رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #نوزدهم از وقتی با ماشینم💨🚙 به د
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیستم
از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣
#سکوت کردن و #نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم :
+ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش #تصمیم بگیره. من نه ازمشروب #میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این #انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!😐☝️
نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم که با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم.
عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم 😠و تعجب😳 به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت :
_ تربیت یاد بچت ندادی ؟😠
گفتم :
+ اگه تربیت یادم نداده بودند این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به #اسمم میزنید #سکوت نمی کردم.😐✋
_ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.😠
پدرم هول کرده بود و سعی کرد بحث را عوض کند :
_"بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده.😥 این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش."😒🙏
عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد.
یک لیوان مشروب🍷 دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد...
سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت :
_"اینو بگیر. همین الان بخور."😠🍷
بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم :
_"نمیگیریم."😐
دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را رو به بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. 👀😠بوی سیگارش🚬 داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت :
_"بگیر! ... بخور!! "😠🍷
چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران😧 و مستاصل😯 شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم.
با جدیت😐 و عصبانیت😠 دستش را به شدت کنار زدم...
بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای😡👋 به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم :
_"به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با #خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه."😠
در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. 😠
آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم.😠
حالم بد بود. باران شدیدی می بارید.⛈ به سمت خانه ی محمد حرکت کردم.🚶 ماشین🚙 را سر کوچه شان پارک کردم.
چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد.
کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم.🌧
چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. 😒نا امید شدم. 😔
برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد.
کوچه تاریک بود.
چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
4_5990102295440786654.apk
939.5K
💜اسم رمان: دلارام من 💜
💚نام نویسنده؛ فاطمه شکیبا(فرات)💚
💙نسخه pdf 💙
🤍ژانر:#عاشقانه #مذهبی #دفاع_مقدس🤍
❤️با ما همراه باشید❤️
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_یکم
💭💭
💭صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد
_بیدارت کردم باباجون👴🏻😊
-نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم....الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...😅... باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟...😟خوب حوصله ای داری ها...
_نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم...😊... خطاطی روح آدم رو جلا میده👴🏻😇.. اون تابلو قدیمیه کار 🌷عمو حسینه🌷 اونم خطاطی میکرد
_انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟ 😊
_آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه
🍀أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ🍀👴🏻
_ یعنی چی؟😟
_یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!👴🏻👌
_چه کلمات سنگینی.... #خاشع.... #متواضع...! 😟چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟😯
_حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم #بیتابی میکرد.😒 بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم #آروم بشه.👴🏻💖...اون هم این آیه رو نوشت....
بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم...یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا🌟
💭💭💭
با تکون شدید آمبولانس💨🚑 رشته افکارم پاره شد...
-آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه...😒
_آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...😣
-باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت...😍🙏
یه جوریم شد...
...نمیدونستم گریه هم صورت زشتم😞 رو اذیت میکنه....
شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم... 💚چفیه 💚رو از رو صورتش برداشتم...
-چشم باباجون....😊
+چقدر چشمات قشنگ شده...😊ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو😣
-داریم میریم درمانگاه... 🕊مشهد...🕊
_مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...🕊👴🏻😢✋....
سلام برحسین🍶... اوهْهْهو... اوهْهْهو ... دستت درد نکنه...
-آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم😒😊
خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش😞 چیزی نمیدونستم😓
-فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه😒
_سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...👴🏻😍😣
-من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی...😒😕
_باباجون... #جواز مشهد من #تو بودی... اوهْهْهو...تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش..اوهْهْهو..👴🏻☺️😣
ماسک رو براش گذاشتم...😒😷
مشهد....🕊 امام رضا....🕌همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا با این شرایط باید برم؟...😔😕
با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود...😊
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_دوم
حال و هوام✨ یه طور دیگه ای شده بود...
خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد...
تنهایی خیلی سخته😔🌟
وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد....
..آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد... اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید....
و دائم کنارش بودم... تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد:
👈«این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»... 👉
هنوزم حرفاش رو نفهمیدم...
فقط موقع نماز باهاش نبودم...
نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند.🙁
واقعا نمیدونم این چه حسی بود،...
به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم...
💖 شاید قابل فهم نباشه.... ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم،.... عاشقش شدم!... 💖
فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..😕
من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم...
واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.... 😍👌
گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت... که خجالت میکشیدم...😅☺️
نتونستم خودم رو کنترل کنم...
آروم بوسش کردم اما...
از تمام وجود...😘
_باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...😊
از خجالت سرخ شدم☺️
ولی از همون خنده های قشنگش😊 زد
به سختی نشست... و من رو بغل کرد...
نمیدونم چرا،... ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭
ماسکش رو برداشت و منو بوسید😘
_چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو...😊
منظورش مشهد بود...
_ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد...😔😢... از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر #نزدیک نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭😞
_صورتت؟ مگه چی شده باباجون👴🏻😊
_ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره... 😕😣
_پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو.....مگه آدم بودن به قیاقست؟...
داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ... اوهْههو.... اوهْههو😊😣
نمیدونستم چی بگم...
تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن
💫اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت...💫
_مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟...👴🏻👌
سوالی که جوابش صددرصد منفی بود... ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔😟
طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه،
پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔
🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد
علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند...
اینقدر حرف زدن از #انسانیت و #آدم_بودن برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم...
چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟
نمیدونم...🤔🙁
_ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه...😕 همه شده ظاهر و پول...😐
من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒
_پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم.😍... اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟👴🏻💝
_ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘😅
_اوهْههو.... اوهْههو... اولا پیرمرد خودتی!... 😁ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟👴🏻😍
_ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم...☺️
_حالا مشکلت با صورتت چیه؟👴🏻
_ خیلی زشته باباجون... 😕اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش.😠😕
+اوهْههو...اوهْههو😣
_ چی شد باباجون؟😧
_من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت #افتخار کردم.. 👌اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با #کینه کدر میکنی؟👴🏻🌫
دیگه داشتم کلافه میشدم...
_ولی این حق منه باباجون... 😐من حق دارم از اون🔥 کامبیزِ🔥 لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳😟
ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
👇ادامه قسمت #بیست_و_دوم 👇
_بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی...😊👌 اوهْههو... همین که تو از« #ناموست» دفاع کردی... اوهْههو. ... همینکه در راه👈 دفاع از «حیثیت و ناموس»👉 به این روز افتادی 🏅«بزرگترین مدال افتخار» 🏅رو گرفتی...
اِی عمو حسین کجایی که .... اوهْههو..... کمک کن دراز بکشم... اوهْههو ...اوهْههو...😣 ببخشید خیلی سرفه میکنم...😊😣
-بزار بهتون آب بدم... 🍶... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه😷😒
ادامه دارد....
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_سوم
بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم...
تمام #سرمایه ام که #صورتم بود از بین رفته بود
در عین حالی که #نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله #طرد کردن،
یه عده #غریبه براحتی منو #پذیرفتن و اصلا براشون این مساله #مهم نبود
حتی اونا من رو #قهرمان میدونستن!
آخه مگه میشه؟؟
#اینقدر_یه_مساله_برای_افرادمتفاوت_باشه؟؟
🍃برای عده اول من #تموم شده بودم مخصوصا دوستام
🍃اما برای عده دیگه من یه #شروع دوست داشتنی بودم..!!
از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود... که دوباره من رو به زندگی برگردوند.... با اون خنده های بادوام و
انرژی دهنده اش👴🏻😊
اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود...
خدایا!... 🙏خدایا!... خیلی تنها هستم...😞🙏
نکنه باباجونم تو این وضعیت....
تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب....
🕊🕊🕊🕊
_سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...✋
با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود
+به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...👴🏻... اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز....
اشکهام😭 رو سریع با 💚چفیه💚 پاک کردم...
دلم هُری ریخت پایین...
نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد🕊 بود...یا بخاطر غریبی خودم😞 بود.. یا صحبت 👴🏻باباجون درباره غریبیِ...
-باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان...😊
+باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...👴🏻😊
-امر بفرما باباجون...😇
+میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟👴🏻🕌
-آخه با این حالتون؟😟
+خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه...
-چشم... هرچی شما بگی...
-آقای راننده...!
موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟😟🤔
--من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... 🚑
🕊🕊🕊🕊
زیارت!...
آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود...
اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟...
_بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...💚👴🏻😭
نتونست حرفش رو تموم کنه😭... بغض گلوش رو گرفت😭.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...😢
_👴🏻یا امام رضای غریب😭.... ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم😭 ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم...😭 با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...😭
گریه امانش رو برید...👴🏻😭
اصلا نمیفهمیدم چی میگه...😟
من و آبرو؟؟... 😯اونم پیش امام رضا؟...😳😧
نتونستم بغضم 😢رو کنترل کنم...
خوب شد چفیه رو بهم داد... 😭💚
یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن....
یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم...
چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...😭
گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... 😭
شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...😭
💎نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه
انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد... 😭👀
اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...😭
فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...😭
سرم رو بزحمت بالا گرفتم...
تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت...
🕊🕊تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...🕊🕊
یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین...
-باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. 😱حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون...😱😰
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_چهارم
_ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....اتاق 110 تخت شماره 8 خالیه... برو پسر جان...برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کارزیادی داشته باشی...😊🏥
_چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش😢☝️
_آخه تحت مراقبته⛔️ پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...😊
_خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل...😊
تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم...
صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود...
با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد...😧😞
بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم...
گریه امانم نداد...😭😙
از خیسی، دستش کمی جمع شد...
سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد😭... با صدای من بیدار شد...👀
با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...😭
_یا ... زهرا... یا... زهرا..👴🏻😷
_باباجون! ...😭خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...😭😞
ستنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو شهر ..امام ..رضا.. 🕊غریب... نیست..👴🏻😣😊
پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن😭😫
_یا امام رضا...😭 یا امام رضا😭... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم...😭 خواهش میکنم... یا امام رضا...😭🙏🙏
_ساعت 8 شده پسرم...فقط این تخت مونده تمیز نکرده... باید شیفت رو تحویل بدم...😊
صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد...
دلم خالی شد...
اما ... چفیه 💚رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...😔
با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم... امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون😞😭
اتاق 110 رو ترک کردم...
کلافه و دل نگران....
مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...🌪🌪
ناگهان دلم به یه طرف میل کرد...
این غبار داشت 🕊جذب گنبد🕊 میشد..😭
با حالتی پریشان و غصه دار...
با غربت تمام به سمت حرم 🕌رفتم...
یاد گذشته هام افتادم...
از خودم به شدت متنفر شدم....😣😞
فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم...
پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن...
بهشون حق میدادم...
چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون...
پیاده خیلی راه بود...
اما...
✨👈 #گنبد رو #نشونه گرفته بودم که #گم نشم...👉✨
فقط و فقط تند میرفتم...
بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭
صدای بوق ماشینها🚙🚕 رو گنگ میشنیدم...
نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕🚗🚕🚙
اصلا تو حال خودم نبودم....
فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅
یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه
«هی پسر داری کجا میری؟»
سریع حرف های باباجون👴🏻 درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن...
شوق رسیدن به حرم...
فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد
نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود...
پاهام سست شد...
🕊با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟..
🕊پس تا حالا کجا بودی.؟..
🕊تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!..
😞بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد...😞
نشستم جلو در ورودی حیاط...
تکیه دادم به یه ستون،
چفیه💚 رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭
از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭....
ادامه دارد....
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛