رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_دویستوچهارده 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی
📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃
ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿
لینک ناشناس⇩
https://harfeto.timefriend.net/16675150104391
❤️رمان شماره : 49❤️
💜نام رمان: ٺـــا ݐــــــــــروانگـــــــــے💜
💚نام نویسنده:الہـــام ٺیـــمورے💚
💙تعداد قسمت: 70💙
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #اول
دلشوره داشت...
نگاهش مدام از روی ساعت مچی به سمت ساعت دیواری در حرکت بود .
انگار به همزمان بودنشان شک کرده باشد!
ارشیا ،دیر کرده بود ...
یاعلی گفت و از صندلی پرسرو صدا کنده شد،..
نگاه خسته اش روی صندلی رنگ و رو رفته ی آنتیک کش آمد،...
سنگین شده بود انگار،یا نه صندلیه مورد علاقه ی عرشیا زیادی پیر و فرتوت بود که اینچنین ناله می کرد.
لبش به کجخندی کش آمد،چه شباهت غمناکی داشتند باهم!!!
کلافه نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره رفت...
آسمان ابری بیشتر نگرانش کرد...
همزمان با چکیدن قطره های باران⛈ قطره اشک😢 او هم بیرون جهید و نگاهش به عابرین گنگ کوچه خیره ماند...
چشمش خورد به دختر کوچکی که لی لی کنان عرض کوچه را طی می کرد...
نفس عمیقی کشید و فکر کرد که
"خدا عالمه چه بلایی سر یه بار مصرف غذایی که تو دستته اومده خانوم کوچولو.."
یاد خودش افتاد وقتی ده یازده ساله بود و پای ثابت نذری های هیئت عمو مصطفی...
تمام غذاهای نذری یک طرف و قیمه ی امام حسین هم یک طرف.😌😋هنوز هم عطر و بوی عجیبش را در شامه اش حفظ کرده داشت...
دستش مشت شد و پلک فشرد "آخ که یکهو چقدر هوس کرده بود"
وزوز گوشی که بلند شد بالاجبار دل کند از خاطرات...
دیدن تصویر لبخند خواهرش آرامشی عجیب تزریق کرد به حس و حالش.می خواست صفحه را لمس کند که صدای تک بوق ماشین ارشیا🚗 را شنید.
خودش را پشت در رساند و منتظر ماند. گوشی همینطور خاموش و روشن می شد.
قدم های او را حتی از دور هم می توانست بشمرد.
درست با آخرین شماره،ایستاد...
از پشت شیشه های رنگی هیبت مردانه اش👤 مشخص شد..
و چند لحظه بعد مقابل هم ایستاده بودند.
یکی دلخور😒 و دیگری بی تفاوت...مثل همیشه!
نگاهی ممتد و سکوتی عمیق در مقابل سلام گرمی که داده بود گرفت!
سنگینی کت چرم را روی دستش حس کرد و هوای ریه اش پر شد از عطر گس و بوی تند چرم اصل ... ترکیب خوبی بود!
نفسش را فوت کرد بیرون،ارشیا هنوز بعد از این همه سال نفهمیده بود که مراسم استقبال هر روزه فقط پرت کردن کیف و کت نیست!؟
شرشر آب سرویس بهداشتی به خود آوردش ...
آه عمیقی کشید ،نم اشک تازه به چشم آمده اش را با سر آستین پاک کرد و به سمت تنها سنگرش رفت.
راستی اگر این آشپزخانه دوست داشتنی را نداشت،کجا غرق می شد؟!😞
حالا که او آمده بود ،هر چند پر از غرور و سردی،اما خوب تر بود .
توی شیشه بخار گرفته ی فر،خودش را دید ...
این خط های روی پیشانی ،موج شیشه بود یا رد این سال های پر از بغض؟!
ادامه دارد....
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #اول دلشوره داشت...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #دوم
کیک اسفنجی پخته بود،..
هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بود،..
اما ارشیا کیک های ساده ی خانگی🍰 دوست داشت.گور بابای دل خودش ...
مهم او بود و همه ی علایقش!
پودر قند را که برداشت،حضورش را حس کرد...
می دانست حالا چه می کند حتی با اینکه پشت سرش را نمی دید!او پر از تکرار بود.
در یخچال باز شد،..
بعد از هزاران بار تذکر باز هم آب را با پارچ سر کشید...
در را محکم بهم کوبید،😣طوری که عکسشان از زیر آهن ربای چسبیده به یخچال سُر خورد و افتاد ...
حتی دست خودش هم لرزید و خاک قندها کمی روی میز ریخت.
برگشت و کوبنده گفت:
_ارشیا!😠
شانه ای بالا انداخت و از جلوی چشمش دور شد.این همه وسواس و تمیزی کجا دیده می شد؟😑
کیک برش زده را در سینی چایِ تازه ریخته گذاشت .
طبق عادت کاسه ی کوچک سفالی را پر کرد از توت خشک و کشمش و هر چیزی جز قند ...
ارشیا قند نمی خورد!
صندل نپوشیده بود و پایش تازگی ها روی کفپوش یخ می کرد...
باید جوراب زمستانی می بافت،شاید هم نه ...می خرید اصلا!
از این گل و منگوله دارهای خوش رنگ و رو که بدجور دلش را می برد...☺️
خجالت کشید از ذوق بچه گانه اش و لبش را گزید...🙊
مردش از شنیدن صدای قژ قژ دمپایی روی کفپوش و حتی ذوق زدگی های بچگانه خوشش نمی آمد!😞
چقدر تمام زندگی ،پر از خواسته های او بود...
سینی را جلوی رویش نگه داشت .با اخم فقط چای😠☕️ را برداشت.
همیشه تلخ بود و تلخ می خورد.تازگی نداشت...
سینی را روی عسلی گذاشت..
دوباره وزوز گوشی ...
هنوز خیلی سر و صدا نکرده بود که ارشیا با صدای خش دارش گفت :
_خیلی رو اعصابه!😠
همین یک جمله اعلان جنگ نامحسوس بود...
سریع حمله کرد سمت گوشی و با دیدن دوباره ی عکس پر از مهر خواهرش لبخند زد.😊
چند دقیقه صحبت کردن با ترانه،عوض تمام سکوت امروز کفایت می کرد.
ترانه_الو سلام ریحانه
_سلام عزیزدلم خوبی؟
ترانه_من آره،تو چطوری؟
_خوبم
ترانه_ده بار میس انداختم چرا جواب نمیدی؟
_دستم بند بود شرمنده
ترانه_نیومدی دیگه جات خالی بود
_کجا؟
ترانه_به!!تازه میگی لیلی زن بود یا مرد😐
_باور کن مغزم ارور داده
ترانه_وقتی سه چهار روز از محرم💚 گذشته و هنوز یه ☕️چای روضه☕️ نخوردی معلومه که اینجوری میشی خب خواهر جانم!😋😍
_ای وای،امشب بود نذری مادرشوهرت؟
ترانه_بله،انقدرم منتظرت شدم که نگو...نوید میگفت دردیگ رو وا نکنید خواهرزنم تو راهه..یعنی رسما آبرومو بردیا😬
_شرمندتم،بخدا...😅
ترانه_قسم نخور ریحان،دیگه من که از همه چی باخبرم.حالا غصه هم نخورا برات گذاشتم کنار فردا میارم😊
_مهربونه من😍
ترانه_یاد بگیر شما😉
_به زری خانوم سلام برسون،بگو قبول باشه
ترانه_چشم کاری نداری فعلا؟
_نه خدانگهدارت
_یاعلی
انقدر انرژی مثبت و خوب نصیبش شد از این دقایق همکلامی شان که کیک دست نخورده ناراحتش نکرد که هیچ، خوشحال هم شد!
و زیرلب گفت:
_بهتر،بمونه برای مهمون فردام
ادامه دارد...
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #دوم کیک اسفنجی پخته
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #سوم
ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ،...
دسته گل نرگس🌼 و قیمه نذری🍛 زری خانم ،مادر شوهرش.
شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت می داد همین ترانه بود و بس....
با دستی که به شانه اش خورد حواس پرت شده اش را جمع کرد.
ترانه_ریحان جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟!
_شما هم واسطه ای نه؟😜
ترانه_شک نکن!والا انقدری که زری خانوم از دور هوای تو رو داره ها یه وقتایی لجم می گیره ازت...😬😁
_چیه خواهری یکیم پیدا شده ما رو یاد می کنه تو ناراحتی؟😌
ترانه_ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی!😆
و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را می خورد...
که از بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی می کردند..
و با همه ی سادگی و سختی خوشحال و دور هم بودند،..
برعکس خودش که ناخواسته #اسیرتجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود،..
هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده می شد..
و خنجر می زد بر دل نازکش!
آلبوم گوشی ترانه را می دید که پر بود از عکس های دو نفره و خندانش با نوید ... خداروشکر تار می دید!
گاهی همینقدر حسود می شد ...
حتی بیشتر از شوخی های غیرواقعی ترانه ..
تازگی ها دیدش هم دچار مشکل شده بود.
مثل قبل نمی توانست خوب بخواند و ببیند،
اما از رفتن پیش چشم پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت...
مثل بچه ها!دلش می خواست حالا که مادری نیست،حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد...😣😞
بعد هم دوتایی فِرمِ قشنگی انتخاب کنند،یا نه،
حتی هر چه که او می پسندید ...
مثل همیشه!
آهی کشید و فکر کرد که کاش فقط می فهمید سوی چشم های زنش چقدر کم شده ...دکتر و عینک فروشی پیشکش!
💭💭💭💭💭💭
💭ذهنش پَر کشید به سال ها قبل و خاطره ی اولین هدیه ای🎁 که گرفته بود.
هوا سوز برف داشت..
اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز.
کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت.
ارشیا بود ...
توی ماشین آن چنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش می کرد.
دلش قنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم.
تند و با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد.
برای سلام پیش دستی کرد و به جواب زیر لبی او رضایت داد.
دست های یخ زده اش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود.☺️❄️
💞با هم محرم بودند و تازه عقد کرده.. 💞
ولی هنوز هم کم رویی می کرد وقتی اینطور خلوت می کردند...
ماشین راه افتاد...
بدون هیچ حرفی،نمی فهمید این همه سکوت خوب بود یا بد،... از نداشتن علاقه بود یا...!؟
چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش نسبت به همه ی آدم ها کم و کمتر شده بود...
خودش وارد بیست و سه شده بوداما ارشیا سی و دو را پر می کرد.
دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بلاخره دستش را گرفت و گفت:
_از این به بعد دستکش چرم بپوش!
پر از تعجب شد،از شوق شکستن سکوت خندید و با لحنی که بی شباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت :
_ولی من از چرم خوشم نمیاد!☺️
اخم ارشیا را جذاب می کرد و همانقدر ترسناک شاید!
_چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.😠
ادامه دارد...
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #سوم ترانه آمده بود ب
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #چهارم
_چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.😠
و نگاهش چرخید...
روی ژاکت بنفشی که خانم جان سال پیش برایش بافته بود....
مسخره اش کرد؟!
این یادگاری بود ...
اصلا قابل مقایسه نبود با کت و پلیورهای گران قیمت او ...☹️😞
بُق کرد و دستش را پس کشید...
اینجور #علاقهرا نمی خواست که با #تحقیر و نیش کلام بود...
البته اگر جایی برای مهر و علاقه وجود داشت!😔
از #مقایسه ی وضعیت مالی خودشان و خانواده او معذب می شد ...
نگاهش را به بیرون دوخت.ارشیا با نیشخند گفت:
_تلخ شدی ریحان خانوم!😏
_ریحانه😞
لجباز نبود اما ناخواسته و با تحکم نامش را کامل گفت...
تمسخر کلام ارشیا،بغض گلویش را بزرگ تر کرده بود...
دلش گرفت!😣😢
با شرایطی که داشت و او هم باخبر بود توقع حداقل مقداری محبت داشت،..
اما سه روز #بعدازعقد و این همه بی تفاوتی؟!🙁😒
داشبورد باز شد و چیزی مثل جعبه🎁 روی پایش گذاشته شد...
اهمیتی نداد میخواست تلخ بماند ...
_برای تو گرفتم.مارک اصله.
و جوری که انگار کمی هم پدرانه بود ادامه داد :
_توی همین هفته هم می ریم بوتیک برای خرید پالتو و کفش و چیزای دیگه... خوشم نمیاد مثل دختر دبستانی هایی که لبه جدول راه میرن باشی.خانم من باید شیک پوش باشه!
و روی باید تاکید کرد رسیده بودند ،با
اکراه جعبه را برداشت...
و پیاده شد بدون هیچ حرفی...
یعنی می رفت؟
با این همه دلخوری و قهر؟!
بوی دیکتاتور بودن را حس می کرد ...
و وقتی به اطمینان رسید که بی خداحافظی و فقط با بوق گازش را گرفت و رفت..💨🚗
صورتش پر از اشک بود،😭لرز افتاده بود به جانش ...
انگار واقعا باید پالتو می خرید!
حتما سرما پوستش را سوزن سوزن می کرد نه طعنه ها و بی محلی های او!
وسط کوچه ،...
زیر برفی که حالا ریز و چرخ زنان بنای آمدن کرده بود و چادر سیاهش را کم کم خالدار می کرد...
با صورت پر از اشک و دست های لرزان هوس باز کردن جعبه را کرد!😢🎁
همین که چشمش خورد به عینک آفتابیِ بین پارچه ساتن،بلند و با صدا خندید... تضاد قشنگی بود اشک و لبخند و تلخ و شیرین بودنش!😢☺️
💭💭💭💭
💭یادش افتاد روز عقد که از محضر بیرون آمده بودند...
آفتاب داغ❄️☀️ زمستان چشمش را می زد...
و تمام مدت دستش را هائل کرده بود روی پیشانی ...
پس او دیده و انقدرها هم سرد نبود!
و تمام این سال ها همینطور گذشت.
پشت مه غلیظی که معلوم نبود آن طرفش چه چیزی پنهان است...
حداقل برای ریحانه این گونه بود ،ولی برای ارشیا شاید نه..!
ادامه دارد...
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #چهارم _چون هنوز بچه
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #پنجم
آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت ...
با این که ذاتا #محجوب و پر از #صبر و #آرامش بود....
اما یک وقت هایی هوس می کرد بچگی کند،... ☺️
مثلا لواشک بگذارد کف دستش و آنقدر لیس بزند تا تمام شود ،.. 😅😋
کاری که باعث شده بود ارشیا ماه اول زندگی مشترک سرش دعوا😡🗣 راه بیاندازد !
یا حتی سیب🍎 و خیار را بردارد و بی تکلف گاز بزند...
ولی از نظر همسرش بی کلاسی بود...
اگر دهانش قرچ قرچ می کرد ،
باید مثل خانم ها میوه را پوست می گرفت و با آدابی خاص و همراه با کارد یا چنگال می خورد...
و هزار مورد دیگر که هنوز سر دل ریحانه گره شده بودند تمام خط و نشان های این چند سال !
هر چند در خلوت خودش هیچ مانعی نداشت...
اما کم کم به سبک ارشیا بار آمده بود .
گاهی دلش می خواست...
مثل همه ی زوج های جوان دست هم را بگیرند و بروند سینما ،گردش، پیاده روی، مسافرت و ...😞
که هیچ وقت درست و حسابی پیش نیامده بود...
شاید هم مشکل از خودش بود و شانس و اقبالی که هیچ وقت نداشت ...😣
آن اوایل ارشیا چند باری برای ماموریت به اروپا رفته بود... 🛫
اما ریحانه از رفتن امتناع می کرد .
شاید چون شبیه دخترهای هم سن و سالش خیلی علاقه ای به رفتن سفرهای خارجی نداشت .
کارش با شمال و مشهد و اصفهان رفتن هم راه می افتاد،..
که البته مجال آن ها هم نبود..
برخلاف همسرش که حتما مارک دار و برند با ضمانت می خرید ،...
خودش دوست داشت توی بازارچه های #سنتی تهران قدم بزند...
و لباس های سنتی و انگشترهای خوش رنگ بدل و شال ها و جوراب های جورواجور و بامزه بخرد،حتی از دست فروش ها !
یا دلش لک می زد دوتایی توی بازار تجریش با سبد حصیریش بروند و او تا می توانست سبزیجاتی بخرد که بوی #زندگی می دادند...
و به آشپزی کردن وادارش می کردند ، تنها هنری که فکر می کرد دارد !
همسر مغرورش معمولا نمی گفت...
اما او می دانست که عاشق دستپختش است...
و قرمه سبزی و معجون مخصوص و مربای بهار نارنجش را بیشتر از هر چیزی دوست دارد .
این ها را از عمق نگاه یخیش می خواند .
بعد از این همه باهم بودن، بهرحال بهتر از هر کسی می شناختش ...
شاید تنها دلخوشیِ ریحانه و عامل صبوری اش هم در این زندگی رفتار عادلانه ی ارشیا بود ...
چون او #باهمه سرد برخورد می کرد ، همه حتی مادر و برادرش!😕
ادامه دارد...
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #پنجم آن وقت ها انگار
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #ششم
تمام دیشب #کابوس دیده بود ،...
با اینکه صبح به رسم خانم جان خوابش را برای آب تعریف کرده...
و #صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد می داد... 😥
برای اینکه خودش را سرگرم کند...
و حواسش را پرت،..
بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود... 😋
چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت..
اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد...
بدخلق می کردش اگر بی وقت تماس می گرفت...🙁
و بار آخر زیر لب گفت..
"هی همه شوهر دارن ما هم داریم...😕"
باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می کرد،..
هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود.
حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود...
دلش را آشوب تر می کرد... 😣😖
هویج های حلقه شده را توی آبکش..
💭💭💭💭💭
💭ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید:
💭''من عاشق هویجم و نوید گل کلم!ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار!می دونی که من یکی اگه ترشی های تو رو نخورم هیچی نمیشم!"
خندید و با خودش گفت:
"تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه!"
💭💭💭💭💭
نگاهی به شیشه های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت.
صدای زنگ تلفن☎️ و هزار پاره شدن دلش 😨...
با خرده های شیشه کف آشپزخانه یکی شد ...
صدبار گفته بود...
این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه می خورد نه اینجا،...
ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش!... نفسش را عصبی بیرون فرستاد...
با هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه ها گذشت...
و تلفن را برداشت...
ریحانه_بله؟
_الو سلام خانم رنجبر
صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت،...
چند وقتی بود که بیشتر می دیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود!
_سلام ،روزتون بخیر آقای رادمنش
رادمنش_متشکرم خانم،بد موقع که مزاحم نشدم؟
ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟!🙄
_نه خواهش می کنم،بفرمایید
_احوال شما؟
_تشکر
رادمنش_چه خبر؟
بنظرش سوال نامعقولی بود!!!
تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند...
و جویای احوالش بشود!😟
حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت :
_ترشی درست می کردم
و سریع زبانش را گاز گرفت ، چه آبروریزی ای!😥
_بسلامتی
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو،در واقع ارشیا ...خب والا
اسمش که آمد...
دچار اضطراب شد...
و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد،😥 ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه اش بیشتر شد.😰💓
نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد:
_خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه....البته واقعا اتفاق خاصی نیفتاده،فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه، می دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می کنن!
مگر بدتر از این هم می شد...
خبر تصادف داد ؟!
با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در می آمد...
پرسید:
_ا...الان کجاست؟😨
_بیمارستان🏥
_آخه چرا؟!ارشیا که...😨
_اتفاقه دیگه،بهرحال میفته
_گفتین کدوم بیمارستان؟
_آدرس رو برای شما می فرستم ،یا اصلا اجازه بدید راننده ...
_نه ،نه نه خودم الان راه می افتم
و دست بی رمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت...
طاقت شنیدنش بیش از این نبود!
باید می رفت و می دید....
ادامه دارد....
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #ششم تمام دیشب #کابوس
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #هفتم
دور خودش می چرخید ،..
اشک می ریخت و زیرلب آیه الکرسی می خواند.😭
اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید،چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت...
اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود،دربست گرفت..💨🚕
و با دلی که آشوب تر و بی قرارتر از همیشه بود راه افتاد.😰💓
همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت..
و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید،
چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد...
"یا امام حسین،بخیر بگذرون"💚🙏
تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود..
انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده!
جلوی پذیرش نرسیده..
رادمنش ظاهر شد..
و نفهمید چه چیزی در چهره اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن..
ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت!
سعی کرد مثل همیشه #صبوری کند، خدایا...
کاش این همه تنها نبود.آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت..
اما مانع از عبورش شده بودند.
لیوان آب را از رادمنش گرفت و باصدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت :
_نمی فهمم،آخه چرا تصادف؟ارشیا که هیچ وقت بی احتیاطی نمی کنه😟😔
_حادثه که خبر نمی کنه خانم .ممکن بود برای من اتفاق می افتاد.😒
بچه که نبود،..
می دانست اما نمی فهمید..
چرا از بین این همه آدم،شوهر او باید تصادف می کرد..
و مثلا وکیلش راست راست راه می رفت!
دوباره از علاقه ی زیاد خبیث شده بود!زبانش را گاز گرفت..
و #استغفراله گفت..
💭💭💭💭
💭ناخودآگاه یاد صبح افتاد،هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت...
ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته تر بود با قاشق کوچک روی تخم مرغ کوبید و پرسید:
_تو دیگه چرا اول صبح پکری؟
در جواب فقط شانه بالا انداخت.
متعجب بود از اینکه متوجه بی حوصله بودنش شده!
حتی موقع رفتن هم گفته بود:
_ممکنه امشب زودتر برگردم، قرمه سبزی می پزی؟
و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد..
که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده..
اما درگیر اوهام هم بود ...راستی چرا هنوز خروشت ش را بار نگذاشته بود؟!انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می خواست!
💭💭💭💭💭
به خیالش بی توجهی صبح را با شام خوشمزه ی شب جبران می کرد..
ولی حالا دست خودش نبود که گریه اش مدام بیشتر می شد،😭
ای کاش دلیل گرفته بودنش را می گفت،
یا نگذاشته بود شرکت برود،
ای کاش خواب لعنتی اش انقدر زود تعبیر نمی شد..
و حالا تدارک غذای دوست داشتنی او را می دید
و هزاران ای کاش دیگری...
که مدام و بی وقفه توی سرش چرخ می خورد...
بالاخره ثانیه های کشدار گذشت.و دکتر سبزپوش بیرون آمد.
قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید :
_دکتر ،حالشون چطوره؟
_خوشبختانه خطر رفع شده در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره، فعلا هم توی ریکاوری هستن.
سعی می کرد هضم کند حرف های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش.
انگار کم کم باید خوشحال هم می شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده!
سرگیجه دست از سرش برنمی داشت، همین که دکتر رفت..
با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت،..
نیاز داشت به وجود خواهرش .
وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش .
صورتش متورم و کمی کبود به نظر می رسید..
و به دست و پایش آتل بسته شده بود . سرش را هم باندپیچی کرده بودند ...
و اما اخم همیشگی اش😠 را هم داشت
که اگر نبود شاید شک می کرد به هویتش !
ادامه دارد....
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #هفتم دور خودش می چرخ
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #هشتم
تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود.
پای راستش را که از دوجا شکسته بود عمل کرده و برایش پلاتین گذاشته بودند ،
هرچند می دانست خیلی درد دارد...
اما ارشیا حتی بی تابی هایش هم پر #غرور بود.
آن چنان ناله و فریاد نمی کرد و فقط بد خلق تر می شد.
و ریحانه ای که ساعت ها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به هوش آمدنش اشک ریخته و داشت پر پر می زد،
حالا همه ی نق زدن هایش را به جان می خرید..
این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز می کرد..
که مطمئن بود همه را فراموش می کند و بخاطر همین مجبور شده بود..
تا ریز و درشت نذوراتش را گوشه ای بنویسد!☺️☝️
مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا می شد...
چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس.👌
ارشیا خواسته بود تا بهتر شدن حالش ملاقاتی نداشته باشد،..
فقط ترانه و همسرش و رادمنش بودند که هر روز سر می زدند.
گل ها💐 را درون پارچ آب می گذاشت و به خاطره ی نوید از تصادف سه سال قبلش گوش می کرد..
که ترانه کنار گوشش گفت:
_ببینم ریحان بالاخره از ماجرا سر در آوردی یا نه؟
_اوهوم،اینجوری که نوید تعریف می کنه ماشین پشتی ...
_نچ!چرا گیج بازی درمیاری؟من به خاطره ی نوید چیکار دارم؟دارم میگم نفهمیدی دلیل تصادف شوهرت چی بوده؟😐😟
کمی کنارتر کشیدش و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد ادامه داد:
_یک هفته گذشته و تو هنوز نفهمیدی ارشیا چرا و چطور به این حال و روز افتاده ،😑حتی متوجه رفتار مشکوکش با این آقای وکیل هم نشدی!؟😠
ناخودآگاه نگاه ریحانه سمت رادمنش کشیده شد..
که دست در جیب کنار پنجره ایستاده و غرق تفکر بود.
_چه رفتار مشکوکی؟!☹️
_یعنی یادت رفته همین که ارشیا به هوش اومد سراغ اینو گرفت؟بنظرت چرا باید از بین تمام دوست و همکاراش فقط همین یه نفر باشه که مدام میاد و
میره؟😠
_خب ارشیا خیلی به ...😕
_بس کن ریحانه، چقدر ساده ای تو خواهر من !🙄حاضرم قسم بخورم که کاسه ای زیر نیم کاسه ست و تو بی خبری،😐هر چند الانم بهت امیدی ندارم اما باید حتما بفهمی که قضیه از چه قراره
_خب آره راست میگی رادمنش کلا یه مدت هست که بیشتر از قبل میاد و میره، باشه حالا از ارشیا می پرسم خوبه؟🤔
_نه عزیزم، ایشون کی تا حالا از جیک و پوک همه چیز حرف زده که الان با این حال و اوضاعی که داره و با یه من عسل نمیشه خوردشم بشینه برا تو مفصل توضیح بده!؟😑باید از خود رادمنش بپرسی
_چی؟!😧😵
_هیس چته داد می زنی؟🤐😑
_آخه تو که می دونی ارشیا اصلاخوشش نمیاد که من با همکاراش مچ بشم
_ اولا که قرار نیست بفهمه چون مطمئن باش مانع میشه،دوما مچ شدن نیست فقط یه نوع تخلیه ی اطلاعاتی باید صورت بگیره که بازم متاسفانه خیلی خوشبین نیستم بهت!😕
با ذهنی که حالا درگیر و آشفته شده بود گفت:
_داری کم کم می ترسونیم ترانه
_خلاصه که از من گفتن بود حالا خواه پند گیر خواه ملال!😐
_چی بگم🙁
_لااقل در موردش فکر کن🙄
_باشه ترانه ....☹️
_فقط زودتر تا خیلی دیر نشده!
و انقدر تحت تاثیر شک و تردیدی که ترانه در دلش انداخته بود قرار گرفت..
که کل عصر را به مرور این چند روز گذراند..
حق با خواهرش بود حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود...
ادامه دارد...
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛