eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #هفدهم انگار هربار که قامت میبست
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت تابستان به یاد ماندنی گذشت... ترم سوم آغاز شد. انگار این کرد.😊 شده بودم.✨ در برابر پدر و مادرم رفتار می کردم.👌 دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم. اما دیگر ساعتها در بهشت زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می رفتم. 😇🌷بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود چند وقتی است با کسی به نام آشنا شدم. اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود.😐 اما میدانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او می کند. 😕 با اصرار شدید مادر قرار شد شب تولدم (که اواخر مهر بود) برای جشن چهار نفره محمد را دعوت کنم. برخلاف تصورم به محض اینکه پیشنهاد مادر را گفتم قبول کرد. 🙁 آن روز تا عصر کلاس داشتم. پس از کلاس باهم به کتابفروشی رفتیم و بعد به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین پدر🚗 در پارکینگ نبود. هرچقدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد. فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفته‌اند. در را باز کردم. همه جا تاریک بود. به محض اینکه سمت کلید برق رفتم، چراغ ها روشن شد. 💡که ایکاش هرگز روشن نمی شد...😱😥 "تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک..." تمام اهل فامیل به جمع شده بودند. در فامیل ما کسی به اعتقادی نداشت. انگار دنیا روی سرم آوار شده بود. 😥😓از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمیدانست چه کند. با بدبختی به بهانه ی لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت به محمد گفتم : _ بخدا من نمیدونستم مادرم اینارو دعوت کرده. 😓واقعا معذرت میخوام.😞 خیلی شرمنده شدم. منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچوقت نمیگفتم امشب بیای. قرار بود فقط من و تو و مادر و پدرم باشیم. نمیدونم چی شد...😑😔 محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت : + ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم.😒🙂 _ شرمندم...اصلا نمیدونم چی بگم.😓😔 مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد چون جمع خانوادگی است و او معذب می شود.😒 مادر هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود از او عذرخواهی کرد و گفت برای من از قبل چیزی درباره ی تعداد مهمان ها نگفته بود. آن شب کاملا فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده 😕و با این کار میخواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد.😐 از عصبانیت😠 نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم... هدیه ی تولد پدر و مادرم سوییچ یک رنوی سبز بود. دهه ی هفتاد تقریبا این ماشین روی بورس بود. با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذره ای از ناراحتی ام کم نشد...😔🚙 ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #هجدهم تابستان به یاد ماندنی گذشت
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت از وقتی با ماشینم💨🚙 به دانشگاه میرفتم بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود.... 🙄 مهربان تر شده بودند😕 و بیشتر از قبل تحویلم می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. 😐 چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید!! ترجیح دادم دیگر به دانشگاه . احساس می کردم با این کار تصور می کنند تافته ی جدا بافته ام.😕 با اینکه رفت و آمد با تاکسی🚕 و اتوبوس🚎خیلی سخت بود اما روی تصمیمم ایستادم. 😊👌 محمد که از این کارم خوشش آمده بود آویز آیت الکرسی✨ زیبایی را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد.😊🎁 از محمد و رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرف نمی زدم. سعی می کردم نشوند.👌 . بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته ی محمد را میکنم...😇 نمیتوانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته ی دختری شدم که نمیدانم کیست.🙈💓 نمیتوانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با نماز خواندن آرام تر می شوم.😇✨ آنچه را که با تمام وجودم احساس می کردم با هیچ منطقی نبود. بچه مذهبی های کلاس (که محمد هم شاملشان می شد) بیرون از دانشگاه باهم قرار میگذاشتند و برنامه های مختلفی داشتند. 👌 هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب📗 را مطالعه می کردند و بعد دور هم جمع می شدند و درباره اش بحث می کردند. 👥👥 گاهی هم درباره ی مشکلات اجتماعی حرف می زدند و مسائل جامعه را نقد می کردند.😊👌 حرف هایشان برایم جدید بود. با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم.😍😊 برای جشن قبولی کنکور «ساسان» ، پسر عمه ملیحه دعوت شده بودیم. واسطه ی ازدواج عمه ملیحه، دوستی شوهرش با «دایی مسعود» بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند. آخر هفته بود... بعد از پایان دورهمی با بچه های دانشگاه به سمت خانه ی عمه ملیحه حرکت کردم. بخاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم. میز شام را چیده بودند.🍢🍛🍣🍮🍲 میدانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است. اما فکر نمیکردم از مشروب هم خبری باشد!🍷😑 وقتی چشمم به بطری نوشیدنی روی میز افتاد فهمیدم شب سختی خواهم داشت.😣 خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود به همراهی شوهرخاله مهناز شروع شد... وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطره ی سفر را تعریف کردند.😐 عمو مهرداد شخصیت مستبد ودیکتاتوری داشت. همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد و زور می گفت.😕 با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را رضا گذاشته بودند😒 بعد از این همه سال هنوز گاهی آنها را بخاطر این انتخاب سرزنش می کرد وخرافه پرست می خواند.😔 وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت : _" من درستش می کنم." دایی مسعود با خنده گفت : _" ما که هرچی زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی." از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣 کردن و به خرج دادن بیفایده بود... ادامه دارد... نویسنده فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #نوزدهم از وقتی با ماشینم💨🚙 به د
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣 کردن و به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم : + فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش بگیره. من نه ازمشروب و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!😐☝️ نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم که با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم 😠و تعجب😳 به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت : _ تربیت یاد بچت ندادی ؟😠 گفتم : + اگه تربیت یادم نداده بودند این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به میزنید نمی کردم.😐✋ _ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.😠 پدرم هول کرده بود و سعی کرد بحث را عوض کند : _"بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده.😥 این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش."😒🙏 عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب🍷 دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد... سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت : _"اینو بگیر. همین الان بخور."😠🍷 بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم : _"نمیگیریم."😐 دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را رو به بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. 👀😠بوی سیگارش🚬 داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت : _"بگیر! ... بخور!! "😠🍷 چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران😧 و مستاصل😯 شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم. با جدیت😐 و عصبانیت😠 دستش را به شدت کنار زدم... بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای😡👋 به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم : _"به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه."😠 در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. 😠 آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم.😠 حالم بد بود. باران شدیدی می بارید.⛈ به سمت خانه ی محمد حرکت کردم.🚶 ماشین🚙 را سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم.🌧 چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. 😒نا امید شدم. 😔 برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5990102295440786654.apk
939.5K
💜اسم رمان: دلارام من 💜 💚نام نویسنده؛ فاطمه شکیبا(فرات)💚 💙نسخه pdf 💙 🤍ژانر: 🤍 ❤️با ما همراه باشید❤️ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت 💭💭 💭صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد _بیدارت کردم باباجون👴🏻😊 -نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم....الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...😅... باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟...😟خوب حوصله ای داری ها... _نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم...😊... خطاطی روح آدم رو جلا میده👴🏻😇.. اون تابلو قدیمیه کار 🌷عمو حسینه🌷 اونم خطاطی میکرد _انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟ 😊 _آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه 🍀أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ🍀👴🏻 _ یعنی چی؟😟 _یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!👴🏻👌 _چه کلمات سنگینی.... .... ...! 😟چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟😯 _حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم میکرد.😒 بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم بشه.👴🏻💖...اون هم این آیه رو نوشت.... بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم...یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا🌟 💭💭💭 با تکون شدید آمبولانس💨🚑 رشته افکارم پاره شد... -آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه...😒 _آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...😣 -باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت...😍🙏 یه جوریم شد... ...نمیدونستم گریه هم صورت زشتم😞 رو اذیت میکنه.... شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم... 💚چفیه 💚رو از رو صورتش برداشتم... -چشم باباجون....😊 +چقدر چشمات قشنگ شده...😊ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو😣 -داریم میریم درمانگاه... 🕊مشهد...🕊 _مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...🕊👴🏻😢✋.... سلام برحسین🍶... اوهْهْهو... اوهْهْهو ... دستت درد نکنه... -آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم😒😊 خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش😞 چیزی نمیدونستم😓 -فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه😒 _سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...👴🏻😍😣 -من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی...😒😕 _باباجون... مشهد من بودی... اوهْهْهو...تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش..اوهْهْهو..👴🏻☺️😣 ماسک رو براش گذاشتم...😒😷 مشهد....🕊 امام رضا....🕌همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا با این شرایط باید برم؟...😔😕 با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود...😊 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت حال و هوام✨ یه طور دیگه ای شده بود... خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد... تنهایی خیلی سخته😔🌟 وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد.... ..آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد... اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید.... و دائم کنارش بودم... تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد: 👈«این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»... 👉 هنوزم حرفاش رو نفهمیدم... فقط موقع نماز باهاش نبودم... نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند.🙁 واقعا نمیدونم این چه حسی بود،... به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم... 💖 شاید قابل فهم نباشه.... ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم،.... عاشقش شدم!... 💖 فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..😕 من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم... واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.... 😍👌 گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت... که خجالت میکشیدم...😅☺️ نتونستم خودم رو کنترل کنم... آروم بوسش کردم اما... از تمام وجود...😘 _باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...😊 از خجالت سرخ شدم☺️ ولی از همون خنده های قشنگش😊 زد به سختی نشست... و من رو بغل کرد... نمیدونم چرا،... ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭 ماسکش رو برداشت و منو بوسید😘 _چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو...😊 منظورش مشهد بود... _ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد...😔😢... از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭😞 _صورتت؟ مگه چی شده باباجون👴🏻😊 _ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره... 😕😣 _پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو.....مگه آدم بودن به قیاقست؟... داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ... اوهْههو.... اوهْههو😊😣 نمیدونستم چی بگم... تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن 💫اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت...💫 _مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟...👴🏻👌 سوالی که جوابش صددرصد منفی بود... ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔😟 طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه، پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔 🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند... اینقدر حرف زدن از و برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم... چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟ نمیدونم...🤔🙁 _ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه...😕 همه شده ظاهر و پول...😐 من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒 _پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم.😍... اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟👴🏻💝 _ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘😅 _اوهْههو.... اوهْههو... اولا پیرمرد خودتی!... 😁ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟👴🏻😍 _ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم...☺️ _حالا مشکلت با صورتت چیه؟👴🏻 _ خیلی زشته باباجون... 😕اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش.😠😕 +اوهْههو...اوهْههو😣 _ چی شد باباجون؟😧 _من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت کردم.. 👌اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با کدر میکنی؟👴🏻🌫 دیگه داشتم کلافه میشدم... _ولی این حق منه باباجون... 😐من حق دارم از اون🔥 کامبیزِ🔥 لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳😟 ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
👇ادامه قسمت 👇 _بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی...😊👌 اوهْههو... همین که تو از« » دفاع کردی... اوهْههو. ... همینکه در راه👈 دفاع از «حیثیت و ناموس»👉 به این روز افتادی 🏅«بزرگترین مدال افتخار» 🏅رو گرفتی... اِی عمو حسین کجایی که .... اوهْههو..... کمک کن دراز بکشم... اوهْههو ...اوهْههو...😣 ببخشید خیلی سرفه میکنم...😊😣 -بزار بهتون آب بدم... 🍶... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه😷😒 ادامه دارد.... نویسنده:سجاد مهدوی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛