eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
⏺ حکایت مرد گل خوار پبش عطاری یکی گل خوار رفت تا خرد ابلوج قند خاص زفت فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟ مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است. عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود. عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است! 🍃🍃🍃🍃 این داستان یکی از حکایت های زیبای در مثنوی معنوی است. با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃☔️🌻 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_هفدهم #پارت_دوم به سمت هیئت میروم، همینکه جلوی در می ایستم موبایلم
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 ☔️ 🌻 صدای آهنگ بلند میشود، تند میگویم -قطع کن محرمه. تند میگوید -عا راست میگی یادم رفته بود. دستش را به سمت داشبورد میبرد و همانطور که بازش میکند میگوید -بزار ببینم فلش مداحیم اینجاست؟! در خود جمع میشوم تا مبادا دستانش با من برخورد کنند و کلافه میگویم -مصطفی ولکن هیچی نمیخواد. نگاهم میکند و شانه بالا می اندازد و سرجایش برمیگردد، از هر دری میگوید تا فضا را عوض کند و من صبوری میکنم و چیزی نمیگویم ، اما آخر از کوره در می روم و می گویم -مصطفی میشه هیچی نگی؟! او هم عصبی میشود -تو هم میشه بگی چته؟! به رو به رو خیره میشوم -هیچیم نیست. دنده را عوض میکند و سرعتش بالا میرود -چرا یه چیزیت هست، من بهت چیزی نمیگم چون دوستت دارم تو هم هی سواستفاده میکنی. چشمانم درشت میشود -چه سواستفاده ای کردم؟! تند سرش را تکان میدهد و میگوید -همیشه خدا که منو میبینی عین زهرمار میمونی انگار باباتو کشتم. با عصبانیت میگویم -اخلاق من از همون اول همین بود، میدیدی نمیومدی جلو الانم دیر نیست میتونی بکشی کنار. خودم میدانستم از هر موقعیتی برای تمام کردن این رابطه استفاده میکردم فرمان را میچرخاند و میگوید -مشکلم اینه با همه عین قندعسل میمونی منو که میبینی میشی هندجگر خوار. از تشبیهاتش خنده ام میگیرد ، روی خنده ام کنترلی ندارم و آرام ریسه میروم و سرم را به سمت پنجره میچرخانم و میخندم. مصطفی که میبیند صدایم در نمی آید و فقط شانه هایم میلرزد، ماشین را کنار خیابان نگه میدارد و میگوید -راحیل؟! گریه میکنی؟! ببخشید نمیدونستم ناراحت میشی از عمد نگفتم. نفسی میکشم و سعی میکنم نخندم و جدی باشم ، سرم را بلند میکنم. با دیدن چهره ام اخم هایش درهم میشود -داشتی میخندیدی؟! چیزی نمیگویم و لب به دندان میگیرم، مصطفی میخندد و به صندلی تکیه میدهد -چرا ازت بدم نمیاد؟! چندین بار که ضایعم کردی چندین بار که باهام دعوا کردی خواستم ازت متنفر بشم اما نشد، نمیدونم اما از همون بچگی دوست داشتم. خون زیر پوستم میدود روسری ام را جلو میکشم، برمیگردد -چرا اینطوری رفتار میکنی باهام؟! کلمه هارا تیتر وار در ذهنم قطار میکنم. -بببین مصطفی من از همون اول هیچ علاقه ای بهت نداشتم و ندارم و ازت میخوام کنار بکشی مطمئنم با من خوشبخت نمیشی. نفسی میگیرم و شروع میکنم -ببین مصطفی من و تو هنوز به هم محرم نیستیم و من بخاطر همین معذبم. دستانم مشت میشود و حرص میخورم از دست زبان نافرمانم، چطور این موقعیت خوب را به باد داد. مصطفی با ذوق میگوید -یعنی مشکل تو فقط محرمیتمونه؟ ناخودآگاه سری به نشانه تایید تکان میدهم. متعجبم از سیستم بدنم که اینگونه کنترلش از دستم خارج شده. به قلم زینب قهرمانی☔️ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
✨اللهم اهل الکبریاء والعظمه✨ گفتم شبی کنار تو افطار میکنیم آقا نیامدی رمضان هم تمام شد ... 💚 حلول و مبارک باد🌙🌸
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
😍💐 🌸🍃 🌸عید آمد وعید آمد ✨با نقل و نبید آمد 🌸رمضان مبارڪ رفت ✨این فطر سعید آمد 🌸دنیا شده یك سر گل ✨هر گوشه پراز بلبل 🌸هرخاک شده بستان ✨چون نور امیدآمد 🌸پایـان ✨یک مـاه بندگی 🌸یک مـاه دلدادگی ✨یک مـاه نور و روشنایی 🌸یک مـاه صفا و برکت عید سعید فطر بر همگان مبـارک🎉🎊
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣داستان کوتاه ❣ 👤پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت: ⛔️تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم ...! 📛پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند 👇🏻👇🏻و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشا ا... خدا او را هدایت میکند...! 🌱دختر گفت: پدر جان مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد، فرق دارد ...؟!⁉️ 💕هدایت و روزی خدا از طریق امام زمان(عج) به ما می رسد ❣ از خدا می خواهیم بواسطه امام زمان(عج) بهترین ها برای شما رقم بخورد...
⚠️ بعضے ڪارها مثل‌ لیمو شیرین‌ هستند اولش‌ شیرینه؛🍭 اما بعد از‌ گذشتـــــ مدتـــــ ڪوتاهے تلخ‌ میشه...🥀 درستـــــ مثل‌ گناه📛 اولش‌ باعثـــــ شادے و لذتـــــ؛ اما تا آخر عمرتـــــ باید جوابـــــ همون‌ گناهتـــــ رو بدے...‼️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هجدهم☔️ #پارت_اول🌻 صدای آهنگ بلند میشود، تند میگویم -قط
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ دستی به روسری ساتنم میکشم و چادر مشکی با گل های ریز آبی را از روی صندلی برمیدارم و روی سرم مرتب میکنم. از اتاق خارج میشوم، حدودا همه آمده‌اند مادر ناراحت و کلافه است، جای محسن عجیب در مراسم امسال خالی است. سوگل دندانش درد می‌کند و از آغوش محمدعلی جدا نمی‌شود، متین و مصطفی رفتند دستگاه اجاره کنند و کسی بالای سر دیگ های حلیم نیست. مادر هرکار که می‌کند با بغض می‌گوید -اگه الان محسن بود... راست هم می‌گفت جای محسن همیشه خالی بود، کسی نبود که به دیس حلوا ها ناخنک بزند، کسی نبود کنار دیگ حلیم بایستد و به همه بگوید -منم دعا کنیدا. محسن نبود، محسن نبود و باز هم محسن نبود. در را باز می‌کنم و پله هارا بالا می‌روم، کفگیر بزرگ را برمیدارم و حلیم را هم میزنم. کمی بعد مداح می آید و میخواند شب تاسوعا بود و در خانه ما طبق نذر هرساله مراسمی هرچند کوچک اما به عشق علمدار کربلا برگذار شده بود و سه دیگ حلیم بالای پشت بام بار گذاشته شده بود. مداح میخواند و دل مارا راهی علقمه می‌کرد، بین خیام اباعبدالله. پس از اینکه یک دل سیر با ابوالفضل علمدار عقده دل وا کردم و از دستان مشکل گشایش باز کردن گره مشکلم را خواستم، اتمام حجت کردم یا مصطفی را آدم کند یا راه منو مصطفی را از هم سوا کند. راهی پشت بام می‌شوم، مصطفی و محمد و متین سر دیگ های حلیم ایستاده اند، سر به زیر می‌گیرم و می‌گویم. -پسرخاله اگه حلیم جا افتاده شروع کنیم بکشیم، مهمونا کم کم میرن. متین به محمد و مصطفی نگاه می‌کند -والا من نمیدونم آقا محمد جاافتاده؟! محمد سری تکان می‌دهد و می‌گوید -آره دیگه کم کم بکشیم. چادرم را جمع می‌کنم و می‌گویم -پس من برم یکبار مصرفارو بیارم. متین هم راه می‌افتد -میام کمکت. باهم راه می‌افتیم و به سمت انباری در همکف می‌رویم، در را باز می‌کنم و دو نایلون به متین می‌دهم و نایلون دیگر را خودم برمی‌دارم. از انبار که خارج شدیم گوشی متین زنگ خورد، آرام راه افتادم که متین صدایم زد ، با استرس و عجله گفت -راحیل رفیقم تصادف کرده من باید برم. سری تکان می‌دهم و می‌گویم -باشه به سلامت. با مشقت هر سه نایلون را به دست میگیرم پله ها را طی میکنم نصف پله ها را رفته بودم که می‌ایستم و نفسی میگیرم دوباره نایلون ها را به دست می‌گیرم و راه می‌افتم که محمد می‌رسد سرش پایین است وقتی متوجه می‌شود همه نایلون ها را خودم برداشتم کمی نزدیک می‌شود و می‌گوید -خانم سنایی بدین من می‌برم. لب تر می‌کنم و بسته ها را به سمتش می‌گیرم -خیلی ممنون. کمی مبهوت می‌شود از اینکه بدون تعارف هر سه بسته را به سمتش گرفتم، منتظرش نمیشوم و پله ها را دو تا یکی طی می‌کنم. وقتی محمد میرسد سه نفره شروع میکنیم به ریختن حلیم درون یکبارمصرف، محمد می‌ریخت و مصطفی روی زمین میگذاشت و من با کمک کش نایلون را برای حلیم سرپوش می‌کردم، کمی که گذشت روبه رویم پر از کاسه حلیم بود، مصطفی که درماندگی‌‌ام را می‌بیند می‌خندد و می‌گوید -دخترعمو انگار عقب موندی و کمک لازمی. کلافه شانه ای بالا می‌اندازم و چیزی نمی‌گویم. مصطفی هم کنارم با فاصله می‌نشید و رو به محمد می‌گوید -داداش شما حلیم بریز من تند تند کمک راحیل بدم اینارو تموم کنه. توجهی به عکس العمل محمد نمیکنم و سر به زیر کارم را انجام میدهم، میخواهم چند کش از بین انبوه کش ها سوا کنم که همزمان مصطفی هم برای برداشتن کش دست دراز می‌کند و ناخواسته دست مصطفی روی دست ظریفم قرار می‌گیرد، تند دستم را می‌کشم اما دست بزرگ مصطفی قفلی به دستم شده. بغض گلویم را میگیرد و تمام بدنم عرق میکند از خجالت نمیتوانم سرم را بلند کنم، دستم را میکشم اما مصطفی همچنان ولکنم نیست. خجالت می‌کشم جلوی محمد چیزی بگویم، سرم را بلند می‌کنم و مضطرب محمد را نگاه میکنم که حواسش به ما نیست و در حال پر کردن یکبار مصرف حلیم است، برمیگردد تا یکبار مصرف را روی میز بگذارد که با دیدن دستان گره خورده ما با تعجب کمی مکث می‌کند و سپس با دیدن صورت قرمز من سر به زیر می‌شود و تند رو به مصطفی میگوید -داداش بگیر حلیم رو دستم سوخت. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هجدهم بع
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با صدای خواب آلودی گفتم _اینجا ... چیکار ... میکنی ؟ پوزخندی زد +این بود آرامشت ؟‌ این بود ! آرهههه؟ دِ آخه احمق ... ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم اگر از حرفای دیروزت منصرف شدی میبخشمت ولی اگر نشده باشی دوستی ۸ سالمونو بهم میزنم . دست و پام بی حس شده بود با شنیدن حرف های آنالی ، چشم هام اندازه کاسه شد ؟ _یکم زود نبود برای قضاوت و بهم زدن دوستی ؟ اگر یکم شک داشتم برای رفتن الان... دیگه مطمئن ... شدم +هع ، پس بای برای همیشه ... و رفت ... با رفتنش انگار تکه ای از قلبم هم با خودش برد تمام خاطراتمون توی این ۸ سال از جلو چشمم رد شد ... خنده هامون .. گریه هامون ... سختی هامون ... دیوونه بازی هامون ... غم هامون ... شادی هامون ... برنامه هامون ... تو خودم جمع شدم و اشک ریختم ، به بدبختیام به تنهاییام خدایا بسم نیست ؟ این بیست سال کم گریه کردم ؟ کم تنها موندم ؟ کم ترسیدم ...!؟ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
•💚🌼• زندگی نیست ممات است تو را کم دارد دیدنت ارزش آواره شـدن هـم دارد
هدایت شده از 🗞️
رسیده عید صیام و نیامدی آقا جهان نموده قیام و نیامدی آقا ... ▪️تعجیل در ظهور صلوات
یک مرد انگلیسی از شیخ مسلمانی سؤال میکند: چرا زنِ مسلمان با مردان سلام نمیکند و دست نمیدهد؟ شیخ جواب داد: آیا در بریتانیا کسی میتواند با ملکه 👑دست 👋بدهد؟ مرد انگلیسی گفت: قانونی وجود دارد که به هفت نفر این اجازه را میدهد. شیخ جواب داد : و در قانون ما هم همینطور اشخاص مشخصی تعیین شده که این اجازه برایشان داده میشود مثل : پدر پدر بزرگ همسر پسر برادر کاکا ماما پسر برادر پسر خواهر همانطور که شما از روی احترام و بزرگداشت با ملکه این کار را میکنید، در نزد ما هم همه زن ها ملکه هستند و هر ملکه با افراد معینی سلام میکند و دست میدهد و بقیه مردها برای او‌ مردم هستند.