eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_هفدهم 🌈 با حرصِ آشکاری میگویم .هانیه خانم هانیه خانم گفتنهاتون رو آقا مهدی -
🌈 لبم را میگزم. مهدی سرش را از لای در داخل میآورد و با لحن خودمانی و شیطنتباری رو به عمو :میگوید !من نوکر خانمم هم هستم آقاسبحان - زن ذلیل و نوکر! خوب شوهری گیرت اومده هانیه! برو پدر صلواتی، برو که حرف دارم با برادرزادهام - .مزاحمی !حالا ما شدیم مزاحم؟ باشه، به هم میرسیم آقای عمو - :بعد هم رو به من که از دستشان خندهام گرفته میگوید !خداحافظ هانیه - .و میرود. رو میکنم سمت عمو حرفِ چی عمو؟ - .بیا بشین اینجا تا بگم بهت - .به دنبال این حرفش میرود و لبهی حوض مینشیند .پلاستیکهای خرید را کنار در ورودی میگذارم کنارش مینشینم. رد نگاهش را میگیرم و میرسم به گلهای محمّدی و بنفشهای که درون باغچهی :کوچک خانهمان و زیر نور نقرهای مهتاب خودنمایی میکنند .شما دوتا کنار همدیگه خیلی قشنگ و رویایی بهنظر میرسین - :لبخند میزنم. قشنگ و رویایی! مثل همان مجنون و لیلی! ادامه میدهد مهدی جونش رو هم میده پایِ ایمان و وطنش.آخرهای سلطنت شاه من و مهدی تازه وارد نظام و ارتش - شده بودیم. به چشم خودم دیدم در حالی که نیروی ارتش شاه و سلطنتش بود، به بچههای انقلابی تو پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام کمک میکرد. اینها رو میدونی هانیه، مگه نه؟ :آرام سرم را تکان میدهم ...میدونم - من بهتر از هر کسی میشناسمش. الانی که اوضاع کشور معلوم نیست و ممکنه هر اتفاقی بیفته - پیشبینیش برام سخت نیست که مهدی حاضره از خودش و کنار تو بودن بگذره تا بقیه آروم و راحت زندگی کنن. میتونی کنار بیای با اینها؟ با نبودنهاش؟ با زندگی با یه آدم نظامی؟ .مصممتر از هر وقتی چشمهایم را به چشمهایش میدوزم .من حاضرم بودم برای یک روز کنار مهدی و خانم خانهاش بودن همهی عمرم را فدا کنم :به گمانم عشق را از چشمهایم میخواند که میگوید !مبارکه وروجک عمو - .بغضم جایش را به خنده میدهد :بلند میشود، دستم را میگیرد و بلندم میکند بیا ببین زنداداش چه بازار شامی راه انداخته. بیچاره داداشسجاد از خستگی همون وسط هال گرفته - !خوابیده! فکر کنم کل بازار رو دنبال زن داداش واسه جهیزیه خریدن چرخیدن... تقصیر مهدی نیستها چی؟ - !زن ذلیلیش! توی خونوادهی ما موروثیه ظاهراً - .میخندم و پلاستیکها را برمیدارم و داخل خانه میشوم .مادر را میبینم که جعبههای اثاث را به گوشهی هال میبرد .دلم برای پدری که بین این همه سر و صدای جابهجایی، وسط هال خوابش گرفته پر میکشد :رو به مادر سلامی میکنم، من را که میبیند جواب سلامم را میدهد و رو به عمو میگوید راحله خانم، خانمِ آقارضا هم امروز باهامون بود. جهیزیهی این دوتا عروس آمادهست، با مهدی یه - ماشین بگیرید اثاثها رو بفرستین تهران. ببینم، خودتون که رفتید میچینید یا میخواید من خودم تو این هفته برم؟ چهطوره؟ !نه زنداداش، خودمون که رفتیم میچینیم دیگه. شما به اندازهی کافی تو زحمت افتادین - زحمت چیه؟ یه طرف دخترهامن یه طرف پسرهام! ببینم هانیه، حلقه گرفتین مادر؟ - .آره مامانم - جعبهی حلقهها را از کیفم بیرون میآورم و به دست مادر میدهم و خودم به اتاق میروم تا لباسهایم را .عوض کنم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_هجدهم 🌈 لبم را میگزم. مهدی سرش را از لای در داخل میآورد و با لحن خودمانی و شی
🌈 چشمم میخورد به قاب عکس روی میز فکر کنم شش سال دارم در این عکس. بلوز و شلوار نارنجی پوشیدهام و موهایم را خرگوشی بستهام. یک .عروسک سیاه پوست و کچل هم بغلم است !مهدیِ دوازده یا سیزده ساله کنارم ایستاده و نیشش تا بناگوشش باز است !لبخندی میزنم و به دنبالش فکر میکنم اینروزها آمار لبخندهایم نجومی شدهاند * .در آینهی آرایشگاه، نگاهی به صورتم که آرایش کمی دارد میاندازم .با وقار و مناسب برای یک جشن عقد خودمانی .خودم خواسته بودم! حتی مقابل اصرارهای مکرر مادرم که باید لباس عروس بپوشی ایستاده بودم مهدی سادگی را دوست داشت و من چیزی را که مهدی دوست داشت و من عاشق این عشقی بودم که .مرا به خدا نزدیکتر میکرد، مثل عشق زلیخا به یوسف که بندهاش کرد، بندهی خالق مهدی حتی به فاطمه و مریم و مینا سفارش کرده بود که راضیام کنند؛ اما مرغ من مثل بچگیهایم یک .پا بیشتر نداشت آخر سر هم کت و دامن شیری رنگ و باحجابی را همراه با روسری شیری که نقشهای طلایی و کرم .داشت را انتخاب کردم و به دنبالش زهرا هم همین کار را کرد .گفت حالا که همه چیزمان عین هم است و جشنمان یکی، پس باید لباسمان هم عین هم باشد .بقیه هم که دیدند حالا دو به هیچ شدهایم، دیگر اصراری نکردند .از روی صندلی آرایشگاه که بلند میشوم، همزمان با من کار زهرا هم تمام میشود .مثل فرشتهها شده بود. تیلههای مشکیاش براقتر از همیشه بودند لبخندی به من میزند و چادر سفید رنگم را دستم میدهد. هر دو چادرهایمان را سر میکنیم و با اشارهی .آرایشگر بیرون میرویم .مادرم و راحله خانم با دیدنمان کل میکشند و در آغوشمان میکشند .بیرون از آرایشگاه که میرویم مهدی و عموسبحان سمتمان میآیند دسته گلهای نرگس میان دستهایشان خودنمایی میکند. مثل هم لباس پوشیدهاند! پیراهن سفید و .کت و شلوار مشکی. به سمتمان میآیند .مهدی روبروی من و عمو روبروی زهرا خدایا چقدر شکرت کنم بابت این لحظه که کمی، فقط کمی جبرانِِ خوبیهایت شود؟ * .نگاهم خیره به آیاتِ قرآن است .مینا بار دوم هم مرا میفرستد دنبال آوردن گلاب عاقد که برای بار سوم میپرسد، چشمهایم را میبندم، در دل از خداوند و معصومین میخواهم ضامن .خوشبختیمان شوند :لبهایم را با زبان تر میکنم و مطمئن میگویم .با اجازهی پدر و مادرم و بقیهی بزرگترها، بله - * .خب ما بریم دیگه... اتوبوس ما زودتر حرکت میکنه عموسبحان این حرف را میزند و در حالی که او و زهرا سوار تاکسی میشوند برای همه دست تکان میدهند... میروند و خانمجان هنوز گریه میکند... ته تغاری و پسرِ لوسش دیگر پیشش نیست! حق هم دارد. صدای هقهق مادرم دنیا را روی سرم آوار میکند. چشمم که به چشمهای خیس از اشکش میخورد، بغضی که راه گلویم را از ساعتها قبل سد کرده، راه خود را پیدا میکند و از چشمهایم میبارد. .خودم را در آغوشش میاندازم و صدای گریهام بلند میشود. من دلم برای این آغوش تنگ میشود * نگاهم را از جادهای که از شیشهی اتوبوس پیداست میگیرم. انگار تازه یادم افتاده که از شهر و دیارم در حال دور شدنم. این اولین سالیست که گرمای شهریورِ دزفول را با طعم بستنیهای یخیِ پرتقالی حس نخواهم کرد! اما میارزد! میدانم و یقین دارم که همهی این دور شدنها، همهی این دلتنگ شدنها، ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_نوزدهم🌈 چشمم میخورد به قاب عکس روی میز فکر کنم شش سال دارم در این عکس. بلوز و
🌈 همهی این دل کندنها، میارزد به بودن کنارِ کسی که تپشِ قلبم کنارش آرام میشود؛ میارزد به بودن .کنارِ کسی که نیمهی گمشده که نه، همهی وجودِ من است سرم را روی شانهاش میگذارم، تکانِ آرامی میخورد، دستم را در دست میگیرد و انگشتش را روی :حلقهام میکشد. آرام کنارِگوشم میگوید ببخش هانیه... ببخش که اینقدر خودخواهم که بهخاطر اینکه باهام باشی از شهر و خانوادهت دورت - ...کردم :با کفشم پایش را لگد میکنم! آخی میگوید و متعجب میگوید !هانیه؟ - :حق به جانب و طلبکارانه میگویم تا تو باشی دفعهی دیگه از این حرفها نزنی... متوجه شدین ستوان؟ - :با صدایی آرام که ته مایهی خنده دارد میگوید .چشم فرمانده... اطاعت میشه - :آرام میخندم .آفرین شوهرِ خوب... الان هم میخوام بخوابم، رسیدیم نزدیکهای تهران بیدارم کنیها - .باشه خانمِ خوابالویِ جناب ستوان - .دوستت دارم - .من بیشتر - سرم که دوباره روی شانههایش قرار میگیرد و آرامش وجودش به رگهایم تزریق میشود، اسیر خواب و .رویا میشوم .هانیهجان؟... هانیه خانم؟... خانمم؟... بیدار شو، رسیدیمها - صدای پر از آرامشش از دنیای بیخیالی و خواب جدایم میکند. سرم را از روی شانهاش برمیدارم، دستی به گردنم میکشم و پشت سرش یک خمیازه. نگاهم به نگاهش میخورد که با شیطنت نگاهم میکند. :گیج نگاهش میکنم چیه؟ - میدونی چند ساعته بنده تکون نخوردم تا جناب فرمانده راحت بخوابن؟ - .وظیفهتون بوده ستوان - اِ؟! اینجوریاست؟ - .حالا واسه تشویق جایزه میدم بهت - جایزه چی؟ - .حالا باید روش فکر کنم - میخندد. اتوبوس که میایستد بلند میشود و من هم بلند میشوم. پیاده میشویم و او چمدانمان را از !شاگرد راننده میگیرد. پیش به سوی یک زندگی جدید *** مقابل ساختمان هشتم میایستیم. اشاره میدهد که وارد شوم. از پلهها بالا میرویم. طبقهی چهارم، دقیقا آخرین طبقهی این ساختمانِ سازمانی. دو در روبروی هم در طبقهی چهارم وجود دارد. چمدان را :کنار در میگذارد و به دو جفت کفشی که دم در واحد روبروییست اشاره میزند و میگوید !سبحان اینها زودتر رسیدن انگار - :میخواهم بروم سراغشان که دستم را میگیرد .ول کن خستهان، احتمالاً دارن استراحت میکنن - به نشانهی تایید سری تکان میدهم. کلیدی را که از مسئول ِدژبانیِ پادگان تحویل گرفتهایم را میان قفل در میاندازد و در را باز میکند. کنار میایستد تا اول من وارد شوم. لبخندی میزنم و وارد میشوم. کلید .برق را که میزنم از دیدن اسباب و اثاثیهی وسط خانه آه از نهادم بلند میشود .فکر کنم باید اول اینجا رو سروسامون بدیم - به طرفش برمیگردم. دستهایش را در جیبش کرده و با دیدنِ نگاهِ پر از خستگیام شانههایش را بالا :میاندازد !تا اینجا خواب بودیها! باید انرژی داشته باشی تنبل خانم - .خیلی هم انرژی دارم - .پس بیا این اوضاع رو سروسامون بدیم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #دهم ✨فرار بزرگ چشم هام رو بسته بودم... و
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨به ایران خوش آمدی یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... 😊✨بدون توجه به من ... . در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ... . وضو گرفتم.... ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ... دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... ، غذای ... . قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: _بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: _بسم الله ... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ...😁😀😃😄 مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم ... .😟 کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم... و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر کنم... و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم ... . وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد،... از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: _به ایران خوش اومدی ... .😊 📌پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ _جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا کنن ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #یازدهم ✨به ایران خوش آمدی یه لبخندی زد ای
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه رو نداشتم ...  در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک دیگه به من وارد شد ... .😨 عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... . ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... . بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه،... خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... . اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... . فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد... و با و ، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #دوازدهم ✨مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اص
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨زندگی میان بهشت بدون اینکه من کاری بکنم،... حاجی کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... .😟😳 روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین و ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که ، نابودشون کنم ... . بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از مختلف، از بود ... امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... . بالافاصله یک درست کردم ... 👈مرحله اول، بین اقوام مختلف ... 👈مرحله دوم، اخلاق، فرهنگ و و نقاط و تک تک شون بود ... و اسلام بین اونها ... و درصد در بین حکومت و قدرت ... 👈مرحله سوم، شیعه شدن ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... 👈و آخرین مرحله، در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... . 👈بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ...👉 همزمان باید رو هم شروع می کردم ...📚 یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... 🕰رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سیزدهم ✨زندگی میان بهشت بدون اینکه من کار
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت درست وسط هدف کم غذا می خوردم✋👈 و بیشتر مطالعه می کردم ... . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها می شدم ... از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش می کردم ... سعی می کردم باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از ها خوشش نمیومد،... شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون و خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... . حتی با وجود که گاهی بین خودشون هم بود، بهم میزاشتن ... و زمانی این نفوذ شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... . وقتی با این اوضاع، شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... و ، دست به دست هم داد ... حتی بین که باهاشون درس هم مشهور شده بودم ... . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی ، ☝️اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ..✌️ ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #چهاردهم درست وسط هدف کم غذا می خوردم✋👈 و
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨فاطمیه دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم و از عمق دلم بهشون می خندیدم ...😏 به کسی اعتماد کرده بودن که.... خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره ... .😈 هر چی به نزدیک تر می شدیم،... تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم👿😡 داغ تر می شد ... . بین بچه ها پیچید که امسال سخنران 🏴فاطمیه، 🌹 ... خیلی خوشحال بودن ... وقتی شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم،... 👈هم بیینمش... 👈و به هاش گوش کنم ... 👈و هم کامل ... . با بچه ها رفتم... و به هر زحمتی که بود توی 💚حسینیه💚 مشغول شدم ... . سخنرانی شب اول شروع شد ... از شروع کرد ... هر لحظه به اهانت کنه... اما بحث و بود ... حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد ... بر اساس و حرف می زد ... ❌دقیقا حرف ...❌ اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از شده بود ... تناقض ها و که ، خواب رو از چشم هام گرفت ... و این بود ...🌊 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #پانزدهم ✨فاطمیه دیگه هیچ چیز جلودارم نبود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨آغاز یک پایان فاطمیه شده بود .... اما من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... . 😨😥 تمام کارهای رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی و ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... . کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب📗 رو از شدت عصبانیت😡 پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه خوابگاه نرفتم ... توی خیابون ها راه رفتم و کردم ... .🚶🤔 گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران🇮🇷😡 اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ...😣 بین و ، و و گیر کرده بودم ... .😣 موضوع و و و نبود ... دختر پیامبر با چنین و در شیعه و سنت،... اون هم به دست و برام غیر ممکن بود ... .🤔😣 یک لحظه عمل اونها رو می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد🌸 ،🌸 دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... . 🔥🚪 ، به جان من افتاده بود ... . ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #شانزدهم ✨آغاز یک پایان فاطمیه #تمام شده ب
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨3بار بی هوش شدم . . دیگه برام مهم نبود ... شبانه روز 📚می کردم ... هر کتابی که در مورد و و بود رو خوندم ... نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با و می کردم ... .🤔 . آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم _ اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... _همزمان مناظره می کنی؟ ... .😊 . دو روز بعد،... با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...⏰ . ،... کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم... و همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن... 🌊اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...🌊 . . از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم.... و کار به اومدن آمبولانس💨🚑 و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان🏥 نگهم داشتن ... . حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری،... حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... 👈اما نمی دونست کسی حریف من نیست و ، خیلی بزرگ تره ...✌️ ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #هفدهم ✨3بار بی هوش شدم . . دیگه #هیچی برام
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨کاروان محرم تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت ، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی مونده بودم ... . دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ...😠😐 شده بود که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... .💭😞 . در میان این حال و هوای من،... 💚 هم از راه رسید ...💚 از یک طرف به شدت بودم رو توی محرم از نزدیک ببینم ...😇 از طرف دیگه، فکر دیدن از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ...🔪😠 این وسط هم می ترسیدم،... شرکت نکردنم در این مراسم، باعث بقیه بشه . . بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن چکشون می کردم ... همه برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... .😳😟 . روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند.... و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره و حاضر در صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ...😠 می تونستم کلی مطلب درباره و یاد بگیرم که به خاطر یه بر باد رفته بود ...😐😑 . . 💚همون شب، پوشیدم و راهی حسینیه شدم ...🚶💚 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛