«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_1 داوود: هرروز علاقم به رها خانم بیشتر میشه... میترسم دیر بجنبمو ازدستم
#قضاوت
#رمان_کوتاه
#پارت_2
1 ماه بعد:::
(داوود و رها نامزدن)
امیر: الو، شما کی هستید الووووو
اهههههه
دستامو مابین سرم گذاشته بودم...
حرفای اون فرد تو سرم اکو میشد...
«به داوود اعتماد نکن»
«اون یه دروغگوِ»
«قبل از رها ازدواج کرده»
«همچیو ازتون پنهان کرده»
یعنی داوودی که این همه مدته میشناسمش دروغ گفته بهم.. ولی من که شناسنامشو دیدم اسم کسی توش نبود....
چیز دیگه ای که ذهنمو مشغول کرده بود صداش بود... خیلی صداش آشنا بود...
از کجا اسم رها و داوود رو میدونست...
سردرد گرفته بودم....
گوشیو برداشتم تا دوباره اون شماره رو بگیرم... ولی اشغال میزد... مثل اینکه با تلفن عمومی زنگ زده بود..
تو افکارم بودم که یکی دستشو گذاشت رو شونم...
رها: داداش چیزی شده!؟
امیر: نه عزیزم... برو به کارت برس
ـــــــــــــ
امیر: تصمیم گرفتم چند روزی داوودو تعقیب کنم تا ببینم کجاها میره چیکارا میکنه...
بعد از اینکه رها رو رسوند خونه، رفت خیابون آذرین و بعدش پیچید تو یه کوچه... رسیدیم ته کوچه.. ولی هیچکی نبود... خواستم برگردم که...
باورم نمیشد...اولش یکم با یه خانمی که یه بچه کوچولو داشت حرف میزد بعد سوارشد و رفتن....
انقدر تو شک بودم که حواسم نبود رفتن... دنیارو سرم میچرخید...
جلو خونه داوود تو ماشین نشسته بودم... امروز شیفتش نبود پس میومد خونه...
بعد چند ساعت اومد....
رفتم جلو...
داوود: عه سلام...
اینجا چیکار میکنی...
دستشو گرفتمو گفتم:: بیا... بیاتو
امیر: دستمو از تو دستش کشیدم بیرون..
داوود: چیشده!
امیر:چی میخواستی بشه؟
عروس خانم خوبن؟
داوود: رهارو میگی😂
آره خو.....
امیر: پریدم وسط حرفش...
خودتو نزن به اون راه... من همچیو میدونم..
عکسارو نشونش دادم..
این کیه سوارش کردی؟
اون بچه کیه؟
داوود: تو منو تعقیب کردی!
امیر: داد زدم: جواب منو بدهههه
زن و بچتن نه؟!
داوود: زن و بچه کدومه اخه برادر من...
چرا انقدر زود قضاوت میکنی!
بزار توضیح بد.....
امیر: پریدم وسط حرف:: به من نگو برادر، من برادری مثل تو نمیخوام...
توضیحتم به درد خودت میخوره...
خیلی پستی که از اول نگفتی...
خواستم برم... که دستمو گرفت
داوود: به خدا داری اشتباه میکنی...
اون خانم جای خواهر منه...
امیر: برگشتم سمتش:: چند تا از این خواهرا داری؟
داوود: صدام رفت بالا....
بسه امیر... خجالت بکش..
امیر: تو باید خجالت بکشی که هزارتا خواهر داری
داوود: با همون تن صدا گفتم: داری اشتباه میکنی!
امیر: من فقط یه بار اشتباه کردم... اونم این بود که به تو اعتماد کردمو خواهر دسته گلمو سپردم به تو نامرد...
پشتمو بهش کردمو به راهم ادامه دادم...
داوود: یکم بلند تر طوری که امیر از اون فاصله بشنوه گفتم: اگه فهمیدی داری اشتباه میکنی چی!؟
امیر: یکم شَک تو دلم افتاد... ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم..
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_2 1 ماه بعد::: (داوود و رها نامزدن) امیر: الو، شما کی هستید الووووو
#قضاوت
#رمان_کوتاه
#پارت_3
رها: یعنی چی😭😳
امیر: یعنی داوود زن داره...
رها: باورم نمیشه 😭
امیر: منم باورم نمیشد...
رها: اون عکسایی که گرفتی رو نشونم میدی😭
امیر: دادم بهش
رها: گریه هام شدت گرف😭
ـــــــــــــــــ
داوود: دم خونه امیر وایساده بودم...
امیر اومد بیرون و رفت... رها اومده بود دم در واسه خداحافظی... دیدم امیر دور شده بدو بدو رفتم جلو...
رها... رها...
رها: داشتم درو میبستم که داوود پاشو گذاشت لای در....
پاتو بردار داوود...
داوود: باید حرف بزنیم...
رها: برووو...
امیر بفهمه...
داوود: پریدم وسط حرفش:: بفهمه، مگه خلاف کردم... تو الان به من محرمی...باز کن درو
باید توضیح بدم بهت...
رها: درورها کردم..
دست به سینه و دلخور ایستاده بودم...
خب؟!
داوود: اون چیزی که امیر دیده اشتباه بوده فقط...
به خداوندی خدا که هیچ زنی غیر تو، تو زندگیم نبوده...
رها: پس اون عکسا...
داوود: پریدم وسط حرفش:: فقط سوتفاهمه به خدا
رها:....
داوود: گوش کن تا همشو تعریف کنم واست...
ببین من داشتم میرفتم خرید کنم واسه خونه... مامان گفته بود وسائل حلوا بگیرم که پنج شنبه واسه بابام حلوا درست کنه...
از مغازه اومدم بیرون یه خانمی کلی خرید کرده بود و ماشینم نداشت بچشم گریه میکرد... ازم خواهش کرد برسونمش منم این کارو کردم... به خدا همین... میخوای بیا ببرمت دم خونشون بپرس ازش
رها: صب کن حاضر شم...
داوود: بله! 😳
رها: حاضر شم منو ببر درخونش
داوود: برو حاضر شو😐
ـــــــــــــــــــــــ
رها: همینه؟
داوود: اهوم... برو پایین..
ــــــ
داوود: سل....
رها: دستمو جلوی دهن داوود گذاشتمو گفتم:: سلام خانم تشریف میارید دم در
خانم(بنفشه): شما؟
رها: تشریف بیارید عرض میکنم
بنفشه: اومدم...
داوود: عه چرا اینجوری میکنی...
رها: لازم نکرده جنابالی حرف بزنی خودم میگم😌
داوود: 😂🤷🏻♂
ــــــ
بنفشه: با دیدن داوود جا خوردم..
داوود: سربه زیر شروع کردم::
سلام علیکم
خانم منو یادتونه.. دسروز رسوندمتون!
بنفشه: داوود جان؟
چیزی شده عزیزم!
معلومه که یادمه تورو عشقم
رها و داوود: 😳
رها: میشناسید ایشونو!
بنفشه: عزیزم مگه میشه ادم شوهرشو نشناسه..
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_2 1 ماه بعد::: (داوود و رها نامزدن) امیر: الو، شما کی هستید الووووو
#قضاوت
#رمان_کوتاه
#پارت_3
رها: یعنی چی😭😳
امیر: یعنی داوود زن داره...
رها: باورم نمیشه 😭
امیر: منم باورم نمیشد...
رها: اون عکسایی که گرفتی رو نشونم میدی😭
امیر: دادم بهش
رها: گریه هام شدت گرف😭
ـــــــــــــــــ
داوود: دم خونه امیر وایساده بودم...
امیر اومد بیرون و رفت... رها اومده بود دم در واسه خداحافظی... دیدم امیر دور شده بدو بدو رفتم جلو...
رها... رها...
رها: داشتم درو میبستم که داوود پاشو گذاشت لای در....
پاتو بردار داوود...
داوود: باید حرف بزنیم...
رها: برووو...
امیر بفهمه...
داوود: پریدم وسط حرفش:: بفهمه، مگه خلاف کردم... تو الان به من محرمی...باز کن درو
باید توضیح بدم بهت...
رها: درورها کردم..
دست به سینه و دلخور ایستاده بودم...
خب؟!
داوود: اون چیزی که امیر دیده اشتباه بوده فقط...
به خداوندی خدا که هیچ زنی غیر تو، تو زندگیم نبوده...
رها: پس اون عکسا...
داوود: پریدم وسط حرفش:: فقط سوتفاهمه به خدا
رها:....
داوود: گوش کن تا همشو تعریف کنم واست...
ببین من داشتم میرفتم خرید کنم واسه خونه... مامان گفته بود وسائل حلوا بگیرم که پنج شنبه واسه بابام حلوا درست کنه...
از مغازه اومدم بیرون یه خانمی کلی خرید کرده بود و ماشینم نداشت بچشم گریه میکرد... ازم خواهش کرد برسونمش منم این کارو کردم... به خدا همین... میخوای بیا ببرمت دم خونشون بپرس ازش
رها: صب کن حاضر شم...
داوود: بله! 😳
رها: حاضر شم منو ببر درخونش
داوود: برو حاضر شو😐
ـــــــــــــــــــــــ
رها: همینه؟
داوود: اهوم... برو پایین..
ــــــ
داوود: سل....
رها: دستمو جلوی دهن داوود گذاشتمو گفتم:: سلام خانم تشریف میارید دم در
خانم(بنفشه): شما؟
رها: تشریف بیارید عرض میکنم
بنفشه: اومدم...
داوود: عه چرا اینجوری میکنی...
رها: لازم نکرده جنابالی حرف بزنی خودم میگم😌
داوود: 😂🤷🏻♂
ــــــ
بنفشه: با دیدن داوود جا خوردم...
داوود: سربه زیر شروع کردم::
سلام علیکم
خانم منو یادتونه.. دیروز رسوندمتون!؟
بنفشه: داوود جان؟
چیزی شده عزیزم!
معلومه که یادمه تورو عشقم
رها و داوود:😳
رها: میشناسید ایشونو!
بنفشه: عزیزم مگه میشه ادم شوهرشو نشناسه..
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_3 رها: یعنی چی😭😳 امیر: یعنی داوود زن داره... رها: باورم نمیشه 😭 امیر
#قضاوت
#رمان_کوتاه
#پارت_4
رها: با صدای داوود به خودم اومدم...
داوود: رها جان کجایی!
گوش بده دیگه..
خانم بگید لطفا
بنفشه: خواستم حرفایی که پیام بهم گفته رو بزنم،اما وقتی حال بد اون دختر رو دیدم یاد خودمو اکبر افتادم.... حرفامو عوض کردم::: بله شمارو یادمه... دیروز لطف کردید منو رسوندید... خدا از برادری کمتون نکنه... نمیدونید چه لطفی به من کردید...
رها: یهو صدای یه اقا اومد..
آقا(اکبر): بنفشه کیه!
بنفشه: همون اقایی که دیروز رسوندن منو...گفتم که بهت!
اکبر: عه.... بگو بیان تو...
سلام اقا...(دست دادم)
دستتون واقعا درد نکنه دیرزو خیلی لطف کردید به خانمم
بنفشه: همسرم هستن...
داوود: نه آقا این چه حرفیه.. وظیفه بود
اکبر: وظیفه آقایتون بود...
بفرمایید، تشریف بیارید داخل..
داوود: نه مزاحم نمیشیم...
با اجازه توپ
ـــــــ رفتن تو ماشین ـــــــ
رها: نفس راحتی کشیدمو سرمو تکیه دادم به صندلی...
داوود: حالا دیدی تو و داداشت زود قضاوتم کردید!
اصلا اجازه حرف زدن به ادم نمیدید😅
رها: 😆❤️
داوود: حالا کی امیرو قانع کنه🙄
رها: خودم باهاش حرف میزنم...
ـــــــــــ خونه ـــــــــــ
امیر: بگو رها چیشده؟
رها: من امروز....
امیر: صدای پیامک گوشیم حرف رهارو قط کرد...
معذرت خواهی کردمو گوشیو چک کردم..
دوباره عکس جدید...
بفرما اینم اقا داوودتون ... حالا باز بگو داوود هیچکارس..
گوشبو گذاشتم رو زمین بلند شدمو رفتم تو حیاط...
رها: گوشیو برداشتمو با چشای پراز اشک عکسارو نگاه کردم....
میدونستم دروغه ولی حالم خوش نبود...
ــــــــــ سایت ــــــــــ
امیر: رفتم تو اتاق استراحت دیدم داوود نشسته اونجا....
داوود: سریع بلند شدم...
سلا.....
با حرکتش حرفم نصفه موند
امیر: یقشو گرفتمو چسبوندمش به دیوار...
داوود، یه بار دیگه دورو بر رها بپلکی من میدونمو تو برو پیش اون یکی زنت دیگه...
فک میکنی نفهمیدم دیروز بردیش دم خونه اون زنه و یه مشت چرت و پرت بهش فهموندی...
داوود: امیر... داری زود قضاوت میکنی بفهم اینو...
زنم کجا بود!
امیر: یه سیلی زدم تو گوشش...
داوود: هیچ عکس العملی نشون ندادم...
درد قلبم از درد صورتم بیشتر بود..(اینجا درد قلب به نشانه عشقه وگرنه فعلا بیماری نداره😂)
ــــــــــ چند روز بعد ـــــــــ
داوود: زخم کنار لبم خودنمایی میکرد... ولی کاریشم نمیشد کرد...
رفتم سایت جلسه داشتیم...
ــــــــــ
محمد: پیام خواستار 27 ساله مجرد...
بازیچه یه باند جاسوسی که اطلاعات مهم رو به کشور های دیگه منتقل میکنن...
چهارشنبه یعنی فردا لب مرز قرار داره تا اطلاعاتی که 1ساله داره جمع میکنن رو به یکی از مقامات لندن بده...
امیر: چقدر آشنا بود قیافش...
به ذهنم فشار میاوردم تا بشناسمش ولی فایده نداشت...
محمد: نباید بزاریم اون اطلاعات از کشور خارج بشن...
امیر، فرشید ، با من میاید... رسول ، سعید و داوود شما بمونید سایت...
داوود: اقا اگه میشه منم میام...
محمد: خیلی خطرناکه ها
داوود: عیب نداره اقا، آخرش شهادته که نگران نباشید من لیاقتشو ندارم🙂
رها: با حرفاش دلم ریخت... یه حس خیلی بدی داشتم...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام علیکم....
ان شاءالله امروز دوتا پارت آخر رو بارگذاری میکنم و از فردا رمان «عشق تا شهادت» رو شروع میکنیم...
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#قضاوت #رمان_کوتاه #پارت_4 رها: با صدای داوود به خودم اومدم... داوود: رها جان کجایی! گوش بده د
#قضاوت
#رمان_کوتاه
#پارت_5
روز عملیات::
محمد: امیر، در (یعنی درو باز کن)
امیر: یکم باهاش ور رفتم...
بفرمایید اقا...
محمد: بریم....
فرشید: تفنگامونو مصلح کردیم...
داوود: اروم اروم میرفتیم جلو...
که یهو پیام جلومون سبز شد......
پیام: تکون نخورید... برید عقب... برید عقب...
محمد: اصلحتو بنداز...
امیر: باورم نمیشد.....
خا... خاست.. خاستگار رها.....
پیام: برررید عقببببب
به خدااا میزنماااا
امیر: صداشم خیلی شبیه همونی بود که زنگ زد ماجرای داوودو گفت...
وای.... خودشه....
یعنی بازیم داده...
وای که چه اشتباهی کردم...
داوود: نزدیک دیوار بودم... پله هایی که اونحا بود نظرمو جلب کرد...خوب نگاه کردم فهمیدم از رو پله ها راه داره به پشت سر پیام...
با چشم و اشاره به فرشید منظورمو رسوندم...
رسیدم پشت سرش...
بدون اینکه حرفی بزنم سریع دستشو گرفتو خوابوندمش رو زمین.. دستبندو زدمو بلندشدم...
فقط صدای تیر شنیدم و دردی تو استخونای پشتم احساس کردم..برگشتم سمت صدا...خواستم تیر بزنم که....
فرشید: یا حسین....
سریع یه تیر شلیک کردم...
چون واسه داوود حول بودم خوب نشونه گیری نکردمو زدم تو دستش...
امیر: افتادم روزمین کنار داوود....
داوود، داوود جان😭
داوود داداش😭
زود قضاوتت کردم... ببخش منو😭
داوود تروخدا چشاتو نبند😭
داوود: موا... ظب... رها.... با... ش
امیر: با سیلی میزدم تو گوشش تا چشماش باز بمونه ولی فایده نداشت....
فریاد زدم: دااااووووددددد😭😭
ـــــــــــ بیمارستان ــــــــــ
امیر: دعا دعا میکردم چیزی نشده باشه...
دیدم دکتر دارع میاد بیرون...
فرشید: دکتر چیشد!
دکتر: متاسفم...
تیر اول خورده بود توی نخاعشون
تیر دومم وسط قلب
خدا بهتون صبر بده، تسلیت میگم
امیر: کلمه آخر تو سرم اکو میشد...
«تسلیت میگم»
ــــــــــــــــــــ
مادر داوود(فاطمه): دلشوره بدی داشتم....
از داوود خبری نبود...
شروع کردم به ذکر گفتن...
ـــــــــ چند روز بعد ــــــــ
رها: جنازه رو اوردن😭
انقدر التماس کردم تا راضی شدن چند ثانیه پارچرو کنار بزنن....
اشکام اجاره نمیداد چهرشو ببینم.... با دستام پاکشون کردم...
گریه هام شدت گرفت...
فریاد میزدمو داوودو صدا میکردم😭
فاطمه: ای خدا😭😭
پسرم😭
همه کسم😭😭
الهی مادر برات بمیره😭😭
قرار بود این حلوارو باهم واسه بابات پخش کنیم ولی الان باید خودم پخشش کنم واست😭😭
سعید: اصلا حالمون خوب نبود... امیر یه گوشه بی صدا اشک میریخت و به جنازه چشم دوخته بود...
فرشید: خاطره هامون مثل فیلم از جلو چشام رد میشد....
اپ.ن¹: پایانی تلخ...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ