«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_53 رسول: سلامممم رویا خانوووم رویا: با تعجب گفتم: سلام😳 چیشده؟ رسول: چیزی نش
#عشق_بی_پایان
#پارت_54
رویا: رسول برو باهاش حرف بزن تا دیر نشده..
رسول: بزار اول به مامان بگم...
رویا: من گفتم😅
رسول: از دست تو چیکار کنم؟ ☺️💔
رویا: خداروشکر کن ک من خواهرتم😒😂
رسول: 😂😐
ـــــــــــــــ
سارا: به به عروس خانوووم
سما: فعلا شماتو اولویتی..
صدرا خان عاشق دل خسته😔😂
سارا: تروخدا بحث اون دیوونه رو نکن که سرم درد میگیره بهش فکر میکنم...
درضمن شما خواهر بزرگ تری تا شما ازدواج نکنی من غلط بکنم به ازدواج فک کنم😂😔
پ.ن: شما خواهر بزرگ تری😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_54 رویا: رسول برو باهاش حرف بزن تا دیر نشده.. رسول: بزار اول به مامان بگم...
#عشق_بی_پایان
#پارت_55
2 ماه بعد:
امیر: بفرمایید شیرینی..
رسول: به به... شیرینی چی هس حالا؟
امیر: دست چپمو بالا اوردم... و با ابرو به حلقه اشاره کردم...
رسول: عقد کردین؟
امیر: بعله😌
رسول: چه بی خبر..😐
فرشید و داوود و سعید همرمان میان پیششون..
داوود: چه خبره اقا امیر دست کردی تو جیبت؟
یه شیری برداشتمو چشمکی زدمو گفتم: شیرینی چی میگه؟
امیر: خواستم صحبت کنم که...
رسول: دست چپشو گرفتمو بالا اوردم... اقا رفته عقد کرده بدون اطلاع😒
فرشبد: واقعا😳
سعید: عقد کردی جدی؟
امیر: با سر تایید کردمو خندیدم... 😂
سعید: چرا انقدر بی صدا؟
امیر: تصمیم گرفتیم بریم محضر بی سر و ضدا عقد کنیم بعدش که پروندخ به خوبیو خوشی تموم شد یه عروسی مفصل میگیریم...
فرشید: رسول.. کجایی؟ 😂
رسول: باورم نمیشه به من نگفت میره عقد کنه..
داوود: خندیدمو گفتم: به هر حال مبارک باشه اقا امیرررر
سعید: امیر خان توهم قاطی مرغا شدیی
فرشید: مباررک باشه اقا امیررر
به پای هم پیر شین...
امیر: دونه دومه بغلشون کردم..
دستامو روبه رسول باز کردم که بغلش کن..
رسول: با اینکه منو هویجم حساب نکردی...
دعوت که هیچی میبخشمت ولی بهم میگفتی حداقل..
ولی خب چیکار کنم دیگه دلم دررریاس..
بخشیدمت...
امشب راحت بخواب😂😂
امیر: خندیدمو بغلش کردم😂
رسول: شونه شو بوسیدمو گفتم: مبارکت باشه داداش
امیر: اروم دم گوشش گفتم: نوبت خودته هااا
پ.ن: بی سر و صدا.. 😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_55 2 ماه بعد: امیر: بفرمایید شیرینی.. رسول: به به... شیرینی چی هس حالا؟ ا
#عشق_بی_پایان
#پارت_56
شب:
رویا: رسووول دوماااه گذشته ولی تو کوچک ترین قدمی برنداشتی...
چرا با خودت لج میکنی برو حرف دلتو بهش بزن دیگه...
انقدررر که من حرص تورو میخورمااا خودت عین خیالتم نیست..
اصن اگه نمیری خودم باهاش حرف بزنم...
رسول: نه نهههه تو چیزی نگیاااااا...
بزار ببینم چیکار میکنم...
فردا که استراحته...
ان شاءالله پس فردا سعی میکنم باهش حرف بزنم...
ــــــ فردا ـــــ
سیمین: به سما بگو بیاد وسائلو ببرین...
سما کوش اصن..
سارا: کجا میتونه باشه؟
در حال انجام چه کاری میتونه باشه؟
طبق معمول داره با اقا امیر حرف میزنه دیگه!
ای خدااا زودتر این بره سر خونه زندگیش از دستش راحت شم.. دیشب ساعت 2 شب داشت با امیر حرف میزد...
باباااا خب میخوای با شوهرت حرف برنی بیا برو یه جا دیگه منه بدبخت نتونستم دیشبم بخوابم ک..
سیمین: باز من یه چیزی گفتم تو غر زدناتو شروع کردی😂😐
سما: چی میگی توووو اصن نفهمیدم چی گفتم..
سارا: خوبه والا.. نمیفهمیدی چی میگی ولی یه تلفن کوچولو موچولو به قول خودت، 38 دقیقه طول کشید..
سما: به جای اینکه زمان بگیری من با شوهرم چند دقیقه حرف میزنم بیا به این صدرا بدبخت جواب مثبت بده .. من که رفتنیم نیستم این پیروزیو جشن بگیرم... ولی این مامان بیچاره یه نفس راحت بکشه از دستت.. راستی از این صدرا چه خبر دیگه زنگ نزد بهت؟
سارا: خواستم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد..
به صفحه گوشی نگاه کردم و بعد با نفرت به سما نگاه کردم...
ای خدا بگم چیکار کنه... بیااا زنگ زد... خیالت راحت شد؟
پ.ن: پارتی طنز😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_56 شب: رویا: رسووول دوماااه گذشته ولی تو کوچک ترین قدمی برنداشتی... چرا با خ
#عشق_بی_پایان
#پارت_57
فردا:
رویا: انقدر استرس نداشته باش.. خودم مث کوه پشتتم.. من اونجا وایمیسم تو حرفاتو بزن...
فقط گند نزنی رسووللل... 😂💔
رسول: حواسم هست بابا.. 😂
ــــــــــ
رسول: مث دیوونه ها باخودم حرف میزدم..
داشتم تمرین میکردم وقتی سارارو دیدم چی بهش بگم.. چجوری شروع کنم... چجوری تمومش کنم..
که سارا از در اومد تو..
همچی از ذهنم پریده بود...
سارا: سرمو پایین انداختمو سلام کردم...
رسول: حتی یه کلمه هم نمیتونستم حرف بزنم..
کلماتو کنار هم چیدمو جواب سلامشو دادم...
ب..ببخشید خانم حسینی...میخواستم.. میخواستم.. درمورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم...
سارا: بفرمایید
رسول: امم....
رویا: اهههه بگو دیگهههههه😐(از سارا اینا دورتره)
رسول: راستش من....
پ.ن: بگو دیگههه😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_57 فردا: رویا: انقدر استرس نداشته باش.. خودم مث کوه پشتتم.. من اونجا وایمیسم
#عشق_بی_پایان
#پارت_58
رسول: خواستم حرف بزنم که
فرشید: اقا محمد گفتن برین اتاقشون..
رویا: زدم تو پیشونیم...
الهی بمیرم رسول با حسرت داشت نگام میکرد..
ــــــــــــ
رسول: داشتیم میرفتیم سمت اتاق اقا محمد...
داشتم میگفتمااااا
رویا: عیب نداره...از جلسه اومدیم بیرون بهش بگو...
ــــــــــــ
محمد: ازتون خواستم بیاید اینکه که راجب پرونده باهاتون صحبت کنم..
شارلوت تصمیم گرفته بیاد ایران..
بهترین فرصته که گیرش بندازیم...
اما اگه از دستمون در بره... ممکنه دیگه دستمون بهش نرسه....
تمریناتونو از الان شروع کنید...
اطلاعات دقیقو زمانی که متوجه بشیم کی قراره بیاد ایران بهتون میگم...
از الان باید امادگی داشته باشید و خودتونو برای هر اتفاقی اماده کنید..
پ.ن: هر اتفاقی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_58 رسول: خواستم حرف بزنم که فرشید: اقا محمد گفتن برین اتاقشون.. رویا: زدم ت
#عشق_بی_پایان
#پارت_59
رویا: رسول...
تو چرا وقتی یه بار نمیتونی بگی حرفتو دیکه بعدشم ولکن میشی... خب از اتاق اقا محمد اومدیم بیرون میگفتی بهش...
چرا انقدر طولش میدییی
رسول: احتمالا منم برم واسه ماموریت...
وایسا اگه برگشتم... میکم حرفمو...
رویا: اگه برگشتم چیه😐💔
البته...
اقا محمد اونقدر باتجربه هست که با بردن جنابالی کل عملیاتو نابود نکنه😂👍
رسول: پوزخندی زدمو گفتم: نگاه خواهر مارو🤦🏻♂😂
ــــــــــــــ
سارا: داشتم لباسامو اویزون میکردم...
یعنی اقا رسول چیکارم داشتکه نتونست بگه...
سما: ساراا
سارا: در خورد تو پیشونیم..
آخخخ
سما: چت شد..
سارا: در خورد تو سرم..
سما: خب این جای وایسادنه اخه..
سارا: بله حق با شماست من معذرت میخوام😂😐
ببخشید که اطلاع ندادم پشت در اتاقمم...
یه وقت میای تو اتاق در نزنیااا😒😂
سما: چشم😂😒
سارا: همونطور که پیشونیمو ماساژ میدادم گفتم: خب.. چه چیز مهمی اتفاق افتاده که اینجوری درو زدی تو مغزم...
سما: اممم....
اول یه نفس عمیق بکش...
قول بده ناراحت نشی...
سارا: خیلی خب... بگووو
پ.ن: بکو دیگه😂😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_59 رویا: رسول... تو چرا وقتی یه بار نمیتونی بگی حرفتو دیکه بعدشم ولکن میشی...
#عشق_بی_پایان
#پارت_60
یک هفته بعد:
محمد: برای اخرین بار توضیح میدم...
شاروت فردا ساعت 12 ظهر میرسه ایران...
ما باید حداصل دوساعت قبل از شارلوت فرودگا باشیم.. همه دوربینا باید کنترل بشن...
رسول... مجوزشو میگیری که از همین امشب رو فرودگاه کنترل داشته باشی...
روبه سارا گفتم: خانم حسینی شما..تلفنای شارلوت رو کنترل میکنی...کوچک ترین تماسش روهم به من اطلاع میدین...
داوود،فرشید و امیر خانم رضایی باما میاین..
سعید،خانم حسینی(سما) و بقیه میمونید سایت با ما ارتباط دارین..
(همه با سر تایید کردن)
محمد: سوالی نیست؟
همه: خیر...
محمد: خسته نباشید...
پ.ن: عملیات 🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_60 یک هفته بعد: محمد: برای اخرین بار توضیح میدم... شاروت فردا ساعت 12 ظهر می
#عشق_بی_پایان
#پارت_61
شب:
محمد: به صندلی تکیه داده بودمو سعی داشتم چند ساعت بخوابم که تلفنم زنگ خورد...
چشمامو باز کردم و کمی ماساژشون دادم...
جانم عطیه...
عطیه: محمد...
بیا خونه سریع..
محمد: از حالت دراز کشیده صاف نشستم
چیشده؟
عطیه: عزیز... عزیز حالش بد شده..
محمد: یا خدا...زنگ بزن به آمبولانس اومدم...
ـــــــ
رسول: جانم اقا..
کارم داشتید؟
محمد: یه کار مهمی پیش اومده باید برم جایی..
یه ساعت نشده برمیگردم...
رسول... حواست باشه..
رسول: چشم اقا...
ـــــــ
سارا: تلفن شارلوت داشت زنگ میخورد...
سریع هدستو گذاشتم رو گوشم..
ـــــــــ
رسول: تو نمازخونه دراز کشیده بودم...
داشت خوابم میبرد که...
سارا: داخل نرفتم...از دم در گفتم: اقای رضایی؟
اینجایین؟
رسول: اول یکم بلند شدم.. کمی به صدا توجه کردم.. خانم حسینی بود... مثل برق گرقته ها از جام بلند شدم...
رفتم جلو در نمازخونه...
بله...
سارا: میشه یک دقیقه بیاید...
ـــــــــ
رسول: فایل رو باز کردم...
همزمان باهم هدستارو گذاشتیم رو گوشمون...
پ.ن: عزیز حالش بده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_61 شب: محمد: به صندلی تکیه داده بودمو سعی داشتم چند ساعت بخوابم که تلفنم زنگ خ
#عشق_بی_پایان
#پارت_62
محمد: عزیز بهترین؟
عزیز: بهترم... تو.. برو...به کارت برس..
محمد: الان کار من شمایی فقط...
عطیه: عزیز داروهاتونو گرف..
عه.. محمد کی اومدی؟
محمد: سلام... چند دقیقه ای میشه...
دکتر چی گفت؟
عطیه: خداروشکر چیزی نیست..
فقط یکم فشارتون افتاده که دکتر گفت واسه استرسه...
محمد: عزیز...
استرس چرا اخه!
عزیز: نفشی کشیدمو سکوت کردم..
عطیه: خندیدمو گفتم: به نظرت استرس برا چی؟😂😐
ـــــــــــــ
رسول: چشمام از تعجب گرد شده بود...
هدستو از رو گوشم برداشتم...
سارا: نگاهمو به کیبورد داده بودمو فکر میکردم...
رسول: خانم حسینی این فایلارو بفرستید واسه اقا محمد... و پاشدم تا بشینه جای من...
گوشیمو دراوردم...
زنگ زدم به اقا محمد...
ــــــ
محمد: جانم رسول...
رسول: اقا میتونید بیاید سایت؟
محمد: چیشده...
رسول: نمیتونم الان بگم...
اکه میشه سریع بیاید سایت...
محمد: خیلی خب...
خداحافظ..
ـــــــــ
محمد: عزیزو عطیه رو رسوندم خونه و راه افتادم سمت سایت...
پ.ن: چیشده ینی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_62 محمد: عزیز بهترین؟ عزیز: بهترم... تو.. برو...به کارت برس.. محمد: الان کا
#عشق_بی_پایان
#پارت_63
رسول: آقا برنامشونو عوض کردن..
محمد: یعنی چی... الان که دوساعت مونده به پروازش...
خب... برنامش چیه..
رسول: هدستو روبه روی اقا محمد گرفتم
سارا: فایل صوتی رو پخش کردم
شریف: نباید راه بیوفتس شمت فرودگاه؟
شارلوت: از فرودگاه نمیرم...
زمینی میرم...
نباید اسمم تو لیست مسافرا باشه...
دو روز بیشتر نمیمونم تهران... بعدش میام سمت تو...
ولی باید توهم بری سمت دزفول اونجا هم دیگه رو میبینیم...
شریف: خیلی خب..
هرموقع داشتی راه میوفتاسد سمت دزفول یه روز قبلش بهم خبر بده...
شارلوت: اوکی...
محمد: هدستو برداشتمو کمی فکر کردم...
رسول: الان باید چیکار کنیم؟
محمد: ماهم برناممونو عوض میکنیم...
رسول با بچه های لب مرز هماهنگ شو...
بهشون بگو کیس مهمیه و کاری باهاشون نداشته باشن... ولی زیر نظر بگیرنشون..
پ.ن: کیس مهمیه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_63 رسول: آقا برنامشونو عوض کردن.. محمد: یعنی چی... الان که دوساعت مونده به پر
#عشق_بی_پایان
#پارت_64
محمد: باید همتون آماده باشید...
ممکنه هر زمانی لازم باشه حرکت کنیم...
ـــــــــ
فردا شب:
سارا: بیکار پشت میزم نشسته بودم...
که دیدم شارلوت داره تماس میگیره...
آقا رضایی...
رسول: با عجله رفتم سمت میز خانم حسینی...
سارا: یه هدست دست خودم بود... یکیم گرفتم سمت اقای رضایی...
رسول: هدستو گرفتمو گذاشتمش رو گوشم...
شارلوت: من الان تو مرزای ایرانم...
چند ساعت دیگه میرسم تهران..
در دسترس باش تا یکی دوروز دیگه بهت زنگ میزنم که بیای سمت دزفول..
شریف:باشه..
رسول: خانم حسینی اینو بفرستید به سیستم اقا محمد...
و رفتم سمت اتاق اقا محمد..
ـــــــ
محمد: بیا تو..
رسول: اقا شارلوت چند ساعت دیگه تهرانه...
از بچه های لب مرزم چند نفر تعقیبش میکنن..
محمد: تقریبا روی صندلی خوابیده بودم... با این حرفش بلند شدمو کامل نشستم...
خیلی خب...
رسول... وقتی انقدر بی سر وصدا میاد ایران... قطعا نمیره سفارت...
به بچه ها بگو دوتا چشم دیگم قرض کنن ببینن کجا میره...
بعدشم امیرو خانم حسینی رو بفرست واسه ت میم..
رسول: خانم حسینی؟
محمد: سما حسینی...
رسول: اها.. چشم...
خواستم برم که..
محمد: رسول... از دستمون بره... رفته ها....
بگو خیلی حواسشونو جمع کنن...
رسول: چشم اقا..
با اجازه..
پ.ن: از دستمون بره رفته ها..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_64 محمد: باید همتون آماده باشید... ممکنه هر زمانی لازم باشه حرکت کنیم... ــــ
#عشق_بی_پایان
#پارت_65
محمد: بیا تو
رسول: بفرمایید اقا... ادرس جایی که شارلوت زندگی میکنه..
ــــــ خونه ـــــــ
رویا: من که دیگه زبونم مو دراورد...
برو... با.. سارا... حرررف... بزنننن😐
رسول: با سر تایید کردم...
فردا حرف میزنم...
رویا: ببینیمو تعریف کنیم.. من که چشم آب نمیخوره...
ـــــــــــ
صدرا: پاشدمو رفتم دم خونه سارا اینا...
سما: صدرا بود... گفتم:سارا بیا...
سارا: بل...
این اینجا چیکار میکنههه
سما: واقعا نمیدونی اینجا چیکار میکنه؟
سارا....
سارا: پرسدم وسط حرفش: تو بردار.. بگو سارا نیستش...
سما: من دروغ نمیگم.. آیفونو برداشتم: بله؟
صدرا: میشه به سارا خانم بگین بیاد پایین
سما: الان میگم بیاد پایین...
سارا: عهههه
سما: برو پایین سارا...
و رفتم سمت اتاقم...
پ.ن: صدرا...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ