رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام د
✨بنـــــامـ خــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فـــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #دو
✨مسیحی یا یهودی
یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت …
به خودم گفتم…
تو یه احمقی «آنیتا» …😐😠
مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ … به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش …
همین کار رو هم کردم …
درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم …
یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم …
و شروع کردم به انجام دادن شون …
دائم توی پارتی و مهمونی بودم …
بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم …
انگار می خواستم ...
از #خودم و #خدا انتقام بگیرم …
از دنیا و همه چیز متنفر بودم … دیگه به هیچی ایمان نداشتم …
اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد … سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود … دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم …
سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید …
دیگه نفهمیدم چی شد …
چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم …
سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم …
دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد …
حوصله هیچ کس رو نداشتم … بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد …
تخت کنار من، یه زن جوان #محجبه بود …
‼️اول فکر کردم یه راهبه است...
اما حامله بود …
تعجب کردم …
‼️با خودم گفتم شاید یهودیه …
اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود …
من هرگز، قبل از این، یه 💜مسلمان💜 رو از نزدیک ندیده بودم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنـــــامـ خــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فـــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دی
✨بنــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سه
✨ #خدایی_که_میشنود ...
مسلمانان کشور من زیاد نیستند ...
یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد …
جمعیت اونها به ۳۰ هزار نفر هم نمیرسه ...
و بیشترشون در شمال لهستان🇵🇱 زندگی می کنن …
همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود …
داشت دونه های تسبیحش🌟 رو میچرخوند …
که متوجه من شد …
بهم نگاه کرد و یه لبخند زد …😊
دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد …
⁉️نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود …
آنیتا– دعا می کنی؟ …
دختر محجبه– نذر کرده بودم … دارم نذرم رو ادا می کنم …
– چرا؟ …😟
– توی آشپزخونه سر خوردم … ضربان قلبش قطع شده بود…😢
چشم های پر از اشکش لرزید … لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد …
– اما گفتن حالش خوبه …☺️🤲
– لهجه نداری …
– لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم…
– یهودی هستی؟ …
– نه … تقریبا ۳ ساله که مسلمان شدم … شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه … اومده بودیم دیدن خانواده ام… و این آغاز دوستی ما بود …☺️
قرار بود هر دومون شب توی بیمارستان بمونیم …
هیچ کدوم خواب مون نمی برد …
اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت …
منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم …
از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد …
– من برات دعا می کنم … از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی …😊
خیلی دل مرده و دلگیر بودم …
– خدای من، جواب دعاهای من رو نداد … شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه …😞
چرخیدم و به پشت دراز کشیدم … و زل زدم به سقف …
– خدای تو جوابت رو داد … اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش #ایمان میارم …
خیلی ناامید بودم …
فقط می خواستم زنده بمونم …
به بهشت و جهنم #اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود … بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم … هر کاری …!!!!
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگر
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهار
✨عهدی که شکست
چند ماه گذشت …
زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم… درد و سرگیجه هم از بین رفته بود …
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم …
آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود … دیگه توی سرم هیچ توموری نبود …😳 من خوب شده بودم … من سالم بودم …
اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو #فراموش کردم …
علی الخصوص قولی رو که داده بودم …
برگشتم دانشگاه …
و زندگی روزمره ام رو شروع کردم …
چندین هفته گذشت....
تا قولم رو به یاد آوردم … با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد …
💭چه دلیلی وجود داشت که دعای اون 💠زن مسلمان💠 مستجاب شده باشه؟ ...
شاید دعای من در کلیسا بود ...
و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم …
شاید … شاید …
⁉️چند روز درگیر این افکار بودم …
و در نهایت …
چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ …
من که به هر حال به خدا ایمان داشتم …
تا اینکه اون روز از راه رسید …
روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید …
سرم به شدت تیر کشید … از شدت درد، از خود بی خود شدم … سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم … چشم هام سیاهی می رفت …
تعادلم رو از دست دادم …
دیگه پاهام نگهم نمی داشت …
نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش … و زیر بغلم رو گرفت…
به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین …
صدای همهمه مردم👥👥 توی سرم می پیچید …
از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم … همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم …
💭خدایا! غلط کردم … من رو ببخش … یه فرصت دیگه بهم بده … خواهش می کنم … خواهش می کنم … خواهش می کنم …
ادامه دارد....
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #پنج
✨پاسخ من به خدا
برای #اسلام آوردن، ....
تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم …
قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛
هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود …
و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در #مذمت اسلام بود …
دوگانگی عجیبی بود …
#تفکیک_حق_وباطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد …
⁉️– آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …😐😑
فقط می دونستم که من #عهد کرده بودم …💚✋
و #خدای_مسلمان_ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های💭 دوست تازه مسلمانم افتادم …
خودش بود …
✨مسجد امام علی هامبورگ … ✨
بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان🇩🇪✨ و یکی از بزرگ ترین های اروپا …
اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود …
تعطیلات بین ترم از راه رسید ...
و من راهی آلمان شدم …
بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم …😇
هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم …
جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام،💚 مسلمانان و ایران🇮🇷 به شدت عوض شده بود …
کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت …
با مفهومی به نام #حکمت_خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم …😊 اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، #واسطه_خیرورحمت برای من بودند …
#واسطه_اسلام_آوردن_من …
و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود …
زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی😍😎 مسلمان شده بودم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #شش
✨راهبه شدی؟
من به لهستان برگشتم …
به کشوری که ۹۶ درصد مردمش کاتولیک✝ و متعصب هستند …
و تنها اقلیت یهودی🕎 … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه …
کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد …
هیجان و استرس شدیدی داشتم …😥
و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود …
در رو باز کردم و وارد شدم …
نزدیک زمان شام🌃 بود … مادرم داشت میز رو می چید …
وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود …
چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد …
من ✨باحجاب✨ و مانتو وسط حال ایستاده بودم …
با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد …
بهشون سلام کردم …😊
هنوز توی شوک بودن …
یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو …😠✋
به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد …
– تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ …😠
لبخندی صورتم رو پر کرد …😊
سعی کردم #مثل_مسلمان_ها برخورد کنم ...
شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه …
– کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها …😠
و دوباره لبخند زدم …😊
رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد …
– یعنی تو، #بدون_اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی …😡
و با تمام زورش سیلی محکمی 😡👋به صورت من زد …
یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #هفت
✨ دنیای بزرگ
رفتم هتل …🏫
اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم …
پیدا کردن کار توی یه شهر ۳۰۰ هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود …
یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم …
و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم …
مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم …😘
– شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم …☺️
مادرم محکم بغلم کرد …
– تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ …😢
محکم مادرم رو توی بغلم فشردم …
– مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ …
– چی میگی آنیتا؟ …
– چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا #قدرت_خدا از شما و پدرم کمتره؟ …
خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد …
– مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … #همون_خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون #راضیم …
از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید …
مادرم راست می گفت …
من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم …
اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #هشت
✨جوان ایرانی
روزهای اول، ....
همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم …
از یه طرف سعی می کردم با همه طبق 💠 #اخلاق_اسلامی برخورد کنم تا #بت های #فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم …
💠از طرف دیگه، از #احترام دیگران لذت می بردم …
وقتی وارد جمعی می شدم …
آقایون راه رو برام باز می کردن …مراقب می شدن تا به برخورد نکنن …😊✨ نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد …
تبعیض جالبی بود …
تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در #کانون_احترام قرار می داد …
هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم
و #راه_سختی بود …
راه سختی که به من …
#صبر کردن و #تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد …
یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد …
من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم …
برنامه چند روزه بود …
برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند …
روز اول، بعد از اقامت …
به همه ما یه کاتولوگ📙 و یه شاخه گل🌹 می دادن …
توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت …
– شما مسلمان هستید؟ …
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد …
– آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ …
و با لخند گفت …
_ خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه …
از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد …
بعدا متوجه شدم ایرانیه…🇮🇷
و این آغاز آشنایی من با 🔥متین ایرانی🔥 بود ....
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #نه
✨ هرگز اجازه نمیدهم
من حس خاصی نسبت به ایران☺️🇮🇷 داشتم …
مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود ... که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود …
اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد …
اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند …
با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن …
از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد …
و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن …
شاید این خاطراتی بود ...
که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد …
🔥متین🔥 برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو …
جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود …
و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد …
بدون مکث و تردید به خواستگاری❣ اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … 🛫🇮🇷
همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم ...
تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود …
رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود …
اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد …
فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت …
– اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم …😠✋
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #ده
✨غیر قابل اعتماد
پدرم خیلی مصمم بود …
علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست ...
اما حس من چیز دیگه ای می گفت …
به هر حال، من به #اذن و #رضایت پدرم نیاز داشتم …
هم #مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت #بهتر می شد …🌸🍃
با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم…
اما روز آخر، من رو کنار کشید …
– ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت #شناخت_آدم_ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم …😠👈
من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم ...
اما هیچ کدوم رو نشنیدم …
فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه …
‼️اما حقیقت چیز دیگه ای بود …
عشق چشمان من رو #کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو …
با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد …
💞ما با هم ازدواج کردیم …💞
و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم☺️
و به ایران اومدم …🛬🇮🇷
.
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
#فصل_دوم🌻
ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم .
- همه چیز رو می دونی دیگه ،
نیاز نیست توضیح بدم ، درسته ؟!
با ترس سرش رو بالا و پایین کرد .
- حواست باشه ها ، ربع ساعت بعد از اینکه من رفتم زنگ میزنی .
ربع ساعت آنالی .
ربع ساعت !
به محض اینکه با اونها تماس گرفتی و بهشون گفتی خیلی سریع میای دم در اون خونه .
یادت نره سیم کارت رو هم در جا بشکونی .
+ ب ... باشه ، ب ... باشه .
مروا خیلی مراقب باش .
تو رو خدا ، الکی درگیر نشو .
با خنده گفتم :
- خیالت تخت خواب سه نفره .
من پیاده شدم سریع بیا پشت فرمون بشین .
+ باشه .
نگاهی بهش انداختم و از ماشین پیاده شدم .
و به سمت خونه ی ساشا رفتم .
روبروی خونه ایستادم .
واو !
عجب خونه ایه .
حالا من چه جوری پیداشون کنم !
با یاد آوری اینکه ربع ساعت فرصت دارم خیلی سریع به سمت در ورودی دویدم .
خواستم وارد بشم که مرد قد بلند و هیکلی روبروم ایستاد .
+ کجا خانوم خانما ؟
آرامش خودم رو حفظ کردم و گفتم :
- برو کنار .
دوست کاملیام .
نگاهی بهم انداخت و از جلوی در کنار رفت .
خیلی سریع وارد خونه شدم .
صدای دی جی تو کل خونه پیچیده بود و همه جا تاریک تاریک بود .
فقط هر از گاهی نور های رنگی روی سقف نمایان میشد .
با تاسف به دخترایی که اونجا بودند نگاهی انداختم .
من هم یه روزی مثل همین ها بودم .
واقعا چطور اینقدر احمق بودم؟
اگه اون بنر رو نمیدیم ، شاید هنوزم وضعیتم همین بود.
با این فکر ، آهی از نهادم بلند شد .
به ساعت روی دستم نگاهی انداختم ، فقط ۱۰ دقیقه فرصت داشتم .
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
#فصل_دوم🌻
به سمت یه دختری که در حال رقصیدن بود رفتم و از پشت سرش دستم رو ، روی کتفش قرار دادم و به سمت خودم برگردوندمش .
با صدای آرومی گفتم :
- کاملیا رو میشناسی ؟!
نگاهی به دوستش کرد و گفت :
+ آره ، چطور مگه ؟!
- کجا نشسته ؟
با دستش به سمتی اشاره کرد .
مسیر دستش رو دنبال کردم و چهره ی کاملیا رو دیدم .
دستم رو مشت کردم و از کنار دختره رد شدم .
کاملیا با صدای خیلی بلندی داشت میخندید که نزدیکش شدم و با دستم محکم روی میز روبروش کوبیدم .
خندش قطع شد و هین بلندی کشید .
معلوم بود مست کرده .
دختره ابلح.
با داد گفتم :
- دختره عوضی !
فکر کردی همه مثل خودت بی صاحابن ؟!
ها ؟!
پسری که کنارش نشسته بود بلند شد و همین که خواست به سمتم بیاد با داد گفتم :
- بشین سر جات !
دوباره به کاملیا نگاهی انداختم و با پوزخند گفتم :
- کور خوندی دختره کثافت .
بدون معطلی پارچ آبی که روی میز بود رو برداشتم و روش ریختم .
جمعیتی که در حال رقصیدن بودن با تعجب به سمت ما برگشتند که با پام میز شیشه ای که اونجا بود رو هل دادم .
در کسری از ثانیه میز و تمام محتوایات روش همه روی زمین ریختند .
کسی جرئت نداشت بهمون نزدیک بشه .
ازتوی شیشه هایی که روی زمین ریخته شده بود رد شدم و نزدیک کاملیا شدم .
یقه ی لباسش رو گرفتم و سیلی محکمی به صورتش زدم .
شکه نگاهی بهم انداخت که سیلی دوم رو هم به صورتش زدم و با شتاب پرتش کردم روی کاناپه که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد .
نگاهی به جمعیت انداختم و خیلی سریع شروع کردم به دویدن .
از پشت چند نفری اومدن دنبالم ولی انگار مست بودن و نتونستن بیشتر از چند متر دنبالم بیان .
هه .
آراد با اون وضعیتش کل خوزستان رو دنبال من گشت ولی اینایی که چند لحظه پیش به کاملیا ابراز علاقه و عشق میکردن ، یشتر از چند قدم نتونستن بیان .
آدما رو اینجور مواقع باید شناخت .
خدا خدا می کردم مَرده دم در نباشه .
که اگر بود من رو هم پلیس ها می گرفتن.
خوشبختانه کسی روبروی در نبود برای همین سریع از خونه خارج شدم .
در حالی که می دویدم موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره آنالی رو گرفتم .
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم :
- بدو بیا .
فقط سریع .
+ مروا پلیس ها اومدن .
پلیس ها .
از پایین کوچه بیا .
فقط بدو .
هنوز وارد کوچه نشدند .
با داد گفتم .
- لعنت بهت آنالی !
لعنت !
گوشی رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم و به سمت انتهای کوچه دویدم که ماشینی جلوی پام نگه داشت .
با دیدن آنالی توی ماشین خیلی سریع سوار شدم و با دستم روی داشبورد زدم و با داد گفتم :
- برو آنالی .
فقط برو .
از پشت صدای آژیر ماشین های پلیس میومد و این من رو بیشتر مضطرب میکرد .
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛