eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فرشته ها میگن تصدقش ... علیِ مرتضیٰ بابا شده ... ای جان :)♥️🌱
بوی اسپند و گلاب رمضان می‌آید همه مهمان دو دستان کریم حسنیم... 💚 💚
. 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +سلام بر خانوم خانما، دختر گل و نمونه، چه خبر چی کار میکنی ، کجا بودی؟ _سلام مامان جان بزار برسم بعد سوال پیچم کن با آنالی رفته بودم بیرون . +دخترم امشب خونه ی خالت اینا مهمونی گرفتن برای اومدن کامران،خالت تو رو هم دعوت کرده گفته امشب حتما بری و گرنه ناراحت میشه . _مامان! تو که می دونی من از مهمونی خوشم نمیاد اونم اگر خونه ی خاله زهره باشه به اجبار که نمیشه مادر من !!!بعدشم از اون کامرانه خوشم نمیاد. +تو که چند ساله ندیدیش دختر! اینقدر زود قضاوت نکن ساعت ده شب مهمونی دارن یادت نره هااا بعدشم یکم به خودت برس این چه قیافه ای که برای خودت درست کردی...؟! بدون توجه به حرف و ایراد های مامان به طرف پله هایی که به اتاقم ختم می شد پا تند کردم... هنوزم فکرم درگیر اون پسره توی کافی شاپ بود...چهرش خیلی به نظرم آشنا می اومد حس میکردم یه جایی دیدمش اما نمیدونم کجا ... کلافه از افکارم خودمو روی تخت انداختم و ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم ... کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب رفتم ... ★★★★★★ +دخترم ... دخترم... مروا جان ... _بله مامااان + چقدر میخوابی ، بلند شو ساعت پنج بعد از ظهره ... برات آرایشگاه نوبت گرفتم آماده کن ساعت ساعت ده باید بری خونه خالت اینا مث جن دیده ها سریع نشستم روی تخت باصدای بلند داد زدم کی گفت برای من نوبت بگیری!!؟؟ من مهمونی برو نیستم ... +باید بری ... _باید نداریم مامان جان . حالا هم برو بیرون ... زود... مامان چشاش برق عجیبی زد و گفت : +سر من داد نزن دختره چش سفید من بزرگترتم و صلاحتو بهتر از خودت می دونم پس من میگم کدوم درسته و کدوم غلط... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 در نیمه مـــــاه رمضان ماه برآمد سالار کریمان جهان از سفر آمد افطار کنید از رطبِ ذکرِ حسن جان چون بر علی و فاطمه زیبا پسر آمد 🌸✨ (علیه‌السلام) مبارک باد✨🌸 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄━═✿♡﷽♡✿═━┄ 💠پیامبر(صلی الله علیه و آله): 🔴صومو تَصِحّوا. 🔷روزه بگیرید تا سالم بمانید. 📚دُرّ المنثور/ج۱ ص۴۴۰
🔆 🔸پادشاهی دید که خدمتکاری بسیار شاد است، از او علت شاد بودنش را پرسید. 🔹خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم، غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن، بدین سبب من راضی و شادم. 🔸پادشاه موضوع را به وزیر گفت. 🔹وزیر گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است. 🔸پادشاه پرسید: گروه ۹۹ دیگر چیست؟ 🔹وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلوی خانه وی قرار دهید. 🔸و چنین هم شد. 🔹خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه‌ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد، ۹۹ سکه؟ 🔸و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ سکه نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود. 🔹او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس‌انداز کند. او از صبح تا شب سخت کار می‌کرد و دیگر خوشحال نبود. 🔸وزیر که با پادشاه او را زیر نظر داشتند، گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانی هستند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند. 🔰 خوشبختی در سه جمله است: 🌿 تجربه از دیروز، 🌿استفاده از امروز، 🌿 امید به فردا. 🔰ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه می‌کنیم: 🔻حسرت دیروز، 🔻اتلاف امروز، 🔻ترس از فردا.
🌸🍃﷽🌸🍃 🕋 یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا، أَوْفُوا بِالْعُقُودِ (مائده/۱) 💢 ای کسانی که ایمان آورده‌اید! به پیمانها و قراردادها وفا کنید! راستی‼️ قول و قرارهایی که با گذاشتیم، چی شد؟!!!😔💔
اللّٰهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ فَقْدَ نَبِيِّنا صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَآلِهِ ، وَغَيْبَةَ وَلِيِّنا ... ✦ شکوِه از هجران پــــدری از جنس آسمان شرافت است بــرای دِلِ . آنان‌ که زنگار تمام غصه‌های پوچ زمین را از تار و پود قلبشان زدوده‌اند؛ و تنها غم آسمانی و جانسوز وجودشان، دردِ هزار سال یتیمیِ عالم است و بس... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هودیمو به تن کردم و کلاهشو روی موهام انداختم... بدون اینکه مامان چیزی متوجه بشه از خونه اومدم بیرون ... هوای خیلی خوبی بود...داخل خیابونا داشتم قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد... هرکسی عاشقه حال منو میدونه... بذار کل دنیا بهم بگن دیوونه ... خیلی این آهنگ رو دوست داشتم. چشمم سمت اسم کسی که تماس گرفته بود رفت ... کاملیا ! خواستم رد تماس بدم اما با خودم گفتم شاید کار مهمی داشته باشه، تماس رو وصل کردم ... _سلام بر کاملیا ! پارسال دوست امسال آشنا ، رفیق نیمه راه ... +سلام بر مروای خودم ،خوبی؟ من رفیق نیمه راهم؟! _بله دیگه عزیز... وقتی رفتی با ازما بهترون دیگه سراغی از من نمیگیری . + هوف مروا ! آره بهت حق میدم این روزا خیلی مشغله دارم... راستی دلم برات خیلی تنگ شده ، قراره با ساشا امشب بریم خونه ی خالت اینا تو هم میای؟! _وای کاملیا امروز از صبح دارم اسم کامران و اون مهمونی کوفتیشو میشنوم، نمیدونم شاید اومدم... +آخی عزیز دلم ،، خب دوست داشتم ببینمت ،فعلاً... _خداحافظ عزیز حوصله اون مهمونی کسل کننده رو نداشتم از طرفی هم اگر نمی رفتم آخر شب با مامانم یه دعوای حسابی میکردم... تصمیم گرفتم برم ولی آرایشگاه نرم خودم آرایش کنم بهتره. ساعتو نگاه کردم ۶ بعد از ظهر بود .سریع به سمت خونه رفتم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❣ ❣ کاش در این رمضان لایق دیدار شَوم سحری با نظر لطف تو بیدار شَوم کاش منّت بگذاری به سَرم مهدی جان تا که همسفرهٔ تو لحظهٔ دیدار شَوم 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃☔️🌻🍃 -صلواتےبرمحمدوآل محمد... زیرلب صلواتےمی‌فرستم و کتاب دعایم را می‌بندم و داخل کیفم می‌گذارم سخنران شروع به سخنرانےمی‌کند که مینا رو به رویم می‌نشیند و سلام می‌کند رو به الناز می‌گوید -سلام الناز جون خوبے؟چخبر؟ الناز لبخندےمی‌زند و می‌گوید -خیلےممنون سلامتے. -شکر. رو به من می‌کند -کتاب رو آووردے. تازه یادم مےافتد مینا گفته بود کتابش را بیاورم، لبانم را غنچه می‌کنم و چیزےنمی‌گویم. چشمانش را در کاسه می‌چرخاند و می‌گوید -باز این لباشو غنچه کرد آووردی یا نه؟ ابروانم را بالا مےاندازم، چشمانش درشت می‌شود -راحیللللل، مگه من نگفتم فردا از اون کتاب امتحان دارم، خدا بگم چیکارت کنه، الان منه بدبخت چه خاکےبه سرم بریزم. کمےفکر می‌کنم -عا فهمیدم اونروز داشتیم می‌رفتیم رمچاه تو ما‌شین داشتم می‌خوندم بعد اونم برش نداشتم رفتنےمی‌دم. مینا سرش را بالا مےاندازد -ما الان داریم می‌ریم احمد ساعت چهار شیفتش شروع میشه. -عه پس برا چےاومدین هنوز روضه شروع نشده. -از اینجا رد می‌شدیم، احمد گفت بریم نماز و حدیث کسا رو بخونیم بعدش بریم. سویچ را از کیفم برمی‌دارم و می‌گویم -باش پس زنگ بزن بگو چند دقیقه وایسه الان می‌رم می‌آرمش. ماشین را دو کوچه آنورتر پارک کرده بودم و از شانس من چراغ تیربرق هاے کوچه خاموش شده بود و کوچه پر از تاریکےشده بود همانطور که می‌رفتم سویچ را در دستم تکان میدادم که توجهم به ته کوچه جلب شد دخترےدر خود جمع شده بود و پسرےبا موتور جلویش را سد کرده بود بےتوجه به سمت ماشین رفتمو قفل فرمان را از زیر صندلےبرداشتم و به سمتشان پا تند کردم اخم هایم را در هم کشیدم و قفل فرمان را با دودست گرفتم و باصداےمحکم که سعےمی‌کردم لرزشش را پنهان کنم گفتم -ببخشید با خانم نسبتےدارید؟ نیم نگاهےمی‌کند و می‌گوید -مربوط نیست. جلوتر می‌روم -اتفاقا خیلیم مربوطه مگه خودت ناموس ندارےنصف شبےمزاحم ناموس مردم می‌شے؟!! -زیادےحرف می‌زنے... -راه تو بگیر برو تا به صد و ده زنگ نزدم. موتور را خاموش می‌کند و پس از زدن جک موتور به سمتم مےآید -انگارےزبون خوش حالیت نمیشه. چند قدمےعقب میروم که کاپشنش را باز میکند و از دور کمرش زنجیرے بازمیکند با دیدن زنجیر دستانم میلرزد و کمےعقب تر میروم صداےدختر میان هق هقش بلند می‌شود -امیر نکن. زنجیر را تاب می‌دهد که پیش قدمےمی‌کنم و با قفل فرمان ضربه اےبه کتفش وارد می‌کنم تا بیهوش شود اما بیهوش که نشد هیچ باعث جرے تر شدنش شد و ضربه محکم زنجیر روے بازویم نشست درد تمام وجودم را گرفت و باعث بلند شدن دادم شد تعادلم را از دست میدهم و با پیچیدن چادرم لاےپاهایم روےزمین مےافتم و پیشانےام با جدول برخورد میکند صداےجیغ دختر در آن کوچه تاریک گوش خراش ترین صداےجهان بود براےچندلحظه نتوانستم بلند شوم دخترهمچنان جیغ می‌کشید و پسر سعےدر ساکت کردنش داشت دستم را به زمین می‌گیرم تا بلند شوم اما با پیچیدن درد در بازویم دوباره زمین میخورم از سر کوچه دو نفر به سمت ته کوچه می‌دویدند پسر که متوجه آنها شد سوار موتور شد و گازے داد و فرار کرد چشم‌هایم تار می‌دید دستم را روےچشمم میگذارم و دوباره به آن دو نفر نگاه می‌کنم نوار سبز رنگ روےشانه اشان با آرم هیئت یعنےاز خدام هیئت بودند، دختر تند به سمتم آمد و کمکم کرد تا بلند شوم و میان هق هقش با ترس گفت -واےاز پیشونیت داره خون میاد... صداےهق هقش بالا می‌رود -همش تقصیر من بود. آن دو نفر به ما میرسند دختر تند با گریه میگوید -آقا تروخدا کمک کنید الان از حال می‌ره پیشونیش شکسته... صداےحسین باقرےدوست صمیمےمحسن درون گوش هایم میپیچد -خانم سنایےخانم سنایےحالتون خوبه؟!! چشمانم سیاهےمی‌رفت می‌بندمشان تا کمتر اذیتم کنند سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم، صداےنفر دوم درون گوش هایم میپیچد -حسین حالش خوب نیست برو ماشینتو بیار ببریمشون بیمارستان. صدا برایم آشناست چشمهایم را باز میکنم تصویر برایم مبهم است پسرے با کلاه بافت سفید رنگ، چشمهایم را باز می‌کنم که تازه متوجه می‌شوم محمد پسرِخاله زهرا است. آرام زمزمه می‌کنم -من حالم خوبه فقط.... دستم را زیر چادرم میبرم و از جیب مانتویم سویچ را بیرون می‌کشم و به سمت حسین می‌گیرم -این سویچ ماشین اگه میشه بیاریدش بریم دم هیئت. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
وَالْحَمدُالله الَّذی وَکَلَنی إلیه، فَاَکْرَمنی و لَمْ یَکِلنی إلیَ النّاس فَیُهینونی... پُشتم به کسی گرم است؛ که پشتِ تمام دنیا، به نفسهایش، گرم است!
با سلام و احترام 🌷 ❌❌قابل توجه ادمینهایی که به نیت کپی کردن فقط تو کانال ما تشریف دارن❌❌ 🔴🔴🔴 برای بار چندم عرض میکنم کپی رمانهای کانال ما بی اجازه ممنوع هست . به هیچ وجه راضی نیستم . 🔴🔴🔴مخصوصا رمانهای رو که مختص کانال ما مینویسن . ❌خیلی راحت کپی میکنن ب پیامرسانهای دیگه و بعد اینجا❌ ❌❌حلال نیست حتی اگر کپی اندر کپی بشه از پیام رسان دیگه بیارید چون نویسنده انلاین برای ما مینویسن . ما وقت میگذاریم پارت بندی میکنیم و.. ❌❌ 🔴🔴🔴 بهر حال دینی هست که گردن بزرگواران میمونه هم از طرف ادمین کانال وهم از طرف نویسنده. 🔴🔴🔴 اگر براتون مهمتر از جذب کاناله دقت کنید اگر هم جذب کانال براتون مهمتر از حق الناس هست که ما دیگه حرفی نداریم 🤐🤐
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✨☘✨ زمین در آشوب بی سامانی و ظلم، خواب عدالت نور می بیند، کسی چه می داند حالا که شب زمان به صبح آخر نزدیک شده، شاید همین تعبیر روشن آمدن تو باشد... انهم يرونه بعيدا و نراه قريبا! 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 سرےتکان می‌دهد و سویچ را می‌گیرد و دزدگیرش را میزند بعد از اینکه می‌فهمد کدام ماشین است به سمتش پا تند می‌کند، دوباره چشمهایم را می‌بندم تا کمتر سیاهےبروند و دنیایم را سیاه نشان دهند، ماشین را که مےآورند با کمک دختر سوار ماشین می‌شوم و به سمت هیئت راه مےافتیم وقتےروبروےدر هیئت نگه می‌دارد دوباره با کمک دختر پیاده می‌شوم خانم طاهرےکه دم در ایستاده بود مرا که با آن وضع می‌بیند به کمکم مےآید -یاابوالفضل چیکار کردےباخودت راحیل؟! به سمت واحد خواهران می‌رویم، دراز می‌کشم که خانم طاهرےاز اتاق خارج می‌شود دخترک با همان چشمان بارانےدستمال کاغذی هارا روے سرم فشار میدهد و دماغش را می‌کشد، اخم هایم درهم می‌شود -چقدر گریه میکنےبسه دیگه... صداےهق هقش بیشتر می‌شود، در با شتاب باز می‌شود و خانم طاهرے و مینا و الناز با عجله وارد می‌شوند، مینا رنگ پریده مرا که می‌بیند چشمهایش درشت می‌شود و کنارم زانو می‌زند -چیکار کردے با خودت؟!! دست دختر را از روے سرم کنار میزند و زخمم را نگاه میکند و اخم هایش درهم می‌شود -خداروشکر یه خراش کوچیکه... رو به خانم طاهرے می‌گوید -خانم طاهرےجعبه کمک هاےاولیه رو می‌آرین؟ سپس رو به الناز می‌کند و می‌گوید -الناز بپر یه لیوان آب قند بیار خون ازش رفته فشارش افتاده. الناز هم با همان چشمان نگران راهےمی‌شود با اخم رو به من می‌توپد -رفتےکتاب بیارے یا جنگ؟!! می‌خندم که از درد صورتم جمع می‌شود و با همان حال میگویم -مگه خودت نگفتےایرانےجماعت رو ناموس حساسه؟!! سرےاز روےتاسف تکان میدهد و رو به دختر میگوید -عزیزم شما بگو چیشده از اینکه نمیشه حرف کشید. دختر دماغش را میکشد و هی چ نمیگوید و سرش را پایین مےاندازد، خانم طاهرے و الناز می‌رسند، مینا با دقت زخم سرم را با بتادین شستشو می‌دهد و با باند پانسمان می‌کند، دستش را زیر سرم میگذارد و بلندم می‌کند -بیا این آب قند رو بخور. آب قند را یک نفس می‌خورم و دوباره دراز می‌کشم، گوشےمینا زنگ میخورد: -الوسلام. -احمدجان حال راحیل یکم خوب نیست هروقت دراومدم زنگ می‌زنم. -نه الان بهتره منم یکم دیگه می‌آم. -باشه عزیزم خدافظ. با شیطنت نگاهش می‌کنم و می‌گویم -یه بار نشد به من بگےعزیزم امشب میمردم به دلت میموندا.. اخم هایش را درهم می‌کند -زبونتو گاز بگیر... می‌خندم، خانم طاهرےمی‌گوید -الان بهترے؟!! پلکےمی‌زنم و می‌گویم -آره بابا چیزےنبود. الناز با اخم می‌گوید -آره تو تا خودت رو به کشتن ندےمی‌گےچیزےنیست بگو ببینم چیکار کردےاینطورےشدے. من و منےمی‌کنم و می‌گویم -داشتم می‌رفتم کتاب رو بردارم دیدم ته کوچه یه موتورے جلو این خانوم رو گرفته و نمی‌زاره بره منم قفل فرمون رو برداشتم رفتم با پسره درگیر شدم. چشمان مینا و الناز گرد میشود و خانم طاهرے با خنده می‌گوید -دختر من به تو چےبگم!! مینا با عصبانیت میگوید -تو خجالت نمیکشے؟!!میوفتادےمی‌مردے چے؟ لبانم را جمع میکنم و میگویم -نترس شهید نمی‌شم. با عصبانیت به پشتےتکیه میدهد و میگوید -من حریف زبون تو نمی‌شم. جواب مینا را نمی‌دهم که مانند بمب ساعتے هر لحظه امکان انفجار داشت رو به دختر که حالا سربه زیر یک گوشه نشسته بود می‌گویم -خواهر معرفےنکردے!! با تعجب سر بلند می‌کند و می‌گوید -من؟!! -نه با الناز بودم گفتم دوباره آشناشیم، باشمام دیگه.. لبخند کمرنگےمی‌زند و می‌گوید -من هانیم... خانم طاهرےمی‌گوید -خوش اومدےعزیزم ببخشید اینا حواس برا آدم نمیزارن. در باز می‌شود و صداےنورا درون اتاق می‌پیچد -خانم طاهرے. با دیدن من درآن وضع با تعجب به سمتم مےآید -عه راحیل تو اینجایے؟چرا اینطورےپس؟!! چند قطره باقےمانده ته لیوان را میخورم و میگویم -آقا من مجروحم نمی‌تونم برا همه توضیح بدم. الناز لیوان را برمی‌دارد و می‌گوید -برم دوباره بیارم.. -آخ قربون دستت. به قلم زینب قهرمانے &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هودیمو به تن کردم و کلاهشو روی موهام انداختم... بدون اینکه مامان چیزی متوجه بشه از خونه اومدم بیرون ... هوای خیلی خوبی بود...داخل خیابونا داشتم قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد... هرکسی عاشقه حال منو میدونه... بذار کل دنیا بهم بگن دیوونه ... خیلی این آهنگ رو دوست داشتم. چشمم سمت اسم کسی که تماس گرفته بود رفت ... کاملیا ! خواستم رد تماس بدم اما با خودم گفتم شاید کار مهمی داشته باشه، تماس رو وصل کردم ... _سلام بر کاملیا ! پارسال دوست امسال آشنا ، رفیق نیمه راه ... +سلام بر مروای خودم ،خوبی؟ من رفیق نیمه راهم؟! _بله دیگه عزیز... وقتی رفتی با ازما بهترون دیگه سراغی از من نمیگیری . + هوف مروا ! آره بهت حق میدم این روزا خیلی مشغله دارم... راستی دلم برات خیلی تنگ شده ، قراره با ساشا امشب بریم خونه ی خالت اینا تو هم میای؟! _وای کاملیا امروز از صبح دارم اسم کامران و اون مهمونی کوفتیشو میشنوم، نمیدونم شاید اومدم... +آخی عزیز دلم ،، خب دوست داشتم ببینمت ،فعلاً... _خداحافظ عزیز حوصله اون مهمونی کسل کننده رو نداشتم از طرفی هم اگر نمی رفتم آخر شب با مامانم یه دعوای حسابی میکردم... تصمیم گرفتم برم ولی آرایشگاه نرم خودم آرایش کنم بهتره. ساعتو نگاه کردم ۶ بعد از ظهر بود .سریع به سمت خونه رفتم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
•°🌱 اي عشق! بيا ڪه سينه هامان شد چاڪ «اين الـنّبأ العـظيم؟»، گـشتيم هـلاڪ چشمي ڪه تو را نديده باشد ڪور است خـون شد دل ما، «مـتي تـرانا و نـراڪ» اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج . نـدبه هاے انتــظار
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 تو آینه خودمو نگاه کردم... این دخمل خوشمله کیه؟ -مروا جیگره یه تیپی زده بودم که امشب دهن همه از شگفتی باز بمونه... با موهای مشکیم فرق باز کردم و طره ای از موهام رو دادم بیرون... و همینطور از پشت هم تکه ای از موهایی که حالت دادم بیرون اومد . کفش نقره ای کف صافی رو به پا کردم و شلوار لی لوله تفنگی رو از کمد بیرون کشیدم ... لباس مجلسی آستین بلدم رو تنم کردم ... بادیدن تیپم سوتی زدم و یه بوس تو آینه واسه خودم فرستادم ... کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ... ★★★★★ به خونه خاله زهره که رسیدم دم در خیلی شلوغ بود... بعد از رفتن کامران رفت و آمد من هم به این خونه خیلی کم شده بود به طوری که شاید سالی یکبار اون هم برای سال نو می اومدیم اما مثل همیشه ظاهرش خیلی شیک بود ... محله خاله زهره اینا فرمانیه بود عاشق محلشون بودم منطقه یک تهران و جزو بهترین محله های تهران به شمار می اومد. ماشین رو پارک کردم و دست از برانداز کردن خونه برداشتم. وارد خونه که شدم یکی از خدمتکارا به سمتم اومد و پالتو و وسایلمو ازم گرفت در همین حین خاله زهره رو دیدم که مثل همیشه خیلی شیک و مرتب بود و البته کمی پیر شده بود اما با وجود اون همه آرایش چروک های صورتش آنچنان خود نمایی نمیکرد. یک شومیز و دامن خیلی شیک به تن کرده بود ، شومیزش پر از گل های سرمه ای ‌،قرمز و خاکستری بود و دامن سیاهی به پا کرده بود. همینطور که در حال رصدش بودم متوجه شدم داره به سمتم میاد... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +ببین کی اینجاست ! سلام مروای خاله چقدر خوشگل شدی فدات شم . ماشااللّٰه . خوبی عزیزم؟ _سلام خاله جان ،ممنون نظر لطفتونه . شما خوب هستید ... +فدات عزیزم، کامران مامان! بیا ببین کی اینجاست... رد نگاه خاله رو گرفتم و رسیدم به چند تا پسر چهره یکیشون آشنا بود حالت صورتش به کامران می خورد... کامران با شنیدن صدای مادرش، از پسرا خواست از خودشون پذیرایی کنن تا برگرده... هر لحظه نزدیکتر می شد و صورتش واضح تر، خودش بود ، دوست بچگیای من و کاوه ، چقدر تغییر کرده بود . یه پیرهن دیپلمات چسب که دو دکمه یقه شو نبسته بود و یه کت و شلوار نسبتاَ جذب و البته ته ریشش که خیلی جذاب ترش کرده بود... باصدای کامران ، دست از برانداز کردنش برداشتم و نگاهم رو به طرفشون سوق دادم ... +کامران جان یادت اومد؟ ×معلومه مامان جان مگه میشه دوست دوران بچگیامو فراموش کنم ؟ دستاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه و ابراز دلتنگی ، که با نگاهم به خاله فهموندم مانعش بشه... من اهل این کارا نبودم ‌، خاله زهره با سیاست خاص خودش بحث رو خیلی خوب جمع کرد و کامران رو به دست دادن و احوال پرسی ساده، قانع کرد... ×وای دختر چقدر بزرگ شدی ! باورم نمیشه ... یعنی تو همون مروا کوچولویی که همیشه با پسرا فوتبال بازی میکرد؟ با یاد آوری گذشته لبخندی روی صورتم شکل گرفت ... کامران ، همیشه و همه جا هوامو داشت... حتی بیشتر از کاوه _چرا باورت نمیشه پسر خاله ؟ آره من همون مروام همون مروایی که همیشه با پسرا بازی میکرد. خاله که دید ما گرم حرف زدن شدیم تصمیم گرفت ما رو تنها بذاره ... + خب کامران جان من تنهاتون میزارم، مروا عزیزم از خودت پذیرایی کن نبینم دست خالی نشستیا . _چشم خاله جان ... ممنون. ×خب مروا جان چه خبرا ، چیکار میکنی؟! از لفظ جانش که پسوند اسمم گزاشته بود حس بدی بهم دست داد ولی ترجیح دادم یه امشبو چیزی نگم تا بخیر بگذره ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
امـام صـادق علیه السـلام فـرمودند: مقــدّرات در شـب نـوزدهـم تعييـن؛ در شـب بيست و يكم رمضان تأييد؛ و در شب بيست و سوم ماه‌رمضان؛ امضا می‌شود ... 📚الكافی، جلد ۴، صفحه ۱۵۹ التماس دعای فرج اللهم عجل لولیک الفرج @Emamkhobiha🌹
✅زیارت عاشورا جهت در امان ماندن از بیماریهای واگیردار ✍مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی (ره) بیان داشته اند: زمانی که در سامرّا مشغول تحصیل علوم دینی بودم، اتفاقاً اهالی سامرّا به بیماری وبا و طاعون مبتلا شده بودند و همه روزه عده ای می مردند. روزی جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سید محمد فشارکی (ره) بودند؛ ناگاه مرحوم آقای میرزا محمد تقی شیرازی (ره) که در مقام علمی مانند مرحوم فشارکی بود، تشریف آوردند و صحبت از بیماری وبا شد که همه در معرض خطر مرگند. مرحوم میرزا فرمود: «اگر من حکمی بکنم آیا لازم است انجام شود یا نه؟» همه ی اهل مجلس تصدیق نمودند، سپس فرمود: «من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامرّا از امروز تا ده روز مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را هدیه به روح شریف نرجس خاتون والده ی ماجده ی حجةالحسن (ع) کنند تا این بلا از آنان دور شود.» اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان ابلاغ نمودند و همگان مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. از فردای آن روز تلف شدن شیعیان موقوف شد، با اینکه همه روزه عده ای از غیر شیعان می مردند، به طوری که بر همه آشکار گردید که این واقعه بی علّت نیست. برخی از غیر شیعان از آشنایان شیعه ی خود می پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما کسی تلف نمی شود چیست؟ آن ها در پاسخ می گفتند: زیارت عاشورای امام حسین (ع) ما را نجات داد. پس آن ها هم متوسّل به امام حسین (ع) شدند و همانند شیعیان مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. پس از مدّتی بلا از آن ها نیز برطرف شد. 📚منابع: 1- محمد شریف رازی، گنجینه دانشمندان، ج1 ص 304 2- سید علی حسینی، کرامات و مقامات عرفانی امام حسین (ع)، ص111-110 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
لذت آنچه را که امروز داری با آرزوی آنچه نداری خراب نکن روزهایی که می روند دیگر باز نمی گردند ... 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان سوزناک صبح ۱۹ رمضان از محل ضربت خوردن مولا امیر المومنین علی (ع) در مسجد کوفه فضای معنوی مسجد کوفه مسجد کوفه چگونه تحمل میکنی سالیان دراز نبودن مولا را دلم نیومد نذارمش😢
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ صدای مداحی را زیاد می‌کنم و قلم به دست شروع به طراحی می‌کنم، تصمیم داشتم چهره محسنم را روی کاغذ به رقص آورم، دوست داشتم آنقدر تصویر محسن را بکشم و به در و دیوار اتاقم بزنم تا دیگر کمبود محسن نداشته باشم، در این دو ماه محسن را کم داشتم، چقدر دلم برایش تنگ شده بود، برای خنده هایش، برای چشمان به رنگ شبش، کاش بود و من برای بار آخر روےچشمانش را می‌بوسیدم و تنگ درآغوش می‌کشیدمش به چهره خندانش در صفحه لپ تاپ نگاه می‌کنم و آرام زمزمه می‌کنم -چقدر دلم برات تنگ شده... قطره اشکی روی گونه ام می‌نشیند ، با پشت دست پاکش می‌کنم و طراحیم را ادامه می‌دهم. طرح موها و ابروانش تمام شدکه در باز شد و مادر وارد اتاق شد، همانجا جلوی در می‌ایستد و می‌گوید -عموت اینا اومدن بیا بیرون. سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -چشم الان می‌آم. سیاهی های کنار طرح را با پاک کن پاک می‌کنم و بعد از مرتب کردن میز بلند می‌شوم. حاضرمی‌شوم شالم را رو به روی آینه مرتب می‌کنم پانسمان سرم از دیشب باز نشده بود، نمیتوانستم بازویم را تکان بدهم صبح با اصرار مامان برای سیتی‌اسکن به بیمارستان رفتیم که دکتر گفت ضرب دیده و شکستگی ندارد. دیشب نمی‌توانستم رانندگی کنم بخاطر همین محمد پشت فرمان نشست و حسین موتور محمد را برد. از اتاق خارج می‌شوم، زنعمو ناهید که مرا دید تند بلند شد و به سمتم آمد مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت -چیکار کردی تو دختر اگه خدای نکرده چیزیت می‌شد ما چیکار می‌کردیم؟! آرام می‌خندم و می‌گویم -چیزیم نشده زنعموجان. سرم را می‌بوسد و به سمت مبل هدایتم می‌کند، رو به عمو سلام می‌کنم -سلام عموجان حالت خوبه؟! -خیلےممنون عموجون به مرحمت شما. لبخندمهربانی می‌زند و می‌گوید -چیکار کردی با خودت عمو؟! کل ماجرا را تعریف می‌کنم که سرزنش های مامان و زنعمو شروع می‌شود. کمی که می‌گذرد خانواده خاله ریحانه و خانواده عمو سجاد می‌آیند انگار مامان پشت تلفن به خاله ریحانه گفته که چه اتفاقی برایم افتاده و آنهاهم برای عیادت آمده بودند به زن‌عمو سجاد هم زنعمو ناهید خبرداده. الهه دخترعمو سجاد مانند همیشه با اخم گوشه اے می‌نشیند، این دختر از همان اول از من بدش می آمد و چندماه پیش متوجه شدم که نسبت به مصطفی بی اعتنا نیست و مرا مانع رسیدن به مصطفی می‌داند، کم سن و سال است و در کل شانزده سال دارد. صدای متین را کنار گوشم می‌شنوم -بازم سوپرمن بازی درآووردی؟! لبخند دندان نمایی می‌زنم و ابروانم را بالا می‌اندازم و می‌گویم -آقای طراح بریم طراحیمو ببینی نظر بدی؟! بلند می‌شود -پاشو ببینم.. بلند می‌شویم و به سمت اتاق می‌رویم برگه طراحی را از روی میز برمیدارم و رو به متین می‌گویم -چطوره؟!! پوکر نگاهم می‌کند -هنوز چیزی کشیدی که من نظر هم بدم!! چشم غره ای می‌روم دور اتاق می‌چرخد و می‌گوید -علاقه عجیبی به ست سفید و فیروزه ای داری نه؟ لبخند دندان نمایی می‌زنم -بله بله شدید. روی تخت می‌نشیند و می‌گوید -بله برونتون کنسل شد نه؟! خودم را مشغول مرتب کردن کتابخانه ام می‌کنم و آرام می‌گویم -آره. سکوت می‌کند و یکهو می‌گوید -راحیل واقعا مصطفی رو دوست داری؟! سکوت میکنم دلم نمی‌خواهد به متین دروغ بگویم -راحیل باتوام.. -اوم خب ببین من معتقدم... میان حرفم می‌آید -آره می‌دونم تو معتقدی عشق بعد ازدواج به وجود می‌آد. مکثی می‌کند و می‌گوید -اما با تفاهم به وجود می‌آد، تو و مصطفی هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارید. خنده مصنوعی می‌کنم و می‌گویم -چیشده ازدواج منو مصطفی برای تو مهم شده؟!! ابروانش در هم گره می‌خورد -حرفو عوض نکن راحیل. برمی‌گردم و به کتابخانه تکیه می‌دهم -ببین متین تو نه دختری نه جای من که هرچی میگم رو درک کنی. مکثی می‌کنم و می‌گویم -البته تو خیلی جاها از صدتا رفیق دختر صمیمی درکم کردی و کمکم کردی اما حالا... خیره چشمانش می‌شوم مثل همیشه چشمانش خنثی است اما ته چشمانش نگرانے موج می‌زند، پلک هایش را روی هم می‌گذارد و می‌گوید -هرکاری که فکر می‌کنی درسته رو انجام بده. کتاب سلام بر ابراهیم را از میان کتاب هایم بیرون می‌کشم و به سمت متین می‌گیرم -همون کتابیه که دنبالشی. نگاهی به کتاب می‌کند و سپس کتاب را از دستم می‌گیرد -دستت درد نکنه. روی تخت دراز می‌کشد و کتاب را ورق می‌زند، از اتاق خارج می‌شوم و به سمت آشپزخانه می‌روم و کنار زنعمو ناهید روی زمین می‌نشینم زنعمو سالاد درست می‌کرد و من بخاطر دستم فقط نگاه می‌کردم، با لبخند نگاهم می‌کند و خیاری به سمتم می‌گیرد، لبخند دندان نمایی می‌زنم -دستت درد نکنه . الهه وارد می‌شود و رو به زنعمو می‌گوید -عه شما چرا من درست میکنم. مامان دم کش برنج را می‌گذارد و رو به زنعمو می‌گوید -راست میگه بده الهه درست می‌کنه پاشو بریم. ❌ کپی ممنوع❌ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhi