eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 بالاخره به خانه ویلایی رسیدیم که انها بهش میگفتند خونه مادربزرگ خنده ام گرفته بود... اروم وارد خانه شدیم... خانه چیز زیادی نداشت... فقط دو فرش نه متری و یه یخچال کوچک... من و سحر وفاطمه و وارد خانه شدیم....به عبدالهی فاطمه میگفتم در ذهنم علی با هم اقایی که درموردم سوالاتی پرسید به جایی رفتند و هرچقدر اصرار کردم علی داخل بیاید، نیامد و رفت نگران علی و محمد بودم و نمیدانستم کجا هستند... در بین انها غریبه بودم و فقط سحر اشنا بود گوشه ای نشستم که فاطمه پوشیه خودش را در اورد... چقدر شبیه سحر بود.. با این حساب که چشمانش مشکی بود... مانند تاریکی شب... از توی یخچال کوچک ساندویچ در اورد و به من و سحر داد تشکری کردم که رو به من گفت: _نامه ای که به دستت دادم بهت رسید؟ متعجب گفتم: _کدوم نامه؟ سحر و فاطمه نگاهی به هم کردند و خندیدند.. _به همین زودی یادت رفت...وقتی داشتی زیارت میکردی، لای دستت گذاشتم کمی فکر کردم تا یادم امد _عه.. شما بودید؟ _با اجازه تون کمی که باهم حرف زدیم... فهمیدم اسمش نساء ست و وقتی بهش گفتم که تصور میکردم که اسمش فاطمه باشد، خندید و گفت کا میتوانم او را فاطمه هم صدا بزنم اذان که شد، هر سه تایی نماز خوندیم.. من و سحر کمی دراز کشیدیم... اما فاطمه نشسته بود... _فاطمه؟ نگاهش را به من داد: _جانم؟ _چرا نمیخوابی؟ خندید: _من باید کشیک بدم تا اقا محمد بیاد... تو بخوای عزیزم اما نتوانستم بخوابم... تقریبا نیم ساعتی گذشته بود که دیدم قطره اشکی از چشمش سرازیر شد... و انگار در دنیای خودش بود اروم بلند شدم و کنارش نشستم _چرا گریه میکنی؟ وقتی متوجه حضورم شد، سریع اشکش را پاک کرد و سکوت کرد _فاطمه؟.. نمیخوای با من درد ودل کنی؟ لبخندی شکسته به روم زد: _چرا عزیزم... من تو رو مثل خواهرم میدونم... اما نمیخوام تو را ناراحت کنم _نه بگو اهی کشید: _دلم برای همسرم تنگ شده... خیلی وقته ندیدمش شاید شش ماهی میشه اصلا معلوم نیست کجاس بغض کرد: _بعضی ها میگن مفقود شده فاطمه هم سن سحر بود... ولی نمیدونستم که ازدواج کرده _چون خودم تابحال تجربه نداشتم... شاید نتونم کامل درکت کنم... همه چیز و به خدا بسپار... اصلا نزار فکر های منفی ذهنت و مشغول کنه... باشه؟ سری تکون داد و بهم خیره شد با خنده سری تکون دادم: _چیه؟... چرا اینجوری نگاه میکنی؟ _هم چشمای قشنگی داری... هم توی عمق چشمات معصومیت و حس میکنم لبخندی زدم که نگاهم به تفنگ کُلت کوچکی افتاد که کنارش بود... لحظه ای مات موندم نگاهم را که دنبال کرد و رسید به تفنگش، اروم جوری که سحر بیدار نشود، گفت: _چیه؟.. تا حالا تفنگ ندیدی؟ _راستشو بگم نه... فقط توی فیلم ها دیدم _حالا واقعیشو میبینی _ای بابا... اگه گذاشتین یکم بخوابم سحر بود... با صدای ما بیدار شده بود فاطمه چپ چپ نگاهش کرد: _مگه تقصیر ماهه انقدر خوابت سبکه... ما اروم صحبت میکردیم بالاخره بلند شد و همگی با هم روزاربعین دعای مخصوصش رل خوندیم و همه در حال و هوای خودشان گم شدند... من کنار فاطمه نشسته بودم که دیدم در حال خوندن زیارت نامه اشک میریزد... فکر کردم از دوری همسرش است اما اینطور نبود _فاطمه... نگران نباش... بالاخره خبری ازش میرسه نگاهش را از کتاب کوچک به من دوخت: _نه این اشک ها بخاطر همسرم نیست... _پس بخاطر چیه؟ _بخاطر ارزویی که همیشه دوست داشتم بهش برسم یاد ارزوی محمد افتادم _میتونم بپرسم چی؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 بغضش شکست: _دلم میخواد جایی که همسرمه منم اونجا باشم.... یه حسی بهم میگه رفته یعنی همسرش شهید شده بود... وای!! شمرده شمرده پرسیدم: _یعنی همسرت شهید شده؟ شدت گریه اش بالا رفت _فکر میکنم اروم سرش را در بغلم گرفتم نمیدانم چرا با دیدن گریه هایش یاد سارا اقتادم که در بغلم گریه میکرد بعد از اندکی راز و نیاز، صدای در حیاط نگاه هر سه نفرمان را به در کشاند... فاطمه چادرش را سر کرد و کلتش را اماده... به سحر اشاره کرد که من را به در حیاط پشتی ببرد... سحر اروم دستم را کشید و به در حیاط پشتی برد هنوز از شیشه، فاطمه را میدیدم... به سمت در حیاط رفت و یکی از دستانش را روی کلتش گذاشت عجیب بود که حتی صدایش را هم می شنیدم _بله؟ صدای کسی که پشت در بود را نمیشنیدم ولی انگار خودی بود که فاطمه کلتش را برداشت و در را باز کرد من و سحر از پشت در کنار اومدیم محمد و علی و همان مرد پشت فرمون بود سحر و فاطمه او را اقا سجاد صدا میزدند.. از دیدن محمد و علی خوشحال شدم و لبخند به لبانم امد محمد با دیدن من خوشحال شد و به سمتم اومد: _سلام... خوبی؟ _سلام داداش... اره خوبم.. چشمکی نامحسوس به من زد: _نترسیدی که؟ سری به نشانه نه تکون دادم کنار هم نشستیم فاطمه پرسید: _چیشد؟ اقا سجاد با اجازه ای گفت و پاهایش را ماساژ داد: _هیچی... فهمیدم که با نیما و یه سری از عرب های همینجا اومده.... و بعد نگاهش را به محمد دوخت: _دنبال محمده البته یه مرد ایرانی هم باهاشه که هنوز نتونستیم هویتش را مشخص کنیم باید حتما ساعت ۷ از اینجا بیرون بزنید خانم منتظری شما بخاطر احتیاط باید روی صندلی عقب دراز بکشید تا معلوم نشه چشمی گفتم علی به شوخی رو به من گفت: _بهم میاد؟ و بعد اشاره ای به لباسش کرد ابرویی بالا انداختم و نگاهی به لباس های عربیش کردم _بد نیست با این حرفم لب و لوچه اش اویزون شد و بعد اروم بهش گفتم: _خیلی بهت میاد... راستی نگفتی توی اون ون چیکار میکردی؟ ایرویی بالا انداخت: _دیگه دیگه ساعت ۶ بود... اقا سجاد بلند شد و گفت: _من باید برم... یه سر به مرصاد بزنم ببینم چکار کرده... اگه دیر اومدم شما برید از جا پریدم: _داداش کوله هامون کجاست؟ _اه... خوب شد یادم اومد... توی اون خیمه کنار حرم گذاشتم که با علی رفتم و علی با این حرف محمد، بلند شد: _منم با اقا سجاد میرم... تا کوله هارا بیارم محمد باشه ای گفت: _مواظب خودت باش علی سری تکان داد..... و با اقا سجاد بیرون رفتند 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ برای امام زمانم چه کنم؟✨ 😔بیچاره منم که یک عمر عادت کردم به جدایی العجل قرار دل بیقرارم🤲 من که غیر از شما کسی رو ندارم 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خدایا "کم ما وکرم تو" 😔 ▪️استاد حسین 🔔📣📢بسیار زیبا و شنیدنی 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 استرس و دلهره ی خاصی داشتم در حال آماده شدن بودیم که صدای در زدن آمد فاطمه با دست از محمد می پرسد که کیست؟ که محمد شانه ای بالا انداخت.. بعد به ما اشاره می کند که برویم.. و از زیر لباسش یک سلاح کمری می آورد.. دلشوره و استرسم بیجا نبود نگاهم به محمد است که به سمت در قفل شده می رود.. فاطمه و سحر مرا به سمت در هول میدهند.. سحر بازویم را میگیرد و اروم در گوشم میگوید: _نگران نباش باید از در پشتی بریم نمی‌توانم نگران نباشم یک راهروی کوتاه از از اتاق خانه تا در پشت ای هست که باید از آن بگذریم سحر کنارم از هست و فاطمه جلویم فاطمه سلاحش را برمیدارد و پشت در می ایستد و رو بمان میگوید: _پشت سر من وایسین با احتیاط دست روی قفل می گذارد و کمی در را باز میکند ناگهان از سمت حیاط صدای تیراندازی و فریاد و قلبم میریزد همزمان فاطمه که در را باز کرده آن را سریع می بند به نفس نفس میزنمو به ما نگاه می کند این یعنی راهمان بسته شده صدای فریاد محمد چند مرد دیگر را میشنوم حتی جرات ندارم چیزی بپرسم کسی با مشتش به در می کوبد فاطمه رو به مان میگوید: _باید یه جا قایم شین... سریع فقط یه کلمه از دهانم خارج میشود: _محمد...! کسی جواب نمیدهد... هر دو دنبال جان پناهی برای من هستند... فاطمه همزمان پشت بیسم میگوید: _مهمون ناخونده داریم اقا سجاد... اقا سجاد... التماس دعای فوری... صدامو دارید؟ نمی شنوم چی جوابی میگیرد... صدای داد و فریاد کمتر شده... صدای محمد را نمی شنوم ناگهان مردی با صورت پوشیده را میبینم که مقابلمان ایستاده و سلاحش را به طرفمان گرفته تا بخواهم جیغ بزنم...سحر خودش را سپر من کرده و فاطمه سپر ما.. از پشت چسبیده ام به دیوار.. مرد عرب بلافاصله با اسلحه یوزی اش که تیر بار است... به طرفمان رگبتر میببند.. ازترس چشم هایم را بستم و دست سحر را گرفتم.. احساس می کردم که چند ضربه محکم به بدن فاطمه می خورد... اما فاطمه باز هم سرجایش ایستاده... به سختی دستش را بالا می اورد و چند ضربه به مرد میزند... سحر هم بدون اینکه جلب توجه کند، اسلحه اش را در اورد و از پایین به مرد شلیک کرد... فاطمه باز هم چند ضربه دیگر میزند.. بالاخره مرد زمین میخورد... فاطمه دستش را به دیوار میگیرد که نیفتد.. دستش خونی ست و سرفه میکند.. گوش هایم کیپ شده.. از صدای تیر و فشنگ بغض گلویم را چنگ می اندازد.. محمد کجاست؟؟ تمام بدنم میلرزد... تا میخواهیم به سمت فاطمه برویم، دو مرد دیگه سر میرسند و فاطمه بازهم تلاش میکند خودش را سر پا نگه دارد... سحر بیشتر مواظب من است... زبانم بند امده و چیزی نمیتوانم بگویم.. مرد ها فکر میکنند که فاطمه دیگر نمیتواند اسلحه را نگه دارد.... اما فاطمه یک تیر دیگر به پای مرد میزند... مرد در خود میپیچد... سحر تیری به قلب مرد میزند که در جا میمرد.. مرد دیگر عصبانی، تیری به فاطمه میزند.. فاطمه دیگر نمیتواند خودش را سرپا نگه دارد و بعد از چند سرفه به زمین می افتد... از درد چشمهایم را می بندم و قطره ی اشکی از چشمم سرازیر میشود.. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 حالا بهتر مرد را میبینم که مقابلمان ایستاده است... با درد نگاهی به فاطمه که روی زمین افتاده، میکنم... دو تیر به سمت راست قفسه سینه ی فاطمه خورده.. یکی به کتف و سه تیر به شکمش.. اما انچه از پایش در اورده، تیری ست که در گردنش خزیده است... تمام مانتو و مقنعه و چادرش با خون یکی شده و از دهانش خون میجوشد.. چند بار دیگر سرفه میکند و لب هایش تکان میخورد... بعد در حالی که دستش روی سینه اش مانده چشمانش را میبندد و جان میدهد. مرد مقابلمان ایستاده و با خشمی که در چشمانش میجوشد.. مارانگاه میکند سحر من را پشت خودش میفرستد و اسلحه ش را به سمت مرد میگیرد و وقت به مرد نمیدهد.. شلیک میکند.. تیر در سینه مرد می نشیند.. مرد فریادی خفه میکشد و با تفنگش تیری میزند که از کنار گوشمان رد میشود... تیر بعدی مرد به شونه سحر میخورد... از درد چشم هایش را چند لحظه ای میبندد.. مرد به من نگاه میکند... وقت ندارم.... دیگر طاقت ندارم سحر را هم برود.... تفنگ را از دست سحر میگیرم. باید بفهمم چرا یه مرد زورش به زن رسیده و جلویمان ایستاده.. سحر با دست سالمش گوشه ی چادرم را میگیرد و با التماس نگاهم میکند.. میدونم من دستش امانتم و نگرانم است.. با پلک زدن بهش این اطمینان را میدم نمیدانم چجوری شلیک کنم... دستم رو روی ماشه میگذارم یاد حرف یکی از اساتید می افتم: _اگه یه موقع خواستید شلیک کنید... ذکر یا زهرا را بگید و شلیک کنید.. خود حضرت زهرا کمکمتون میکنه یا زهرایی گفتم و شلیک کردم.. تیرم درست در قلبش میخورد... شوکر سحر را برمیدارم. و به سمتش میگیرم. بعد از ناله ای بیهوش میشود به سمت حال میروم همینکه نگاهم به حال میافتاد... قلبم میریزد.. صدای شلیک اخر، نسترن که به محمد شلیک کرد در فضای خونه میپیچد.. مات و مبهوت مانده ام... یک نگاهم به محمد است و یک نگاهم به نسترن که با لبخندی تمسخر آمیز نگاهم میکند... پیکر غرق در خون محمد، جلویم روی زمین افتاده... جیغ میکشم: _چیکار کردی؟ نسترن با اون کفش پاشنه بلندش، تفنگ به دست به سمتم اومد: _کاری که باید خیلی وقت پیش انجام میدادم.. برادرت خیلی لجباز بود.. شبیه خودته خنده ای شیطانی کرد که من حس کردم او خود شیطان است.. سحر بلند شده بود و با چشمهایش التماس می کرد که جلو نروم ولی من به قول نسترن لجباز بودم دوست داشتم در خطر قرار بگیرم و به سمتش رفتم و تا خواستم فریاد بزنم.. مچ دست چپم را میگیرد و میپیچاند و بعد روی زمین پرتم میکند.. درد مچم را در برمیگیرد... تا میخواهم بلند شوم با کفش پاشنه بلندش لگدی به قفسه سینه ام میزند که از درد چند ثانیه نفسم میرود.. میخندد ومیگوید: _یه آشغالی مثل محمد... یه عوضی عین تو باید بمیرین... شما ادم نیستین سعی میکنم دستم را ستون خودم کنم و خودم را از زمین جدا کنم، اما این بار لگدش در صورتم مینشیند و دهان و بینی ام پر خون میشود.. از دست دادن محمد کاری کرده که درد جسمی ام را حس نکنم _میدونم کار خطرناکی کردم و خودم و توی خطر انداختم.. اما نتونستم از کشته شدنش بگذرم... جلو می اید و چانه ام را در دستش میگیرد: _داداشت لیاقت من و نداشت... حیف من که یه مدت دنبالش بودم.. سکوت میکنم... از درد نمیتوانم بلند شوم.. سحر نگران نگاهم میکند و میخواهد به کمکم بیاید که اشاره میکنم نیا یقه ام را میگیرد و بلندم میکند ومحکم به دیوار میکوبم... حس میکنم تمام ستون فقراتم خرد شده... با خشم میگوید: _اره شما مسلمان و ادم نیستین...هر کاری کنید ادم نمیشد..... لیاقت ندارین... باید بمیرین... دنیا جای شما ها نیست صدای همهمه مردم از بیرون می اید... احتمالاً ببا شنیدن صدای تیراندازی آمدند ببینند که چه خبر است نسترن با شنیدن صدا میفهمد که شاید گیر بیفتد برای همین بیخیالم میشود و پرتاب می کند و می رود.. کنار دیوار رها شده ام و همراه سرفه خون از دهانم میریزد و چشمانم سیاهی میرود.. درد جسمی زیادی را تحمل میکنم ولی باز دردی بزرگتر از این است. نسترن به طرف در پشتی میرود که فاطمه انجا شهید شده.. چشمم به پیکر غرق در خون محمد می افتد که چند قدمی من روی زمین است.. خشم سرتاسر بدنم را فرا میگیرد... دخترِ پدر و مادرم نیستم اگر بگذارم به همین راحتی بیاید و بکشد و برود.. اگه بخواهد برود باید از روی جنازه ی من هم رد بشه. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
‍ ﷽ 🔸صلوات ضراب اصفهانی، صلواتی پر فضیلت است که از جانب مولا صاحب الزمان علیه السلام به ما رسیده است.✨ این صلوات حکایت جالبی دارد: ابوالحسن ضرّاب اصفهانی یکی از دوستداران امام عسکری علیه السلام بوده است. او حدود بیست سال بعد از شهادت امام عسکری علیه السلام، از اصفهان به مکه آمد به امید اینکه بتواند نشانی از حضرت مهدی علیه السلام پیدا کند. در مکه به طور اتفاقی با پیرزنی آشنا شد که سال‌ها در خانه امام عسکری علیه السلام خدمتگزاری می‌کرده است. با دیدن چندین معجزه به او ثابت شد که آن پیرزن با حضرت مهدی علیه السلام نیز در ارتباط است.👌 📌آن پیرزن چند پیغام از جانب حضرت برای او آورد و از جمله آن‌ها این بود که: هر وقت می‌خواهی بر پیامبر صلی الله علیه و آله صلوات بفرستی بر او و بر جانشین‌هایش این‌گونه صلوات بفرست... و بعد به او دعایی را آموخت که امروز در بین ما مشهور به صلوات ضراب اصفهانی است.🌱 👈 صلوات  ضراب را همیشه می‌توان خواند، اما یکی از بهترین اوقات آن، عصر روز جمعه است. 🔻سید بن طاووس در کتاب جمال الاسبوع می‌نویسد: اگر روز جمعه به خاطر عذری تعقیبات نماز عصر را به جا نیاوردی، ابداٌ این صلوات را ترک نکن؛ به خاطر مطلبی که خدای بزرگ ما را از آن آگاه فرموده است. 📚 جمال الاسبوع ص۴۹۴. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 تمام کمر و قفسه سینه تیر میکشد..... اما باید بلند شوم وقتی با تکیه بر دیوار روی پاهایم می ایستم درد شدت می گیرد و با وجود دردی که با هر نفس در سینه ام می پیچد.. به طرف درپشتی میروم سحر دستش را روی شانه تیر خورده لش نگه داشته و نگاهم میکند نسترن هنوز در را باز نکرده، که از پشت روسری اش را میگیرم و میکشم که با کمر روی زمین می افتد و قبل از اینکه بلند شود وبه طرف در بیاید مقابل در می ایستم... نسترن با وجود دردی که دارد بلند می‌شود و تفنگش را جلوی من می گیرد: _برو اون ور... وگرنه تو هم مثل داداشت میشی خونی که از ضربه های نسترن در دهانم جمع شده را تف می کنم روی صورتش... عصبانی میشود و داد میزند: _گمشو اون ور آشغال پوزخندی میزنم: _بیا میتونی از روی جنازه منم رد شی.. منم ببر همونجایی که داداشم و بردی _باشه شانس زنده ماندن داشتی ولی خودت نخواستی.... و ماشه را میفشرد.. چشمانم را می بندم و می خواهم شهادتین را بخوانم... اما بعد از چند لحظه اتفاقی نمی‌افتد... چشمانم را باز می کنم.. خشابش خالی شده.. برای اینکه اعصابش را خورد کنم و حرصش را در بیارم، میگویم: _همه اش را خرج محمد کردی!... چیزی برای من نموند! میخواستم حرصش را در بیارم ولی انگار با گفتن این جمله دل خودم را بیشتر آتیش زدم.. به طرفم حمله ور میشود که سحر از پشت هولش میدهد که با کمر روی زمین می افتد.. دوباره بلند میشود... نگاهش به سحر می افتد... دندون قروچه ای میکند و میخواهد مشتی به صورت سحر بزند که مشتش را در هوا میگیرم با ریحانه کلاس رفتم و تا کمربند قرمز را گرفتم... خیلی ساله از وقتی که رفتم گذشته، ولی هنوز قدرت تکواندو را دارم.. تا بخواهد تصمیم بگیرد با زانویم به شکمش می کوبم.. از درد خم میشود.. با یک ضربه به قفسه سینه اش هولش میدهم.. تا روی زمین بیافتد.. این کارم خطرناک بود چون ممکن بود که نسترن ایست قلبی کند و مطمئن بودم که زنده نسترن برای ایران مهمتر است.. فکر کنم یکی از دنده هام شکسته است... چون دردش غیرقابل تحمل است فعلاً وقت ناله کردن و گلایه ندارم.. هر اتفاقی بیفتد نمیگذارم هیچ جایی برود.. حالا افتاده است کنار تفنگش قبل از اینکه دستش به تفنگش برسد.. چطوری به دستش لگد میزنم که صدای استخوان هایش را می شنوم.. جیغ میکشد و ناسزا می گوید.. اینطوری نمی‌شود باید طوری بیهوشش کنم که تا یکی دو ساعت دیگر بهوش نیاید تا همکاران محمد برسند.... یادمه یکبار ریحانه داشتیم با استادمون در مورد هنرهای رزمی تکواندو صحبت میکردیم میگفت ورزش‌های رزمی غربی بیشتر از اینکه ورزش باشند وحشی گری هستند میگفت علی‌رغم اینکه ورزش های شرقی که اخلاق مداری در آنها حرف اول را میزند در ورزش های بوکس یا کشتی کج معیار فقط کتک زدن فرد تا حد مرگ است.. میگفت بازی های انسان تنها یک قاعده دارد.. حریفت را تا حد مرگ بزن حالا هم باید نسترن را طوری بزنم که نتواند از جایش بلند شود با نوک کفشم به گیجگاهش ضربه میزنم گیج می شود و نمی تواند از جایش بلند شود اسلحه اش را برمی دارم و روی سرش میگذارم: _بشین سرجات!! صدای گفت و گوی مردم بیشتر شده و حالا از گفتگوی چند مرد عرب متوجه می‌شوم که چند نفر به خانه امده اند.. بعید نیست از افراد نسترن باشند.. ناگهان دست نسترن را میبینم که به طرف دهانش میرود... سحر سریع میفهمد و با اسلحه اش به پشت سرش میزند که قرص از دستش می افتد... میخواسته خودکشی کنه.. محاله بذارم چند مرد از اتاق وارد راهرو میشوند.. فریاد میزنم: _جلو نیاین! اسلحه را اما از سر نسترن بر نمی دارم.. اگر خودی هم نباشند.. نسترن گروگان من است و نمی توانند به من آسیب بزنند. یکی از مرد ها به سمت سحر می رود.. انگار سحر را می شناسد سحر به سمتم می اید و می گوید: _زهرا اینا همکارای منن... اروم باش.. اعتماد میکنم و با پا لگدی به نسترن میزنم: _این خدمت شما مردها نفس راحتی می کشند یکی از زن ها به نسترن دستبند میزند و او را بلند میکند هنوز درد دارد و ناله میکند.. خودم هم به لطف او زیاد خوب نیستم تمام بدنم درد میکند و علاوه بر درد جسمی ام درد روحی هم دارم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 زنی که میخواهد نسترن را ببرد، نگاهی به من می اندازد و می پرسد: _انتی زینه؟ «تو خوبی؟» جمله ای ساده راپرسید.. ولی بخاطر اتفاقاتی که افتاد، تمام کلمات و معناییشان از سرم پرید.. انگار یک بچه ی کلاس اولی بودم... نتوانستم بفهمم که چه چیزی را پرسید.. برای اینکه حرفش رابفماند، دوباره پرسید: _خوب؟ از درد صدایم در نمی امد، فقط سری تکان دادم مرد ها با بیسیم حرف میزنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده میشود، که احتمالا دارند مردم را متفرق میکنند.. خودم را به ظرف پیکر بی جان نساء میکشانم... دلم میخواهد نساء صدایش کنم.. کاش در دلم برای براورده شدن ارزویش آمین نمی گفتم.... چقدر شهادت را دوست داشت.. چه لبخند شیرینی روی لب هایش نشسته.. بوسه ای روی پیشانی خونی اش می کارم و بعد، خودم را به سختی بلند میکنم تا به اتاق برسم.. پیکر محمد هنوز روی زمین است.. رمق از پاهایم میرود و روی زمین می افتم... حالا نمیدانم از درد جسمم ناله کنم و به خود بپیچم یا درد روحم.. یکی از مرد ها با بیسیم حرف میزند... دست و پا شکسته حرف هایش را می فهمم _سقط الرنجه فی اشباک.. هفتاه هنا الان.. لکن شخصین استشهدوا.. «شاه ماهی مون توی تور افتاد... اون دختره هم اینجاست... ولی دو نفر شهید شدند» و بعد نگاهش را به محمد و نساء دوخت.. خودم را کشان کشان روی زمین، به محمد می رسانم و با بهت نگاهش می کنم... محمد همین چند دقیقه پیش زنده بود و برای چشمک می زد.. به ساعتم نگاه میکنم.. از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتیم و به خانه حمله کردند، تا الان کمتر از یک ربع گذشته... یعنی تمام ان درگیری ها و شهادت دو نفر از عزیزانم در کمتر از یک ربع اتفاق افتاده؟! هنوز باور نمی کنم که محمد رفته.. چند بار تکانش میدهم.. مثل زمانی که همیشه پشتم بود و در کودکی از سر ترس های بچه گانه ام گریه میکردم و او در آغوشم می گرفت... دلم میخواست الان هم کنارم بود ودر اغوشم میگرفت و می گفت: _گریه نداره که... اگه شهید نشیم می میریم.. علی را میبینم که کنار در، مات و مبهوت حال مانده... ساک هایمان از دستش افتاد.. علی ارام به سمت دیگر محمد میرود و دقیقا رو به رویم می افتد.. همینکه که علی روی زمین افتاد، قطره ای اشک از چشمم سرازیر شد و روی لباس خاکی و خونی محمد افتاد.. بغض بدجوری گریبان گلویم شده.. دست های محمد را آرام وبا احتیاط کنار بدنش می گذارم و موهای خرمایی رنگش را ارام با دستانم شانه میکنم.. انگار میان گل های شقایق های وحشی خوابیده و بدنش پر از گل های شکوفه زده همین چند ساعت پیش میتوانست بخندد، حرف بزتد و برایم چشمک بزند، اما الان ارام و بی صدا خوابیده.. بدنش پر از تیر و ترکش بود... اصلا قابل شمارش نبود.. هر جایی از بدنش را که میخواستم سالم لمس کنم، دستم به گودی کوچکی بود افتاد که داخلش یه تیر بود راستی ارزوی محمد هم شهادت بود... ای کاش در بین الحرمین روبه روی حرم برای قبولی دعایش، امین نمی گفتم... چرا خدا آمین های من را پذیرفت؟ اون از نساء و ان هم از محمد چرا من شهید نشدم همه رفتند و من ماندم..... برادرم رفته بود و من مانده بودم؟ الان که دارم فکر میکنم میبینم که محمد به ارزویش رسید.. ارزویش شهادت بود.. با انکه به زبان نگفته بود ولی من ان را در چشمان عسلی اش که هم رنگ چشمان خودم بود، دیدم... چرا با این همه شباهت من و او شهید نشدم؟ محمد جایی که اربابش شهید شد، به شهادت رسید و به اسمان رفت... چقدر خوب بود که ادم در کربلا شهید شود... محمد غریب شهید نشد... محمد در شهر یارش شهید شد دو نفر از مرد ها یک برانکارد را کنار بدن محمد می گذارند و به منی که خیره محمد هستم و دارم صورتش را نوازش میکنم، می گویند: _عفواً اختي... علینا ان ناخد الشهید «ببخشید خواهرم باید شهید را ببریم» بلند می شوم... که همزمان علی هم بلند میشود... علی در حال و هوای خودش است... قطره های اشک صورتش را تر کرده... حق دارد که گریه کند... حق دارد که شوکه شود... موقع رفتنش محمد زنده بود والان شهید... برادرمان چه زود از بینمان رفت من اما نمی توانم گریه کنم... همه چیز را در خودم می ریزم... چون مطمئنم کسانی در کشورم هستند که بیشتر از من نگرانند محمد را روی برانکارد می گذارند... و روی بدنش پارچه ای سفید می کشند... بغض چنان گلویم را می فشارد که میخواهم همینجا بلند بلند گریه کنم... برادرم چه زود به زیر پارچه سفید رفت! 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌺❗️ ✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: دیده و شنیده شده است که اشخاصی در مشاهد مشرّفه به امامی که صاحب ضریح است سلام کرده، و جواب سلام را شنیده‌اند! 📚 در محضر بهجت، ج١، ص٦٩ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چقدر امام مهربونی داریم... 🔹ماجرای عجیبی که در زمان هارون الرشید اتفاق افتاد! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 یاد نساء می افتم.. حتما او را هم می خواهند ببرند.. با تکیه بر دیوار خودم را به محل آسمانی شدنش می رسانم.. یک مرد و یک زن بالایش ایستادند و میخواهند اورا ببرند... با وجود درد جسمی که دارم، جلو می برم و با اشاره به مرد می فهمانم که خودم کمک میکنم تا بلندش کند. دوست ندارم دست نامحرمی به نساء بخورد... همان طور که خودش دوست ندارد دست نامحرمی بهش بخورد.. نساء سنگین نیست... ولی سنگینی داغ شهادتش درسینه ام میپیچد و نفسم را میگیرد.. با این وجود با کمک زن، پیکرش را روی برانکاد میخوابانم.. باورم نمیشد فاطمه ای که یک ربع قبل با هم حرف میزدیم، نماز میخوندیم، و از همسر مفقودش برایم میگفت... الان به آسمان رفته و فرسنگ ها با ما فاصله دارد.. او ساکن آسمان ها شده و من پابسته خاکم.. روی نساء پارچه ای سفید میکشند و راهی آمبولانس می شود... پشت سر زن و مردی که برانکارد محمد را می برند راه می افتم به سمت در.. علی سر به زیر در حیاط ایستاده.. وقتی متوجه ام میشود پشت سرم راه می افتد.. سحر هم با شانه ای باند پیچی کنارم راه می افتد... به سختی راه می افتم.. هنوز هم از دهنم خون می ریزد.. خودم را از خونه بیرون می کنم و سوار آمبولانسی می شوم که پیکر محمد را داخلش گذاشته اند.. هیچ کس مانعم نمیشود.. همه از حالم خبر دارند.. سرم را لبه ی برانکارد می گذارم و چشم هایم را می بندم تا همه چیز را فراموش کنم.. ولی نفهمیدم کی بی هوش شدم.. *نساء همون فاطمه ست.. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
📕انشای یک دانش آموز، در مورد ”پول حلال” نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی. آقاتقی یک ماست‌بندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد، حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد. دایی من هم کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. دایی‌ام می‌گوید: من ارباب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم! داییم می‌گوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند. پول حرام بی‌برکت است. ولی پدرم یک کارگر است و من فکر می‌کنم پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب می‌خواستم به پدرم بگویم: کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی ! ✓ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 "بدون او" _یعنی همه ی اینا توی کربلا اتفاق افتاد؟ سری تکون دادم و پربغض لب زدم: _همشون.. مو به مو اتفاق افتاد هنوز مونده سری تکون داد و بلند شد: _من میرم پیش عسل... میدونم میخوای تنها باشی چقدر خوب فهمیده بود حالمو لبخندی زدم: _دستت درد نکنه سری تکون داد و رفت نفس عمیقی کشیدم... هنوز بعد از یکسال با این قضیه کنار نیومده بودم همش فکر میکنم اینا یه خوابه خدایا خودت حال دلم و خوب کن.. یا امام زمان(ع) مگه خودت نگفتی پدر مایی... کمکم کن کمک کن آرامش دوباره به قلبم برگرده قرآنی دستم گرفتم و شروع به خوندن کردم آرامش به تمام بدنم تزریق شد.. بعد از زیارت به دنبال سارا و عسل رفتم... توی یکی از صحن ها نشسته و درحال حرف زدند بودند.. نزدیکشون رفتم... متوجه ام شدند و صحبتشون و قطع کردند و به من نگاه کردند کنارشون نشستم: _من مزاحمم که وقتی متوجه ام شدید که اومدم صحبت تون قطع کردید و...اینطوری نگام میکنید؟ سارا خنده ای کرد: _نه... اتفاقا خوب شد اومدی... داشتم به عسل در مورد خاطراتم میگفتن _کجای خاطراتتو؟ _اونجایی که سر و کله جنابعالی پیدا شده بود _صبر کن ببینم.. سر و کله من یا تو؟ _خب معلومه شما خنده ای کردم و سکوت را ترجیح دادم _خلاصه عسل جون... وقتی زهرا و ریحانه را با چادر میدیدم.. با خودم میگفتم«چرا اینا یه تیکه. پارچه مشکی را روی سرشون میندازن... بچه ها زهرا و ریحانه را مسخره میکردن... با خودم میگفتم... چرا خودشون و خوار و ذلیل میکنن» البته مشکل من با حجاب بود... اونقدر با چادر مشکل نداشتم... ولی چون چادر هم جزوی از حجاب بود... باهاش مشکل پیدا کردم چند وقت بعد سرو کله مائده پیدا شد و بهشون پیوست... حالا شده بودند سه نفر... سه نفر که تو دانشگاه اسمشون زبون زد همه بود... بعضی ها مسخره میکردن... بعضی ها میخندیدن... بعضی ها تمجید میکردن... ولی من بیخیال بودم... اصلا برام مهم نبود آقای معظمی که رئیس حراست دانشگاه بود... چند بار بهم تذکر داده بود و گفته بود که دفعه دیگه از دانشگاه اخراج میشم... هرموقع با دوستام از کنارشون رد میشدم زهرا اصلا نگام نمیکرد... بعضی مواقع ریحانه و مائده نگام میکردن... ولی زهرا با خواری و ذلت نگام نمیکرد... مثل بعضی ها که با نگاهشون انگار با پتک میزنن توی سر آدم عسل با دقت گوش میکرد... براش جالب بود چند وقتی گذشت... یه روز توی دفتر با حراست دانشگاه دعوام شد _آقای معظمی... چرا فقط به من گیر میدین... اصلا کی گفته همه باید چادر داشته باشن و حجاب کنن... من اینطوری دوست دارم باشم... به هیچ کس هم ربطی نداره... _خانم باقری... شما دوست ندارین چادر بپوشین... باشه... ولی باید حجابتون را رعایت کنید... این از قوانین دانشگاه وکشوره... حکم برامون اومده که هر کی حدود حجاب و رعایت نکنه با دو تذکر اخراجه... دفتر و پرونده های آقای معظمی را روی زمین پرت کردم... اونموقع خیلی جرئت داشتم _من این حرفا سرم نمیشه...من همینطوری هستم و خواهم بود... من نمیتونم حجاب داشته باشم... اصلا حجاب داشتن یعنی چی؟ فقط املیه... زهرا از پشت سرم گفت: _حجاب املی نیست... حجاب یعنی مروارید در صدف... حجاب یعنی من نمیخوام زیباییم را به غیر از محارمم نشون بدم... حجاب یعنی با ارزش بودن زن...شما با نداشتن حجاب دارید خودتون و بی ارزش میکنن.. حرمت زن و پایین میارید یکم فکر کنید... یا علی تا خواستم جوابش و بدم.... رفت اخ اخ... اونروزا انقدر از دست زهرا کفری بودم که نگو...راستش با اینکه خیلی از زهرا کفری بودم ولی حرفاش ذهنم و مشغول کرد... درست میگفت... ولی من لجباز بودم همش میخواستم اعصابش و خورد کنم .. یکبار توی کلاس وقتی استاد صدام زد تا خلاصه ی درس وتوضیح بدم... گفتم: _استاد چرا همش از ما میپرسین... از اونایی بپرسین که مروارید در صدفن... با این حرفم تمام بچه ها زدند زیر خنده... البته اونایی که شبیه خودم بودند یکسری از دخترا که شبیه زهرا بودند... سکوت کرده بودند و یکسری از پسرا هم سر به زیر شده بودند زهرا با این حرفم بلند شد: _اولم اینکه من حتما خیلی ارزشمندم که مروارید خطابم میکنید... حجاب صدف منه... استاد من بیام توضیح بدم؟ و بلند شد و رفت کل خلاصه درس و توضیح داد همه هاج واج مونده بودند.. مبحواستم حرص زهرا را در بیاریم... بدتر ضایع شدم یادته زهرا؟! با یاد آوری اون روزا و زبون درازی سارا، لبخندی زدم: _اره یادمه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 روزی عقربی یکی از دوستان امیرالمومنین عليه السلام را نیش زد و سریعا نزد امیرالمومنین عليه السلام  آمد. 🍃 حضرت به او فرمود: بر اثر این نیش نمی میری برو. 🍃 او رفت و پس از مدتی آمد و عرض کرد: یا امیرالمومنین بر اثر آن نیش عقرب 🍃 دو ماه زجر کشیدم حضرت به او فرمود: میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟ 🍃 عرض کرد خیر حضرت فرمودند: چون یک بار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این نیش عقرب به خاطر آن است. ✨نیش و کنایه زدن به محبین و موالیان حضرات معصومین(علیهم السلام) اینقدر مهم و حساس است. دفاع نکردن از سلمان این عقوبت را داشت.✨ 📚 مستدرک الوسایل ج۱۲ ص۳۳۶ اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سلام علی آل یس سلام پدر مهربانم با هر نفسے سلام ڪردن عشق است آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است اسم قشنگت بہ میان چون آید از روے ادب قیام ڪردن عشق است سلام بر قطب عالم امڪان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 خب دیگه بقیه اش را هم انشالله بعدا برات تعریف میکنم عسل لبخندی زد بعد از خداحافظی با سارا، با عسل به طرف خونه راه افتادیم ..... بعد از ناهار، مامان زنگ زد و احوالم و پرسید... وگفت کی میام... که من جواب دادم فردا عصر توی اتاق عاطفه نشسته بودم ودر حال درس خوندن بودم... عاطفه هم در حال کتاب خواندن بود _میگم زهرا... عصر میای بریم پارک؟ هم دلم میخواست عصر تنهایی برم حرم.... و هم دلم نمیومد دلش و بشکونم سکوتم را که دید... ناراحت شد.. فکر کرد که دوست ندارم بیام _عاطفه!! بهم نگاه کرد: _میخواستم عصر برم حرم... به تنهایی نیاز دارم... من اصلا بخاطر همین پاشدم تنهایی اومدم... ولی خب من یکساعت میرم حرم بعدش میام که باهام بریم پارک!! لبخندی زد: _باشه سعی کردم ذهنش و به جای دیگه ای پرت کنم: _ببینم داری به چی فکر میکنی؟ راستش ذهنم یکم مشغوله _مشغول چی؟ _ یه همسایه ای تازه اومده توی محلمون یه پسر داره که اصلا نگاه پاکی نداره! چند باری هم که عسل رفته خونشون و فیلم هایی که دیده بود تعریف میکرد یه دختری هم سن و سال عسل داره متوجه شدم فیلم های ماهواره ای خیلی میبینه و همه رو برا عسل تعریف میکنه. درسته ما خیلی با عسل تو خونه حرف میزنیم ولی هنوز بچه ست، نمیتونه خوب و بد رو کامل تشخیص بده! خدا نگذره اونایی رو که پای ماهواره رو به زندگیا باز کردن، اون ضربه ای که ماهواره به بنیان خانواده های ایرانی زد چیز دیگه ای نزد، _اره درست میگی متاسفانه خانواده ها خبر ندارن که با این کارشون تیشه به ریشه ی فطرت بچه هاشون میزنن. استاد رجبی درباره فیلم های ماهواره ای خیلی باهامون حرف زد به قول یکی از بچه ها می گفت اگه ماهواره از یه پنجره بیاد تو قران از پنجره دیگه میره بیرون، یعنی اینقدر مخربه! - درسته، یکی از دوستام، که توی دبیرستان با هم بودبم ازدواج کرده بود رابطه ش با شوهرش خیلی خوب بود... خیلی زندگی خوبی داشتن، یادمه یه روز گفت رفتم ماهواره گرفتم من خیلی ناراحت شدم تموم سعیم رو‌کردم که منصرفش کنم اما یه اخلاق بدی که داشت یه دنده و لجباز بود بعد از یه سال دیدم خیلی ناراحت و پکره! علتش رو پرسیدم گفت شوهرش بهش خیانت کرده. _خب بهش میگفتی علت اصرارت برای نخریدن ماهواره همین بوده _خودش متوجه اشتباهش شده بود. به خاطر همین نخواستم سرزنشش کنم و بیشتر از این نمک رو زخمش بپاشم. - بعدش چیکار کرد، رابطه شون خوب شد؟ - نه بابا طلاقشو از شوهرش گرفت و رفت... میدونی زهرا دین ما تکمیله و برای هر حرفی که زده علتی داره! اهل بیت هم از عقوبات گناها خبر دارن که به ما هشدار دادن! وقتی دین میگه خانم محترم حجابت رو رعایت کن، همین جمله سودش به خانم میرسه که از چشم های ناپاک و قلبهای مریض دور میشه هم اینکه زندگیای دیگه به فساد کشیده نمیشه! وقتی باهاشون حرف میزنیم، جواب خیلیاشون اینه که زندگی خودمه دوست دارم و به کسی مربوط نیست، در حالی که اشتباه محضه! وقتی یه مردی بیرون میاد و این خانم رو با هزار قلم ارایش و تیپ های فجیع میبینه احتمالش هست هم نسبت به خانم خودش کم کم سرد بشه هم به گناه بیفته! یا برعکس من خیلی تو کتابا خوندم که اون دنیا بعضیا وقتی نامه ی عملشون رو میبینن تعجب میکنن از گناههایی که براشون نوشته شده، ولی خبر ندارن اینا همون گناهاییه که ما فکر می کردن به خودشون مربوطه ولی میبینن نه! هزار نفرو با همین کاراشون به گناه انداختن و تو تمام اون گناها شریک شدن. _اره... ببینم تو این همه اطلاعاتو از کجا اوردی؟ _خب معلومه... مطالعه میکنم _آفرین عصر حاضر شدم و بعد از خداحافظی تنهایی راهی حرم شدم... دلم گرفته بود... شب جمعه بود... دلم برای بابام تنگ شده... بابایی که هزار و عندی ساله نیستش... اگه برسم بعد از نماز حتما دعای کمیل و بخونم وقتی رسیدم بعد از بازرسی، داخل صحن شدم... سلام کردم و زیارت نامه ای خوندم.. داخل حرم رفتم و روی یکی از فرش ها نشستم... دلم برای محمد تنگ شده بود... برای عصبانیتش... برای اخمش... برای مهربونی هاش.. برای حرف زدنش چشمام و بستم و انگار دوباره برگشتم به خاطرات با او 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 "با او" دست مردانه ای دستانم را نوازش میکنم... هر دم و بازدمم مساوی با دردی طاقت فرساس... از بوی تلخ عطرش، متوجه میشوم که کیست... کمیل است اولین تصویری که میبینم.. تصویر دیواری سفید و نم زده است... و بعد ساعتی که روی دیوار است... ده و نیم چند ساعت بیهوش بودم... حرکت انگشتان روی دستم متوقف میشود و صورت کمیل را مقابل خودم میبینم... وقتی صورتش را مقابل چشمانم دیدم خداراشکر کردم که هنوز دو برادر دیگر دارم... بی برادر نشده ام.. مثل حضرت زینب(س) دلم میخواست الان یکی روضه حضرت زینب را بالاس سر قتلگاه برام بخونه... دلم میخواست گریه کنم تا سبک شم _زهرا... آبجی... صدای منو میشنوی؟ میشنوم ولی نمیتوانم جواب دهم.. صورتش را نزدیک تر می اورد: _زهرا... حالت خوبه؟ اروم سرم را تکان میدهم... نفسش را اروم بیرون میدهد... نگاهی به اطرافم می اندازم... اینجا باید بیمارستان باشد.. یک سرم به دستم وصل است... اما همان لباس ها هنوز تنم است.. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم... مچ دستم را آتل بسته اند... از پنجره بیرون را میبینم... هوا روشن است نگاهی به کمیل می اندازم... برادرم آشفته است و این نشان از فهمیدن ماجراست اروم و با صدایی ضعیف می گویم: _اینجا چیکار میکنی کمیل؟ _خودت اینجا چیکار میکنی؟ لبم را می گزم و می گویم: _محمد... کجاست؟ سرش را پایین می اندازد و با غمی که در صدایش پیداست، می گوید: _امروز منتقلش می کنن ایران... ولی قبلش میخوان ببرنشون حرم قطره ای اشکی از چشمانم سقوط می کند... کمیل روی صندلی مینشندو دستانم را می گیرد: _بعد از اینکه اون اتفاق افتاد... بهم زنگ زدن که خودتو برسونین عراق... کارشناس پرونده همه چیز و برام توضیح داد _مامان وبابا هم فهمیدن؟ اهی کشید: _نه فقط من میدونم... ولی دیر یا زود می فهمن _شمارتو از کجا پیدا کردنن؟ _بهت میگم... الا حرفش را قطع می کنم: _وایسا... نکنه تو هم مثل محمد.. و بعد ادامه حرفم را می خورم... نکنه کمیل هم مثل محمد یه مامور امنیته متوجه منظورم میشود و سر به زیر سری تکان میدهد.. خدای من... _تو چرا بهم نگفتی؟ _الان که گفتم _الان چون من پرسیدم تو گفتی... وگرنه قرار نبود بهم بگی درد معده ام شروع شد و انگار هزار سوزن در معده ام فرو کرده اند کلافه سری تکان دادم: من نمیدونم چرا برادرام با من رو راست نیستن... حرفی نزد سکوت را ترجیح داد بغضم را قورت میدهم: _کمیل؟ _جانم! می خواهم بگویم درد معده ام جان به لبم کرده... ولی تقاضای دارویش را میکنم: _میخوام یه بار دیگه برم حرم..... _الان نمی شه زهرا جان... وقتی خواستن محمد و ببرن حرم با هم میریم آهی از درد می کشم کمیل که می بیند صورتم از درد منقبض شده، میپرسد: _درد داری؟ سعی میکنم درد معده را به روی خودم نیاورم و می گویم: _نه بخاطر کوفتگیه بعد از یکساعت با کمک کمیل از روی تخت بلند می شوم و سوار یک ون می شویم.. داخل ون، پیکر محمد و نساء را می بینم.. اشکی از چشمانم سقوط میکند... کیفم را که روی صندلی کناری ست، برمی دارم... داخلش را می گردم تا ببینم تمام وسایلم هست یا نه! گوشی ام را پیدا نمیکنم... نگاهی به کمیل می کنم... متوجه میشود که میخواهم حرف بزنم... سرش را اروم نزدیکم می اورد _گوشی ام نیست! _نگران نباش... بخاطر امنیت گوشی ت یه مدت پیششون می مونه.. خون محمد و نساء روی چادر و لباس هایم خشکیده و دلم را آتش میزند... وقتی به بین الحرمین حرم می رسیم... با احتیاط پیاده می شوم.... در صف نماز ایستاده ام... گردن می کشم که ببینم جلو چه خبر است.... هوای کربلا بارانی است و هر ثانیه منتظر امدن باراش باران هستیم... انگار آسمان هم از رفتن محمد و نساء دلش گرفته... چگونه این خبر را به پدر و مادر بگویم؟! مردی باعبای قهوه ای و شال سبز پیش نماز شده.. و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخواند.. روی تابوت ها اسم محمد و نساء را نوشته اند... ولی گمنام.. انگار نباید کسی بفهمد هویت این دو را نماز را شروع می‌کنند و بعد تابوت ها را به حرم امام حسین علیه السلام میبرند دنبالش می دوم، اما تا من برسم در حرم را بسته اند... هرچه اصرار می کنم که اجازه بدهید برویم داخل من خواهرش هستم اجازه نمی‌دهند 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🔴 اینجوری از امام زمان دور میشیم️ 🔵 شیخ عباس قمی می‌گوید یک مرتبه یک بنده خدای مؤمنی بود که من را به منزلش دعوت کرد، از باب این‌که دعوت او را رد نکنم، به خانه‌ی آن‌ها رفتم. خیلی نمی‌دانستم درآمد و حقوق او چیست و از کجاست. غذایی خوردم و بعدها فهمیدم که او یک جاهایی در معامله رعایت حلال و حرام را نمی‌کند. 🔺 بعد از این‌که از خانه‌ی آن شخص آمدم، تا چهل شب شب‌ها برای سحر بیدار نمی‌شدم یا اگر بلند می‌شدم حال نماز شب نداشتم. تاچهل شب وضع من این طور بود. 🌕 رعایت نکردن حلال و حرام الهی توفیقات رو از انسان سلب می‌کنه و ما رو از امام زمانمون دور میکنه. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 داخل ون نشسته ایم و قرار است به فرودگاه برویم... با یادآوری اتفاقات یاد علی می‌افتم و از کمیل می پرسم: علی... علی کجاست؟ _ نگران نباش علی بعد از دیدن محمد فشارش افتاده بود بردنش بیمارستان...یه سرم بهش زدن.. الان تو فرودگاه بغداد منتظر ماست خداراشکری گفتم و زمزمه کردم: _دیگه نمیخوام برادرم رو از دست دادم.... دیگه نمیخوام به کمیل اصرار کردم که بگذارد برای آخرین بار حرم را از دور ببینم... دیگر معلوم نبود کی طلبیده بشوم و بیایم حس میکنم تا چند سال دیگه طلبیده نمی شوم.. در یک جز خیابان‌های منتهی به حرم توقف کردیم... شلوغ است..تنها گنبد آقا را می توانم ببینم... چشمانم را پر می کند و چشمانم تار میشود با عجله اشکهایم را پاک می کنم که گنید را ببینم... دوست ندارم حتی یه ثانیه هم از اینجا دل بکنم. حالا میفهمم که انسان نمیتواند از این بهشت دل بکند.. در این چند ساعت که رسیده بودیم کربلا، به اندازه چند صد سال وابسته شدم.. قلبم تیر می کشد... درست سمت چپ قفسه ی سینه ام.. دوست دارم زمان همینجا متوقف شود... با محمد امدم و با پیکر محمد برگشتم.. انگار محمد و نسا کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان میدهند حس می کنم روح محمد همونجا در کربلا مانده است... خوش به حالشان آنها برای همیشه مقیم کربلا شده اند... ماشین حرکت می‌کند و من من دلم را، روحم را و مهمتر روح محمد را در کربلا جا گذاشته ام.. غیر از ماشینی که ما در آن سوار شده ایم دو ماه دیگر جلویمان حرکت میکنند که می دانم بی ارتباط به ما نیستند حتماً نسترن در یکی از ماشین هاست.. در جاده کربلا به بغدادیم و قرار است از طریق فرودگاه بغداد به وطن خودم بروم... آقا سجاد با اجازه ای کمیل رو به رویم می نشیند و سر به زیر من من کنان می گوید: _ بابت اتفاقی که برای محمد افتاد خیلی متاسفم شاید اگه ما آنجا بودیم برادرتون الان زنده بود ولی خب بازم الان هم زنده است زنده تر از همیشه.. نفسم را عمیق بیرون می دهم: _ نه تقصیر شما نبود... قسمت بوده که برادرم شهید بشه... وقتی خدا بخواد چیزی سد راهش نمیشه _بله درست میگین باز هم شرمنده نگاهم را از شیشه ون به بیرون می دوزم... اشکی از چشمانم سرازیر میشود... دوست ندارم کسی گریه کردنم را ببیند چادرم را روی صورتم کشیده ام حالم خوش نیست... معده ام درد میکنه و حالتی شبیه تهوع گرفته ام... استرس دارم که چگونه خبر را به مادر بدهم مادری که محمد را خیلی دوست داشت!! وقتی به فرودگاه میرسیم... پیاده میشویم... علی را میبینم و خیالم راحت می شود.. نزدیکش می روم...رنگش پریده...علی کل همیشه سر به سرم میذاشت و خندان بود الان گرفته و ناراحت بود.. با صدای ضعیفی گفتم: _علی حالت خوبه؟ _خوبم زهرا... بریم مراحل عادی خروج از کشور را طی نمی کنیم و حتی وارد سالن انتظار نمی شویم کمی آن سوتر از در اصلی فرودگاه، در بزرگی را برای ماشین ها باز می کنند و وارد محوطه می شویم بدون طی تشریفات معمولی و فقط با یک بازرسی ساده، با کمک علی و کمیل از پله های هواپیما بالا می روم... همانجا خداراشکر کردم که دو تن از محرمانم کنارم هستند و مواظب.. دارم از خانه پدری دور میشوم بغض گلویم را می‌فشارد دیگر معلوم نیست کی به دیدار پدرم بیایم... اصلاً عمری دارم که دوباره به این خاک بیایم.. کاش تا ابد همینجا می‌ماندم مثل محمد مثل نسا تا ابد همین جا هستند... روی پله آخر که وارد هواپیما می شویم، می ایستم ونگاهی به پشت سرم می اندازم... همه را در ذهنم میسپارم و هوای بغداد را با جان و دل با یک نفس عمیق به شش هایم می فرستم.. روی دو ردیف صندلی ها پیکر نساءو محمد را گذاشته‌اند... و پرچم کشورم را روی تابوت ها کشیده اند.. کنارشون می ایستم.. آرام جوری که کسی نشنود رو به کمیل گویم: _ میشه من کنارشون بشینم؟ نگاه کمیل پر از اشک میشود... میدانستم چقدر محمد را دوست دارد از آقا سجاد می پرسد: _ میشه بشینه کنار تابوت شهدا؟ اقا سجاد که حالم را می بیند... جواب مثبت می دهد... 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
✍یکی از ارادتمندان شیخ میگوید: شبی خوابی مهیج و شهوانی دیدم که در روز هم ذهنم را به خود مشغول کرده بود،صبح خدمت شیخ رسیدم، تا مرا دید سرش را پایین انداخت. فهمیدم خبری هست مدتی نشستم. شیخ سرش پایین بود و به کار خیاطی مشغول. آنگاه عرض کردم: مطلبی هست؟ فرمود :((چه کار کردی که قیافه ات قیافه زن شده)) عرض کردم :زن زیبایی را در خواب دیدم و داستانش در ذهن من مانده. 🔆فرمود: همان است، استغفار کن. 📚کتاب کیمیای محبت ص163 داستان خلاصه شد. 🕌
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 روی ردیف کنار تابوت ها می نشینم و دورو برم را نگاه میکنم... ردیف آخر هواپیما زنی با چشم بند و دست بند نشسته و زیر لب چیزی می گوید... بنظرم نسترن است.. کنارش سحر نشسته.. و آقا سجاد هم کنارشان.. کمیل کنارم می نشیند.. این پرواز مسافر زیادی ندارد... معده ام خیلی درد میکند... ولی نمیخواهم کسی متوجه شد... با دستم ارام معده ام را ماساژ میدهم... اصلا انگار من به این درد عادت کرده ام... این درد هر چه باشد، از غم از دست دادن محمد و نساء بهتر است.. به تابوت ها نگاهی می اندازم... پرچم ایران را رویشان کشیده اند و با ماژیک نوشته اند: _برادر شهید بمب گذاری کربلا روی تابوت نساء هم همین را نوشته اند... یعنی چی؟.. چرا بمب گذاری... اخه محمد و نساء در بمب گذاری شهید نشده اند!! چرا اسمشان را روی تابوت ننوشته اند؟! شاید تابوت شهید دیگری ست! به کمیل نگاه میکنم: _این تابوت محمد و نساء نیست.. کمیل لبخند تلخی می زند و می گوید: _چرا خودشونن... ولی به این اسم می برنشون.. بعد از شهادت هم گمنامن یعنی نباید کسی بفهمد که نساء برای دفاع و مواظبت از من ناچیز خودرا سپر من کرده و شهید شده است؟ نساء شهادت را میخواست... ولی گمنام چرا؟ روی تابوتشان فقط یک شماره سه رقمی نوشته اند... یعنی محمد و نساء را با همین سماره سه رفمی می شناسند؟ با دست های لرزون، دستی به تابوت محمد می کشم... حس خوب و غریبی در وجودم احساس میکنم... هیچوقت تابحال نشده بود که به تابوت شهیدی دست بزنم و فقط ان را از دور دیدم... و الان اولین بار است که به تابوت شهید دست میزنم و ان را نوازش میکنم... بغضم میشکند و ارام زیر لب می خوانم: _سلام عزیز برادرم... سلام یل دلاورم.. اشک چشمانم را تر کرده... دوست دارم تابوت را باز کنند و برای اخرین بار برادرم را ببینم ان موقع که دیدمش بدنش هنوز گرم بود.. دلم میخواست در گوشش بگویم خیالت راحت... بالاخره رفقات گرفتنشون... اما لال شدم... وقتی دست به تابوتش زدم لال شدم.. کمیل آرام کنار گوشم می گوید: _بچه ها براشون کفن گرفتن و به ضریح متبرک کردن... من در این فکرم که محمد نه ایرانی بود و نه اهل کربلا.. محمد آسمانی بود و هست... مرز برای ادمهایی مثل محمد وجود ندارد.. مرز ها برای زمبنی ها و خاکی هاست.. کسی که در اسمان باشد... در قید و بند مرز ها نیست... برایش فرقی ندارد کجا باشد.. هر جا که باشد انجارا به میدان جهادش تبدیل میکند.. یه جمله اش همیشه توی ذهنمه: «مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست..» بنظرم بخاطر همین بود که از دست نسترن شهید شد... نتوانست روی نسترن دست بلند کند.. یکبار که به خانه ی خانم جون رفته بودیم... از روی تاب به زمین افتادم... شاید ۷سالم بود... تاب پشتی نداشت... از پشت برگشتم و افتادم روی کاشی های حیاط... جیغم به هوا رفت... خیلی کوچک بودم و دردم گرفته بود... محمد که در خانه بود با صدای جیغم بیرون اومد بیچاره برقش گرفته بود انگار... مامان و صدا زد و خودش به طرفم اومد... مامان بلندم کرد و به داخل اتاق برد... یکی یدانه اش بودم و رویم خیلی حساس بود.نگران بود و پشت سر هم نوازشم می کرد و قربون صدقه ام می رفت... همانطور که مامان مرا می بوسید... محمد یه تکه یخ اورد و روی پیشانی ام گذاشت تا ورم نکند... نگرانم بود دوست داشتم شبیه ان موقع کنارم بود الان اورا کم دارم... بیشتر از همیشه باید باشد... هست ولی با بدن تیر خوردخ و خونی 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🍃کار خوبه امام رضا درست کنه... عبداللّه بن ابراهیم غفاری: تنگ دست بودم و روزگارم به سختی می‌گذشت. یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریاء حرکت کردم تا امام رضا علیه السلام را ببینم. می خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند. زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه‌ای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیه السلام، اشاره کردند که گوشه سجاده‌ای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته‌ای هم کنار پول‌ها قرار داشت. یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم خرجی خانواده‌ات است». 📚 المناقب، ج۴، ص۳۳۷ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
چهار عمل مختصر و مفید حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمودند: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بر من وارد شد در وقتی که رختخواب خود را پهن کرده بودم و میخواستم بخوابم. فرمود: ای فاطمه! مخواب مگر چهار عمل به جا آوری. ١. ختم قرآن کنی. ۲. پیغمبران را شفیع خود قرار دهی. ٣. مؤمنین را از خود، خشنود گردانی. ۴. حج عمره انجام دهی. این را فرمود و داخل نماز شد. من توقف کردم تانماز خود را تمام کرد. آنگاه گفتم: یا رسول الله! به چهار چیز امر فرمودی که من قدرت آن را ندارم در این وقت (كم) انجام دهم. آن حضرت تبسم کرد و فرمود: ١. هرگاه سوره ی توحید را سه مرتبه بخوانی گویا ختم قرآن کرده ای. ۲. هرگاه صلوات بر من و پیامبران قبل از من بفرستی، ماشفیعان تو در روز قیامت خواهیم بود. ٣. هرگاه استغفار برای مؤمنین کنی، پس تمامی ایشان از تو خشنود شوند. ۴. هرگاه بگویی: «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» پس حج عمره کرده ای. 📚خلاصه اذکار ـ مفاتیح الجنان ص961