eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #نوزدهم از وقتی با ماشینم💨🚙 به د
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣 کردن و به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم : + فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش بگیره. من نه ازمشروب و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!😐☝️ نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم که با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم 😠و تعجب😳 به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت : _ تربیت یاد بچت ندادی ؟😠 گفتم : + اگه تربیت یادم نداده بودند این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به میزنید نمی کردم.😐✋ _ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.😠 پدرم هول کرده بود و سعی کرد بحث را عوض کند : _"بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده.😥 این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش."😒🙏 عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب🍷 دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد... سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت : _"اینو بگیر. همین الان بخور."😠🍷 بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم : _"نمیگیریم."😐 دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را رو به بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. 👀😠بوی سیگارش🚬 داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت : _"بگیر! ... بخور!! "😠🍷 چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران😧 و مستاصل😯 شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم. با جدیت😐 و عصبانیت😠 دستش را به شدت کنار زدم... بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای😡👋 به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم : _"به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه."😠 در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. 😠 آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم.😠 حالم بد بود. باران شدیدی می بارید.⛈ به سمت خانه ی محمد حرکت کردم.🚶 ماشین🚙 را سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم.🌧 چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. 😒نا امید شدم. 😔 برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5990102295440786654.apk
939.5K
💜اسم رمان: دلارام من 💜 💚نام نویسنده؛ فاطمه شکیبا(فرات)💚 💙نسخه pdf 💙 🤍ژانر: 🤍 ❤️با ما همراه باشید❤️ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت 💭💭 💭صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد _بیدارت کردم باباجون👴🏻😊 -نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم....الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...😅... باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟...😟خوب حوصله ای داری ها... _نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم...😊... خطاطی روح آدم رو جلا میده👴🏻😇.. اون تابلو قدیمیه کار 🌷عمو حسینه🌷 اونم خطاطی میکرد _انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟ 😊 _آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه 🍀أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ🍀👴🏻 _ یعنی چی؟😟 _یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!👴🏻👌 _چه کلمات سنگینی.... .... ...! 😟چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟😯 _حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم میکرد.😒 بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم بشه.👴🏻💖...اون هم این آیه رو نوشت.... بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم...یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا🌟 💭💭💭 با تکون شدید آمبولانس💨🚑 رشته افکارم پاره شد... -آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه...😒 _آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...😣 -باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت...😍🙏 یه جوریم شد... ...نمیدونستم گریه هم صورت زشتم😞 رو اذیت میکنه.... شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم... 💚چفیه 💚رو از رو صورتش برداشتم... -چشم باباجون....😊 +چقدر چشمات قشنگ شده...😊ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو😣 -داریم میریم درمانگاه... 🕊مشهد...🕊 _مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...🕊👴🏻😢✋.... سلام برحسین🍶... اوهْهْهو... اوهْهْهو ... دستت درد نکنه... -آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم😒😊 خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش😞 چیزی نمیدونستم😓 -فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه😒 _سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...👴🏻😍😣 -من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی...😒😕 _باباجون... مشهد من بودی... اوهْهْهو...تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش..اوهْهْهو..👴🏻☺️😣 ماسک رو براش گذاشتم...😒😷 مشهد....🕊 امام رضا....🕌همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا با این شرایط باید برم؟...😔😕 با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود...😊 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت حال و هوام✨ یه طور دیگه ای شده بود... خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد... تنهایی خیلی سخته😔🌟 وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد.... ..آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد... اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید.... و دائم کنارش بودم... تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد: 👈«این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»... 👉 هنوزم حرفاش رو نفهمیدم... فقط موقع نماز باهاش نبودم... نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند.🙁 واقعا نمیدونم این چه حسی بود،... به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم... 💖 شاید قابل فهم نباشه.... ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم،.... عاشقش شدم!... 💖 فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..😕 من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم... واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.... 😍👌 گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت... که خجالت میکشیدم...😅☺️ نتونستم خودم رو کنترل کنم... آروم بوسش کردم اما... از تمام وجود...😘 _باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...😊 از خجالت سرخ شدم☺️ ولی از همون خنده های قشنگش😊 زد به سختی نشست... و من رو بغل کرد... نمیدونم چرا،... ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭 ماسکش رو برداشت و منو بوسید😘 _چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو...😊 منظورش مشهد بود... _ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد...😔😢... از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭😞 _صورتت؟ مگه چی شده باباجون👴🏻😊 _ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره... 😕😣 _پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو.....مگه آدم بودن به قیاقست؟... داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ... اوهْههو.... اوهْههو😊😣 نمیدونستم چی بگم... تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن 💫اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت...💫 _مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟...👴🏻👌 سوالی که جوابش صددرصد منفی بود... ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔😟 طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه، پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔 🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند... اینقدر حرف زدن از و برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم... چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟ نمیدونم...🤔🙁 _ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه...😕 همه شده ظاهر و پول...😐 من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒 _پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم.😍... اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟👴🏻💝 _ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘😅 _اوهْههو.... اوهْههو... اولا پیرمرد خودتی!... 😁ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟👴🏻😍 _ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم...☺️ _حالا مشکلت با صورتت چیه؟👴🏻 _ خیلی زشته باباجون... 😕اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش.😠😕 +اوهْههو...اوهْههو😣 _ چی شد باباجون؟😧 _من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت کردم.. 👌اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با کدر میکنی؟👴🏻🌫 دیگه داشتم کلافه میشدم... _ولی این حق منه باباجون... 😐من حق دارم از اون🔥 کامبیزِ🔥 لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳😟 ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
👇ادامه قسمت 👇 _بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی...😊👌 اوهْههو... همین که تو از« » دفاع کردی... اوهْههو. ... همینکه در راه👈 دفاع از «حیثیت و ناموس»👉 به این روز افتادی 🏅«بزرگترین مدال افتخار» 🏅رو گرفتی... اِی عمو حسین کجایی که .... اوهْههو..... کمک کن دراز بکشم... اوهْههو ...اوهْههو...😣 ببخشید خیلی سرفه میکنم...😊😣 -بزار بهتون آب بدم... 🍶... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه😷😒 ادامه دارد.... نویسنده:سجاد مهدوی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم... تمام ام که بود از بین رفته بود در عین حالی که افراد منو بخاطر این مساله کردن، یه عده براحتی منو و اصلا براشون این مساله نبود حتی اونا من رو میدونستن! آخه مگه میشه؟؟ ؟؟ 🍃برای عده اول من شده بودم مخصوصا دوستام 🍃اما برای عده دیگه من یه دوست داشتنی بودم..!! از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود... که دوباره من رو به زندگی برگردوند.... با اون خنده های بادوام و انرژی دهنده اش👴🏻😊 اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود... خدایا!... 🙏خدایا!... خیلی تنها هستم...😞🙏 نکنه باباجونم تو این وضعیت.... تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب.... 🕊🕊🕊🕊 _سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...✋ با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود +به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...👴🏻... اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز.... اشکهام😭 رو سریع با 💚چفیه💚 پاک کردم... دلم هُری ریخت پایین... نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد🕊 بود...یا بخاطر غریبی خودم😞 بود.. یا صحبت 👴🏻باباجون درباره غریبیِ... -باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان...😊 +باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...👴🏻😊 -امر بفرما باباجون...😇 +میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟👴🏻🕌 -آخه با این حالتون؟😟 +خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه... -چشم... هرچی شما بگی... -آقای راننده...! موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟😟🤔 --من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... 🚑 🕊🕊🕊🕊 زیارت!... آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود... اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟... _بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...💚👴🏻😭 نتونست حرفش رو تموم کنه😭... بغض گلوش رو گرفت😭.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...😢 _👴🏻یا امام رضای غریب😭.... ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم😭 ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم...😭 با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...😭 گریه امانش رو برید...👴🏻😭 اصلا نمیفهمیدم چی میگه...😟 من و آبرو؟؟... 😯اونم پیش امام رضا؟...😳😧 نتونستم بغضم 😢رو کنترل کنم... خوب شد چفیه رو بهم داد... 😭💚 یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن.... یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم... چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...😭 گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... 😭 شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...😭 💎نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد... 😭👀 اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...😭 فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...😭 سرم رو بزحمت بالا گرفتم... تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت... 🕊🕊تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...🕊🕊 یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین... -باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. 😱حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون...😱😰 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت _ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....اتاق 110 تخت شماره 8 خالیه... برو پسر جان...برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کارزیادی داشته باشی...😊🏥 _چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش😢☝️ _آخه تحت مراقبته⛔️ پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...😊 _خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل...😊 تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم... صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد...😧😞 بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم... گریه امانم نداد...😭😙 از خیسی، دستش کمی جمع شد... سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد😭... با صدای من بیدار شد...👀 با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...😭 _یا ... زهرا... یا... زهرا..👴🏻😷 _باباجون! ...😭خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...😭😞 ستنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو شهر ..امام ..رضا.. 🕊غریب... نیست..👴🏻😣😊 پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن😭😫 _یا امام رضا...😭 یا امام رضا😭... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم...😭 خواهش میکنم... یا امام رضا...😭🙏🙏 _ساعت 8 شده پسرم...فقط این تخت مونده تمیز نکرده... باید شیفت رو تحویل بدم...😊 صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد... دلم خالی شد... اما ... چفیه 💚رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...😔 با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم... امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون😞😭 اتاق 110 رو ترک کردم... کلافه و دل نگران.... مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...🌪🌪 ناگهان دلم به یه طرف میل کرد... این غبار داشت 🕊جذب گنبد🕊 میشد..😭 با حالتی پریشان و غصه دار... با غربت تمام به سمت حرم 🕌رفتم... یاد گذشته هام افتادم... از خودم به شدت متنفر شدم....😣😞 فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم... پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن... بهشون حق میدادم... چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون... پیاده خیلی راه بود... اما... ✨👈 رو گرفته بودم که نشم...👉✨ فقط و فقط تند میرفتم... بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭 صدای بوق ماشینها🚙🚕 رو گنگ میشنیدم... نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕🚗🚕🚙 اصلا تو حال خودم نبودم.... فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅 یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه «هی پسر داری کجا میری؟» سریع حرف های باباجون👴🏻 درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن... شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود... پاهام سست شد... 🕊با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟.. 🕊پس تا حالا کجا بودی.؟.. 🕊تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!.. 😞بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد...😞 نشستم جلو در ورودی حیاط... تکیه دادم به یه ستون، چفیه💚 رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭 از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭.... ادامه دارد.... نویسنده:سجاد مهدوی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛