گوشی را برداشتم بدون ملاحظه شماره ی آقاسید که هنوز با نام حاج آقا ذخیره بود را گرفتم. بوق دوم گوشی را برداشت - الو - سلام - زهراجان خوبی ؟ چیزی شده؟ - نه فقط زنگ زدم برای نمازشب بیدارت کنم. - دخترخوب ؛ ترسیدم گفتم حتمامشکلی پیش آمده! مگر من از دیشب تا حالا خوابیدم که بیدار شوم؟ آقاسید کمی سکوت کرد و آرام چیزی گفت: ولی شندیدم که زمزمه می کرد " دلیل بی خوابی ام ؛ تو خوب خوابیدی؟ " این را میدانستم ؛ من بی خوابش کردم و خودش هم چه راحت می گفت. صحبت را عوض کردم و با خنده گفتم: -شماره ی شما را حاج آقا ذخیره کردم! با دلخوری گفت: - عوضش نمیکنی؟ - نه همین خوب هست. مکه هم که رفتید و حاج آقا شدید دیگر مشکلی ندارد. اگر با من کاری نیست بروم برای نماز وقتم می گذرد. - نه بروید... التماس دعا - چشم حتما خدانگهدار بعد از قطع کردن گوشی اسم حاج آقا را پاک کردم و زدم " سید جانم" حدود ساعت هشت صبح بود ، که بیدار شدم. برای خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم ملوک مشغول کارهایش بود و من هم برای خودم چای میریختم که ملوک بدون مقدمه گفت : - برای باطل کردن صیغه با بی بی صحبت کردم! چای روی دستم ریخت و ناجور سوخت - شما چه کار کردید؟ نباید از من می پرسیدید؟ - نه دخترم کاری که باید انجام شود هرچه زودتر بهتر ؛ شاید خواستگاری در راه باشد نمیشود که معطل بماند. بدون خوردن صبحانه به اتاقم رفتم. دستم میسوخت دلم بیشتر... دم غروب بود. از سحر تا حالا هیچ خبری از آقاسید نداشتم کلافه بودم نکند قرار باشد صیغه را باطل کنیم ؟ نکند بی بی بهش گفته فکر کرده حرف من هست؟ نمی توانستم خودم را سرگرم کنم ناچار لباس پوشیدم و راهی مسجد شدم. داخل مسجد که آمدم نرگس و بی بی را دیدم مشتاق به طرفشان رفتم مثل همیشه بی بی گرم و صمیمی من را در آغوشش گرفت و احوال ملوک را پرسید. بعد کنارش نماز را به جماعت خواندم. صدای امام جماعت صدای سید جانم نبود! بعد از نماز سریع پیش نرگس رفتم - نرگس جان امام جماعت عوض شده؟ - امروز عمو نبود. - کجا رفتند؟ - به استقبال بیماری...تب داشت ؛ از دیشب تب کرده، نمیتوانست بیاید فکر کنم سرماخورده! 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛