#داستان
*کلاغی که مامور خدا بود*
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن
سفره ناهار چیده شد
ماست، سبزی، نوشابه،نون
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که...
یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
دل همه برد
حالا هرکه دلش میشه بخوره
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار
خیلی بهمون سخت گذشت.
توکوه
گشنه
همه ماست و سبزی خوردیم
کسی هم نوشابه نخورد
خیلی سخت گذشت
و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن
یه دفعه ای گفتن رفقاااااااااا
بدویییییین
چی شده؟
دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه.
واگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
*اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت*
*حالت نگرفت، جونت نجات داد*
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
امام عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :ما مِن بَلِيّةٍ إلاّ و للّه ِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها
بهترین راه برای شکر نعمتهای خداوند عزیز، نماز است.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_هفتم بعد از نماز صبح، صبح
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_هشتم
وقتی برگشتیم،
فهمیدم آقاسید هم از خادمانفرهنگسرای گلستان شھداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمیامد.
داشتم از فرهنگسرا بیرون میامدم که زهرا صدایم زد:
_طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چڪارت داره؟
تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی ڪرد و گفت:
_حتما بری ها!
بعد موذیانه چشمڪ زد:
-سلام برسون!
با بی حوصلگی گفتم:
-برو ببینم!
نفس عمیقی ڪشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت :
-بفرمایید تو!
در را هل دادم و وارد شدم.
روی یڪی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست.
دقیقا مثل ۵سال پیش،
عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میڪرد.
گفتم :
-ڪارم داشتید؟
-بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میڪردم. ولی الان قضیه فرق ڪرده…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_نهم
…بغض صدایش را خش زد:
-بعد اینڪه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فڪر نڪردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرڪی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی ڪردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس ڪردم اعزامم ڪنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش ڪه فهمیدم میتونم به عنوان مُبلغ برم. داشت ڪارای اعزامم درست میشد ڪه شما رو دیدم… یڪی دوبارم عقبش انداختم ولی…
سرش را بالا آورد،
حس ڪردم الان است ڪه بغضش بترڪد:
-خودتون بگید چڪار ڪنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تڪلیف شما چی میشه؟
بلند شدم و گفتم :
-یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سھم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبھه میڪنن، گفتید همسران شھدا هم اجر شھدا رو دارن. اگه واقعا مشڪلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشڪلی ندارم.!
چند قدم جلو رفتم
و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه ڪردم:
-میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید!
و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم.
“چیڪار ڪردی طیبه؟
میدونی چه دردسری داره؟
چطور میخوای زندگیتو جمعش ڪنی؟…”
دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شھید تورجی زاده. احساس ڪردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام.
گفتم :
آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش ڪن!
#عاشقی_دردسری_بود_نمیدانستیم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
🍃💐
💐
#حدیث
🔅پیامبر اسلام در وصف امام مهدی (عج) میفرماید:
♦️المَهْدِیُّ طاوُوسُ أَهْلِ الْجَنَّةِ.
مهدی، طاووس اهل بهشت است.
#جمعه
#امام_زمان عج
🍃
💐🍃
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
⸀•📔📲.˼
•ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ•
بدترینسخناین استڪه
دعاڪردمونشد
زیارترفتمونشد!
ایننشدهاشیطانۍاست!
هیچدعاڪنندہاۍدستخالۍبرنمیگردد
اگربهصلاحباشدهمانرا
واگربهصلاحشنباشد
بهترازآنرا میدهند ..
{آیت اللہ فاطمے نیا}
•ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ•
|📒|↫ #منبرمجازے
✨﷽✨
#حڪـایــت
✍حضرت سلیمان و مورچه عاشق
روزی حضرت سلیمان مورچهای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل میشوی؟!
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او میخواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود:
تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمیتوانی این کار را انجام بدهی!
مورچه گفت:
تمام سعیام را میکنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت:
خدایی را شکر میگویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در میآورد!
تمام سعیمان را بکنیم،
پیامبری همیشه
در همین نزدیکی است...
Γ
ميگه:دَوامُ الْحالِ، مِنَ المَحال
يعني هيچ حالي دائم نيست
همه چيز ميگذره،همه ي حالِ خوب و بدمون گذراست.
🎈|●•
#پندانه
🔴 گذر عمر را دریابیم
✍از فرد حکیمی پرسيدند:
شگفتانگيزترين رفتار انسان چيست؟
پاسخ داد: از كودكى خسته میشود، براى بزرگ شدن عجله میکند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود میشود. ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه میگذارد. سپس، براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج میکند. طورى زندگى میکند كه انگار هرگز نخواهد مرد و بعد طورى میمیرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است!
آنقدر به آرزوهای دور و محال فكر مىكند كه متوجه گذر عمر خود نيست.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_یازدهم🌻 #پارت_اول☔️ -نه مامان همه چے خوبه. -نرے تو آب!!
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_یازدهم🌻
#پارت_دوم☔️
صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را از جا برمیخیزاند
ابراهیم در را باز میکند رو به مرد میگوید
-بفرمایین
-سلام عمو وسایل اومده یکے از بزرگاتون بیاد تحویل بگیره.
همه به هم نگاه میکنند اکثر مریض و بیحال بودند، نگاهے به بقیه مےاندازم و بلند میشوم
-من میرم.
عصبانے بودم و میخواستم همه عصبانیتم را مانند سطل آبے روے آنها خالے کنم که فقط پتو و غذا مےآورند.
با عصبانیت بیرون میروم و دمپایےهاے جلوے در را به پا میکنم پسرے که یاالله میگفت حال رو به کامیونے که کنار دیوار نگه داشته بود ایستاده و به دوستش میگفت
-علےپتوهارو بنداز بالا..
لباس جهادےبسیجے به تن دارد پس معلوم است از طرف سپاه آمده.
-فرمایش..
برمیگردد و سر به زیر میگوید
-سلام همشیره یه چند تیکه وسیله است آووردیم خدمتتون.
-من خواهر شما نیستم ، به وسیله هاتونم نیازے نداریم.
لحظه اے با تعجب سرش را بالا مےآورد و دوباره سر به زیر میشود
-از اهالے روستا نیستین!!
حدس میزدم از جلیقه هلال احمر بداند که براے اینجا نیستم با اعصبانیت میگویم
-نیستم که نیستم شورشو درآووردین هرچند روز یه بار چند تا پتو و کنسرو میارین و میرین، این مردم کنسرو و پتو نمیخوان میخوان راهشون بازشه، دیروز یه بچه نزدیک بود غرق بشه، همین الان یه زن از درد زایمان بیهوش افتاده اونجا قلب جنین هم نمیزنه، بهش نگفتم تا دوباره از حال نره، اسم خودتونم گذاشتین گروه جهادے ، گروه جهادے، کو گروه جهادے؟ پس چرا ده روزه از سیل گذشته اینجا هنوز تا خرتناغ پره آبه..
نفسےمیگیرم و ادامه میدهم
-جوونامون اونطرف مرز دارن جونشونو میدن تا خانوادهها تو آسایش باشن بعد یه عده الکے ریش گذاشتن و تسبیح به دست میگن ما گروه جهادے هستیم.
نگاهے به پسر مےاندازم قرمز شده و پیشانےاش عرق کرده اما هنوز سرش پایین است لباس و پوتین هایش پر از گل است و موهایش بهم ریخته.
کمےدلم میسوزد بد تخریبش کردم
، نفس عمیقےمیکشد و میگوید
-حرف شما کاملا درست و صحیح، ما از طرف سپاه هستیم مناطق تقسیم شدن و یه عده دست سپاه و یه عده دست ارتش و یه عده دست خود استاندارے و شهردارےهست ، سپاه و ارتش تمام مناطقے که به عهدشون بوده رو پاکسازے کردن این منطقه هم به عهده استاندارے هست، استاندارےاعلام کرده همه مناطق پاکسازےشده، الان که اومدیم دیدیم نشده، بنده پیگیرےمیکنم ان شاالله اینجارو هم تا پس فردا پاکسازے میکنن.
ابروانم را در هم کشیدم
-ممنون.
برمیگردد طرف کامیون
-علے داداش آب معدنے و کنسروارو بفرست.
چند بسته کنسرو و آب معدنے گرفت و روے زمین گذاشت و چند پتو هم کنار آنها.
سرش را بلند نکرد و همانطور یاعلے گفت و رفت.
همانطورکه دو بسته آب معدنےبرمیداشتم بلند داد زدم:
-ابراهیم، نرگس بیاین اینارو ببریم تو.
همینکه برگشتم ابراهیم و نرگس را دیدم که به دیوار تکیه زده بودند و مرا تماشا میکردند آرام جلو آمدند، یعنےفهمیدند که قلب آرام جان زهرا نمیزند؟!!
نرگس به طرفم آمد
-خاله راحیل؟بچه آبجی زهرام مرده؟!
لبخند مصنوعےمیزنم
-نه اونطورےبه آقاهه گفتم که بره زود نیرو بیاره راهو باز کنن.
بغضش را قورت میدهد و میخندد با مهربانےمیگویم
-پس به مامانتو آبجےزهرات نگے!!
تند سرے به نشانه تایید تکان میدهد.
به قلم زینب قهرمانے🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💠مدعیان رفاقت
هرکدام تا نقطهای همراهند
✨عدهای تا مرز مال
✨عدهای تا مرز آبرو
✨عدهای تا مرز جان
✨وهمگان تامرز این جهان
👈تنها تویی که همواره می مانی
ای 《خدای بزرگ》❣
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_نهم …بغض صدایش را خش زد:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_ام
بعد از آن روز،
آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم.
یڪی دو روز گذشت.
با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینڪه یڪ روز ڪه از مسجد برگشتم و یڪراست رفتم اتاقم،
مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت:
-تو حقیقی میشناسی؟
داغ ڪردم و گفتم:
-چطور مگه؟
-بگو میشناسی یا نه؟
-آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟
-زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری!
جیغ ڪشیدم:
-چی؟
-چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره ڪی هست؟ چیڪارهس؟
-چه میدونم؟! فڪر ڪنم طلبه ست.
-طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه!
-چرا؟
-اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی ڪنی؟
ڪمی مڪث ڪرد و گفت :
-دوستش داری؟
به دستهایم خیره شدم،
و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد:
-دوستش داری…؟ آره….؟
لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد:
-آره!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay