«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_57 فردا: رویا: انقدر استرس نداشته باش.. خودم مث کوه پشتتم.. من اونجا وایمیسم
#عشق_بی_پایان
#پارت_58
رسول: خواستم حرف بزنم که
فرشید: اقا محمد گفتن برین اتاقشون..
رویا: زدم تو پیشونیم...
الهی بمیرم رسول با حسرت داشت نگام میکرد..
ــــــــــــ
رسول: داشتیم میرفتیم سمت اتاق اقا محمد...
داشتم میگفتمااااا
رویا: عیب نداره...از جلسه اومدیم بیرون بهش بگو...
ــــــــــــ
محمد: ازتون خواستم بیاید اینکه که راجب پرونده باهاتون صحبت کنم..
شارلوت تصمیم گرفته بیاد ایران..
بهترین فرصته که گیرش بندازیم...
اما اگه از دستمون در بره... ممکنه دیگه دستمون بهش نرسه....
تمریناتونو از الان شروع کنید...
اطلاعات دقیقو زمانی که متوجه بشیم کی قراره بیاد ایران بهتون میگم...
از الان باید امادگی داشته باشید و خودتونو برای هر اتفاقی اماده کنید..
پ.ن: هر اتفاقی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_58 رسول: خواستم حرف بزنم که فرشید: اقا محمد گفتن برین اتاقشون.. رویا: زدم ت
#عشق_بی_پایان
#پارت_59
رویا: رسول...
تو چرا وقتی یه بار نمیتونی بگی حرفتو دیکه بعدشم ولکن میشی... خب از اتاق اقا محمد اومدیم بیرون میگفتی بهش...
چرا انقدر طولش میدییی
رسول: احتمالا منم برم واسه ماموریت...
وایسا اگه برگشتم... میکم حرفمو...
رویا: اگه برگشتم چیه😐💔
البته...
اقا محمد اونقدر باتجربه هست که با بردن جنابالی کل عملیاتو نابود نکنه😂👍
رسول: پوزخندی زدمو گفتم: نگاه خواهر مارو🤦🏻♂😂
ــــــــــــــ
سارا: داشتم لباسامو اویزون میکردم...
یعنی اقا رسول چیکارم داشتکه نتونست بگه...
سما: ساراا
سارا: در خورد تو پیشونیم..
آخخخ
سما: چت شد..
سارا: در خورد تو سرم..
سما: خب این جای وایسادنه اخه..
سارا: بله حق با شماست من معذرت میخوام😂😐
ببخشید که اطلاع ندادم پشت در اتاقمم...
یه وقت میای تو اتاق در نزنیااا😒😂
سما: چشم😂😒
سارا: همونطور که پیشونیمو ماساژ میدادم گفتم: خب.. چه چیز مهمی اتفاق افتاده که اینجوری درو زدی تو مغزم...
سما: اممم....
اول یه نفس عمیق بکش...
قول بده ناراحت نشی...
سارا: خیلی خب... بگووو
پ.ن: بکو دیگه😂😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_59 رویا: رسول... تو چرا وقتی یه بار نمیتونی بگی حرفتو دیکه بعدشم ولکن میشی...
#عشق_بی_پایان
#پارت_60
یک هفته بعد:
محمد: برای اخرین بار توضیح میدم...
شاروت فردا ساعت 12 ظهر میرسه ایران...
ما باید حداصل دوساعت قبل از شارلوت فرودگا باشیم.. همه دوربینا باید کنترل بشن...
رسول... مجوزشو میگیری که از همین امشب رو فرودگاه کنترل داشته باشی...
روبه سارا گفتم: خانم حسینی شما..تلفنای شارلوت رو کنترل میکنی...کوچک ترین تماسش روهم به من اطلاع میدین...
داوود،فرشید و امیر خانم رضایی باما میاین..
سعید،خانم حسینی(سما) و بقیه میمونید سایت با ما ارتباط دارین..
(همه با سر تایید کردن)
محمد: سوالی نیست؟
همه: خیر...
محمد: خسته نباشید...
پ.ن: عملیات 🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_60 یک هفته بعد: محمد: برای اخرین بار توضیح میدم... شاروت فردا ساعت 12 ظهر می
#عشق_بی_پایان
#پارت_61
شب:
محمد: به صندلی تکیه داده بودمو سعی داشتم چند ساعت بخوابم که تلفنم زنگ خورد...
چشمامو باز کردم و کمی ماساژشون دادم...
جانم عطیه...
عطیه: محمد...
بیا خونه سریع..
محمد: از حالت دراز کشیده صاف نشستم
چیشده؟
عطیه: عزیز... عزیز حالش بد شده..
محمد: یا خدا...زنگ بزن به آمبولانس اومدم...
ـــــــ
رسول: جانم اقا..
کارم داشتید؟
محمد: یه کار مهمی پیش اومده باید برم جایی..
یه ساعت نشده برمیگردم...
رسول... حواست باشه..
رسول: چشم اقا...
ـــــــ
سارا: تلفن شارلوت داشت زنگ میخورد...
سریع هدستو گذاشتم رو گوشم..
ـــــــــ
رسول: تو نمازخونه دراز کشیده بودم...
داشت خوابم میبرد که...
سارا: داخل نرفتم...از دم در گفتم: اقای رضایی؟
اینجایین؟
رسول: اول یکم بلند شدم.. کمی به صدا توجه کردم.. خانم حسینی بود... مثل برق گرقته ها از جام بلند شدم...
رفتم جلو در نمازخونه...
بله...
سارا: میشه یک دقیقه بیاید...
ـــــــــ
رسول: فایل رو باز کردم...
همزمان باهم هدستارو گذاشتیم رو گوشمون...
پ.ن: عزیز حالش بده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_61 شب: محمد: به صندلی تکیه داده بودمو سعی داشتم چند ساعت بخوابم که تلفنم زنگ خ
#عشق_بی_پایان
#پارت_62
محمد: عزیز بهترین؟
عزیز: بهترم... تو.. برو...به کارت برس..
محمد: الان کار من شمایی فقط...
عطیه: عزیز داروهاتونو گرف..
عه.. محمد کی اومدی؟
محمد: سلام... چند دقیقه ای میشه...
دکتر چی گفت؟
عطیه: خداروشکر چیزی نیست..
فقط یکم فشارتون افتاده که دکتر گفت واسه استرسه...
محمد: عزیز...
استرس چرا اخه!
عزیز: نفشی کشیدمو سکوت کردم..
عطیه: خندیدمو گفتم: به نظرت استرس برا چی؟😂😐
ـــــــــــــ
رسول: چشمام از تعجب گرد شده بود...
هدستو از رو گوشم برداشتم...
سارا: نگاهمو به کیبورد داده بودمو فکر میکردم...
رسول: خانم حسینی این فایلارو بفرستید واسه اقا محمد... و پاشدم تا بشینه جای من...
گوشیمو دراوردم...
زنگ زدم به اقا محمد...
ــــــ
محمد: جانم رسول...
رسول: اقا میتونید بیاید سایت؟
محمد: چیشده...
رسول: نمیتونم الان بگم...
اکه میشه سریع بیاید سایت...
محمد: خیلی خب...
خداحافظ..
ـــــــــ
محمد: عزیزو عطیه رو رسوندم خونه و راه افتادم سمت سایت...
پ.ن: چیشده ینی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_62 محمد: عزیز بهترین؟ عزیز: بهترم... تو.. برو...به کارت برس.. محمد: الان کا
#عشق_بی_پایان
#پارت_63
رسول: آقا برنامشونو عوض کردن..
محمد: یعنی چی... الان که دوساعت مونده به پروازش...
خب... برنامش چیه..
رسول: هدستو روبه روی اقا محمد گرفتم
سارا: فایل صوتی رو پخش کردم
شریف: نباید راه بیوفتس شمت فرودگاه؟
شارلوت: از فرودگاه نمیرم...
زمینی میرم...
نباید اسمم تو لیست مسافرا باشه...
دو روز بیشتر نمیمونم تهران... بعدش میام سمت تو...
ولی باید توهم بری سمت دزفول اونجا هم دیگه رو میبینیم...
شریف: خیلی خب..
هرموقع داشتی راه میوفتاسد سمت دزفول یه روز قبلش بهم خبر بده...
شارلوت: اوکی...
محمد: هدستو برداشتمو کمی فکر کردم...
رسول: الان باید چیکار کنیم؟
محمد: ماهم برناممونو عوض میکنیم...
رسول با بچه های لب مرز هماهنگ شو...
بهشون بگو کیس مهمیه و کاری باهاشون نداشته باشن... ولی زیر نظر بگیرنشون..
پ.ن: کیس مهمیه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ