eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با تکون های شدیدی که به بدنم وارد می‌شد چشمام رو کمی باز کردم، با دیدن چهره مژده خمیازه ای کشیدم، پتو رو بالا کشیدم. که با صدای داد کاوه کلافه پتو رو کنار زدم و با فریاد گفتم: - شما دوتا دلتون درده مگه؟! نمی‌بینید آدم خوابه! برین بیرون میخوام بخوام، تا صبح بیدار بودم. مژده خنده‌ای کرد و با دستش به بازوم ضربه زد که اخمی کردم، خندش محو نشد بلکه بیشتر خندید. - چته تو؟! شیرین مغزی؟! مژده چشمام باز نمیشه، مگه نمی‌بینی! برو بیرون! ‌اینبار کاوه دستی به ریش‌هاش کشید و خونسرد گفت‌: ‌× این دفعه رو میبخشم ولی اگر یکبار دیگه ببینم با خانومم اینجوری صحبت می‌کنی، حسابت رو میزارم کف دستت آبجی خانوم. افتاد؟! با بغض گفتم: - روانی های مردم آزار. کف اتاق نشستم و زانوهام رو در آغوش‌ گرفتم. کاوه اصرار کرد که مژده از اتاق بیرون بره اما مرغ مژده یک پا بیشتر نداشت، بالاخره کاوه خودش از اتاق بیرون رفت که به سمت مژده برگشتم. - خب من که میدونم برای چی اینجا ایستادی. سوالات رو بپرس بعدشم برو بیرون بزار استراحت کنم بعدازظهر قراره با آراد بریم دکتر. مژده به سمت در رفت و قفلش کرد بعد با خنده کنارم نشست. + چه زود پسر خاله شدی شیطون، آراد؟! عجب ... از دیشب که کاوه گفت حجتی اومده خواستگاریت تا خود صبح از هیجان خوابم نبرد. آخه این همه یهویی! مگه میشه مگه داریم؟! آقاجون گفت همون دیشب صیغه کردید‌، آخه دختره ندید پدید مگه میترسیدی فرار کنه که سریع صیغه‌اش شدی؟! پوزخندی بهش زدم و با انگشتم شقیقه‌ام رو کمی خاروندم. - خودت رو نمیگی؟! اون روز اومدی خونمون رو که یادته؟! یاد آوری کنم آیا مژی ژون؟! بزار روشنت کنم ... متاسفانه آراد سرطان خون داره و این باعث شد که خیلی از کارهامون رو جلو بندازیم. آره دیشب بابای آراد یه صیغه محرمیت بینمون خوند که بتونیم راحت تر باهم رفت و آمد داشته باشیم، چون قراره که کارهای درمانش رو زیر نظر دکتر عباسی انجام بدم به همین خاطر دیگه یه صیغه بینمون خونده شد. مژده لبخند بی روحی زد و کلافه گفت: + اوهوم، آیه بهم گفت که سرطان داره. مروا یه وقت ناامید نشی ها! امیدت به خدا باشه، آیه می گفت که خوش خیمه، ان شاءالله که خیلی زود سلامتیش رو به دست میاره. &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 ظرف های ناهار رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم، سینی چایی رو برداشتم و به سمت مبل ها رفتم. کنار کاوه نشستم و استکان چاییم رو در دست گرفتم. - با آقای حجتی صحبت کردی؟! مژده خنده ای کرد و لب زد. + توی اتاق که آراد بود. چشم غره‌ای بهش رفتم و به کاوه خیره شدم. + مگه با تو نیستم! باهاش تماس گرفتی؟! کاوه شکلاتی برداشت و گفت: + آره صحبت کردم. ولی راجب مهریه و اینجور چیزا ازش چیزی نپرسیدم، کِی تعداد سکه ها رو تعیین کردید؟! - والا سکه ها رو پدر حجتی گفته بود هر چی من بگم همونه، عصر همون شبی که قرار بود بیان خواستگاری مامان بهم گفت منم گفتم که آدم ها با قلبشون زندگی میکنند‌‌، نه تعداد سکه! تعداد سکه و مادیاتش اصلا برام مهم نیست و فرقی نمیکنه چند تا سکه مهرم باشه. دیگه قبل از خوندن صیغه تعداد چهارده تا مشخص شد. کاوه آهانی گفت و دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد. موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و دیدم که چندین تماس بی پاسخ از آراد دارم. خیلی سریع شمار‌ه‌اش رو گرفتم، که پس از چند بوق جواب داد. + سلام خانومم، حالت خوبه؟! ‌نگاهی به کاوه انداختم که کنجکاو بهم خیره شده بود. آراد چند تا جمله رو تکرار کرد که در جوابش با تته پته گفتم: - ‌سلام مرجان خوبی عزیزم؟! آره آره، مدارک رو آوردی؟! باشه میام، قربانت خداحافظ. استکان چایی رو بر روی میز قرار دادم و به سمت اتاقم دویدم، شماره مژده رو پیدا کردم و بهش پیامکی دادم. " مژده آراد اومده دنبالم بریم بیرون. تو رو خدا کاوه چیزی متوجه نشه ها! مامان بابا می‌دونن ولی کاوه بو نبره. من از در پشتی میرم، حواست باشه!" خیلی سریع لباس هام رو تعویض کردم و با برداشتن چادرم از اتاق خارج شدم و به سمت در حیاط دویدم. با دیدن ماشین آراد دستی براش تکون دادم که بعد از چند ثانیه کنار پام ترمز کرد. در رو باز کردم و توی ماشین نشستم. لبخندی زدم. - سلام، خوبی؟! ببخشید معطل شدی. نگاهش چرخید روی صورتم و با لبخند بهم خیره شد. نگاهم رو دزیدم، خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم و به چشماش زل بزنم. + خانومم من رو ببین. با لحنی بچه‌گانه و کشیده گفتم: - آراد اینجوری نگاه نکن خجالت میکشم! + بیا بنشین به بالینم که صبرم را سر آوردی. تو هم آنقدر زیبایی که شورش را درآوردی. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم، با دستم به بازوی آراد زدم و گفتم: - آراد اینجوری میکنی من غش میکنما! دلم واسه اون خنده هات و شعرات ضعف میره دیوونه اینجوری با دلم بازی نکن! چونه‌ام رو توی دستش گرفت و به اجبار صورتم رو به سمت خودش چرخوند که نگاهم به چشمای آبیش قفل شد. + حرفای تازه میشنوم دلبر، نگفته بودی‌‌‌‌! خجالت کشیدم و لب پایینم رو گزیدم. با این حرکتم خنده‌ی نسبتا بلندی کرد که این بار من گفتم: - خبر‌ داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟ چرا اینگونه،کافرگونه،بیرحمانه می خندی؟! اینبار صدای قهقهه‌اش بلند شد و با خنده استارت زد. + پس تو هم طبع شاعری داری دلبرکم. با خنده لب زدم: ‌- به شما رفتم دیگه آقایی. قهقهه کنان سری تکون داد و به سمت مطب دکتر عباسی حرکت کرد.. • &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 مدارک پزشکی رو توی کیفم قرار دادم و با عجله یکی یکی پله ها رو پایین اومدم. به محض سوار شدنم آراد با چهره‌ای آشفته گفت: + دکتر چی گفت؟! نفس بلندی کشیدم که حاکی بغض توی گلوم بود، قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت. + مروا جانم حالت خوبه؟! دکتر بهت چی گفته؟! لعنت به اشک‌هام که راه باز کردن روی صورتم که از خفگی نمیرم. بی هوا خودم رو پرت کردم توی آغوشش که دستاش بدون لحظه ای مکث حلقه شد دور شونه هام، با صدایی پر از بغض لب زدم. - آراد خانم عباسی گفت که خوب میشی. گفت بدون شیمی درمانی هم میتونی بهبودیت رو به دست بیاری از طریق روش های دیگه. هق زدم و دوباره گریم رو از سر گرفتم. - خدایا باورم نمیشه. خدایا شکرت. حلقه‌ی دست آراد دور شونه هام شل شد که با فین فینی از آغوشش بیرون اومدم. رنگش پریده بود و چندان حال مساعدی نداشت. درب بشکه رو باز کردم و به سمتش گرفتم. با دستش بشکه رو پس زد و سرش رو، روی فرمون گذاشت، انگار اون هم مثل من با شنیدن این خبر شکه شده بود. گریه کنان لب زدم. - آراد ببین همه چیز درست شد. آراد باورم نمیشه‌، خدایا شکرت. تو خوب میشی آراد، دیگه مال هم میشیم. دیگه هیچی از خدا نمی خوام هیچی ... هق هقم اوج گرفت و سرم رو، روی داشبود گذاشتم، با شنیدن صدای در ماشین سرم رو بلند کردم که متوجه شدم آراد از ماشین خارج شده. از پشت شیشه بهش خیره شدم دستاش رو دور گردنش حلقه کرده بود و به سمت جلو حرکت می کرد، نفس کم آورده بودم درب بشکه رو باز کردم و چند قلپ آب ازش خوردم. از ماشین پیاده شدم و به طرف آراد رفتم. روبروش ایستادم و توی چشمای آبیش زل زدم. - خوبی تو؟! نگاهی به اطراف کرد و دستش رو به سمت صورتم آورد‌، قلبم از کوبش ایستاد. روسریم رو کمی جلو آورد و لب زد. + خوبم عزیزم. نمی دونم چی بگم واقعا! فقط میتونم بگم خداروشکر، صد هزار مرتبه شکر. دستش رو توی جیبش بُرد و جعبه‌ی قرمز رنگی رو از جیبش بیرون آورد. چشمام از خوشحالی برقی زد و با شیطنت گفتم: - آرادی این مال منه دیگه؟! اَبرویی بالا انداخت که بلند خندیدم دستم رو به طرف دستش بردم، دستش رو عقب کشید و گفت: + اینجا؟! به کوچه نگاهی انداختم و گفتم: - آراد اذیت نکن دیگه بازش کن‌! مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به سمت ماشین کشید، سوار ماشین شدیم که جعبه قرمز رنگ رو باز کرد با دیدن آویزی با شکل قلب ذوق زده لب زدم. - ‌وای آرادی این مال منه؟! لبخندی زد به ذوق کردنم و کش دار بله ای گفت. آویز رو از دستش گرفتم و توی هوا تکونش دادم، لبخند پهنی زدم و گفتم: - اینجاست که شاعر میفرماید: مدتی هست‌ که درگیر سوالی شده‌ام! توچه داری که من، اینگونه هوایی شده ام. بلند بلند خندید و دستی به چشمام که نسبتاً خیس اشک بودند کشید. +از تو گفتن کار هر کس نیست ای زیبا غزل! من برای داشتنت باید که مولانا شوم. &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 پلاستیک های خرید رو توی دستم جابه‌جا کردم و با دستی که آزاد بود کلید رو توی در چرخوندم، با پا در رو هل دادم که باز شد. نفسی از روی کلافه‌‌گی سر دادم و وارد خونه شدم. با صدایی خواب آلود گفتم: - کسی خونه نیست؟! مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد. + چه عجب تو اومدی! بابا ول کن پسر مردم رو! خنده‌ای کردم و گفتم: - تو که هنوز اینجایی عروس خانوم. مامان اینا کجان؟! کاوه کجاست؟! به سمتم اومد و پلاستیک های تنقلات رو از دستم گرفت‌ و به سمت آشپزخونه رفت. + مامان اینا رفتن خونه بی بی. کاوه هم دیگه کم کم باید سر و کلش پیدا بشه. رفتید دکتر، دکتر چی گفت؟! چادر رو از سرم در آوردم. - آره رفتیم، گفت از طریق روش های دیگه درمانش رو شروع میکنند. می دونی مژده خیلی زود متوجه شدند که سرطان داره، این خیلی خوبه چون از پیشرفت بیماری جلوگیری میکنه دیگه. آها راستی فراموش کردم بگم، آزمایش خون رو هم رفتیم بیمارستان خودمون دادیم. صدای قهقهه مژده بلند شد و خیلی بلند داد زد. + چقدر شما دوتا هولید! به طرف آشپزخونه رفتم و با کفگیر چند دونه برنج از توی قابلمه در آوردم، توی دهنم گذاشتم و با قیافه ای چندش آور رو به مژده کردم. - این چیه درست کردی دختر! چقدر شوره! درست این رو آبکش کن شوریش بره! + خب حالا توهم! همینم بلد نیستی درست کنی، اینها رو ولش یه خبر توپ برات دارم. - اولا که بنده موقعی که در شمال به سر میبردم خودم آشپزی میکردم. دوما بفرمایید اون خبر توپتون رو. با خنده از کنارم رد شد و به سمت گاز رفت. + امروز عصر بعد از اینکه تو رفتی با کاوه یه سر رفتیم خونمون، صدای بحث کردن بابا اینا تا توی کوچه می‌اومد و بحثشون حسابی بالا گرفته بود. تو بگو برای این بوده که مرتضی باید بره و زن بگیره و از این بلاتکلیفی در بیاد. خب بابا اینا هم درست می گفتن دیگه، مرتضی هنوز که هنوز پیراهن سیاه رو در نیاورده، خلاصه که یکی بابا می گفت یکی مرتضی، آخرش مرتضی با داد گفت اگر قراره من زن بگیرم فقط و فقط فاطمه خانوم ولا غیر. با خنده روی میز کوبیدم و گفتم: - فاطی دوست من دیگه؟! + بلی بلی همون. با شنیدن این جمله صدای خنده هر دوتامون بلند شد، آقا مرتضی خشمگین و آنالی دست و پا چلفتی چه شود! &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 با دیدن چهره آراد در آینه یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، سنگینی نگاهم رو که حس کرد کمی سرش رو بالا آورد و در آینه بهم خیره شد. نگاهم رو ازش دزدیم اما باز قلبم فرمان داد که به چشمای آبی رنگش خیره بشم. با شنیدن صدای عاقد قلبم بی وقفه شروع به کوبیدن کرد. × قال رسول ا...(ص) النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی ... دوشیزه مکرمه سرکار خانم مروا فرهمند فرزند مهدی آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید، یک دست آینه و شمعدان‌‌، صد و چهارده عدد شاخه گل رز و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای آراد حجتی فرزند محسن در بیاورم؟! ‌آیا بنده وکیلم؟! چند ثانیه سکوت رو اختیار کردم، سنگینی نگاه همه رو، روی خودم حس می کردم، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدایی لرزون لب زدم. - به نام نامی الله به ازن فاطمه زهرا با اجازه آقا امام زمانم، با اجازه پدر و مادر همسرم و پدر و مادر خودم و بزرگترای این جمع‌، بله. با گفتن بله یک آرامش دلنشین در درونم بر پا شد، قلبم بی وقفه میکوبید. آراد هم که بله رو گفت صدای دست زدن جمع بلند شد، برای چند ثانیه نگاهم رو به جمعیت دوختم. مادر آراد کنارمون ایستاد و حلقه‌ی ظریف طلا رو به دست آراد داد، انگشت هام شروع کردن به لرزیدن ... دست چپم رو به سمت آراد گرفتم که نگاه زیر چشمیش باعث شد لبخندی بزنم و آنالی همیشه در صحنه حاضر در همین حال یک عکس گرفت. بعد از حلقه انداختن اولین باری بود که به اصرار مادرش دستم بین دستهای مردونه‌اش که گرمای خاصی داشت گم می‌شد. و اما قلبم باز فرمان داد، نگاهم به سمت جمعیت بود اما فشار آرومی به انگشت هاش دادم که نگاهش به نگاهم قفل شد. و لبخند محزونی روی لبم نشست. بخوان از راز های نهفته‌ی رمان.💕 آراد:فرشتہ‌موڪل‌بردین. مروا:‌فاݪ‌نیڪ. فاݪۍ‌درآغوش‌فرشتہ. "پایان" ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
📚✨⇦یک جا خوانده بودم همه ی پایان ها خوش است و اگر پایانی تلخ بود بدانید هنوز به آخر نرسیده است امیدوارم زندگی همه مانند یک رمان آخرش خوش باشد یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ حرفی داشتید با گوش جان میشنویم. پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید💫✨ ناشناس↯↻ www.6w9.ir/msg/8124567 [جواب ناشناس ها↯] @nashenas12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ رمان شماره :36❤️ 💛نام رمان : من غلام ادب عباسم💛 💙نام نویسنده:بانو خادم کوی یار💙 🖤ژانر: مذهبی_عاشقانه🖤 💜تعداد قسمت :74💜 💝با ما همراه باشید💝 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت روبروی تلویزیون نشسته بود... شبکه ها رو عوض میکرد..تا رسید به اخبار.. صدایش📺🔉 رابلند کرد. عاطفه از اتاق بلند گفت _عبــــــااااس..! صداشو کم کن.. سرم رفـــت...!! دارم درس میخونمـــــااا😵😵 اعتنایی بحرف خواهرش نکرد... میخ تلویزیون شده بود.. عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را.. حتما نگاه می‌کرد.. زهرا خانم_ عاطفه مادر.. بیا کمک... سفره رو زودتر پهن کنیم..الان بابات میاد! از همان اتاق صدایش را به مادر رساند عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان😵😵 زهراخانم بلند گفت _ عــــــاطفــــــه!!😕 عاطفه از اتاق بیرون امد..😑🚶‍♀ مستقیم بسمت عباس رفت.. که روی مبل راحتی نشسته بود... دستش را دور گردنش انداخت.. سرش را کج کرد و گفت _چطوری اقای همیشه اخمو😜😁 چهره عباس بود..😠 اما باز عاطفه.. مدام سر به سرش میگذاشت..🤪 با حرف عاطفه.. اخم عباس باز نشد.. ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد..😠 عاطفه.. بوسه ای.. روی سر برادرش کاشت..☺️😘و به کمک مادر رفت.. تا میز را بچیند.. تنگ اب را.. در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد.. زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت _برو مادر ببین کیه عاطفه سری تکان داد.. به سمت ایفون رفت.🚶‍♀سریع عباس بلند شد و گفت عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم...😠 ایفون را برداشت _کیه؟😠 صدای حسین اقا بود ک گفت _باز کن😊 دکمه ایفون را زد.. و با به عاطفه و مادرش گفت _مگه نگفتم.. وقتی من خونه هستم.. خودم باز میکنم؟!😠 در با تقه ای باز شد.. حسین اقا با دست پر🍏🥔🥩 وارد خانه شد. همه به اخلاق عباس عادت داشتند.. در هیچ حالتی اخم😠از روی صورتش کنار نمیرفت.. دوست نداشت حتی.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛