eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ناراحت شد از حرف های رک مادرش، لب ورچید و گفت: _اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه _پس دردش چیه ازین ولخرجیا؟ _خب بالاخره اون فرهنگ زندگیش با ما فرق داره... _اینا بهانست مادر. اصلا ببینم چرا باید راه بیفته هلک هلک دنبال تو ازین مغازه به اون مغازه برای خرید؟ حالا اگه یکی دوبار بود و خرید عقد بودو این چیزا، حرفی نبود. ولی هفته ای چندبارش چیه؟ کار و زندگی نداره؟ _من بگم؟ نگاه هردوشان زوم شد روی ترانه که به چهارچوب در آشپزخانه تکیه زده بود. _چی رو بگی؟ فال گوش وایسادی؟ _نه خانوم جون! شما دارین داد می زنید خب آدم گوش داره میشنوه دیگه. حالا بیخیال... _درست حرف بزن دختر! _ببخشید، یعنی حالا بگذریم. من میگم آقا ارشیا احتمالا می ترسه _ترس؟! از چی؟ _اوهوم. از اینکه آبجی مثل زن قبلیش بشه _زبونتو گاز بگیر، ریحان رو چه به اون دختره؟ _خب منو شما می شناسیمش آقا ارشیا که نمی دونه این اهل چه چیزایی هست یا اهل چه کارایی نیست! مگه دوستت نگفت از اون زنش بخاطر رعایت نکردن خیلی مسائل دلش پر بوده؟ ریحانه که انگار به کشف جدیدی رسیده باشد چشم هایش را ریز کرد و جواب داد: _خب چرا... اتفاقا می گفت اون دختره مدام لج ارشیا رو درمیاورده، مخصوصا وقتی با نظراتش مخالفت می کرده. مثلا سر همین خرید انگار خودش به مزون های معروف سفارش می داده و کلی خرج میذاشته رو دست ارشیا، بعدشم که باهاش مخالفت می کرده می گفته سلیقه ی تو داغونه! املی و رو مد نیستی یا... هوووف خلاصه که همش جر و بحث داشتن، حتی بخاطر سرکار رفتن یا مهمونی گر گرفته بود، حتی صحبت کردن از زن اولش هم برایش عذاب محسوب می شد! آن هم مقابل خانواده اش. _خب بفرما! تابلوعه که این بنده خدا دردش چیه بابا... می ترسه توام لنگه ی اون بشی خواهره من _عجب حرفی می زنیا، من با اون یکیم؟! _لیلی زن بود یا مرد؟ خانوم جان شعله ی گاز را کم کرد و گفت: _بی راه نمیگه ترانه، اون هنوز تو رو نشناخته. لابد پس فردایی که رفتین زیر یه سقف اون موقع تازه می فهمه تو از چه رگ و ریشه ای هستی! که یه تار موهات رو هنوز مرد نامحرمی ندیده چه برسه به پوشیدن لباسای... لا اله الا الله... چی بگم والا! بازم جای شکر داره بخدا اگه اینجوری باشه. مرد باید غیرت و جربزه داشته باشه، یعنی چی که دختره زیر بار حرف حق شوهرش نمی رفته. اینا زن زندگی نیستن مادر، وگرنه این همه زن هست که راست میره راست میاد، سرکار و دانشگاهو همه جا هم هستن منتها دست از پا خطا نمی کنن. ببین دیگه چه آتیشی سوزونده اون که ارشیا رو خوف ورداشته که همه رو با یه چوب میرونه... _همینه دیگه خانوم جون، شما خودت خوبی و دخترات گلن فکر می کنی آدمای ناخلف نیستن تو جامعه و دور ورمون _خب حالا! ماشالا به زبونت دختر. برو یکم خیارشور و گوجه ریز کن برای کنار کوکو، کمترم غیبت کن _چشم! چقدر بعد از شام ترانه کنار گوشش پچ پچ کرد تا خریدهایش را امتحان کند... چقدر دور از چشم خانم جان سر هر کدام از وسیله ها گفتند و خندیدند. یادش بخیر! با صدای ترانه به زمان حال برگشت. _جوری به آینه خیره شدی و مثل ندید بدیدا می خندی که انگار بعد از صد سال نو نوار شدی، بیچاره ارشیا هر قدرم که اخلاق بد داشت برای تو خوب ولخرجی می کرد دیگه! چشم‌غره ای تحویلش داد که یعنی ساکت. شاید از شنیدن اسم او فراری بود فعلا، عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: در جستجوی حقیقت پدرش در رو باز کرد ... چقدر توي اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من افتاد ... تعللي به خودش راه نداد ... - قاتل پسرم رو پيدا کرديد؟ ... حس بدي وجودم رو پر کرد ... برعکس ديدار اول که اميد بيشتري براي پيدا کردن قاتل داشتم ... چطور مي تونستم در برابر اون چشم هاي منتظر ... بگم هنوز هيچ سرنخي پيدا نکرديم ... اون غرق اندوه در پي پيدا کردن پسرش بود ... و من در جستجوي پيدا کردن جواب سوال ديگه اي اونجا بودم ... براي لحظاتي واقعا از خودم خجالت کشيدم ... - خير آقاي تادئو ... هنوز پيداش نکرديم ... اما مي خواستم اگه ممکنه شما و همسرتون به چيزي گوش کنيد ... شايد در پيدا کردن قاتل به ما کمک کنه ... انتظار و درد ... از توي در کنار رفت ... - بفرماييد داخل ... و رفت سمت راه پله ها ... - مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين ... کارآگاه منديپ اينجاست ... چند دقيقه بعد ... همه مون توي اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش کردم ... چشم هاي پدرش پر از اشک شد ... و تمام صورت مادرش لرزيد ... آقاي تادئو محکم دست همسرش رو گرفت ... داشت بهش قوت قلب مي داد ... - من که چيزي نمي دونم ... و نگاهش برگشت سمت مارتا ... - خانم تادئو شما چطور؟ ... اينها روي گوشي پسرتون بود ... هنوز چشم ها و صورتش مي لرزيد ... - اين اواخر دائم هندزفري توي گوشش بود و به چيزي گوش مي کرد ... يکي دو بار که صداش بلندتر بود شبيه همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ... سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشک، خيلي آروم از کنار چشمش جاري شد ... - اي کاش پرسيده بودم ... آقاي تادئو دستش رو گذاشت روي شانه هاي همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمي که خودش تحمل مي کرد ... سعي در آرام کردن اون داشت ... و ديدن اين صحنه براي من بي نهايت دردناک بود ... چون تنها کسي بودم که توي اون جمع مي دونست ... شايد اين سوال هرگز به جواب نرسه ... که چه کسي و با چه انگيزه اي ... کريس تادئو رو به قتل رسونده ... بدون خداحافظي رفتم سمت در خروجي ... تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود ... که يهو خانم تادئو از پشت سر صدام کرد ... - کارآگاه ... واقعا اون فايل مي تونه به شما در پيدا کردن حقيقت کمک کنه؟ ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . بعد از کلی بحث قرار شد فردا با حسین برم یه دست لباس مناسب بخرم گیر داده بودن چادر سرم کنم من زیر بار نرفتم مامانم هی میگفت لباسات مناسب نیست همشون جذبو کوتاهن از نظرخودم اینجوری نیست ولی اینا حرف خودشونو میزنن دیگه کلافه شده بودم قبول کردم یه لباس مناسب بگیرم که چادرو بیخیال بشن . . صبح باصدای مامان چشمامو باز کردم مامان_حلما جان پاشو مگه نمیخوای بری خرید پاشو کاراتو بکن حسین منتظره حلما_مامان کی اول صبح میره خرید اخه این همه وقت مامان_کجا اول صبحه اخه ساعت11دختر تاتو بخوای یکم کاراتو بکنی اماده بشی ظهر شده حسین بچم کار داره برید زود خرید کنید اونم به کارش برسه حلما_خب حالا حسین نیازی نیست بیاد بره به کارش برسه من خودم هر وقت خواستم میرم مامان_تو باز میری هر چی دلت میخواد میخری منم که وقت نمیکنم بیام حسین باشه حداقل نظر بده یه لباس مناسب بگیری حلما_عههه مامان مگه سلیقه خودم چشه قرار نیست که من به سلیقه شماها لباس بپوشم مامان_حالا این یه بارو به سلیقه ما لباس بگیر زشته جلو حاج کاظم اینا ابرو داریم حلما_هوووف باشه مامان جان باشههه شما برو منم الان میام ببین توروخدا روزمونو چجوری شروع میکنیم انگار خودم نمیفهمم این چیزارو همش تذکر میدن سعی کردم آروم باشم با حرص خوردن که چیزی درست نمیشه تختمو مرتب کردم . یه آبی به دستو صورتم زدم رفتم پایین حسین نشسته بود جلو تلوزیون _سلام صبح بخیر حسین_سلام ظهربخیر خانومِ سحر خیز حوصله کل کل نداشتم یه شکلک ریزی براش دراوردم رفتم سمت اشپزخونه صدا خندشو شنیدم مامان_صبحانه رو جمع نکردم رو میزه بشین بخور باشه ای گفتم نشستم مشغول خوردن شدم خواستم میزو جمع کنم که مامان گفت برو اماده شو تو خودم جمع میکنم منم از خدا خواسته حسین _حلما باز یه ساعت معطل نکنی ها زود اماده شو بریم منم به کارام برسم حلما_از حالا بخوای غر بزنی نمیاما اصلا حسین_اوووه چه لوسم شده باشه بابا ما دربست در خدمتیم اصلا هر چی شما بگی حلما_بعله درستشم همینه یه رب دیگه آمادم داداشِ فدارکاره مهربانم . . بعد کلی سفارش مامان راه افتادیم حسین_خب کجا بریم؟ _اووم اول بریم ستارخان حسین_چند جا قرارا بریم مگه _خب اول بریم اونجا اگه لباساش خوب نبود میریم یه جای دیگه حسین_منم که آژانسم دیگه _نههه شما داداش گلِ منی ‌‌‌. . بعد کلی گشتن یه سارافن سنتی زرشکی خریدم که اندازش چند سانت بالا تر از مچ پام بود باپیرهنِ زیرش که مشکی رنگ بود با گلای زرشکی حسین هم خوشش اومد گفت هم شیکه هم حجابش کامله نزدیکای ساعت 5بود برگشیم خونه خداروشکر مورد پسند مامان هم بود... داشتم لباسامو جابه جا میکردم گوشیم زنگ خورد شمارش ناشناس بود یکم فکر کردم آهاان احسانِ پسره از رو هم نمیره ریجکتش کردم باز عصبی شدم یاده کار سپیده افتادم شمارشو گرفتم همینجور تو دلم داشتم بهش بدو بیرا میگفتم بعد چندتا بوق جواب داد سپیده_سلام حلی _علیک سلام سپیده این چه غلطی بود کردی هان سپیده_اوهو چه خشن چه کاری؟ _برای چی شماره منو دادی به اون پسره _چرا سرخود هر کاری که دلت میخوادو انجام میدی _بااین کارا حس میکنم نمیشناسمت سپیده_ خب خب انقدر تند نرو هانی بزار برات توضیح میدم ... 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
نشـانه گیری ها انقـدر خـراب اسـت کـه بچه هـا زیرمیـزی بـه مصطفی می دهنـد و تـا مصطفـی می آیـد اعـلام موضـع کنـد سـنگ یکـی از بچه های گروه ما شیشـه را متلاشـی می کند و خورده هایش راهی دره می شود. کوه به لرزه می افتد زیر پای گروه افکاری که با تمام توان فرار می کنند به سمت بالا. هر چه سنگ دم دست داریم پرت می کنیم طرفشان تا از تیررس دور می شـوند. آنها که می روند دنیا هم به آرامش می رسـد. البته اگر مصطفی بگذارد. با میکروفون کذایی اش می آید مقابل آقای مهدوی که هنوز نگاهش رد بچه هاست و نفس نفس می زند. - از اینکه در این مبارزه ی نفس گیر، رودست خوردید حستون چیه؟ - حس برجام خوردگی دارم! برو بچه... - اسـتاد قبـول داریـد کـه دنیـا همش همینه. سـنگ اسـت و شیشـه و آدم های حقه باز انگلیسی مسلک! آقـای مهـدوی نـگاه از افکاریـون کـه حـالا آن بـالا ولـو شـده اند و بـه مـا می خندند برمی دارد و دست به پهلو چشم تنگ می کند توی چشمان مصطفی. - تلافی اونا رو سر تو در می آرم. برو. مصطفی میکروفون را سفت تر می گیرد و می گوید: - می دونیـد اسـتاد، شـما یـک مبـارز هسـتید و بـاز هـم می دونیـد منظـورم از مبـارزه چیـه؟ بـرای کسـی مثـل مـن و شـما خیلـی کمـه کـه بخواهیم بجنگیم، تلاش کنیم برای اینکه سوار شدن بر کول دیگران نصیب مون بشه. تا مهدوی خم می شود سنگی بردارد، مصطفی ده متر دور شده است و صدایش اما هنوز می آید: - خودتون اینا رو یادمون دادید. مبارزه برای آزادی از بدی ها، نه فقط نـان و آسایشـمان! خدایـا تـو شـاهد بـاش کـه مـا بـرای حـرف حقـی کـه می زنیم سنگ می خوریم! مهدوی سر تکان می دهد و می خندد. - و برای این حق می میریم. ای کوه ها! ای سنگ ها!... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- امروز زنگ زدم به مژده! - گفتی کدوم مغازه حراج زده؟ - داره میره از ایران! - عصـر فرصـت دارم بریـم خریـد، شـما لیسـت بنویـس کـه جـا نمونه چیزی. - مهدی! - محبوبـه خانـم، مـن فرصـت نـدارم بـرای تمومشـده ها دوبـاره وقت بذارم. - برای دل من که وقت باید داشته باشی، دارم دیوونه میشم... دیگر پیام نمیدهم و زنگ میزنم، گوشی را که برمیدارد صدای گرفته اش یعنی که یک ساعتی گریه کرده است: - نگفته بودم اشک قیمتیه، خرج هر چیزی نکن. صدای گریه اش میآید. این ناآرامم میکند. آرام میگویم: - محبوبه جان! خانمم! شما الآن برای چی گریه میکنی؟ - چـرا اینطـوری شـد؟ مسـعود کـه خیلـی خوبه؟ زندگیشـون که خوب بود، بچه ها چی میشن؟ مهدی یه کاری کن! قلبم فشرده میشود. اینقدری که مجبور میشوم با دست سینه ام را فشار بدهم: - مژده تصمیمش رو گرفته، بهترین دانشگاه اونجا ازش دعوت کـرده، زندگـی کـردن بـراش مثـل مـن و تـو معنـی نمیشـه. ازش خواسـتم کـه درسـت تر نـگاه کنـه. فکـر میکنـه مسـعود زندگـی رو مفت باخته، آینده، شغل، کار، پول... اونم تو آمریکا ... اگه قرار بود متوجه بشه مسعود متوجش کرده بود. - آخه این همه بچه ها رفتند و برگشـتند زندگیشـون سـر جاشـه، اینا... بیچاره مسعود.... - مسـعود بیچـاره نیسـت، مـژده بیچـاره اسـت کـه فکـر کـرده هفتادهشـتاد سـال زندگـی تـو دنیـا یعنـی ابدیـت. الآن چهل سالشـه، نصـف زمانـش تمـوم شـده، داره بـرای نصفه دیگه اصـل رو میبـازه. دار و ندارشـو بـرای آب و خـاک کشـوری خـرج میکنه که به صغیر و کبیر دنیا رحم نمیکنه! - نمیدونم چی بگم؟ کاش بچه ها بی مادر نمیشدند! خنده ام میگیرد از محبوبه که مستأصل شده است و با هزار فکر میخواهد راه حل پیدا کند. - اگر هم آمریکا میموندن وضعیت همین می شد. مژده اونجا هـم میرفـت دنبـال خواسـته ی خـودش بـود. بچه هـا تـازه تـوی غربت بی مادر میشدند. محبوبه جان! یه خورده عمیقتر نگاه کن، ما برای چی زندگی میکنیم؟ میخوایم توی این زندگی به کجا برسیم؟ باید درست زندگی کنی نه به خاطر مدرک، نه به خاطر شهرت، نه برای پول. اینا همش شهوته، شهوت مدرک، شهوت پول، شهوت شهرت. یه روز تموم میشه تازه میبینی بیچاره شدی. مژده میفهمه، دیر میفهمه، روشم نمیشه که برگرده. تو هم یه کاری برای چشمات بکن، ظهر بیام قرمز باشه خونت حلاله. - مهدی! - جانم! خانمم، بگرد یه مادر خوب برای بچه های مسعود پیدا ًکـن. مسـعود کلا زن خـوب گیـرش نمیاد همین مادر خوب گیر بچه هاش بیاد کفایت میکنه! - ِا خیلی بدی! - چیه، خوبه بگم یه عجوزه بگیر. - َاه، اصلا نمیشه با تو درددل کرد! - خیلـی هـم ممنـون، الآن از گرسـنگی دلـم داره ضعـف میـره، چی پختی؟ - امروز! - پ ن پ... - حال نداشتم که هیچی! - ای جان! مهمون من میشید پس، ببین چه کنم با نهار امروز. چی بخرم بخوری بخندی.... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام دوستان: بالاخره آرشام لب باز می کند: - مهدوی میگه دنیا رو ببین! ببین مردم چه با لذت بهش نگاه می کنند، تو هم نگاه کن، لذت ببر. خائنه هر کی میگه لذت نبر. خائنتر اونیه که آدرس لذت رو اشتباهی میده. لذت رو اینقدر کم برات تعریف می کنه. اینقدر زودگذر، تموم شدنی. حالِ دل خراب کن. اتفاقا باید لذت ببری، اما عمیق. لذت بیرون وجودت نیست. از درونت باید بفهمی که حال کردی یا نه؟ من الان نه حال خودم را می فهمم نه حال آرشام را. تازه سردرگم شده ام. تمام آرزوها و خیال ها و برنامه هایم یکجا رفته زیر سؤال. حس می کنم یک عالمه آدم رذل نشسته بودند از قبل برای منِ هیچ نفهم طوری زندگی نوشته اند که تهش برسم به هیچ. عشق من و بچه ها رفتن بود. از ایران باید می رفتیم یک جای بهتر. زندگی آمریکایی آرزویمان بود. هست یعنی، هنوزم هست. هست یعنی؟ هنوزم هست؟ تا می خواهم حرف های ذهنم را به آرشام بگویم، می پرسد: - تو معنی این حرفا رو می فهمی وحید؟ نگاهش را داده به سنگ مقابلش. چه شد که همۀ اینها برای ما سراب شد. - من چندبار اومدم اینجا تنهایی. فکر کردم. اینا رو دیدم و فکر کردم. دیدم اینا خیلی کیف می کنند. دیدی دخترا و پسرا والیبال می کردند؟ - ندیده بودم. کجا بودند؟ - هر روز میان چند تا دختر، چند تا پسر. بازی می کنن و می رن. زیر فواره ها خیس می شن و میرن. اسکیت می کنن و می رن. باز هم سکوت می کند. مجبورم بگویم: - خب بمونن؟ نرن؟ دستانش را بغل می کند و نفس عمیق می کشد. اما حرف نمی زند. بلند می شوم و مقابلش می ایستم. سر بالا نمی آورد. به هم ریخته ام، این سکوت ها بیشتر عصبی ام می کند. می گویم: - خب خب خب. - هیچی... میرن دیگه. تموم میشه. مهدوی می گفت یه جوری حال کن که تموم هم که شد، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه. هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی اشک شوق به چشمت بیاره. لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا میشن برای بقیه بگن. پشتم را به آرشام می کنم و چند قدم دور می شوم. مهدوی حرف زده مثلا! صدای آرشام را از پشت سرم می شنوم: - من و تو خودمون می دونیم الان که داریم اینطور می چرخیم تو دنیا، سی سال دیگه رومون نمیشه تعریف کنیم. می ترسیم زن و بچه مون بفهمن. حرف ندارم بزنم. اما فکرم دور می زند که اطرافیانم خیلی از کارهایی که کرده ام را بفهمند. بفهمند که من ... می کنم و حواسم را جمع می کنم که باید خیلی چیزها را انکار کنم. - من حرف های مهدوی رو نمی فهمم، ولی خب اون خیلی حرفای قشنگی داره که می زنه. من فقط شنیدم. دوست داشتم. از درخت بالای سرمان، نه، از شاخۀ درخت بالا سرمان چند تا برگ زرد زمین نمی افتد. زمستان است خب. برگی نمانده تا بریزد و کمی حال را عوض کند. همه جا سرد است و یخ. آدم را یاد مرگ فرید می اندازد. سوز سرد همه را دارد فراری می دهد و یک خلوتی نامیزان سایه می اندازد روی سکوت بعد از غروب پارک. حس وحشتناک مرگ دهان انسان را سرویس می کند. بالاخره مرگ خوب است یا بد؟ مسئله این است. ابدیت اگر نباشد که آمدن و رفتن به کشک هم نمی ارزد. اگر هم باشد... دلهرۀخوب و بد بودن زندگی آن دنیا و آبرویی که می رود و دوری و نزدیکی از خدا، آدم را بیچاره می کند. آن دنیا اگر قرار است که باشد، دیگر باید کلا توی بغل خدا باشد که شر و شیطان و نفس خبیث و گل و گیس نمالند همۀ دارایی را به هم. الانش هم باید یا خالق نباشد یا باید تنگ آغوشش باشی که این همه حسرت و بدبختی و دل نگرانی پشتش نباشد. وسط این فکرهایم که آرشام دهان باز می کند و از دنیایم بیرونم می کشد: - من که نه، اما جواد داره خودشو زیر و رو می کنه. فرق پارسال و امسالش اینه که اگه پارسال می پرسیدی تو کی هستی نمی تونست دو کلمه از خودش بگه. اما الان دقیقا می دونه چه قدر لجبازه، چقدر بداخلاقه، جواد امسال هر شب خودشو مرور می کنه، کجا حرف مفت زده، کی چشم درونده، کجا لمبونده. تلخندی می زنم و رویم را برمی گردانم و می گویم: - حتما بعدشم یاد گرفته که "هواشو" دائم تو پلاستیک کنه که نفس خبیثش حال نیاد. هان! خوب است. مرد شده جواد. تا حالا ولمعطل بود، حالا... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
استاد میخندد و میگوید:پس کُت هم داری؟ اِ!کت هم ندارم. حواسم نبود. تا حالا که حالاست کت و شلوار نخریده ام. کاپشن بهاره و زمستانه دارم که. _بیست و چهار سالته میثم جان؟ میثم جان!دلنشین است لحن استاد‌. _بله پیر نشدم هنوز. آهان یادم آمد چرا؟ توی کت حس میکنم که کسی کتفهایم را قفل کرده. مانع آزادی حرکتی ام میشود. خبری نیست! سرش را می اندازد پایین و دستهایش را در هم قفل میکند. سکوت اتاقش را دوست دارم،در این شلوغ بازی کار و ذهنم. _من خیلی اهل پیچوندن نیستم. چند ساله که شمارو میشناسم. وضعیت درس و سربازی و کار شما رو هم میدونم‌. خواستم بگم. یه دختر دارم که برام خیلی عزیزه. و البته خب خیلی قابل این عزت هم هست!میخواستم پیشنهاد ازدواج بدم برای شما دوتا! ای جان. تا چند لحظه نفهمیدم دقیقا منظور استاد چیست. این سکوت را دوست نداشتم. کند ذهن نبودم،اما اینجا را نمیتوانستم درک کنم. _دخترم بیست سالشه و الآن مشغول یه کارایی هست. من دخترم رو بزرگ کردم،شما رو هم میشناسم. سرش را بالا میگیرد و مستقیم نگاهم میکند. تازه متوجه میشوم که زل زده ام به استاد و به جای اینکه من سرم را پایین بیندازم او... _میدونم که هیچ فکر خاصی نمیکنی. دستم بی اختیار میرود بین موهایم چندبار که تکرار میشود میفهمم که از چند دقیقه پیش دستانم قفل زلفانم بوده است عادت وحید بدون اینکه بخواهم به من منتقل شده است. دستم را پایین میکشم تا یقه لباسم صافش میکنم و خجالت زده سرم را پایین می اندازم،شاید هم کسی سرم را خم کرد. ته دلم اما همان چند قلپ خون عاشق تند تند خودشان را به دریچه ها میکوبند تا بیرون بزنند و روی صورتم رنگ قرمز بپاشند دستم ناخودآگاه از یقه ام کشیده میشود روی سینه ام و انگار که بخواهم دریچه ها را بسته نگه دارم چنگ میشود. باید یک حرفی میزدم چقدر به سکوت گذشت که دوباره ظرف باسلق را مقابلم گرفت. بهترین کار برداشتن بود. _این‌پیشنهاد امانت پیش شما بمونه. به هر حال تو برای من با دانشجوهای دیگه متفاوتی من همیشه به انگیزه و ایمان و امیدی که داری افتخار میکنم. دخترم هم برام عزیزه و خب با کمالاته و البته امیدوارم خدا خیر رو جلوی پاتون بذاره. سرم را نمیتوانم بالا بیاورم. انگشتانم را به هم قفل کرده ام که سمت موهایم نرود حال دخترها وقتی می روند خواستگاریشان قابل درک شد برایم!زبانم نمیچرخد. آب دهان را یک وقتی نیاز نداری چنان از شش جهت بیرون میریزد که ثانیه به ثانیه باید جمعش کنی و یک وقتی مثل الآن میخواهی که این دهان خشک را تر کنی تا دو کلمه حرف بزنی انگار کویر کل دنیا توی حلق توست. به زحمت لب میجنبانم:شما مثل پدرم عزیزید و خیلی به گردنم حق دارید...فقط‌...راستش...یعنی الآن موقعیت کاملا پسا برجامِ پسا برجامِ. میخندد و لب میگزم. در دایره خلقت الآن دارد چه اتفاقی می افتد که خبر ندارم با همان خنده میگوید:برجام که اقتصاد ایران رو خوابوند،شماها اما دارید بلند میکنید خب من هم از همین دید پدرانه موقعیت ها رو دیدم و سنجیدم. بقیه حرفها باشه برای وقتی که شما بخواهید شما خوب فکراتو بکن. این بار اول نیست که پیشنهاد دریافت میکنم. از همکلاسی ها پیغام و پسغام می آمد اما فقط خنده ام میگرفت آنا برایم پیشنهاد بازتری داشت در صحبتهایش گفته بود که مردهای شرقی زن را دوسن دارند. فقط عشق بازی هدفشان نیست. خودِ خودِ زن احترام دارد گفته بود که سرکارش از طرف رئیسش آزار دیده،توی خانه پدرش. من سرخ شده بودم از حرفهای آنا و به سرتکان دادنی تمامش کرده بودم چند وقتی بود که در زیر و رو کردنهای اینترنتی آمار آزار و زد و خورد زنها و به قول خودشان خشونت را دیده بودم قبلا جزء معترضین به حقوق زن بودم در ایران خودمان یکبار با سینا رفتیم مقابل مغازه ای که زنی با لباس نیمه برهنه،قیمت خورده توی ویترین نشسته بود. اما استاد در جایگاه و منش خودش وقتی از دخترش...مغزم مثل کوره دستور داغ کردن تمام بدنم را داده است و سلولها بی حرف حرارت تولید میکنند. اینقدر سکوت میکنم و گنگ برخورد میکنم و ضریب هوش هیجانی پایینی از خودم نشان میدهم که استاد خودش به دادم میرسد و یک دور قمری زمینه بحث را میچرخاند! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
واقعا کفیلی او را چه فرض کرده بود ؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشی اش است. جلوی خانه چند ماشین پارک بود . حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آنکه وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد: - شما؟ پاسخ را حدس می زد؛ اما کششی در درونش می خواست او را وارد یک گفت و گو کند . جواب آمد: -(( دختر تنهایی ها و خاطر خواهی ها ؛ صحرا . البته شما مرا به فامیل می شناسید: کفیلی)) نفس عصبی اش را بیرون داد و نوشت: -(( ظاهرا خیلی هم بد نگذشته. صدای خنده تان کوه را پر کرده بود . بهتان نمی خورد احساس تنهایی کنید.)) جواب گرفت: -((چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی ها گاه شکسته می شود و به گمانم این صدای شکستن بود.)) در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرف ها و فکر ها می رفت و می آمد. - چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کل کل کنم؟ - خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمی آید که ممکن است از دست دیگری برنیاید.... - دخترها و پسرها رابطه شان باهم در هر مرحله ای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی می روی که برای تونیست. آینده ایی را خراب می کنی بادزدیدن امروزش. چون می خواهی لذتی نقد را ببری . لذتی که زاویه های دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب می کند. به خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود. ترم جدید که شروع شد. واحدهای بیشتری گرفته بود. خیز برداشته بود برای اینکه هفت ترمه از درس ها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دست بردار نبود و گاه و بی گاه پیام می داد. وسوسه می شد او هم در این گاه و بی گاه، گاهی جوابش را بدهد اما سکوت می کرد. حالا گرفتاری اش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز می کرد، نامه ای از صحرا داشت. آخرین امتحان پایان ترم را که داد فکر همه چیز را می کرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود . سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یانه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز ،تماس را وصل کرد. صحرا اصرار داشت که همدیگر را ببینند. میگفت توی یک کافی شاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافی شاپ منتظرم و قطع کرده بود . دلیلی قانع کننده تر از اینکه ممکن است بچه ها ببینند دارد با صحرا صحبت می کند،نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود. شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانی ای که فقط او می توانست برطرفش کند. به عقل او که هیچ،به عقل جن هم نمی رسید که صحرا فعالیت های فرهنگی اش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و می خواست در کلاس های تقویتی مسجد شرکت کند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتی پشت در رسیدیم، لیلا آهسته گفت: - مهتاب، تودر بزن من. خجالت می کشم. - پج پج کنان گفتم: بالاخره که چی؟ خودت باید فرم را پر کنی. لیال فوری گفت:حال تو در بزن تا بعد. چند ضربه کوتاه به در زدم و با شنیدن “بفرمایید” هر سه وارد شدیم. آقای ایزدی تنها دراتاق نشسته بود و مشغول کار با کامپیوتر بود. با دیدن ما، سلام کرد. با خجالت جوابش را دادیم و همانطور سر پا جلوی میزش ماندیم. آقای ایزدی نگاهی به ما انداخت و گفت: - بفرمایید، بنده در خدمتم. - لیلا ساکت سر به زیر انداخت، شادی هم خودش را مشغول مطالعه برگه های نصب شده روی دیوار کرد. کمی جا به جا شدم و گفتم: راستش اطلاعیه مسابقه نقاشی را دیدیم، دوستم می خواست ثبت نام کند. - آقای ایزدی با لبخند گفت: آهان! مسابقه نقاشی… بعد دستش را داخل کشوی میز کرد و با چند ورق کاغذ بیرون آورد. ورقه ها را به طرف ما دراز کرد و گفت: بفرمایید، این فرم رو باید پر کنید. لیلا همچنان سر به زیر داشت. به ناچار دستم را دراز کردم تا ورقه ها را بگیرم، ناگهان در کسری از ثانیه دستم به دستان آقای ایزدی خورد، ورقه ها روی زمین ریخت. آقای ایزدی که حسابی دستپاچه شده بود، خم شد تا برگه ها را بردارد. لیلا و شادی داشتند با هم پوستری مربوط به محیط زیست را می خواندند. از بی توجهی شان حرصم گرفته بود. لیلا برای مسابقه آمده بود، اما خودش را کنار کشیده بود. وقتی آقای ایزدی ورقه ها را جمع کرد، روی میز مقابلم گذاشت، بعد سرش را بلند کرد و لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد. صورتش از خجالت قرمز شده بود، نگاهش لبریز از پاکی و سادگی بود. قلبم بی دلیل می کوبید و حس می کردم صدایش تمام اتاق را پر کرده، با صدایی لرزان تشکر کردم. آقای ایزدی هم با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت: - معذرت می خوام. قصدی نداشتم. خنده ام گرفت. چقدر این پسر پاک بود. چنان عذرخواهی می کرد انگار چه اتفاقی افتاده، لحظه ای سهوا گوشه انگشتانمان به هم برخورد کرده بود. اگر شخص دیگری بود، خیلی عادی از کنار قضیه می گذشت و اصلا مسئله را قابل عذرخواهی کردن، نمی دانست. اما آقای ایزدی تمام رفتارهایش با بقیه فرق داشت. در فکر بودم که لیلا آهسته به پهلویم زد و نجوا کرد: - نیشتو ببند! با خجالت دریافتم که افکارم، ناخودآگاه باعث خنده ام شده، وقتی لبخندم را تبدیل به اخم ملایمی کردم. متوجه شدم که آقای ایزدی سر به زیر انداخته و لبخند می زند. نمی دانم در رفتار و نگاهش چه سری بود که آنقدر دستپاچه و مضطربم می کرد. در صورتیکه آقای ایزدی اصلا جزو تیپهای مورد پسندم نبود، ولی چیزی در حرکاتش بود که بی آنکه خودم بخواهم، جلبم می کرد. چیزی که در دیگر پسران تا به حال ندیده بودم. سادگی اش بود یا پاکی اش، معصومیت و بی گناهی چشمانش بود یا خجالت زیادش، نمی دانم چه بود. ولی هر چه بود باعث می شد ضربان قلب من تند تر بشود. وقتی به طرف خانه بر می گشتیم به بیهودگی فکرهایم خندیدم. من کجا و آقای ایزدی کجا! کسی که حتی نمی دانستم اسمش چیست و چکاره است؟ بعد به خودم نهیب زدم که دست از این فکرها بردارم. شاید آقای ایزدی ازدواج کرده باشد، شاید نامزد داشته باشد. تازه اصلا این موارد هم که در میان نباشد من به او چه کار دارم؟ مگر حرفی به من زده؟ مگر اظهار توجهی کرده؟ پس چرا من آنقدر درباره اش فکر می کنم؟ به خانه هم که رسیدیم هنوز در فکر بودم. چرا نگاهم که در نگاهش گره می خورد نمی توانستم چشم از او برگیرم. مثل همیشه که از رفتار خودم راضی نبودم، برس را محکم به موهایم می کشیدم. موهایم بلند و کمی موج دار بود، برای همین حسابی دردم می گرفت. وقتی هم که کارم تمام شد، گلوله ای مو از برس جدا کردم، ولی دلم خنک شده بود. باید دست ازاین افکار احمقانه بر می داشتم. من در یک خانواده ثروتمند و روشنفکر بزرگ شده بودم و اینطور که معلوم بود آقای ایزدی هیچ کدام از این شرایط را نداشت بنابراین این رابطه حتی در صورت آغاز به جایی ختم نمی شد، پس همان بهتر که شروع نمی شد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ شهاب نقطه هایی که فروغ در این مدت مدام به آنها تردد داشته، روی نقشه تهران نشان داد. حبابی از چند دسته داشت شکل می گرفت که هم به یکدیگر مرتبط بودند و هم یک مدل کار را داشتند پیش می بردند. ودرخواست آخرش: – تلفن های فروغ باید پوشش داده بشه. امیر سر به تایید تکان داد و گفت: – اون خطی که ازش گرفتی فقط تا دو روز فعال بود، بعد قطع شد. شهاب لب گزید و فکر کرد چرا حواسش نبوده که هیچ کاری از فرمانده مخفی نمی ماند. سید که تا حالا این قدر ساکت نمانده بود گفت: – این موجود هر روز چند تا خط می سوزونه! راه کارش کنترل کلی موبایلشه که فکر کنم از خودش جدا نمی کنه.اگر تمام کسایی که داریم شناسایی می کنیم رو زیر نظر بگیریم که باز هم نیرو و هزینه بره. دیگه این که ما هم بشیم نیروی خودش که نشده تا حالا. فقط می شه تو خونش شنود گذاشت و اتاق کارش و این که راننده ی شخصیش ما بشیم که اینا هم قسمتی از کار رو پوشش می ده! آرش انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت: – امیر اجازه بدن تمام موبایل و ایمیل و مجازی جاتش رو آنلاین در خدمتتون میذارم! چشمان جمع برق زد و امیر تنها سری تکان داد و آرش وعده ی فردا ساعت دوازده را داد! این خودش یک نقطه ی روشن کننده بود برای راحتی ذهن همه! آرش ادامه داد: من فکر می کنم اگر اتاق آتلیه ای که شهاب می گه رو پوشش بدیم کفایت نمی کنه. اینا قطعا محل قرارا شون رو یک جا نمی ذارن! پس باید نقطه زنی کنیم تا تجمیع موفقی داشته باشیم. فقط سید و شهاب نقطه اصلی رو بدن بقیش با ما! شهاب دو دستش را به هم کوبید و خندان گفت: من که از اول گفتم که آرش باید بیاد. من و سید تا فردا اینا رو می دیم. آرش به شهاب نگاه کرد و گفت: – اینایی که شما حضورا در خدمتشون هستید گروه اولند که فرماندهی ظاهری نیروهای زیر دست رو می کنن، نیروهای زیر دست کیان؟ گروه دوم که قبلا دسترسی بهشون زمان می برد و خیلی هزینه بر بود. اینا الان زنده و حاضر در اختیار گروه اولند. کجا؟ یه دور تو اینستا بزنید. این ها نیروی تربیت شده ی غیرحضوری بی خرج مجازیند که توی تلگرام و اینستا دارند نتیجه می دن. یعنی به صورت غیرحضوری هم دارن نیرو تربیت می کنن. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مانتوم وپوشیدم،درحال بستن دکمه هاش بودم که دنیاگفت: دنیا:نمیشه تونری؟ +نه دنیاجونم،خستم خودت که میدونی حوصله ندارم. دنیا:آخه زوده الان،تازه سرشبه. شالم وروی سرم گذاشتم وباخنده گفتم: +عزیزم ساعت یازده شبه، بسه دیگه من برم اصلاحال ندارم بمونم.لبش وکج کردوگفت: دنیا:باشه. لبخندی زدم وبه سمت کیفم رفتم،جعبه ی کادوروازکیفم درآوردم وبه سمت دنیاگرفتم وگفتم: +بیااینوبده به ملینا دنیا:باشه،چی گرفتی براش؟ +خب بازکن ببین دیگه پشمک. دنیادرجعبه روبازکردوبعدازبراندازکردن دستبند چرم گفت: دنیا:کوفتش شه،چقدرقشنگه. خندیدم وگونش وبوسیدم وگفتم: +من برم عشقم،خدافظ دنیا:باشه شرمنده تاپایین نمیام. +باشه عزیزم عیب نداره. ازاتاق بیرون رفتم وبه سمت شایان رفتم، شایان سرش وازگوشی آوردبیرون وگفت: شایان:بریم؟ +بریم،ازملیناخداحافظی نکنم؟ به سمتی اشاره کردوگفت: شایان:سرش شلوغه فعلا. همراه باشایان ازخانه بیرون زدیم وبه سمت ماشینش رفتیم. شایان ماشین وروشن کردخواستیم حرکت کنیم که دیدیم دنیاداره مثل حیوانی نجیب به اسم اسب به سمتمون میدود،به ماشین رسید،درحالی که نفس نفس میزدبه شایان علامت دادکه شیشه روبکشه پایین،شایان شیشه روکشیدپایین،دنیا دستاش وآوردبالاوگفت: دنیا:خنگاسبدارویادتون رفت. +آخ آره اصلاحواسمون نبود. شایان:دستت دردنکنه دنیا دنیالبخندی زدوگفت: دنیا:وظیفه بود. عجب بی شعوریه،خوب مخ پسرعموی من وبه کارگرفته ها. دنیادرعقب وبازکردوسبدهاروگذاشت پشت ماشین. ازدنیاخداحافظی کردیم وشایان ماشین وراه انداخت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 وقتی صدای اذان مسجد شهرک به خانه های خفته رسید ، از خواب بیدار شد و اطرافش را نگاهی کرد اثری از پدرش نبود و این نشان میداد که از فرط خستگی متوجه رفتن پدرش نشده است . پنجره اتاقش را باز کرد ، چشمانش را بست و هوای سحر را به ریه هایش سپرد ، یک لحظه به خودش آمد و فهمید اینجا مشهد و خانه تک واحدیشان نیست از ترس اینکه کسی با سر برهنه او را دیده باشد لرزید ، دختری که نگاهش را به تیغ تیز گناه نمی سپرد از دیده شدن در مقابل نامحرم با آن وضعیت بیم داشت . پرده را کمی کنار زد تا مطمئن شود کسی او را ندیده است . همان لحظه چراغ یکی از اتاق های واحد خانواده حسینی روشن شد و شخصی پنجره را باز کرد و از هوای بیرون نفس کشید ، می دانست اتاق حسنا نیست برای همین کمی دقیق شد و فهمید شخصی که پنجره را باز کرده آقای متفاوت است . حرف های یاسین در ذهنش تداعی شد. - 27 سالشه در مناطق جنگی به دنیا اومده چون خانواده اش اونجا زندگی میکردن ، پدرش که سید حیدر هستن و همه می شناسیم شون ، مادرشون پرستار بودن و بخاطر جانبازی که داشتن زود بازنشسته شدن و دختر یکی از بنام ترین افراد کاشان هستن که از قدیم الایام جواهر فروشی داشتن و مادر ایشون با برادرش که شوهر خواهر شوهرش هم میشه در سهم شریک هستن این طلا فروشی چندتا شعبه داره که این آقا پسر در شعبه تهران معاون بود ، دو تا برادر داره محمدرضا مدیر شعبه تهرانه و با دختر داییش همون شریک مادرش ازدواج کرده یه خواهر به اسم حسنا که پزشکی می خونه و امیرحسین که دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه اصفهان . دکتری از دانشگاه صنعتی شریف ، مهندسی هسته ای خونده گرایش پرتو پزشکی ، الان داره برای تز دکتری آماده میشه و دانشکده شما برای کمک بهش درخواست داده و قراره چند کلاس در رشته دارو سازی شرکت کنه ، با یه گروه داخل تهران کار میکنن و اینجا داخل یه آزمایشگاه درگیر تحقیقاته که قراره سجاد فاتح ، هم بهشون کمک کنه . یک هفته هست اومده و قراره تا پایان دوره درخواستی بمونه ... این آقا خیلی دنبال دردسر میگرده و خیلی خودشو تو خطر میاندازه . ظاهرش معمولی ، شیک و مرتبه اما اعتقادات خیلی محکمی داره یکم بد اخلاق و جدیه و...... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم 🍝🍝🍝🍝 زیر چشمی به مامان نگاه میکردم که چه جوری بهش بگم 👀 👀 👀 چه بهونه ای بیارم که بعدازظهر میخوایم بریم بیرون شروع کردم به مقدمه چینی وااای مامان این روزا خیلی میترسم از چی؟؟.؟ هر چی درسامون جلوتر میره مشکل تر میشه میترسم موفق نشم 😫😫 معلممون گفته که باید تو کلاس اضافه ها شرکت کنیم اجباری هم هست امروز بعدازظهرم اولین جلسشه تو مدرسه مامانـ خب دخترم شرکت کن لابد براتون مفیده که گذاشته و اجبار میکنه اره مامان از ساعت ۳شروع میشه اما من باید ۲/۵اماده بشم راه بیفتم 🚶🚶🚶 باید به سحرم یه زنگ ☎️ بزنم اون گیجه یادش میره بشقاب غذامو که تموم کردم بلند شدم رفتم سمت تلفن گوشی رو برداشتم 📞📞 شماره گرفتم بعد ۳بوق اعظم خانم جواب داد الووو... الوو سلام خاله.. سلام فرزانه جون خوبی مامانت چطوره ؟؟!! شکر ماهم خوبیم سحر خونست اره عزیزم داره ناهار میخوره باشه پس،بهش بگین کلاس اضافه داریم ساعت ۲:۳۰ اماده باشه میام دنبالش... باشه گلم بهش میگم کاری نداری نه خاله خدا حافظ رفتم سفره رو جمع کنم که مامان خودش داشت جمع میکرد گفتم مامان داشتم میومدم جمع کنم... نه دخترم تو زود اماده شو که دیرت نشه دیگه دوتا بشقاب چیه که بذارم تو بیای☺️☺️ دستت درد نکنه پس من برم اماده شم . فرزانه فقط مثل اون روز دیر نکنی مامان جان... نه خیالت راحت اون سری حواسمون به کتاب خوندن پرت شد📖📖📖📚📚 رفتم تو اتاق زود لباسامو پوشیدم صورتمو کرم زدم و یه کوچولو ریمل که اصلا مشخص نبود 💄💄💄رڗ لب و ریملم انداختم تو کیفم 👜👜👜👜👜 چون نمی شد جلوی مامان با ارایش از خونه برم بیرون شک می کرد . چادرمو سر کردمو از اتاق خارج شدم مامان کاری نداری من دارن میرم ... نه ،دخترم پول داری پیشت ؟؟ پول... نه ندارم وایسا بهت بدم یه وقت دلت ضعف کرد چیزی بخری بخوری 😖? مامان از کیف پولش ۲۰تومن در اوردو داد بهم 💶💶 مرسی مامان 😊😊خداحافظ برو به سلامت... من که از در اومدم بیرون سحرم همزمان با من در اومد سحر تو راه گفت این چادر چیه ؟؟؟😒😒😒😒 خیلی ضایع شدی دقیقا مثل اون دختریه امل شدی خواهشن درش بیار 😠😠😠😠 اخه مانتووم جلوش بازه خجالت میکشم 😥😥😥 خب مانتو تو هم مثل منه دیگه بزارش تو کیفت چادرتو... بیا بریم این کوچه یه خرده ارایش کنیم هول هولکی یه رژ لب زدیمو و ریمل ومدادم کشیدیم سحر که موهاش بیرون بود منم گذاشتم بیرون .رفتیم سر خیابون سوار تاکسی شدیم 🚕🚕🚕🚕🚕🚕 از شانسمون همش میخوردیم به ترافیک بلاخره رسیدیم به همون ادرسی که بهمون داده بودن ... یه خونه اپارتمانی بود واحد سوم 🏨🏨🏨🏨 اسانسورشم خراب بود ناچار از پله ها رفتیم سحرـ فک کنم اینجاست درو زدیمو شاهین اومد جلوی در... به به خوشگل خانماااا... خوش اومدین ...بیاین توو سحرـ سلام مبارکهههه بهنام نیست مگهه چرا هست داره تو اتاق لباساشو عوض میکنه... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست . این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد . بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت ، اما من به کسی احتیاج نداشتم . حالم بدبود . خیلی گریه می کردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم . برگشتن به تهران سخت تر بود . چون با همین هواپیمای c-130 بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان ها اورا صدا می کردند که "بیا با ما بنشین ." ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت ، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می رفتم . اصرار کردم که تابوتش را باز کنند ، ولی نکردند . بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت . حتی آن لحظات آخر محروم می کردند .   وقتی رسیدیم تهران ، رفتیم منزل مادر جان ، مادر دکتر . بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم . هرچه می گفتم، مصطفی کو ؟ هیچ کس نمی گفت . فریاد می‌زدم: از دیروز تا الان ؟ آخر چرا ؟ شما مسلمان نیستید ؟ خیلی بی تابی می کردم . بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد ، چرا این کارها را می‌کنید؟ و گریه می کردم . گفتند: می رویم اورا می آوریم. گفتم اگر شما نمی آورید خودم می روم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح می نشینم . بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل ، محله بچه گیش ، غسلش داده بودند ، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم . خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی . تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا . من وسط جمعیت ذوب شدم . تا ظهر ، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم . آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد. در مراسم آدم گم است است، نمی فهمد.... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 سرم را پایین انداختم و گفتم : -من مشڪلی ندارم. درباره‌ش خیلی وقته ڪه فڪر ڪردم. پدر یڪه خورد: -خودت باید پای همه چیش وایمیستی.؟ مطمئنی؟ -آره. میدونم. -پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید! آقاسید جلو میرفت، و من از پشت سر راهنمایی اش میڪردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سڪوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: -واقعا مطمئنید؟ -خیلی بهش فڪر ڪردم؛ به همه اتفاقاتی ڪه میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم. -من از نظر مادی چیز زیادی ندارم! -عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم. -بفرمایید! -برای عقد بریم شلمچه! لبخند ریزی زد: -پس میخواین همسنگر باشین! -ان شاءالله. … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ شاد و خرم دور سفره نشسته بودیم که موبایل محسن زنگ خورد، با لبخند مشغول خوش و بش با فرد پشت تلفن شد و بعد از کمی صحبت موبایل را به سمت من گرفت. - مصطفی است رفته کربلا میخواد باهات صحبت کنه. با بهت لب زدم - مصطفی؟! رفته کربلا؟! سری به نشانه مثبت تکان داد موبایل را ازش گرفتم و زدم زیر گریه - خوشبحالت رفتی کربلا امام حسین دوستت داره... جوابی از پشت تلفن نمیشنیدم و فقط گریه میکردم و هق میزدم. با صدای مادر از خواب بلند شدم - پاشو قربونت برم پاشو سرمت تموم شده. با هول و هراس بلند شدم - گوشی، مامان گوشیت رو بده. با تعجب موبایلش را به سمتم میگیرد. شماره مصطفی را میگیرم - مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد. عصبی گوشی را به سمت مادر میگیرم - نفهمیدی مصطفی کجا رفت؟! - نه اما خیلی آشفته بود. دکتر و پرستار وارد میشوند، دکتر جوان با لبخند به سمت تخت می آید - عروس خانوم چطورن؟ آخه کی سر سفره عقد حالش بد میشه که تو دومی باشی. حتی دگر حس لبخند زدن نداشتم و ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم، مات نگاهش میکنم که لبخند مصنوعی میزند و چیزی روی برگه یادداشت میکند - استرس و فشار عصبی و از طرفی ضعف باعث شده از حال بری، اما برای احتیاط یه آزمایش برات مینویسم فردا برو انجام بده. مادر مدام از آقای دکتر که زیرچشمی نگاهم میکرد تشکر میکند. پرستار آنژیوکت را از دستم جدا میکند، با کمک مادر بلند میشوم و چادری که محمدعلی از خانه آورده بود را به سر میکنم. از بیمارستان خارج میشویم، الناز که روی نیمکت نشسته بود تا مرا دید بلند میشود و نگران به سمتم می آید. - خوبی؟! سری به نشانه مثبت تکان میدهم، سوار ماشین میشویم همه سکوت کرده اند و مادر برای عوض کردن حال من صحبت میکند - همه اومده بودن بیمارستان عموهات خالت میخواستن بمونن دکتر نزاشت. اما من فکرم پیش مصطفی بود و اینکه کجاست - مامان گوشیت رو بده. برمیگردد و موبایلش را به سمتم میگیرد - بیا عزیزم. شماره زنعمو ناهید را میگیرم و بعد از چند بوق جواب میدهد - الو... - الو سلام زنعمو خوبین؟! لحنش سرد میشود - سلام ممنون. از اینکه حالم را نپرسید جا خوردم و بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم - زنعمو از مصطفی خبر داری؟! هرچی زنگ میزنم خاموشه. - نه خبر ندارم. حالم از لحن سردش بد میشود بغضم را قورت میدهم و با صدای لرزان میگویم - باشه شرمنده مزاحمتون شدم خداحافظ. بدون خداحافظی قطع میکند. گوشی را به سمت مادر میگیرم - چی گفت؟! - گفت خبر ندارم. - حالتو نپرسید؟ جواب نمیدهم. او هم سکوت می کند، بعد از چند ثانیه به سمت الناز برمیگردد و میگوید - الناز جان امشب بمون خونه ما حال راحیل یکم خوب نیست. الناز سری تکان می دهد و سریع می گوید - باشه خاله... محمدعلی ماشین را رو به روی خانه پارک کرد پیاده که شدم چشمانم دوباره سیاهی رفت که الناز دستم را سریع گرفت. وارد خانه که می شویم سفره ی عقد تو ذوق می زند، لیلا سریع به سمتمان می آید - سلام راحیل جان خوبی؟ سری برای جوابش تکان می دهم که به سمت مادر برمی گردد - دکتر چی گفت؟! &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ دیگر ادامه صحبت هایشان را نشنیدم، با الناز وارد اتاق شدیم سریع لباس های سفیدم را درآوردم و گوشه اتاق پرت کردم. لباسهایم را که عوض کردم روی تخت پهن شدم از بدشانسی خوابم نمی آمد و مغزم پر از سر و صدا بود. الناز به سمت لباس هایم رفت و با تمام سلیقه مرتب درون کاور جا داد و سپس لباسش را با یک دست از لباس راحتی های من عوض کرد. پهلو به پهلو می شوم - من از هوش رفتم چیشد؟! الناز که انگار منتظر من بود که لب تر کنم تا همه چیز را بازگو کند با یک جهش کنارم روی تخت نشست و شروع کرد - تو که تو بغل مینا از حال رفتی، همه دورت جمع شدن هرچقدر صدات کردن سیلی به صورتت زدن بهوش نیومدی مصطفی که دید فایده نداره بغلت کرد و از خونه زد بیرون، بقیه هم همه پشت سرش دوییدن تو رو صندلی عقب ماشین گذاشت و خودشم گازش و گرفت مامانت پشت سر ماشین دویید هرچقدر جیغ و داد که مصطفی نگهدار منم بیام گوشش بدهکار نبود که یهو وسط خیابون نگه داشت تا خاله رعنا سوار شد. به سمت الناز برمیگردم - مهمونا چیشدن؟! لبانش را غنچه میکند - هیچی از همونجا همشون رفتن. - - فامیل های نزدیک چی؟ اونا هم رفتن؟ مکثی کرد و با لب و لوچه آویزان جواب داد - هیچی عمو صالحت یکم داد و بیداد کرد که این دختره بلاخره کار خودش رو کرد آبرومون رو برد و اینا با زن و بچش جمع کردن رفتن زنعمو ناهیدتم یکم غر غر کرد که خیلی به راحیل رو دادیم هوا برش داشته مینا هم از همون دم در با احمد سوار ماشینشون شدنو پشت سر شما اومدن بیمارستان مینا یکم دردش گرفت که به اصرار مامانت برگشت خاله زهرات اینا هم اومدن منم با اونا اومدم بیمارستان که دکتر نزاشت بمونن. دوباره به سمت دیوار برمی گردم پوزخندی به ساده لوحی خودم می زنم متین چرا نمانده بود او که ادعای برادری داشت؟! بغض گلویم را فشار میداد و فشار میداد، انگار که میگفت تو لیاقت این دنیا را نداری که همه را از خود میرنجانی انگار میگفت تو حق نداشتی مصطفی را آنطور برنجانی که اینموقع شب معلوم نیست کجا رفته و موبایلش را خاموش کرده. نامحسوس اشک هایم را پاک میکنم و موبایلم را از روی پاتختی برمیدارم و شماره مصطفی را میگیرم که همان حرف تکراری - مشترک مورد نظر شما قصد جان به لب کردنتان را دارد. به قلم زینب قهرمانی✍️ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 همه چیز به سرعت مهیا شد . فردا صبح زود قراربود برای همیشه از کشور عزیزم خداحافظی کنم و قدم به جایی بگذارم که شناخت بسیارکمی از آن دارم. به مناسبت مهاجرتمان ،حمید همه اقوام درجه یک را دعوت کرده بود. داخل حیاط میز و صندلی چیده بود .مهمانان یکی یکی می آمدند ،بعضی از آنها هنوز از ازدواج من و حمید خبر نداشتند و این موضوع باعث نگرانی من شده بود. حال عجیبی داشتم دلنگرانی توامان با استرس و دلهره. بعد از صرف شام ،حمید رو به مهمانان کرد _دوباره از اینکه تشریف آوردید ،تشکر می کنم.میدونم که بعضیاتون سالهاست منتظر بودید من شما رو به جشن ازدواجم دعوت کنم ولی خب چه کنم که شما خوش شانس نبودید چرا که هیچ دختری حاضر نمیشد با این تحفه تخص فامیل ازدواج کنه،باید استغفار میکردید بخاطر وجود من در خاندانتان صدای خنده جمع بلند شد.با لبخند به حمید چشم دوختم که با محبت نگاهم میکرد. حمید نگاه از من گرفت و دوباره به جمع دوخت _یک خبر خوش دارم براتون تا این افسردگی نشسته در جانتون فراری بشه. من چند ماهی میشه که با نیمه گمشده ام، آشنا شده و ازدواج کردم. اول همه با تعجب به هم نگاه میکردند و بعد هرکدام حرفی زدند (شوخی میکنی ؟ مارو گرفتی؟ آخه کی زن تو میشه؟ و ....) حمید با شنیدن تعجب همه زد زیر خنده و خنده گویان جواب داد _میبینیم زیادی از من ناامید بودید بهتون حق میدم ولی خدا وکیلی حالا من اونقدرا هم بد نبودم که ترشی بندازینم! دوباره صدای خنده بلند شد یکی از پسر های فامیل باخنده گفت _اگه راست میگی چرا خانمت تو جمع نیست؟من غریبه ای تو جمع نمیبینم ؟خالی نبند داداش ،بیا بریم خودم واسه جفتمون آستین بالا میزنم حمید سریع جواب داد _نه نه ممنون از شما به ما زیاد رسیده در ضمن خانومم تو جمع هستند ،الان نشونتون میدم. استرس گرفته بودم و سر انگشتان دستم از سرما گزگز می‌کرد _عزیزم نمیخوای تشریف بیاری اینجا با شنیدن صدای حمید به سرعت سرم را بالا آوردم نگاه مهربانش را به من دوخته بود. زهرا کنار گوشم پچ زد _برو دیگه ،چرا ایستادی؟ با استرس از پشت میز برخواستم و به سمت حمید رفتم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 حسین مدتی به فکر فرورفت و بعد از لحظاتی سرش را بالاآورد و چشم در چشم عباس گفت: +رشته دانشگاهی عروسم زبان فرانسه ست البته این ترم آخرشو مرخصی گرفته بخاطر ... -نه حاجی این کار سنگینیه چندین ساعت نشستن پای کامپیوتر ... فکر نکنم با وضعی که عروست داره بتونه. در ضمن این جور مسایل امنیتی رو خانما بفهمن میگن جایی یه دفعه... +عباس! حلماسادات با خیلی از خانما فرق داره حتی با حاج خانم خودم. مثل چشام بهش اعتماد دارم. -نمیشه فیلمارو از این ساختمون خارج کرد. باید شرایطو بهش بگی ببینی قبول میکنه؟ +براش یه اتاق جدا میذاریم خودمم می مونم کنارش... -نقل این چیزا نیست باید بتونه... +امشب خبرت میکنم. -ان شاالله...یاعلی(ع) +علی(ع) یارت همین هنگام طرف دیگر شهر در خانه حاج حسین غوغایی برپا بود. همسرحاج حسین مدام روی پایش می کوبید و می گفت: من میدونم حاجی شهید شده اینا نمیخوان به ما بگن... حسین در آستانه در ایستاده بود و "اَمَ یُجیب" می خواند . حلما یک لیوان شربت دست مادرشوهرش داد و گفت: آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ دکتر گفت بابا با پاهای خودش از بیمارستان رفته...زیر برگه های ترخیص امضای بابا بود. مادر محمد جرعه ای از شربت نوشید و با غصه پرسید: پس کجاست؟ پس حاجی کجاست؟ حلما سری تکان داد و بلند شد. یک لیوان شربت هم دست شوهرش داد و آهسته گفت: باز به عمو عباس زنگ بزن شاید جواب بده. محمد موبایلش را از جیبش درآورد و بعد از لحظاتی نگران و کلافه گفت: خاموشه، جلسه که میره نمیبره گوشیشو...میگم مطمئنی بابا و عمو باهمن؟ حلما لیوان شربت را تا جلو دهان همسرش بالابرد و گفت: بابا کجا رو داره بره آخه؟ یا سر کار میره یا پیش عمو عباس، ان شاالله میاد زودی. محمد نیمی از شربت را نوشید و گفت:سلام برحسین(ع). مادرش تا این را شنید دوباره زد زیرگریه و زمزمه کرد:حسین، حسین... حلما رفت روبه روی مادر شوهرش نشست و گفت: اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مادر. مادرمحمد آهی کشید و پرسید: پس چیکار کنم؟ حلما لبخندی زد و آرام گفت: صبر ناگاه صدای برهم خوردن در، نگاه همه را به طرف حیاط چرخاند. حسین با یک دسته گل مریم وارد شد. درمقابل نگاه حیرت زده همه، گل ها را در دستان حلما گذاشت و گفت: اینم برای عروس گلم به مناسبت مادر شدنش. محمد مات قامت پدرش بود که حاج خانم بلند شد و با تشر گفت: مردمو زنده شدم نباید یه خبری بدی؟ نمیگی ما میایم بیمارستان میبینیم نیستی هزارجور فکرو خیال میکنیم. اصلا با خودت نگفتی... حسین جلو رفت و پیشانی همسرش را بوسید و گفت: تسلیم! حق با شماست حاج خانم غرغراتم به دیده منت! به جون میخرم درد دلاتو ببخشید باید خبرمیدادم. محمد زیرلب الحمدلله گفت و دست حلما گرفت همانطور که به طرف راهرو میرفت گفت: بابا من میرم دواهاتو بگیرم حلما رو هم میرسونم خونه میام ماشینتو تحویل میدم. حاج حسین به طرف پسرش برگشت و گفت: وایسا بابا شام بمونید کارتون دارم. بعد نیم نگاهی به چهره حاج خانم انداخت و ادامه داد: یکم دیگه اذانه بعد نماز زنگ میزنم رستوران غذا بیارن. محمد لبخندی زد و گفت: بابا چه کاریه همه جا وقتی میرن عیادت گل و کمپوت میبرن بعد شما خودت گل اوردی شامم... حسین اخمی کرد و گفت: اصلا باتو کار ندارم. عروسمو نوه امو بذار پیشم تو هرجا میخوای برو. حلما دستی برشکمش کشید و لبخند ملیحی زد. محمد به طرف پدرش آمد و گفت: اینطوریه؟ حالا سه تاشونو به من ترجیح میدی؟ چشم های حسین گرد شد و از روی تعجب تکرار کرد: سه تا؟ که همسرش با خنده دستی در هوا چرخاند و گفت: بچه ها دوقلون، دوتا دختر هزار ماشاالله &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 نه بابا من که بیدار بودم،این سلما خانم بودن که هفت پادشاه خواب بودن سلما: عع سارا ،بدجنس - آها ببخشید ،اینم بگم، دیشب سلما جان به خاطر این دیدار امروز تا صبح نخوابید،دم صبح خوابید ،اینو من شاهدم سلما: واییی سارا تو که مثل خرگوش خوابیده بودی که )علی اقا همونطور که به سلما نگاه میکرد میخندید( خاله ساعده : حالا اینقدر به هم نپرین ،بیاین صبحانه بخورین )صبحانه رو که خوردیم ( سلما: سارا بریم آماده شیم - چرا؟ سلما: بریم بیرون دیگه - واییی تو چقدر ماهی ، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین، مزاحم میخواین چیکار علی آقا: این چه حرفیه ،شما هم مثل خواهر من ،درست نیست خونه تنها باشین سلما: واا سارا ،این حرفا چیه ،پاشو بریم - اصلا میدونین چیه ،خوابم نصفه موند ،میخوام برم بخوابم سلما: من که میدونم بهونه اس ، باشه ، ولی فردا حتما باید بیای همراهمون بیرون - باشه چشم سلما و علی آقا رفتن ،من تو کارای خونه به خاله ساعده کمک کردم از اونجایی که علی اقا جایی رو نداشت باید شب خوابیدن میاومد اینجا،منم وسیله هامو جمع کردم بردم یه اتاق دیگه گذاشتم ، چون میدونستم این دوتا عاشق بعد مدتها حرف زیادی دارن باهم ، موقع ظهر همه اومدن خونه منم میزو اماده کرده بودم که ناهار بخوریم سلما: ساراجون خسته شدی امروز شرمنده - واییی این حرفا چیه من کاری نکردم کارای مهم و خاله ساعده انجام داد سلما: من میرم لباسمو عوض میکنم میام - برو عزیزم موقع ناهار من رفتم کنار بابا رضا نشستم ،سلما و علی آقا کنار هم واقعن خیلی به هم می اومدن ،یاد عاطفه و آقا سید افتادم چقدر خوشحال بودم که هر دوتا دوستم با کسی که دوستش داشتن ازدواج کردن بعد ناهار ظرفا رو من و سلما جمع کردیم و شستیم بعد رفتم تو اتاقم یه دفعه سلما اومد تو اتاق سلما: سارا چرا وسایلت و اوردی اینجا - خوب میخواستم تو و علی اقا با هم باشین سلما: چقدر تو خوبی! ولی نمیخواد علی اقا خودش گفت سختشه نمیاد تو اتاق من - واا چه حرفا ،،میخواد بیاد کنار زنش دیگه ،بهش بگو من از اینجا تکون نمیخورم ،دوست داره میتونه پذیرایی بخوابه سلما: واییی از دست توو سلما رفت و من تو اتاق تنها بودم ،حوصلم سر رفته بود واسه عاطفه زنگ زدم عاطی: سلام بیمعرفت - واااییی تو چقدر پروییی ،دست پیش گرفتی ،پس نیافتی ؟یه زنگ نزدی که زنده رسیدیم؟ ،مردیم؟ ،منفجر شدیم ؟ ) صدای خنده اش بلند شد(: واییی سارا مطمئن بودم سالم میرسی ،عزرائیل تو رو میخواد چیکار - کوفت مگه من چمه؟ عاطی: هیچی بابا ،هر کی بردتت پس میاره تو رو - اره راست میگی &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم از بعد ماجرای خودکشیش واقعاً ازش بدم اومده بوداخلاقاش خوب بود دوستم داشت ولی برای من ، ضعف یک مرد غیر قابل تحمله 😒 فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم ! ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم 😣 خودشم اینو فهمیده بود ! فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی رفتم تو فکر ...برم ؟نرم ؟چی بپوشم ؟اصلاً به مامانینا چی بگم ؟ تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد ... عرشیا بود 😒 فقط خدا رو شکر کردم که به این مثل سعید رو نداده بودم وگرنه الان باید یه بهونه هم برای پیچوندن این پیدا میکردم 😒 - الو...؟ - الو عزیزم ...خوبی؟ - سلام. ممنون ، تو چطوری؟ بهتری؟ - تا وقتی ترنمم کنارم باشه خوبم ...💕 دلم برات تنگ شده خانومم ... نمیخوای بیای پیشم؟ 😢 - عرشیا ، ببخشید ...خیلی سرم شلوغه کلی درس دارم - ترنم ... جون من ! 😉 پاشو بیا برات یه سورپرایز دارم نزن تو ذوقم ... بیا دیگه گلم ... لطفاً 😢 - پووووفففف ... از دست تو عرشیا از دست این زبون بازیات ... اخه کار دارم ! پس بیامم زود باید برگردما ! - باشه خوشگل من ... تو فقط بیا ... خودم اصلاً میام دنبالت و برت میگردونم - نه نه ، نمیخواد ... خودم میام - باشه... 😏 نمیام ... فقط تو پاشو بیا جون به سر کردی منو ! -باشه ، نیم ساعت دیگه راه میفتم فعلا 👋 گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت ... گاهی وقتا دلم میخواست عرشیا رو خفش کنم 😑 یه دوش گرفتم و حاضر شدم رفتم آشپزخونه و چندتا بیسکوئیت برداشتم و راه افتادم . 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay