eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 به خانه که رسیدیم، مادر از میوه‌های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه‌های شیطنت‌آمیز عبدالله با گفتن «کار خوبی کردی مادر جون!» از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: «حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره‌ات زیر بار خرج و مخارجت می‌شکنه!» که به جای من، مادر پاسخش را داد: «مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!» عبدالله تن خسته‌اش را روی مبل رها کرد و پرسید: «حالا دعوتشون کردی مامان؟» مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده می‌شد، جواب داد: «آره، رفتم. ولی هرچی می‌گفتم قبول نمی‌کردن. می‌گفتن مزاحم نمی‌شیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد.» گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنه‌ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی می‌داد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده‌های زیبا و چشم‌نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود. نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه‌های طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک می‌شد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به درِ اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس می‌کردم. مرد قد بلند و چهار شانه‌ای که «عمو جواد» صدایش می‌کرد، شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم می‌گرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفی‌اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: «خوش به حال مجید که صاحب خونه‌ی خوبی مثل شما داره!» پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: «خوبی از خودشه!» سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: «ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس می‌گیره، فقط از خوبی و مهمون‌نوازی شما میگه!» که مادر هم خندید و گفت: «آقا مجید مثل پسرم می‌مونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف می‌کنه!» چند دقیقه‌ای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آکنده از عطر گل‌های نرگس شده بود، همه‌ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمی‌تر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من می‌گفت و مرتب تشکر می‌کرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی‌آمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش می‌خواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانواده‌‌ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی¬آنکه ذره¬ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند! http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با یک روز تاخیر مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا همه سر خاک منتظر بودن چشمم که به قبر افتاد یاد آخرین شب افتادم و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم لعن آخرش مونده بود با اون سر و وضع خاکی و داغون پریدم توی قبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّی و ... پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون که دایی محمد جلوش رو گرفت لعن تموم شد رفتم سجده - اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰی مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰی عَظیمِ رَزِیَّتی ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ... صورت خیس از اشک از سجده بلند شدم می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر دستم رو گرفت و به دایی محسن اشاره کرد مادر رو بده ... با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر دستش رو گذاشت روی شونه ام من میگم تو تکرار کن تلقین بخون یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد بچه است دفن میت شوخی بردار نیست و دایی خیلی محکم گفت ... بچه نیست لحنش هم کامل و صحیحه و با محبت توی چشم هام نگاه کرد میگم تو تکرار کن فقط صورتت رو پاک کن اشک روی میت نریزه ... حال و روزم خیلی خراب بود دیگه خودم هم متوجه نمی شدم راه می رفتم از چشمم اشک می اومد خرما و حلوا تعارف می کردم از چشمم اشک می ریخت از خواب بلند می شدم بالشتم خیس از اشک بود همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن و نگران من بودن... این آخر سر کور میشه یه کاریش کنید آروم بشه همه نگران من بودن ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد این روزهای آخر هم که کلا به جای مهران نارنجی صدام می کرد البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ... هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت با دلداری با نصیحت با اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد بعد از چند ساعت تلاش بالاخره خوابم برد خرابه ای بود سوت و کور بانوی قد خمیده ای کنار دیوار نشسته داشت نماز می خوند نماز که به آخر رسید آرام و با وقار سرش رو بالا آورد آیا مصیبتی که بر شما وارد شدبزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟از خواب پریدم بدنم یخ کرده بود صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود نفسم بند اومده بود هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ... هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی به کربلا زد حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه اون خواب و اون کلمات و صحبت های سخنران ... باز هم گریه ام گرفت اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود از شرم بود شرم از روی خدا شرم از ام المصائب و سرورم زینب من ... 7 شب نماز شبم ترک شده بود در حالی که هیچ کس عزیز من رو مقابل چشمانم تکه تکه نکرده بود .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍بعد از این همه صبوری رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت ممکن. تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت. نمی دانست خوشحال باشد که خانواده دار بودنش‌ به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بی موقع. خودش‌ را روی‌ مبل پرت کرد، بغضش ترکید و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هق هق افتاد... ترانه لیوان آبی روی میز گذاشت و با جدیت گفت: _بلند شو خودت رو جمع کن. نمی فهمم این مرد همیشه اخمو و یخ چی داره که اینطوری براش بال بال می زنی؟ خواهر بیچاره من، تو هیچ چیزی‌از زندگیت نفهمیدی، هیچ مهر و عاطفه ای نصیبت نشده، شوهر‌ بی چشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری را نمی فهمه، چیه چرا چپکی نگاه می کنی؟ دروغ میگم؟ آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بخاطر شوهرش از طلا و پس‌انداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره، تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه! سرم داره سوت می کشه... فعلنم هنوز تو شوکم! حالا خدا کنه بچت به طایفه ی خودمون بره وگرنه بدبختیم! الهی فداش بشم من... اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، منم لباسامو عوض بکنم. چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و انگشت اشاره اش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد: _بخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه تو سری خور بمونی‌و برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی! اصلا باید از روی جنازه ی من رد بشی. انقدر اینجا می مونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت. تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما. یادته خانوم جان همیشه چی می گفت؟ که زن مثل ریحانه ست؛ حدیثش رو می خوند اصلا! که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه. پاشو یه نگاه به خودت بنداز شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانه ست! هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید دیگر. کاش زری خانم بود... تمام شب را دنده به دنده شد و چشم روی هم نگذاشت. یعنی ارشیا تنها بود؟ او که نمی توانست حتی از جایش بلند شود! غذا خورده بود؟ قرص هایش را چطور؟ دو روز دیگر وقت دکتر داشت. تنهایی که از پس خودش بر نمی آمد. تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت می گذشت اما نه اندازه ی آن شب که اینهمه بی خبر بود. صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت، اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه می گرفت و تقریبا به زور در دهانش‌می گذاشت. اصلا زورگویی از خصلت های خواهرش بود. دلشوره دست از سرش بر نمی داشت و کلافه شده بود. به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت: _کجا؟ _بریم بیرون یه دور بزنیم _با نوید؟ _نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو _حوصله ندارم، دلم شور می زنه _بیخود! دلواپس نباش، ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه، شما برو لباس بپوش تا بریم بازار _عزیزم تو برو، من واقعا الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم _به جهنم، فقط به فکر ارشیا جونت باش که برات حتی تره هم خرد نمی کنه، خواهر می خوای چیکار؟ در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست. واقعا هم زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا! تا کی می خواست همینجور ادامه دهد؟ نفس پر دردی کشید و تکیه اش را از دیوار برداشت. _میرم آماده بشم برق شادی در چشم های ترانه درخشید و لبخند دندان نمایی زد. چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟ که با مترو و در بین جمعیتِ آدم ها جایی نرفته بود؟ که از مغازه های معمولی خریدهای ارزان قیمت نکرده بود؟ که این همه جنس های ریز و درشت گلدار دوست داشتنی نخریده بود؟ چقدر سر خرید شال و پانچو و جوراب های بافتنی، ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید. ارشیا که اینطوری نبود، معمولا علاوه بر حساب کردن مبلغ اجناس، پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان می گذاشت... ترانه اما معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمی چسبد! از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود. چون هیچ وقت چادر مشکی طرحدار نداشت... همین که به خانه رسیدند، ترانه مجبورش کرد تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریده اند امتحان کند. به چشم های عسلی رنگش نگاه کرد، شفاف بودند هنوز. داشت پا به سی سالگی می گذاشت، اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان می داد. یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد... هنوز جوان بود و جذاب... از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد، چقدر حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنس های این چنینی... برگشته بود انگار به سال های قبل، آن وقت ها که همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت. و اولین خرید دونفره شان... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: فایل شماره 1 فايل رو پاک کردم ... و گوشي کريس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هيچ چيزي يا سرنخي توش نبود ... و اون شماره هاي اعتباري هم که چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عين قبل، همه شون خاموش بود ... تماس هاي پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هيچ کدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ... گوشي رو گذاشتم روي ميز ... و چند لحظه بهش خيره شدم ... اما حسي آرامم نمي گذاشت ... دوباره برش داشتم و براي بار دوم، دقيق تر همه اش رو زير و رو کردم ... باز هم هيچي نبود ... قبل از اينکه قطعا گوشي رو براي بايگاني پرونده بفرستم ... تصميم گرفتم فايل هاي صوتي رو باز کنم ... هدست رو از سيستم جدا کردم و وصل کردم بهش ... و اولين فايل رو اجرا کردم ... صداي عجيبي ... فضاي بين گوشي هاي هدست رو پر کرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چيز از حرکت ايستاد ... همه چيز ... حتي شماره نفس هاي من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر مي شد ... با سرعتي که انگار ... داشت با فشار سختي دنده هام رو می شکست و از ميان سينه ام خارج مي شد ... حس مي کردم از اون زمان و مکان کنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... ديوارها ... و هيچ چيز وجود نداشت ... اوبران که به اتاق برگشت ... صورتم خيس از اشک بود و به سختي نفس مي کشيدم ... و من ... مفهوم هيچ يک از اون کلمات رو نمي فهميدم ... با وحشت به سمتم دويد و گوشي رو از روي گوشم برداشت ... دکمه هاي بالاي پيراهنم رو باز کرد و چند ضربه به شونه ام ... پشت سر هم مي گفت ... - نفس بکش ... نفس بکش ... اما قدرتي براي اين کار نداشتم ... سريع زير بغلم رو گرفت و برد توي دستشويي ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشيد ... بالاخره نفس عميقي از ميان سينه ام بلند شد ... مثل آدمي که در حال خفه شدن ... بار سنگيني از روي وجودش برداشته باشن ... نفس هاي عميق و سرفه هاي پي در پي ... لويد با وحشت بهم نگاه مي کرد ... - حالت خوبه توماس؟ ... خوبي؟ ... دستم رو خيس کردم و کشيدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سوالش رو تاييد کردم ... نفس مي کشيدم ... اما حالتي که در درونم بود ... عجيب تر از چيزي بود که قابل تصور باشه . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞 "مدامم مست مے دارد نسیم جعد گیسویت خرابم میڪند هر دم فریب چشم جادویت پس از چندین شڪیبایے شبے یارب توان دیدن ڪه شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم ڪه جان را نسخه اے باشد ز لوح خال هندویت تو گر خواهے ڪه جاویدان جهان یڪسر بیارائی صبا را گو ڪه بردارد زمانے برقع از رویت دگر رسم فنا خواهے ڪه از عالم براندازی بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت من و باد صبا مسڪین دو سر گردان بے حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوے گیسویت ز هے همت ڪه حافظ راست از دینے و از عقبی نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر ڪویت" حورا به روبرویش خیره شد و لبخندے زد. _خب حالا معنیش چے میشه خاله؟ حورا با لبخند خواند:انسانی صبور و با حوصله هستے و براے رسیدن به مقصود آهسته و پیوسته پیش مے روے و این یڪے از بهترین محاسن توست. گرچه همت والاے تو شایسته تحسین است اما بدان وقتے مسیر حرڪت به سوے هدف را مشخص ڪردے باید از انجام ڪارهاے بے حاصل ڪه تنها وقت را تلف مے ڪند بپرهیزے و به واجبات بپردازی. _خب دیگه جوابتم گفت این فاله. _ممنون عزیزم. من باید برم ڪارے نداری؟ پسرڪ خندید و آدامس ڪوچڪے به دست حورا داد. _اینم مال شما خاله جون. حورا پول فال را حساب ڪرد و با خداحافظے از پسرک دور شد. نویسنده زهرا بانو 💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد ! اشکامو با آستینم پاک‌کردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم . یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده. گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن. با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه. دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد ! سید مرتضی رو صدا زدم . خودم رفتم کنار . فرمانده هم نشسته بود یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد . هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید خیلی گشتیم ۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !! فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم . قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA. شهدا منتقل شدن معراج از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش! بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه. من و محسن موندیم و شهدا. منتظر جواب DNA شدیم ‌. انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم خیلیا التماس دعا گفتن . اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید . از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .‌ با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم‌. از لرزش صداش فهمیدم‌که اونم گریش گرفته ‌. محسن از جاش بلند شد و +حاجی من برم یه چیزی بگیرم‌بخوریم میمیریم الان . سرمو تکون دادمو _باشه برو نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم . دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. از هیجان قلبم داشت کنده میشد. از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم . شبو پیش شهدا موندیم . خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!! و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن . تلفنم زنگ خورد بعد چند ثانیه جواب دادم ____ اشک ازچشام‌جاری شد. بین این همه شهید هیچ‌کدوم نه نامی نه نشونی. خانواده هاشون چی.. تلفن و قطع کردم زنگ‌زدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن . سریع خودشو رسوند به من . بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن. ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران _ فاطمه: فردا عقد ریحانه بود ‌ خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم ‌. تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام . چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم . ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم . چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود . هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت. چه قلم گیرایی داشت . تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم مثلا حجاب یا مثلا ازدواج . حس میکردم پر بیراهم نمیگه . ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- ولــی منظــورم پیگیــري اخبــار اقتصــادي، سیاســی، ورزشــی و بــالا بــردن اطلاعــات عمــومی نیســت. زنـدگی فقـط کـار کــردن و پـول درآوردن، مهمـونی دادن، گــردش رفــتن، تحصـیل کــردن در مــدارج عالی علمی، و چنـد صـباح بعـد هـم اجلـت اومـدن و مـردن، نیسـت ! پـس اینکـه مـیگـن انسـان اشـرف مخلوقاتـه یعنـی چـی؟ اگـه قـرار بـود مـا این قـدر بـه درد نخـور باشـیم پـس چـرا خـدا بـه ملائکـه اش دســتور ســجده داد؟ آمیــزش و تولیــد مثــل و خــوردن و خوابیـدن کــار حیووناســت. آدمــایی کــه اینجوري زندگی را مـیبیـنن هـیچ فرقـی بـا حیوون نـدارن ! اینـا اصـلاً فکرشـون رو بـه کـار نمـی بنـدن از خودشـون نمـی پرسـن ازکجـا آمـدن؟ بـراي چـی آمـدن؟ کجـا مـی خـوان بـرن؟ تـو این آدمـا همـه اقشـار جامعـه از قبیـل دکتـر، مهنـدس، پرفسـور و کـارگر و... پیـدا مـیشـن! مـا بایـد عـلاوه بـر کـار، زاد و ولـد، تحصـیل و خلاصـه بـرآوردن سـایر نیازهـامون عقلهـاي دلمـون را بـه کـار ببنـدیم. بـه اسـم تمــدن و قــرن 21 و عصــر تکنولــوژ ي و... دیــن را بــه ســخره مــیگیــرن و اســلام را دیــن هــزار و چهارصـد سـال پـیش و متعلـق بـه عربهـا ي بـه اصـطلاح سوسـمارخور مـی دونـن و برهنگـی و بـی بنـد و بــاري را باعــث پیشــرفت و تمــدن مــی دونــن، آخــه نفهمــی تـا کجــا؟ والا بــه خــدا اگــه بــه تــک تــک دســتورات احکــام اســلام کــه همـون دســتورات خداونــده عمــل بشــه همــین ایــران مــا جــزء پیشــرفته تـرین و ثروتمنـدترین کشـورهاي دنیـا مـی شـه! اگـه هـر کسـی خمـس بـده، زکـات بـده صـدقه بـده، کفـاره بـده و ... بـه خـدا یـک دونـه فقیـر تـو ایـران نمـی مونـه! سیاسـت اسـلام هـم بـی نظیـره! مـیگـه جلـو ي زورگـو یی وایسـتا، حقـت رو بگیـر، آلـت دسـت نشـو، هـر کسـی بهـت تجـاوز کـرد مقابلـه کـن،ایـن حـرف بدیـه؟! از نظـر پوشـش هـم بـه صـلاح خانمهـا و آقـا یون و بخصـوص جامعـه سـخن گفتـه! اما کـو گـوش شـنوا؟ ! مـن نمـی دونـم زن بـدون روسـري نمـی تونـه دکتـر و پرفسـور بشـه؟ ! ایـن همـه تو بوق وکرنا می کـنن؛ کـه اسـلام جلـو ي پیشـرفت زنـان رو گرفتـه، مگـه روسـر ي باعـث مـی شـه هـوا بـه سـر خـانم نخـوره و طـرف مغـزش کـار نکنـه؟! بعضـی هـا هـم مـدعی هسـتند؛ کـه مـا اختیـار دار بـدنمون هسـتیم و خودمـون هـر جـور بخـوایم مـی پوشـیم و راه مـیریـم. اولاً مالـک همـه آدمهـا چـه جسمشـون چـه روحشـون فقـط خداسـت . اون مـا رو بوجـود آورده خـودش مـی دونـه چـی بـه صــلاح ماسـت و چـی نیسـت. در ثـانی بـا بـی بنـد و باریشـون فقـط بـه خودشـون ضـربه نمـی زنـن! بلکـه کـل جامعـه را بـه گنـد و فسـاد مـی کشـن! خیلـی از ایـن خانمهـا کلـی از جوونهـاي مـردم را بـه تبـاهی مـی کشـن. مـن واقعـاً متأسـفم بـراي همچـین خونوادهـایی کـه تـوي چنـین فضـاي ناپـاکی بچـه هاشـون را بـه اسـم آزادي و تمـدن بـزرگ مـی کـنن! بـاور کنیـد اون قـدر حـرف تـوي دلـم تلنبـار شـده کـه اگـه بخوام بگم تا چند روز طول می کشه! حرفهـاش مثـل خنجـري بـه جگـرم فـرود آمــد و پـاره اش کـرد . از فـرط خشـم نفسـهایم تنـد شــد و دستانم عرق کرد با عصبانیتی که در صدایم هویدا بود گفتم: - شـما خیلـی بـه خودتـون مطمـئن هسـتید پسـردایی! شـما کـه چیـزي از زنـدگی مـا نمـی دونیـد بـراي چـی یـک طرفـه بـه قاضـی مـی ریـد؟ خیلـی متشـکرم؛ کـه خونـواده مـن رو حیـوون مـی دونیـد؟ حـالا دیگـه خونـواده مـن تـرویج کننـده فسـادن؟ چـرا تهمـت مـی زنـین؟ یعنـی همـه مـردم اشـتباه زنـدگی میکنن الا شما؟! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
حال مادر مهدوی بهتر میشود و میرویم باغ! بطری را میچرخانیم سرش میایستد مقابل مهدوی، فریاد شادی همه هوا میرود. افتاد در دام. - جرئت یا حقیقت؟ لبی هم میکشد، مکثی میکند... ناچار است که یکی را انتخاب کند: - حقیقت! دعوا میشود بینمان که کی سؤال کند. سؤال برای من است به کسی نمیدهم، خفه که میشوند زل میزنم توی چشمانش و میپرسم: - قبـل از ازدواجـت بـا دختـری ارتبـاط نداشـتی کـه بـهش علاقـه پیدا کنی؟ وحید میگوید: - راحتش کن دیگه، آقای مهدو ی دوست دختر نداشتی؟ لبخند میزند و میگوید: - دوست دختر نداشتم، ارتباط هم نداشتم که علاقه پیدا کنم. ابرو در هم میکشم و میگویم: - آقا! قرار شد حقیقت رو بگید، دو در نکن دیگه! شانه بالا میاندازد و میگوید: - دروغ نگفتم! وحید با خنده میپرسد: - یعنی هیچ وقت دلتون هم نمیخواست؟ - آ آ... قراره یه سـؤال بود دیگه! یه سـؤال کردید جواب دادم، دو تا قرار نبود و بطری را میچرخاند. با تلاش و تنظیم دور بعد دوباره بطری را طوری میچرخانیم که به مهدو ی بیفتد: - جرئت یا حقیقت؟ بلند میخندد: - بی وجدانا، چندتا به یکی! وحید میگوید: - همینه دیگه، میخواستید با نوچه هاتون بیایید! - حقیقت! میپرسم: - خـب... هیـچ وقـت دلتـون نمیخواسـت کـه ارتبـاط داشـته باشید؟ یعنی بالاخره سنگ که نیستید! مهدو ی پاهایش را جمع کرد و دستش را دور پاهایش حلقه کرد: - بابا منم آدمم دیگه، جوونم هستم، مریض هم نیستم، دلم هم میخواست، راحت شدید... بطری را برمیدارم و پرت میکنم پشت سرم و میگویم: - من حوصله ندارم هر بار منتظر بطری بشم که سؤال کنم. بذار راحت بپرسیم. مهدو ی فقط سر تکان میدهد و میگوید: - اول یه چایی آتیشی بدید، بعد پفکهایی که به خوردم دادید میچسبه، بعد فکم رو استخدام کنید. جواد میرود که چایی بیاورد. - داداشتون رو چرا نیاوردید؟ - خیلی سرش شلوغه، اون شب هم دیگه به زور آوردمش. جواد زیر لبی میپرسد: - استاده نه؟ من رفتم یه گشتی زدم دیدم استاد تمامه و آمریکا درس خونده، کار درسته ها! فقط با لبخند سر تکان میدهد. جواد چایی را تعارف میکند و مهدو ی برمیدارد و میگوید: - این جام شوکران پیش از محاکمه است دیگه! و میخندد، میپرسم: - خب! - خـب دیگـه، جوونـه و شـهوتش دیگـه، ایـن یـه طـرف قضیـه اسـت، یـه طـرف هـم کـه بالاخـره آدم دوسـت داره بـا یـه جنـس مخالـف خـودش مـچ بشـه تـا روحـی هـم آروم بشـه دیگـه، دیگـه ...دیگه همه با هم یک هوووی بلند میکشند و صدایشان سکوت شب را میشکند و مهدوی لبخند زنان چایش را سر میکشد: نمیدانم بین قهقهه ها صدای وحید به گوش مهدوی میرسد: - پینوکیو آدم شد، شماها آدم نمیشید... - ًاصلا پینوکیو به عشق دخترا آدم شد، جان خودم آقا! امشب کمتر با بچه ها همراهی میکنم میخواهم سؤالی بپرسم که جواد پیش دستی میکند. - با این تفاصیل چطور میگید دوست نداشتید؟ - با این تفاصیل نمیتونم دروغ بگم که... میگویم: - چرا؟ - چی چرا؟ خودت چرا؟ چرا دوست دخترای مختلف دارید؟ تند شده ام. خودم هم میدانم. لحنم دوستانه نیست. و شاید کمی غیر محترمانه. اما میگویم: - خودت گفتی نیاز داریم دیگه... - چی؟ لذت شهوتش یا لذت روحی و محبتیاش؟ یک لحظه دلم نمیخواهد جواب بدهم هیچکس دلش نمیخواهد جواب بدهد جز اینکه مسخره بازی کنیم: - گزینه ی اول... وحید میپرسد: - فقط یه گزینه ایه آقا؟ مهدو ی لبخند میزند و سعید به شیطنت میگوید: - ِا شمام فهمیدید، ضایعیم ها! جواد سنگی پرت میکند وسط آتش و آرام لب میزند: - درسـتش رو بگـم، هیجانـش. لامصب هم فکـر و خیالش، هم ارتباطـی کـه میگیـری، یـه حـال خاصـی داره کـه نمیشـه ازش گذشت. وحید با شکلکی که درمیآورد میگوید: - ًحـس عجیبیـه آقـا! مخصوصـا یواشـکی.... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سارا کجای زندگی من بود الان؟!جوابی نمیدهم و می روم سمت آشپزخانه. مجبور میشوم برای اینکه ذهن مادر را منحرف کنم،کمی طول بدهم. استکان برمیدارم،قوری چای را برمیدارم،خرما و نبات برمیدارم اما پا از آشپزخانه بیرون نگذاشته مادر با همان حس خودش ادامه میدهد:دختر آقای غیوری،دوست پدرت،میشناسیش که؟ فرار فایده ندارد. برای در امان ماندن،محکم ایستادن و مقاومت عین عقل است؛تکیه میدهم به چارچوب آشپزخانه. دوباره می پرسد:یادت اومد؟ _کیو؟آقای غیوری یا دخترشو؟ دستانش از بافتن باز میماند و نگاهش را که از بالای عینک به من می اندازد،پیشانی اش چین میخورد. _بدجنسی نکن میثم!مگه دخترشونو دیدی؟سارا رو میگم! شانه ای بالا می اندازم:نه به جان احمد!اصلا مگه دختر دارن؟ _پس چی میپرسی؟یه دختر عین ماه! راه می افتم سمت اتاقم و میگویم:پس به درد من نمیخوره! _چرا؟! _چون من خورشید میخوام! قبل از بستن در اتاق تعظیم گردنی میکنم و فرار از آنچه که به زور،میخواهند تقدیر شود و من شاید تسلیم تقدیرات خالقم بشوم اما زیر بار دست نوشته های دیگران نه!مرا چه به زن داری!من الآن سر تا پا غرق کار علمی هستم. از این آزمایش به آن آزمایش!از این گزارش به آن ارائه!از این مقاله به آن کتاب. هرچند که خودم هم میدانم این ها برایم بهانه است و روحم به این چرخش و پرش زندگی نیاز دارد اما باز هم فرار میکنم. گاهی که فشار زیاد میشود میگویم بیخیال دکترا! چه داخل چه خارج!مثل همه برو سر کار و ازدواج کن و تمام. به قول شهاب به درد نمیخورد این حرفها!بیخیال وضعیت علمی و پیشرفت. تو هم مثل خیلی ها دنبال آسایشت باش! دستم را میبرم طرف دستگیره که در باز میشود و اگر عقب نکشم صورتم صاف میشود!مقابلم ایستاده با ده سانتی کوتاهی،نگاهی به لباسم میکند. _کجا شال و کلاه کردی؟ دستم را پشت سرم میگذارم. کوتاه میگویم:بهشت زهرا! رو برمیگرداند و از مقابل در اتاقم کنار می رود. _داشتیم صحبت میکردیم! باید بمانم یعنی. میگوید:در ضمن زیربار دلیل های بی خودت هم نمیرم. دلیل که از نگاه طرف مقابل بی خود باشد،دبگر راه دست و پا زدنِ تو هم بسته میشود،محکوم به گوش کردن هستی! دنبال یه راه حل هم کلامی غیر مغلوب میگردم. کسی نمیداند که در ذهن من چه غوغایی است. مینشینم کنارش و میل بافتنی اش را برمیدارم تا برندارد و ببافد،با غیظ میگوید:حواست هست!میشنوی اصلا؟ نگاهش میکنم و نفسم را بیرون میدهم:حداقل یکی دوسال دیگه صبر کنین،با این شرایط جدید یه کم خودم رو پیدا کنم،میگن پروژه دکترا یه مقدار سخته،آزمایش ها که بگذره و دو تا مقاله که چاپ بشه کار سبک تر میشه! اون وقت میشه تدریس هم برداشت. _هر بار یه بهونه ای میاری. گفتی امتحان جامع که بدی کارت سبکتر میشه! جا میخورم از این صراحت کلام. میل را از دستم میگیرد و دوباره نخ کلاف را دور انگشتش میپیچد و مشغول بافتن میشود،با دست رد نخش را میگیرم تا نگاهم کند. تند تند میبافد،نمیخواهم ماندنم را التماسی برای درخواستش بداند اما طاقت ناراحتیش را هم ندارم. اخمهایش را باز کند هم کفایت میکند. میخواهد دوباره نخ را دور انگشتش بپیچد اما دست من مانع است،میکشد و من نمیگذارم. _مامان جان! فخش اگر میداد بهتر از جمع کردن لب ها و سرتکان دادن های پر تاسفش است. نخ را محکم میکشد،رها نمیکنم،نمیدانم فهم چیست که پدرها در ما نمیبینند و مادرها توقعش را میکنند. فقط میفهمم که در مدرسه و دانشگاه پیدا نمیشود. الآن حوصله ندارم که کمی سربه سرش بگذارم تا اخم و حرفش را بشنوم. _عزیزمی!من نشستم که! چهارزانو مقابلش مینشینم و میله ها را از لای دستانش در می آورم،آنقدری هستم که نخواهد رفاقتش را بهم بزند،بافتنی اش را پشت سرم میگذارم. _شما چرا ناراحت شدی؟خب زن خرج داره مادر من!دختر مردم،حالا هرکی،دلش به چیِ من بند باشه؟ _همه دلشون به چی هم بند میشه؟ به چی؟واقعا چه چیزی این وسط مثل لحیم به هم وصل میکند؟درگیری هایم را میداند و همیشه پای همه بودنها و نبودنهایم میماند و آزادم میگذارد که زیر سایه محبتش با خودم و اطرافیانم کنار بیایم. _یه فکری به حال زندگیت بکن. درس همه دنیات نباشه! خودم هم دلم میخواهد زندگی کنم. درسها چنان محاصره میکنند که گاهی باید تونلی زیر زمینی زد به هوای آزاد. کی بدش می آید از اینکه برود دنبال نیمه دیگرش. آنهم دانشجو جماعت که روز و شبش پر از همراهی جنس مخالف است و خواه ناخواه ذهنش درگیر!اما باید که یک راهی نشان بدهند برای نفس عمیق کشیدن! مادر که دیگر ادامه نمیدهد و بلند میشود من هم راهی میشوم. با آریا قرار دارم! هر چند که تذکرهای گاه و بیگاه مادر خوره ذهن و زندگیم میشود! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند : - واقعیت رو خود ماها درست می کنیم لیلا . - فرق واقعیت با حقیقت چیه ؟ مسعود حرفی نمی زند . دستم سر می خورد و تلفن را از کنار گوشم مقابل دهانم می آورم و چشمانم را به عکس لرزان ماه روی آب حوض می دوزم. یعنی بشر این قدر احمق است که واقعیت زندگی خودش را با دروغ به خودش، با کلاه گذاشتن سر احساساتش، با هدر دادن فرصت هایش خراب می کند؟ وای یعنی تمام تلخی ها نتیجه ی کارهای خود فرد است ؟ نه،من قبول ندارم ! مسعود صدایم می زند؛ همراه را دوباره کنار گوشم می گذارم و آهی می کشد: - لیلا جان! خواهری برو بخواب . اذیت شدی؛ اما من امشب رو برای خودم ثبت می کنم. شبی به این پر فکری و پر نتیجه ای نداشتم. کلا همه ی زندگی ام رو لجن مال کردی رفت. می خواستم یه کاری بکنم که فعلا مردد شدم. متأسف می شوم: - شد دیگه. برای خودم هم همینطور . حالا بگو با سعید سر چی بحثت شده بود؟ پوفی می کند و می گوید: - با تفاصیل امشب سر یک چیز معمولی. بگم سرم رو می شکنی. ولش کن. دعا کن از این وسوسه ای که به جونم افتاده دربیام. برو بخواب که با دنیا عوضت نمی کنم. - نکنه سعید هم همین قدر ناراحته ؟ حالا کجاست ؟ - توی اتاقه. داره کتاب می خونه. آخر هفته می آم لباس رو پرو کنم. حق نداری برای اون دوتا رو بدوزی تا من نگفتم. خنده ام می گیرد: - قرار شد خدا باشی ، دوباره بشر بازی در آوردی - باشه باشه. من هنوز آداب خدایی کردن بلد نیستم؛ اما خدا هم از همه بهتره دیگه. لباس من باید بهتر باشه. با توپ پر می گویم: - خدا بهتره،یعنی بهترین رو برای دیگران می خواهد. تو داری خود خواهی می کنی. - ای خدا! یه بار یکی تحویلمون گرفت، این بحث امشب زیر آبش رو زد.باشه بابا. ما از خودمون گذشتیم ؛ اول برای اون دو برادر زشت رو بدوز، اگر سختی و رنجی نبود برسر ما منت گذار و کاری کن . جبران خواهیم کرد. می خندم : - نمیری مسعود! خداحافظی می کنیم. خوابم پریده ،انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن کجی می کند . فکرها و حس های این چند وقته ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم، تحیر بین واقعیت بینی سهیل و حقیقت دنیا ی موجود و پدر که اصل این حقیقت است ،بیچاره ام کرده بود. دنبال کسی می گشتم تا هم کلامش شوم و بدانم چقدر تجزیه و تحلیل های ذهنم درست است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ سرم رو به علامت تصدیق، تکان دادم. موقع رفتن بسته کادو پیچ را از کیفم در آوردم و داخل جیب کاپشن پرهام که جلوی در آویزان بود، انداختم. وقتی جواب منفی داده بودم، بی معنی بود که هدیه ای از پرهام قبول کنم. در آن روزها، وقتی عمو فرخ برای بازدید ما به خانه مان آمد فهمیدیم که به زودی امید ازدواج می کند و همه خوشحال شدیم. تنها کسی که زیاد خوشحال نشد، مینا خانم زن عمو محمد بود که با شنیدن این خبر اخم هایش را در هم کشید و گفت: کدوم دختری حاضر شده زن تو بشه؟ با این حرف همه ساکت شدند، ولی خاله مهوش نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: - مینا خانم مگه پسر من چشه؟ خیلی ها آرزو دارن زنش بشن. مینا قری به سر و گردنش داد و گفت: - اینو شما می گین. به نظر من الان امید خیلی بچه است. چطور می خواد زن بگیره؟ این بار عمو محمد با ناراحتی گفت: حتما خودش فکراشو کرده، تو چکار داری؟ و با این حرف طبق معمول، مینا خانم قهر کرد و لب برچید. بعد مهمانی بهم خورد هر کس پی کارش رفت، وقتی مهمانها رفتند سهیل با هیجان گفت: - این مینا چرا انقدر حسوده؟ بابا با خنده گفت: چون خودش عقده داره. مینا در خانواده خیلی فقیری بزرگ شده و هنوز هم نمی تواند درک کند بدون چشم داشت به پول و مال و منال، می شود راحت زندگی کرد. هنوز در همان روزها زندگی می کنه. مادرم با ناراحتی گفت: یک کم هم دلم براش می سوزه. بیچاره با این اخلاقش هیچکس دوستش نداره. سهیل با حرص گفت: خوب اخلاقشو عوض کنه. تعطیلات با سرعت می گذشت و کار من شده بود تلویزیون نگاه کردن، خوردن و خوابیدن. البته گاهگاهی با شادی و لیلا تلفنی صحبت می کردم و یکی دوبار هم لیلا آمد خانه امان، حوصله ام حسابی سر رفته بود و دعا می کردم تعطیلات زودتر تمام شود و دانشگاه ها باز شود. حتی حوصله مهمانی رفتن نداشتم و اغلب پدر و مادرم به تنهایی برای عید دیدنی می رفتند. سهیل هم مثل همیشه نبود. احساس می کردم کلافه و ناراحت است. از کنار تلفن تکان نمی خورد و تا تلفن زنگ می زد فوری گوشی را بر می داشت. شبها چراغ اتاقش تا دیر وقت روشن بود و معلوم نبود چه می کند. روزها هم ساکت و آرام کنار تلفن می نشست و تلویزیون نگاه می کرد. از آن شور و حال و شیطنت هایش خبری نبود. سیزدهمین روز فروردین همه با هم به خارج از شهر رفتیم. اما نزدیک ظهر، باران تندی گرفت وکاسه و کوزه خیلی ها را به هم زد. در دل خدا را شکر کردم که زودتر به خانه بر می گردیم چون حس می کردم جو فامیلی مان خیلی سنگین شده، پرهام نیامده بود و زری جون مدام به من نگاه می کرد و آه می کشید. سهیل هم گوشه ای در افکارش غرق شده بود و مثل سالهای پیش با حرفها و حرکاتش باعث شادی و نشاط جمع نمی شد. وقتی باران گرفت، انگار همه خوشحال شدند. با سرعت وسایل را جمع کردیم و هر کس روانه خانه خودش شد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ جلسه در خلوتی مجموعه و ساعت هفت شب آذر ماه تشکیل شد. سینا گزارش ت.م را داد: – از دو جای دیگه هم گزارش خونه های مشکوک و رفت و آمدها رو داریم که مردمی بوده و براشون دیده بان گذاشتیم، اون جا هم همینه! درِ بسته، رفت و آمد زن ها با تیپ خاص، یکی دوتا مرد! امیر اضافه کرد: اما بچه های چند تا شهری که تماس گرفتیم و با کمک بسیج گشت محلی داشتند تا حالا خبر خاصی ندادن. گفتیم خونه های مشکوک که بی تابلو محل رفت وآمد مختلط هست رو هم بررسی کنند. شهاب کمی قیافه اش در هم بود، سینا برایش ابرو بالا انداخت: – شهاب آخر عمری کارت به کجا کشیده! شهاب اخم کرده نالید: – دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره! دنبال کردن فروغ خودش یک مسئله بود: – نذر کردم از دست فروغ راحت شم تا بیست سال پیاده برم تا خونه ی مادر زنم و برگردم! چشمان سیاه سینا چنان درشت شد که حال بد شهاب از قیافه اش باز شد: – یه دختر تربیت کرده که فکر و ذکرش این چیزا نیست. رحمت و نعمت داده خدا با هم! معطل شدن بیرون آرایشگاه ها و آتلیه ها و حالا باشگاه ها که این دو روز اضافه شده بود، حس و حال شهاب را گرفته بود! آرش همان طور که خیره ی صفحه ی لب تابش بود، بلند بلند تحلیل های ذهنش را گفت: – گاهی باید یه کاری انجام بدی؛ متفاوت. حالا چرا؟ چون اگه موفق بشی که بردی، اگه هم موفق نشی برد کردی. سینا چشم ریز کرده بود توی صورت آرش: – و این کار متفاوت؟ آرش لب برچیده نگاه از صفحه گرفت. تازه متوجه شده بود که حرف ذهنش را بلند گفته است و وقتی صورت منتظر شهاب و سینا را دید ادامه داد: الان شکستن فضاست. یعنی یک فضایی را که حد و حدود داره، قانون داره، اگه کاری کنی که همه فکر کنن می شه حدش رو، قانونش رو ندید گرفت. خرابش کرد. شکستش داد… حتی اگر زود هم این حریم شکنی جمع بشه باز هم ریز موج تولید کرده… تصویر بد تو ذهن ها گذاشته… دیگه کات نمی شه و تمام. این اولین هنجارشکنی در حرکت هاست. شکستن ها! باید بتونیم حرکتشون رو متوقف کنیم، اما میشه شکستن حدود رو هم متوقف کرد؟ خرابی ذهنا رو ترمیم کرد؟ یک موسسه شده سه موسسه. بدون تابلو و سروصدا… دستانش را بالا آورد و به هم کوبید. کمی مکث کرد و وقتی دید بچه ها دارند خوب گوش می دهند سر تکان داد و سکوت کرد. شهاب اما ادامه داد: بالاخره هر کاری مخاطب خودش رو داره. هرکاری پول پاش بریزی مثل آب و کود، رشد می کنه. پول همیشه آرزو برآورده کنه هرچند سطحی و مقطعی. سینا سری تکان داد و گفت: – مواد مورد لازم: آدم هایی که سطحی فکر می کنن و عقلشون به چشمشونه و اولویت زندگیشون پول و پست و شهوته! آدم های زرنگ که از همین پول و شهوت استفاده می کنن برای رسیدن به اهداف خودشون! – خوبه دیگه! بی نتیجه نیست برای سرمایه گذار. الان آمریکا و انگلیس توی بعضی از کشورها خرج کردند، منابع زیرزمینی و سرمایه های اون کشور دستشونه! دیگه به مردم هم کاری ندارن! به درک هر طور زندگی می کنن! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همراه بادنیابه سمت شایان رفتم،سرش تو گوشیش بودطبق معمول. کنارش روی مبل نشستیم. بالاخره دل ازگوشیش کندوگفت: شایان:چه عجب تشریف آوردین. دنیاخندیدوگفت: دنیا:ببخشیدکارمهمی بود مجبورشدیم تنهات بزاریم. شایان فازجنتلمن بودن برداشتش وگفت: شایان:نه بابااین چه حرفیه بالاخره دوتادوستین کلی حرف برای گفتن دارین. عجب بی شعوری بود،مطمئنم الان اگه من جای دنیابودم می گفت غلط کردی حرفاتون وبزارید برای یک وقت دیگه. چشم غره ای به شایان رفتم که هرهر خندید. انگار که یاد چیزی افتاد سریع گفت: شایان:دنس گردچی شد؟ آروم کوبیدم توپیشانی ام وگفتم: +وای پاک یادم رفت،الان میگم. شایان سری از تاسف برام تکون داد، بلافاصله روبه دنیا کردم وگفتم: +دنیایه سوال؟ دنیا:جانم؟ +ملینادنس گردهم برگزار میکنه؟ دنیاباتعجب گفت: دنیا:نه،چطور؟ به شایان نیم نگاهی کردم بالبخند بدجنسی نگاهم می کرد، چشم غره ای بهش رفتم وجریان شرط بندی روبه دنیاگفتم. دنیاخندیدوروبه شایان گفت: دنیا:مرض داریا. شایان خندیدوچیزی نگفت. دنیاروبه من کردو گفت: دنیا:پاشوبریم به ملینا بگیم. ازجام بلندشدم وهمراه دنیادنبال ملینا گشتیم. ملیناوسط سالن درحال حرف زدن بود،دنیا به سمتش رفت ودستش وکشید واون وآوردسمتم. ملیناهمچنان که غرغرمی کرد ماروبه سمت آشپزخانه بردوگفت: ملینا:چیه؟زودکارتون وبگیدبزاریدبرم به کارام برسم. چشم غره ای بهش رفتم، دنیافهمیددلم نمیخواد باملیناهم کلام بشم خودش شروع کردبه حرف زدن: دنیا:ملینا امشب دنس گردبزار. ملینا:چرا؟ دنیا:همونجوری،مادوست داریم. ملینا:باشه،ولی اگه کسی حاضرنشه بیادوسط چی؟ دنیا:نگران این موضوع نباش، پس حله دیگه؟ ملیناهمچنان که مشکوک نگاهمون می کردگفت: ملینا:حله. ملیناازآشپزخونه رفت بیرون، من ودنیاهم با خوشحالی دستامون وبه هم کوبیدیم. به سمت شایان رفتیم وگفتیم که ملیناقبول کرده، شایانم مثل ماخوشحال شد. ملینا پشت‌بلندگو قرار گرفت: ملینا:خب دوستان ممنون که تاالان همراهی کردید ومن وخوشحال کردید.حالاازتون میخوام که یک دایره ی بزرگ درست کنید.‌ یکی ازپسراپرسید: _دنس گرد دارین؟ ملینالبخندپرعشوه ای زد وگفت: ملینا:آره عزیزم. همه به صورت گردنشستن ودایره ای ‌درست کردن ، روبه شایان کردم وگفتم: +اول من یاتو؟ انگارفهمیدکه استرس دارم،گفت: شایان:اول من. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 چندین دلیل برای اثبات ادعایش آورد از تصمیمات سیاسی گرفته تا تحرکات مرزی و اتفاقات پنهانی و ... ـ این انبار باروت منتظر یه جرقه است پس امیدوارم نگذاریم و جرقه این انفجار عظیم نباشیم . تراب قراره دست شیادان رو از بچه های نخبه ی این کشور دور کنه حالا بعضی از اونا با ما همکاری میکنن بعضی نه ، بعضی فقط به اندازه خودشون خطر دارن بعضی به اندازه ی یک گروه هیچ کدوم بر دیگری اصلح تر و واجب تر نیست فقط بعضی کار ما رو سخت میکنه ... یاسین ؟ پاشو پسر ، توضیحات رو شروع کن . ـ چشم حاجی یاسین پسری حدودا ۲۷ ساله بود که از هر نظر توانایی داشت و حظورش برای گروه از الزامات بود کسی که در اوج سختی شرایط ، با آرامشی تحسین برانگیز مشکل را حل میکرد . ـ بنام خدا . خب وظیفه ی ترابی ها حفاظت از گروه پزشکی هسته ای هست که در پی ساخت داروهای رادیواکتیو با استفاده از غنی سازی هسته ای هستن و اما اعضای این گروه .... بعد از معرفی و توضیحاتی از رشته و موقعیت و ... گفت ؛ این افراد با گروه آشکار کنار آمدن و تحت حفاظت ۲۴ ساعته قرار گرفتن ، پس حفاظت گروه ما که بصورت سایه عمل میکنه در قبال آنها ضعیف تره . یاسین : اما یه آقای خیلی محترم و لاکچری داریم که با هیچ یک از پیشنهادات ما کنار نیومده و کلا اعتقادی به ترور و خطری که تهدیدش میکنه نداره !! خیلی زیاد خودسره و هیچ جوره نمیتونیم باهاش کنار بیایم و مجبوریم سایه وار ازش محافظت کنیم تا الان هم این کار رو کردیم ولی از این به بعد لازم داریم کسی بیش از نیرو هایی که در قالب های مختلف در کنارش گذاشتیم و اغلب سوخت شدن استفاده کنیم . کسی که از محیط کاری این آقای متفاوت دور نباشه ، شناخته شده نباشه و در نقش خودش فعالیت کنه . . . و شما خانم فاتح به همین دلیل انتخاب شدین &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 پشت مدرسه یه بادجه تلفن بود سحر گفت بیا بریم اونجا یه زنگ به بچه ها بزنیم فرزانه ـ مگه کارت داری ؟؟ اره یکی خریدم برا روز مبادا که از بیرون راحت در تماس باشیم 😌😌😌😌 رفتیمو سحر کارت و وارد کرد و شماره ی شاهین و گرفت بعد ۵تا بوق خوردن ... سحر ـ الوووو... شاهین ـ الوو ... سلاااام خانم خانمااا...چه عجب یادی از ما کردین ...کجایی؟؟؟ سحرـسلام تازه از مدرسه تعطیل شدیم ...تازه شم ما همیشه به یاد شما هستیم فرزانه هم پیشمه گفتیم یه زنگی بهتون بزنیم و یه حال و احوالی ازتون بپرسیم دمتون گرم ...چه خبرا سحری؟؟ سلامتی شاهینـ راستی ما یه خونه جدید خریدیم نمیخوای تبریک بگی؟؟؟ عه جدی مبارکهههه...مگه خونه نداشتین ؟!! چرا ولی یه خونه مجردی منو و بهنام خریدیم سحرـ چه خوب پس مستقل شدین برا خودتون 😏😏 اره ما اینیم دیگه یه پا مردیم واسه خودمون 😌😌😌 سحرـ پس یه شیرینی بهمون بدهکارین بهنامم درست بغل دسته شاهین نشسته بود گوشیم روی بلندگو بود و بهنامم گوش میداد بهنام یه چشمک به شاهین زدو با اشاره گفت بگوو بیان اینجا شیرینی بخورن 😉😉😉 شاهین ـ پس الان از ما شیرینی میخواین ؟ بله که میخوایم یعنی میخواین ندین ..ای نامردا😒😒 منم همش به سحر میگفتم زود باش دیگه چقدر طولش میدی قطع کن بریم دیرمون میشه 😰😰😰😰 شاهینـ نه ولی هرکی بخواد شیرینی بخوره بیاد خونمون ... هم اینجارو ببینه هم شیرینی شو بخوره... میاین دیگه؟؟ 😏😏😏😏 سحر ـ نمیدونم والا باید از فرزانه بپرسم . اگه شد که میایم شاهین ـ نه دیگه اگرو اما نداریم باید بیاین وگرنه دلخور میشیم ...اصلا همین بعدازظهر بیاین !!! سحرـبعدازظهر؟؟؟!! فرزانه بعدازظهر میتونی بریم قرار؟؟ فرزانهـ نه نه اصلا امروز نمیشه بگو نه سحر ـ فرزانه میگه امروز نه کار داره باشه پس بمونه برای فردا ...اما دیگه بهونه نداریماااا؟؟ عه شاهین داره اعتبار کارتم تموم میشه ...باشه باشه بهت خبر میدم فعلا خداحافظ سحر گوشی رو قطع کردو رو به من گفت فرزانه چرا امروز نمیشه مسخره... ببخشیدا سحر جون اگه امروز میرفتیم من چی می پوشیدم لابد همون مانتو کوچیکه!!! 😒😒😒😒 پس تو دردت مانتو بود فقط ای خل و چل ولی شیطون انگاری توهم دلت پیشش گیر کرده میخوای براش تیپ بزنی اره 😄😄😄😄😏😏 نه جوونم فقط میخوام ظاهرم خوب باشه همین 😅😅😅😅😅 اره جون عمت تو گفتی و من باور کردم به نظرت الان بالا سره من دوتا گوشه درازه یا یه دمه دراز دارم اره فرزانه؟؟! 😉😉😄😄 با این حرفش زدیم زیر خنده و دوییدیم سمت خونه تا دیرمون نشه 😆😆😆😆😆 🏃🏃🏃 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد امروز ظهر شهید می شود . مصطفی هرگز شوخی نمی کرد . یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود ، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم ، آمدم پایین . نیتم این بود که مصطفی را بزنم ، بزنم به پایش تا نرود . مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد . من هرچه فریاد می کردم: می‌خواهم بروم دنبال مصطفی ، نمی گذاشتند .   فکر می کردند دیوانه شده ام ، کلت دستم بود ! به هرحال ، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چکار کنم. در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا،می رفتم پایین و فکر می کردم چرا مصطفی این حرفها را به من می زد . آیا می توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می کردم ، گریه سخت . تنها زن ستاد من بودم . خانمی در اهواز بود به نام "خراسانی" که دوستم بود . باهم کار می کردیم . یکدفعه خدا آرامشی به من داد . فکر کردم ، خُب ، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید ، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه . مانتو وشلوار قهوه ای سیری داشتم . آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی . حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود.   او عصبانی شد گفت: چرا این حرفها را می زنی ؟ مصطفی هر روز در جبهه است . چرا اینطور می گویی ؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود ، بود ؟ مصطفی هست ! می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود ... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 بعد از آن روز، آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم. یڪی دو روز گذشت. با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینڪه یڪ روز ڪه از مسجد برگشتم و یڪراست رفتم اتاقم، مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت: -تو حقیقی میشناسی؟ داغ ڪردم و گفتم: -چطور مگه؟ -بگو میشناسی یا نه؟ -آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟ -زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری! جیغ ڪشیدم: -چی؟ -چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره ڪی هست؟ چیڪاره‌س؟ -چه میدونم؟! فڪر ڪنم طلبه ست. -طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه! -چرا؟ -اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی ڪنی؟ ڪمی مڪث ڪرد و گفت : -دوستش داری؟ به دستهایم خیره شدم، و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد: -دوستش داری…؟ آره….؟ لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد: -آره! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +ول کن چیه دختر ؟ پاشو پاشو با هم نماز بخونیم هر چیزی که من میگم رو تکرار کن باشه ؟ _اوک ... یعنی چیزه ، باشه ... بلند شدیم و بعد از نیت ، مژده شروع به خوندن و من هم باهاش تکرار کردم ... +بسم الله الرحمن الرحیم _بسم الله الرحمن الرحیم +الحمد الله رب العالمین _الحمد ....... نمی تونستم درست متوجه بشم مژده چی میگه +الحمد الله _احمد الله +رب العالمین _رب العالمین +الرحمن _الرحمن ★★★ بعد از دادن سلام نمازم ، یه آرامشی به وجودم تزریق شد که حالمو خوب کرد برگشتم سمت مژده که داشت با لبخند نگاهم میکرد _چیه ؟ خوشگل ندیدی ؟ +نه ... کسی رو به زیبایی توندیدم حجاب خیلی بهت میاد مروا اصلا قابل توصیف نیست ته دلت احساس شادی میکنی ... نه ؟ _آ...آره آره +لبخند امام زمانتو حس میکنی ، نه ؟ _امام زمان ‌؟ +پاشو پاشو نماز بعدیمونو بخونیم تو راه بهت توضیح میدم ... _باشه بعد از خوندن نماز با هم به طرف اتوبوس حرکت کردیم تقریبا منتظر ما بودن... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ دو روزی از آن روز که باحال خراب به خانه آمدم می‌‌گذرد، همان شب مصطفی هراسان به خانه‌امان آمد. التماس می‌کرد که برایم توضیح دهد اما مگر من از اتاقم دل می‌کندم. خانواده که متوجه شدند اتفاقی بین ما افتاده همه پشت در صف کشیدند و از من می‌خواستند که توضیح دهم چه‌شده. اما انگار من و مصطفی هردو قفلی بر دهانمان زده بودیم و می‌خواستیم آنهارا در کنجکاوی‌اشان غرق کنیم. آخر به اصرار پدر از اتاق خارج شدم و حجتم را تمام کردم، من مصطفی را نمی‌خواستم. از همان موقع خانه شده بود میدان جنگ، هرکه می‌آمد با مادر دعوا می‌کرد و می‌گفت این دختر تربیت کردن توست... از همه بیشتر عمو صالح آتش‌بیار معرکه بود. الان هم صدای دعوایشان به گوش‌هایم می‌رسد، عموصالح آمده عموباقر و زنعمو ناهید با مصطفی.... صدای عمو صالح از پشت در شنیده می‌شود _ راحیل عمو؟! در رو باز کن. بگو ببینم مصطفی چیکار کرده؟! سکوت کردم و جواب ندادم، مشتی به در کوبید و صدایش را بلند کرد _ مگه با تو نیستم لال شدی؟! از ترس پاهایم را درون شکمم جمع کردم. صدای مصطفی بلند شد _ چیکارش داری عمو؟! ولش کنید به زور که نمی‌شه. صدای داد عموصالح دوباره بلند شد _ تو خفه شو معلوم نیست چه غلطی کردی دختره اینطوری رم کرده... همه ساکت بودند و فقط صدای داد و بیداد عموصالح به گوش می‌رسید انگار عموباقر و پدر را مخاطب قرار داده بود. _ انقدر لی‌لی به لالای این بچه‌هاتون گذاشتید دو قرونم برا حرفاتون ارزش نمی‌زارن، اون از محسن پرید رفت سوریه سوپرمن بازی درآوورد خودشو داد به کشتن... بقیه حرف‌هایش را نشنیدم، هرچه بود برای محسن کوتاه نمی‌آمدم. در را باز کردم و محکم گفتم _ محسن شهید شد خودشم کلی به مامان و بابا اصرار کرد و با رضایتشون رفت... عموصالح با عصبانیت برگشت و سیلی نثار صورتم کرد. ناخودآگاه دستم را روی صورتم گذاشتم و ناباور به جمع نگاه کردم، مصطفی سریع بلند شد و به سمت عمو صالح آمد و هلش داد _ چته وحشی شدی؟! اصلا به تو چه مربوط خودتو نخود هرآش می‌کنی؟! عموصالح و مصطفی یقه یکدیگر را گرفته بودند که عموباقر و پدر بلند شدند. عموباقر مصطفی را هل داد و سیلی نثار صورتش کرد _آدم باش با بزرگترت درست صحبت کن. مصطفی که قرمز شده بود و رگ گردنش از این فاصله هم دیده می‌شد داد زد _ بزرگتره احترام خودشو نگه‌داره. نمی‌دانم به عموصالح چه می‌رسید که هی هیزم به این آتش می‌ریخت. _ من نمی‌دونم این وصلت باید سر بگیره، یه قشم سر آقاجون خدابیامرز قسم می‌خوره، ده ساله اسم شما دو تا افتاده سر زبونا... نگاه آتشینش را به من دوخت و غرید _ تو که اخلاقا و بی‌بند و باری‌های مصطفی رو می‌دیدی، چرا تو این سالها لال بودی؟! معلوم نیست چه غلطی کردی که الان از ازدواج می‌ترسی... صورتم سرخ شد و زدم به زیر گریه... مصطفی دوباره وحشی شد و به عمو حمله کرد _ حرف دهنتو بفهم بی‌شرف... عمو باقر دوباره بلند شد و با مشت و لگد از هم جدایشان کرد. حالم بد بود چطور متهم شده بودم، حرف حق جواب نداشت چرا در این سالها لال بودم که حال هرکه هرچه دلش می‌خواست بیخ ریشم می‌بست؟! مصطفی را که عمو باقر جدا کرد، صدای لرزان و عصبی پدر بلند شد _ آقاصالح که الان بزرگ شدی برا من مرد شدی... من این دخترو رو چشمهام بزرگ کردم، مثل چشمهامم بهش اعتماد دارم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ چشمانم را به صورت سرخ پدر می‌دوزم، حالم بد می‌شود وقتی دستان لرزانش را که از زور غیرت آنطور می‌لرزید را می‌دیدم. مادر که حال پدر را می‌بیند بلند می‌شود و رو به عمو صالح می‌گوید _ صالح جان پاشو پاشو خیر تو رو نمی‌خوایم باقر فشارخون داره چیزیش می‌شه پاشو دستت درد نکنه. عمو صالح که به غرورش برخورده بود متعجب می‌گوید _ منکه چیزی نگفتم. مادر که همیشه هرچه می‌شد صدایش درنمی‌آمد تا حرمت‌ها شکسته نشود، حالا انگار کارد به استخوانش رسیده بود که اینطور آتشین شده بود _ دیگه چی می‌خوای بگی؟ پاشو برو صالح پاشو نزار حرمت‌ها شکسته بشه، گرچه دیگه حرمتی نزاشتی بمونه. عموصالح زیرلب غرولندی کرد و سریع بلند شد و از خانه خارج شد. مادر که خودش هم از این کارش رنجیده بود روی مبل می‌نشیند و رو به من می‌کند _ ببین چه آتیشی می‌سوزونی!! دست روی سرش می‌گذارد و آرام می‌گوید _ راحیل، راضیه اونو بسپرینش به من... مصطفی به اعتراض برمی‌آید _ زنعمو با زور که نمی‌شه راحیل نه می‌زاره من توضیح بدم خودشم راضی نیست... سر به زیر می‌گیرد و با صدای گرفته می‌گوید _ از همون اولشم راحیل دلش با من نبود. مادر با صدای حرصی می‌گوید _ مصطفی ساکت می‌شی یا نه؟! دیگه برام اعصاب نمونده از دست شما دوتا... نفس عمیقی می‌کشد و رو به زنعمو ناهید که تا الان ساکت بود می‌گوید _ تو هم برو تا فردا خریدای ضروری که مونده رو بکن. زنعمو سری تکان می‌دهد _ باشه میگم فردا صبح هم بیان سفره عقد رو بچینن... مکثی می‌کند و به من اشاره می‌کند _ آرایشگاه رو چیکار کنیم؟ مادر نگاهی به من می‌کند _ ولکن دخترا یه چیزی می‌مالن صورتش. کنار در مات نشسته‌ام و به صحبت‌هایشان گوش می‌دهم و لحظه به لحظه خروج مصطفی از کافی‌شاپ تا جلوی در خانه‌اش برایم تکرار می‌شود. آنها که می‌روند مادر وارد اتاق می‌شود. _ نگاه کن دو روزه چه به سر من آووردی؟! عموهات هرچی از دهنشون دراومده بارم کردن، شانست اومد بابات از اون آدمهای کله‌خراب نیست وگرنه اگه الهه کارهای تو رو می‌کرد صالح جای سالم تو تنش نمی‌زاشت بمونه. روی تخت می‌نشیند و نفس عمیقی می‌کشد _ هیچی نشده همین عموت دیدی چه تهمتی بهت زد وای به حال غریبه‌هاش... باباتم که دیدی داشت سکته می‌کرد، ناهیدم نگاه نکن ساکت بود زیر زیرکی تیکه‌هاشو بهم انداخت. مصطفی و عموتم دوست دارن هیچی بهت نمیگن... به سمتم برمی‌گردد _ خب آخه دختر چرا لالمونی گرفتی هیچی نمی‌گی همه کاسه کوزه‌ها رو سر ما می‌شکنه؟! مصطفی چیکار کرده اینطوری شدی؟! دلم نمی‌خواست آبروی مصطفی را ببرم، چیزی نگفتم و سر به زیر گرفتم. پوفی می‌کند _ چه بخوای چه نخوای فردا عقدته بهتره با اخم و تخمت بهترین روز زندگیت رو برای خودت تلخ نکنی. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی☔️ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 از وقتی حمید رفته بود یک لحظه آرام و قرار نداشتم. ترسیده بودم، از نبود دخترم ترسیده بودم . از اینکه شرمنده کیان شوم ،ترسیده بودم. بارها و بارها طول و عرض خانه را قدم زده بودم. نجلاء را به خانه ثمین فرستاده بودم تا در سکوت به دنبال راه حلی باشم. راه حلی که مرا از این همه ترس و واهمه نجات دهد. فکر کردم و فکر کردم. فقط یه راه وجود داشت ،رفتن از این شهر و کشور . رفتن به جایی که دست هیچ کس به دخترکم نرسد. باید تا آمدن حمید صبر میکردم ،باید به او میگفتم مقدمات رفتنمان را آماده کند. صدای اذان ظهر که از گوشی‌ام بلند شد ،به خودم آمدم . استخوان های پایم زق زق میکرد،ساعت ها در خانه پرسه زده بودم بدون آنکه بدانم. با حرص پوفی کشیدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم . از آینه به صورت نگران و رنگ پریده ام نگاه کردم .صورتم به سفیدی گچ شده بود و چشمانم بی فروغ. شیر آب را باز کردم و یک مشت آب به صورت حیرانم پاشیدم.همان جا وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم. سجاده را پهن کردم و رو به معبود ایستادم، در آن لحطه فقط او بود که میتوانست آرامم کند. _خانومم خونه ای؟ سلام نمازم را دادم ،با همان چادر به سالن رفتم. چشم گرداندم حمید در آشپزخانه بود و یک لیوان آب در دست داشت _سلام آب را یک نفس سر کشید _سلام به روی ماهتون .قبول باشه _قبول حق ،چی شد! نگاهش را از من گرفت و لیوان را داخل سینک ظرفشویی گذاشت. _خبر سلامتی شما _خبر مرگمم الان مهم نیست چه برسه به سلامتیم... اخم نشسته بر پیشانی‌اش باعث شد سکوت کنم _بارآخره این حرف رو ازت میشنوم ،بشه بار دوم تنبیه میشی ،اصلا سر تو و نجلا با کسی شوخی ندارم حتی خودتون. با حرص و صدای بلند توپیدم _چشم ،حالا میشه بگی چی شد به خدا جونم به لبم رسید حمید _رو نکرده بودی وقتی عصبانی میشی انقدر تو دل برو میشی خانومم من در حال جان دادن بودم و در حال شوخی!تفاوتمان زمین تا آسمان بود او زمان مشکلات صبور بود و حتی بزله گو تا موقعیت سخت را برای همه آسانتر کند . ناخواسته و بدون اجازه لبخند بر لبم نشست _حمید آق.....ا _جان من تو فقز بگو حمید من قول میدم برات هرکاری کنم هرچه صبوری میکردم او بیشتر شوخی میکردبا عصبانیت به سمتش رفتم و از بازوی سفتش نیشگون ریز و بلندی گرفتم که صدایش درآمد _آخ دستم.باشه بابا اشتباه کردم دستمو کندی دیوونه _جوابم رو میدی یا نه؟ _من غلط بکنم جواب خانوم عصبانیم رو ندم. بی هوا بوسه ای کاشت و از آشپزخانه خارج شد مسخ شده ایستادم. صدایش از سالن به گوشم رسید _خانوم داری استخاره میکنی نمیخوای بیای بهت بگم چی شد. سرم را تکان دادم و از فکر بیرون آمدم . به پذیرایی رفتم روی مبل نشسته بود. آرنج هایش را به زانوی پایش تکیه زده بود و دستانش را به هم گره و حالت جدی به خود گرفته بود. روی مبل روبه رویی‌اش نشستم. _امروز من و مانی رفتیم عمارت ،جاسم و وکیلش هم اومده بودند.درخواست پس گیری حضانت رو دادند . نگاه ترسیده ام دو دو میزد خودش را جلو کشید و دستانم را گرفت _نگران نباش عزیزم.من نمیزارم کسی نجلاء رو از ما جدا کنه. بی توجه به حرفش گفتم _امکانش هست دادگاه قبول کنه؟تو روخدا راستش رو بگو چند لحظه سکوت کرد و بعد آهسته لب زد _اگر صلاحیتش تایید بشه بعد از فوت پدرش،جاسم قیم نجلاء محسوب میشه. _ای وا....ی ،من نمیزارم تا از روی مبل برخواستم سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 ( روز بعد_بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب) محمد که وارد اتاق شد، چشمان سرخ حسین سمتش چرخید. قامت بلند و چهارشانه پسرش را برانداز کرد. محمد نزدیک آمد و پیشانی پدرش را بوسید. حسین یاد اولین باری افتاد که محمد را دیده بود. پرستار نوزاد را در پارچه سفیدی پیچیده بود و از مرز شیشه ای عبور داده بود. حسین نفس عمیقی کشید. عطر تن پسرش مشامش را پر کرد. یاد اولین بوسه ای افتاد که بر گلوی محمد زده بود. و در گوشش اذان گفته بود. ناگاه با صدای محمد به خود آمد: +سلام بابا -سلام پسرم +خوبی؟ -الحمدلله اشک در چشم های پر نفوذ محمد حلقه زد. لبخند از لبان چاک چاک حسین پر زد. نگاهش دور سر پسرش چرخید و پرسید: -چی شد پسر؟ +بابا...یاد بچگیم افتادم. هر وقت از مدرسه می اومدم از ترس اینکه شهید شده باشی، میدویدم در اتاقو باز میکردم همینکه زیر چادر اکسیژن میدیدمت یه نفس راحت میکشیدم بی خبر از نفسای تو که هیچ وقت راحت.... -بسه دیگه اشکاتو پاک کن الان مامانت اینا میبینن...راستی مامانت کو؟ + داره با سرپرستار جر و بحث میکنه -واسه چی؟ + اوایل که اومده بودیم این بیمارستان سر پرستار بخاطر اینکه از اول نگفته بودیم شیمیایی هم هستی کلی باهامون جر و بحث کرد ظاهرا دکتر حسابی بهش تشر زده...حالا سر شکایت مامان از غذای بیمارستان سرپرستار دوباره بحث رو باز کرده ... -پاشو مامانتو بیار بهش بگو بیاد دو دقیقه ببینمش محمد لبخندی زد و دست پدرش را روی چشمانش گذاشت. بعد آهسته از او فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت. اما بلافاصله عباس با چهره ای درهم کشیده وارد شد. حسین سعی کرد بلند شود یا لااقل بنشیند اما نتوانست. عباس به طرفش رفت کمکش کرد بنشیند و بالشت را پشت کمرش گذاشت. حسین ماسک اکسیژن را که تازه روی صورتش گذاشته بود، از روی صورتش برداشت و گفت: +سلام، پارسال دوست امسال... -سلام رفیق نیمه راه رفیق نیمه راه! اولین باری که این لفظ بین آن دو نفر رد و بدل شده بود، آخرین شب از اولین ماه سربازیشان بود. وقتی به فرمان امام خمینی(ره) تصمیم گرفته بودند از پادگان فرار کنند تا فردا صبح به روی همشهریانشان اسلحه نکشند. همان موقع که قسم خوردند تا خلع شاهِ مزدورِ غرب، برای آزادی مردمشان بجنگند. آن شب عباس گفته بود:" اینبار هرکی دل داره فرار میکنه و ترسوها می مونن!" حسین جلوتر رفته بود اما خارمی سرباز اتاق کناری برای خوش خدمتی به ساواک، آنها را لو داده بود. عباس سر حسین داد زده بود که :"برو" و حسین با خارمی ترسو درگیر شده بود و زیرلب غرولند میکرد که:"رفیق نیمه راه بشم؟" حسین مثل روزهای جوانی زیرلب زمزمه کرد: رفیق نیمه راه بشم؟ من اگه رفیق نیمه راهم بخاطر سرسختی خودته و صدایش را بالابرد : چند بار بگم میخوام با مسئولیت خودم مرخص بشم... اما سرفه کلامش را میخکوب کرد. عباس ماسک را روی صورت حسین گذاشت و با لحن آرام تری گفت: سر این پرونده خیلی تحت فشارم...ببخشید... حسین هرجور شده باید برگردی سر کار! &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم - سلما من هنوز تو شوکم سلما ) خندید( سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمیشه - پس خدا کنه عاشق نشم ، سلما: من که دعا میکنم عاشق بشی تو - سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟ سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم - من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم سلما: اخه چرا ،چی شده مگه ؟ ) همین لحظه صدای در اومد( خاله ساعده: بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن سلما : ای بابا ، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه ) شامو که خوردیم ،با سلما میزو جمع کردیم ،ظرفارو شستیم ،شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق( - سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و سلما: قابلت و نداره - حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش سلما : خوب ،من پایین میخوابم ،تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته ،بیا باهم بخوابیم ،جا میشیمااا سلما: نه قربون دستت ،جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰درجه میچرخین ،از جونم سیر نشدم - نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم سلما : همینش هم خطر مرگ داره برام ،خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده - بزاریم واسه فردا ،؟ امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه سلما: باشه - قربونت برم من ، راستی شوهرت کی نمیاد ببینمش؟ سلما: چرا دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب ، حالا بخوابیم خستم سلما : واااییی دختر ،از دست تو )باز با صدای اذان بیدار شدم ، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه چقدر این دختر شبیه فرشته هاست ،ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده ،قدرشو بدونه ( سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم سلما: دختر لنگ ظهره دیگه ،اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم رفتم بیرون - سلام خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور سلما : سارا زود باش - چشم چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون آدمای مختلفی میدیدم،هم با حجاب ،هم بیحجاب ،با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم . یه شماره غریبه بود باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم - الو ؟ یه پسر بود! صداش ناآشنا بود - سلام ترنم خانوم - سلام. بفرمایید؟ - ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا - اهان ... نه خواهش میکنم ... بفرمایید ؟ - عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم! باید باهاتون صحبت کنم 😅 - بی اجازه ؟؟ - بله ؟؟ - بی اجازه شمارمو برداشتید؟ - بله خب ... باید باهاتون حرف میزدم ... - اوکی بفرمایید 😏 - ببینید ... عرشیا خیلی شمارو دوست داره ... -خب ؟ 😏 - چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته ؟ - نه ، چیز خاصی نمیدونم ازش . - عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده مادرشو تو بچگی از دست داده پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش می کرده اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه ... و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده ... 💕 - پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟ 😏 چرا؟! حتما شبیه مادرشم 😂 - اینطور نیست خانوم .... عرشیا واقعا عاشق شماست .... شما عشق اول و آخرشید - ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست ، چیز دیگه ای میگه 😏 - امممم ... نه ... خب ... چیزه ... بالاخره برای هرکسی پیش میاد ... حتی خود شما هم قبل عرشیا دوست پسر داشتین 😉 - برای اونا هم خودکشی میکرده ؟؟ - ترنم خانوم ... گذشته ها گذشته ... مهم الانه که عرشیا عاشق و دیوونه شماست - عرشیا ذاتا دیوونست آقا 😠 چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره 😡 - نه ... باورکنید پشیمونه ... بهش یه فرصت دیگه بدید ... ازتون خواهش میکنم .... لطفا ... - باشه. به خودشم گفتم. فعلا هستم تا ببینم چی میشه ... - ممنونم 😊 لطف کردید 😉 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay