eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #چهل_وسه به همه چیز #دقیق بود، حتی توی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت من هم نمی توانستم ببخشم... هر چيزی که منوچهر را می آزرد،مرابیشتر می داد.... انگار همه شده بودند... چقدر بهش گفته بودم.. گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...😭 هیچ نگفت... اما توقع داشتم از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست... چه قدر منتظر مانده بودم....😭 همه جا را جارو کشیده بودم، پله ها را شسته بودم. دستمال کشیده بودم، میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب مانده بودم. فقط که فکر نکند شده.....😭 نمی خواستم بشنوم _ "کاش ما همه رفته بودیم." نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که ... نمی خواستم بشنوم _«ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم." همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه توی چشمش... و می کرد. من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،.. اعتراض کنم،... داد بزنم.. توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....😡😭 چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن... که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....😡😭 منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: _"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم." این درد ها رو می کشید... اما توقع نداشت از یه بشنوه _ "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم." منوچهر دوست نداشت کنه،راضی میشد به مرفین زدن.... و من دلم می گرفت... این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست کجاست و یعنی چی.... دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم... ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #چهل_وچهار من هم نمی توانستم ببخشم... ه
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر باخدا معامله کرد... حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را. می گفت: _این دردها عشقبازی است باخدا و من همه زندگیم را در او می دیدم. در صداش، درنگاهش که غم ها را میشست از دلم. گاهی که میرفتم توی فکر، سر به سرم میگذاشت... یک «عزیز من» گفتنش همه چیز را از یادم می برد.☺️ باز خانه پر از صدای شادی میشد. ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن... ماشین رو فروختیم، یه از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم. دور و برمون پر از تپه و بیابون بود... هوای تمیزی داشت... منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد... بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم. با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه. دوتایی می رفتیم پارك قیطریه... مثل دوران نامزدی...... بعضی شبا چهارتایی.. می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد.. و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم...😞 زمستونای سردی داشت.... آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود. پدرم خونه ای داشت.. که رو به  راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه.... منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه. زیاد می رفت اون بالا... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #چهل_وپنج منوچهر باخدا معامله کرد...
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت دستهایم را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشمش گرفته بود.. و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کردم... گفت: _من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا بروییم پایین. نمی توانستم ببینم آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت: _"دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم."🕊 شانه هایم را بالا انداختم؛ _ "همچین دوربینی وجود ندارد! "😳 منوچهر گفت: _"چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است." دستم را کشید. و مثل بچه های بهانه گیر گفت: _"من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین" منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دستم گذاشت و گفت: _ "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم." دلم که میگیره،... میرم پشت بوم... از وقتی منوچهر رفت... تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم.. به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم،... همون که منوچهر روش می نشست... روبروی قفس کبوترا می نشست،... پاهاش رو دراز می کرد و دونه می ریخت و کبوترا میومدن روی پاش می نشستن و دونه بر می چیدن... کبوترا سفید سفید بودن، یا یه طوق گردنشون داشتن... از کبوترای سياه و قهوه ای خوشش نمیومد.. می گفتم: _تو از چیه این پرنده ها خوشت میاد؟ میگفت: _از پروازشون.🕊 چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کنه.😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #چهل_وشش دستهایم را دور دست منوچهر که
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت دوست نداشت توی خواب بمیره. دوستش ساعد که شهید شد... تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابه... شهید ساعد جانباز بود... توی خواب نفسش گرفت و تا برسه بیمارستان شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کنه. بیخوابه.... بدش میومد هوشیار نباشه و بره... شبا بیدار می موندم تا صبح که اون بخوابه... 😭 برام با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم... شب اول منوچهر بیدار موند... دوتایی مناجات حضرت علی می خوندیم. تموم که می شد از اول می خوندیم، تا صبح..... شباي دیگه براش حمد می خوندم تا خوابش ببره. مدتی بود هوایی شده بود... یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود... یه شب تلویزیون فیلم جنگی داشت... یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد _ «حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید ».... یهو صدای منوچهر رفت بالا... که _«خاك بر سرتون با فیلم این ساختنتون!  کدوم فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگه کشور گشایی بود؟ چرا همه چیزو می کنید؟....»😡 چشماشو بسته بود و بد و بیراه می گفت.... تا صبح بیدار بود فردا صبح زود رفت بیرون... باغ فیض نزدیک خونمون بود... دوتا امام زاده داره... می رفت اونجا. وقتی برمی گشت چشم هاش پف کرده بود.... نون بربری خریده بود... حالش رو پرسیدم گفت: _خوبم، خستم، دلم می خواد بمیرم... به شوخی گفتم: _آدمی که میخواد بمیره نون نمی خره!😉 خندش گرفت.....!گفت: _یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!   اما اون روز هر کاری کردم سر حال نشد. خواب بچه ها رو دیده بود. نگفت چه خوابی.....😣🕊 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #چهل_وهفت دوست نداشت توی خواب بمیره. دو
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت گاهی از نمازش می فهمیدم دلتنگ است....😞 که می شد،... نماز خواندنش میشد و . دوست داشتم مثل او باشم،... مثل او فکر کنم،... مثل او ببینم،... مثل او فقط خوبی ها را ببینم.... اما چه طوری؟ منوچهر می گفت _«اگر دلت با خدا باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها، و گریه هات باشد، اگر حتی عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود » و همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دیدم. با او می خندیدم و با او گریه می کردم. با او تکرار می کردم..... _"نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست" چرا این را می خواند؟... او که با کسی کاری نداشت.پرسیدم گفت: _"برای نفسم می خوانم"😔 اما من نفسانیات نمی دیدم... اصلا خودش رو نمی دید... یادمه یه بار وصیت کرد _ "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ." پرسیدم _"چرا؟" گفت _"برای اينکه به خودم بیام. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین " گفتم _"مگه تو چه قدر گناه کردی؟" گفت _ "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه. خودم میدونم چی کاره ام " حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد.... با مرفین و مسکن، دردش رو آروم می کردن... دی ماه حال خوشی نداشت. نفساش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم... راضی نشد.... گفت _"ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون.بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ." خودش سفارش کیک بزرگی داد🎂 که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #چهل_وهشت گاهی از نمازش می فهمیدم دلتن
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت خوشبخت بودم و خوشحال... 😊 خوشبخت بودم چون منوچهر را داشتم، خوشحال بودم چون علی و هدی، پدر را دیدند و حس کردند... و خوشحال تر می شدم وقتی میدید دوستش دارند. منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ. اول هدی بعد علی بعد من و بعد خودش.... ولی ناخود آگاه سه تایی، می ایستادیم براي انتخاب لباس مردانه.....!☺️ منوچهر اعتراض می کرد.. اما ما کوتاه نمی آمدیم. روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند... برای من یک اسپری، گرفته بودند.. و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن.... این دوست داشتن، برایم، بهترین هدیه بود .... به بچه هام میگم _"شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید.. و باهاش درد دل کردید... فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید.. و محبتش رو بچشید.... ." دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت... از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....😞 انقدر درد داشت که می گفت _"پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین " درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش...😣 سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش رو نبینه.... دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...😞 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #چهل_ونه خوشبخت بودم و خوشحال... 😊 خو
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه... تنها بودم بالای سرش.... کاری نمیتونستم بکنم. یه روز و نیم درد کشید و من بودم...😭☝️ میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان بیمارستان،... سال تحویل رو چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردن... دلم میخواست ساعتها سجده کنم. میدونستم مهمون چند روزه ست.... برای همین چند روز دعا کردم... بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم. منوچهر می گفت _"بگو بین خوب و خوبتر، و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری. سر من رو کلاه میذاری." نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایی مون.. گفت: _"شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که میبینمتون، میمونم چه جوری شما رو " علی گفت: _"بابا، این چه حرفیه اول سال میزنی؟" گفت: _"نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواستم توانم رو بسنجه. دیگه نمیتونم ادامه بدهم" ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت کم کم وقت شام بود.. خانم ها در اشپزخانه بودند.. و آقایون سفره را میچیدند.. سرور خانم_ نرجس مادر.. تو برو بشین.. خوب نیست برات😊 نرجس _نه مادرجون.. بشینم.. حوصله م سر میره☺️ عاطفه _ خب زیرشو کم کن😜😂 نرجس_ زیر چیو..؟! 😳 سمیه_ حوصله ت رووو😂 نرجس_😅 عاطفه _😜 سمیه_ عاطفه چیه خیلی شنگولی میخندی!؟🤪 عاطفه در حینی که.. دیس لوبیاپلو را.. روی اپن میگذاشت.. با تمسخر گفت _خنده ک غذای روحمه🤪 تازه.. مسخره بازی هم دسر روحمه😆 سمیه زود گفت _حتما ازار و اذیت جاری منم پیش غذای روحته😂 هرسه می‌خندیدند.. که زهراخانم گفت _عاطفه مادر یه کمک هم بدی بد نیستااا...! 😁 صدای خنده خانمها.. ایمان را واردار به حرف کرد.. رو ب سمیه گفت _جریان چیه زن داداش بگین ما هم بخندیم😅 سمیه با طعنه.. به ایمان گفت _چیزی نیست شما بفرمایید سفره رو بچینین😆😆 امین رو به خانمش(نرجس) کرد.. و گفت _ چیه خانمم.. صداتون کل خونه رو برداشته😁😉 سمیه خود را.. نگران😥نشان داد.. نگاهی به نرجس که ساکت بود.. کرد.. و سریع گفت _وای نرجس جون چته..؟! 😨 فکر کنم یه مشکلی برات پیش اومده... نه؟؟🤭😆 امین.. زود به درگاه آشپزخانه آمد.. و گفت _نرجس خانمم چی شده؟😨 قبل از اینکه نرجس.. جواب همسرش را بدهد.. عاطفه گفت _وای اره حالا چکار کنیم😥😆 سمیه و عاطفه.. خنده های خود را قورت میدادند..🤭🤭 تا امین چیزی متوجه نشود نرجس با خنده گفت😁 _هیچی عزیزم.. من گفتم بشینم حوصله م سر میره میخام کمک کنم.. حالا اینا دارن سر به سرم میذارن🤦‍♀😁 امین گفت _ خوبی پس؟..😊 نرجس_ اره بخدا خوبم☺️ امین_ اصلا پاشو بیا بیرون.. من خودم نوکرتم😍😊 و رو به عاطفه و سمیه گفت _شما از ترک دیوار هم میخندین؟😁 همه باز خندیدند..😁😄 و نرجس آرام... از روی صندلی بلند شد.. و با لبخندی شیرین..😍☺️ به همراه امین..😊 به پذیرایی رفت.. شام در نهایت صفا و صمیمیت.. صرف شد.. چند باری نگاه ایمان و عاطفه.. بهم وصل شد.. اما نگاه میگرفتند.. که .. دل.. تصمیمی بگیرد.. که نباید.. وقت خداحافظی شد.. اقا رضا از حسین اقا.. قول گرفت.. که جمعه اخر هفته.. میهمان آنها باشند.. اقا رضا _حتما بیا منتظرم😊 حسین اقا_ ن جون رضا.. مزاحم نمیشم حالا وقت زیاده😁 سرور خانم_ عه نگین حسین اقا.. تا اقارضا هستش.. و ماموریت نرفته.. حتما بیاین😊 و رو به زهراخانم گفت _زهراجون منتظرتمااا... حتما بیاین با بچه ها☺️ تایید نگاه های حسین اقا.. جمله زهرا خانم شد.. _چشم ولی تو زحمت میافتی عزیزم😁😊 سرور خانم _زحمت چیه حتما بیاین😊 امین_ شما رحمتین خاله زهرا☺️ زهراخانم _ لطف داری پسرم😊 بیشتر از نیمساعت بود که.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت بیشتر از نیمساعت بود که.. خداحافظی انها طول کشیده بود..سُرور خانم.. بطرف ایمان رفت.. و گفت _میخوای مادر.. همین جمعه بگم؟.. فرصت خوبیه.. نظرت چیه؟😊 ایمان سرش را.. به گوش مادر نزدیک کرد.. و آرام با نگرانی گفت _واای نههههه.. 😨😑🤦‍♂ بشدت از عباس میترسید.. میترسید از مخالفتش.. از غیرتش.. از جذبه اش.. از لحن مردانه اش که با قدرت بود.. و از همه چیزهایی که.. در این سال ها.. نمیتوانست بیانش کند.. 🤦‍♂ جذبه داشت.. هم رفیقش بود.. هم یه جورایی.. ازش میترسید..🤦‍♂ ایمان نفهمید.. چطور رانندگی کرد.. پدرش، جلو نشست.. و مادرش عقب.. امین و ابراهیم هم.. با ماشین امین🚘 آمده بودند.. ابراهیم و سمیه را رساندند.. و خودشان.. به سمت لانه عشقشان رفتند.. سُرور خانم دل دل میکرد.. حرفش را بزند.. مطمئن بود ایمانش،.. پسرش،.. دلش را باخته.. هر چه بود مادر بود.. نیاز ب توضیح نداشت..😊 _اقا رضا برای جمعه یه کار خیر هم میشه کرد.. موافقی؟😊 _کار خیر؟؟🤔 _اره، خواستگاری از عاطفه..😊 اسم عاطفه که امد.. ایمان به میان حرف مادرش پرید.. _عه مگه نگفتم نه..! مادر من😐😑 _اتفاقا خوب فرصتی هست😊 آقارضا _چرا بابا دلیلت چیه! ؟مادرت بی دلیل حرفی نمیزنه! ایمان _من ک میگم نه.. قبلش گفتم به مامان😐 و از اینه ماشین نگاهی ب مادر کرد _نگفتم مامان؟!؟😑 حرفی در دهان اقارضا بود ک نگفت.. به خانه رسیدند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به خانه رسیدند.. ایمان پکر و ناامید.. به سمت اتاقش رفت.. و در را بست..😞🚶‍♂ اقارضا اشاره ای ب خانمش کرد..و آرام گفت _جریان چیه سُرور جان _من مطمئنم.. ایمان، عاطفه رو میخاد! چشمان اقارضا.. متعجب و ذوق زده شده بود.. _جدی میگی؟؟😍😳 سرور خانم چادرش را.. از سر برداشت و گفت _اره...! فقط نمیدونم.. چرا ایمان نمیذاره.. کاری کنم براش..😕سر در نمیارم.. از کارای امشبش.. سرور خانم بسمت مبل رفت.. و نشست.. اما اقارضا.. مات و مبهوت.. به صورت خانمش.. زل زده بود😦😳 _امشببب؟؟؟ 😳😳 سرور خانم.. با لبخند گفت _اره.. نمیدونی.. چه قندی تو دل گل پسرم.. اب میشد.. وقتی چشمش به عاطفه می افتاد.. 😊😁 _پس چرا مخالفه کـ...😐 _نمیدونم دلیلش چیه.. چیزی که نمیگه!! فقط میگه نه! 🙁خودت.. باهاش حرف بزن.. شاید بهت بگه.. 😕 اقارضا.. لباسهایش را.. با لباس راحتی تعویض کرد.. بسمت اتاق ایمان رفت.. تقه ای ب در زد..🚪صدایی نشنید.. ارام در را باز کرد.. ایمان را کلافه لبه تختش دید.. با همان لباسهایی ک هنوز به تن داشت.. سرش را میان دستانش گرفته بود.. _ایمان بابا.... ایمان سر بلند کرد.. با غصه.. نگاهی به پدرش کرد.. نمیدانست دردش را چطور بیان کند.. اقارضا _نخابیدی چرا؟ 😊 سرش را.. به زیر انداخت.. و گفت _حالا میخوابم😞 اقارضا.. آرام کنارش.. لبه تخت.. نشست.. بعد چند دقیقه سکوت.. گفت _یادش بخیر.. وقتی عاشق مادرت شدم..😍اون موقع.. تازه دانشکده افسری قبول شده بودم.. سربازی هم نرفته بودم.. ولی دلمو باختم..😎همه کار کردم که برسم بهش.. چون میدونستم.. ارزشش داره.. صدایش را.. آرام تر کرد و گفت _واقعا خواستمش.. پس براش جنگیدم.. هیچی هم مهم نبود برام.. هر مانعی بود برداشتم.. 😎😊 با پایان یافتن جمله اقارضا،... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت با پایان یافتن جمله اقارضا،... ایمان سرش را بلند کرد.. غمگین گفت _میترسم بابا😥 _که بهت بگه نه؟😊 _نههه...! اینو که.. مطمئنم نیست.. یعنی..یعنی.. فکر میکنمـ.. 🙈 ادامه جمله اش.. چقدر برایش سخت بود.. که پدر.. انتهای حرفش را خواند _... که اونم دلش پیش تو هست😊 ایمان.. چشمش را به زیر افکند.. لبخند محجوبی زد..☺️🙈و با تکان دادن سر.. حرف پدر را تایید کرد.. _پس از چی میترسی؟!😕 _عباس.. بابا...😑 از عباس میترسم.. نذاره بهم برسیم.. عصبانی بشه.. مخالف باشه.. 😥🙁 _نگران عباس نباش..😊 اقارضا بلند شد.. که از اتاق بیرون رود..ایمان گفت _شما باهاش حرف میزنی؟🙁😥 _در ره منزل لیلی.. که خطرهاست درآن.. شرط اول قدم آنست.. که مجنون باشی😊 اقارضا این بیت را خواند.. و ایمان را.. با یک دنیا نگرانی.. و تصمیم رها کرد.. و اتاق را ترک کرد.. امروز پنجشنبه هست.. عاطفه ناراحت و نگران.. پشت میز نشسته بود..😥😔 نمیدانست.. چه کند.. نه با دلش.. کنار می امد..که فراموش کند.. عشق چندین ساله اش را..😢🙁 و نه میشد.. مدام به او فکر کند.. و رویا پردازی کند..😑😑 بلند بلند با خودش حرف میزد..🤦‍♀ ای خدا من چیکار کنم از دست خودم..😕 نه اصلا.. از دست این بنده ت.. ایمان..😑 نه از دست جفتمون..☹️چرا نمیتونم.. فراموشش کنم..😢 اخه لابد منو نمیخاد..☹️ اگه میخواست.. کاری میکرد..🙄 وااای خدا امتحان دارم.. امتحانو چکارش کنم.. 😞اصلا بیخیالش هرچی میخواد بشه..😐 پوووف حوصله خوندن هم ندارم 😑☹️😔 عباس.. که هنگام گذشتن از اتاق خواهرش.. همه حرفها را.. شنیده بود.. ابروهایش را.. در هم کشید..😠و از اتاق عاطفه گذشت و وارد اتاقش شد.. لحظه ای.. خواهرش را.. کنار ایمان.. تصور کرد.. اخمش را در هم کشید.. هنوز نتوانسته بود.. اخمش را حذف کند.. خیلی تمرین کرده بود.. اما باز.. همیشه اخم روی صورتش داشت.. سربندی که.. قبلا.. خریده بود را.. بالای آینه اتاقش نصب کرد.. ✨السلام علیک یا ابالفضل العباس علیه السلام✨ هربار.. مقابل آینه میرفت.. لبخند دلنشینی میزد.. باز اخم میکرد.. _ارباب.. تو کمکم کن.. تو بدادم برس.. تنهایی نمیتونم..😥😓 روز جمعه از راه رسید.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛