eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
997 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️شبتون بخیر♥️
♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
سلاااام صبحتون بخییر😍
100 تایی شدنمون مباااااااارک😍😍♥️♥️
بریم برای 10 تا پارت👇🏻♥️
امنیت🇮🇷 محمد: گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم رسول بود زدم بغل رسول: الو سلام داداش محمد: ا....ل....و..... رسول: داداش خوبی؟ چرا صدات گرفته محمد: ای وای انقدر گریه کردم صدام در نمیومد محمد: چی..نه...داداش خوبم یکم هوا سرده فک کنم سرما خوردم رسول: محمد جان الان وسط تابستون کی سرما میخوره که تو دومیش باشی😐 محمد: رسول جان 20 روز دیگه زمستونه هاا رسول: باشه داداش تسلیمم محمد: حالا خوب شد😂....کارم داشتی رسول: اره عزیز زنگ زد گفت واسه شام بریم خونه محمد: باشه رسول: راستی یه خبر دیگه محمد: یا خدا چیشده؟ رسول: نترس بابا..خواستم بگم زینب از ماموریت برگشته محمد: عه واقعا رسول: اره داداش زودی بیا محمد: باشه داداش فقط الان زینب تو سایته رسول: نه 20 دقیقه دیگه میرسه تو میتونی قبل زینب بیای؟ محمد: اره الان میام رسول:باشه فقط مراقب باش زیاد تند نیای محمد: باشه رسول جان خداحافظ رسول: خداحافظ راه افتادم سمت سایت بعد 17 دقیقه رسیدم سایت رفتم نماز خونه محمد: به سلاااام جمعتونم که جمعه چطوری دهقان فداکار😂🧡 به آقا داماد چطوری😂💙 اقای عاشق چطوره😂💚 استاد رسول چطوری😂❤️ همه نشسته بودن رسول دراز کشیده بود همه بلند شدن و سلام کردن همه: سلام اقا فرشید: اقا لقب های هم درست بود فقط اقای عاشق با کی بودید؟؟ محمد: جنابعالی فرشید خان فرشید: مننننن محمد: بله...شما وقتی داشتی با استاد درد و دل میکری میکروفونت روشن بود همه شنیدن داداش عاشق من😂😂 همه: 😂😂 فرشید: از خجالت سرخ شده بودم🤭 محمد: رسول میخواست بلند بشه که یهو.... پ.ن: رسول چیشد🥺 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 محمد: رسول دراز کشیده بود میخواست بلند بشه که یهو صدای دادش بلند شد رسول: محمد اومد...خواستم بلند بشم که کمرم خیلی درد گرفت و ناخودآگاه آخ بلندی گفتم محمد: رسول خوبی😥 رسول: آه....خووبم خوبم داوود: دروغ میگه اقا ببریمش بیمارستان محمد: نمیبریمش...میبرمش، شما برید به کارتون برسید رسول: اقا نمیخاد محمد: دلت توبیخ میخواد؟؟ رسول: بریم من اماده ام همه:😂😂🤣 (بیمارستان) علی: ای بابا باز که اومدید شما محمد: علی انقدر حرف نزن بیا رسول... علی: رسول چی محمد: کمرش...کمرش خیلی درد میکنه علی: بیاید اتاق من (اتاق) علی: رسول دراز بکش رو تخت رسول: نمیخااام....آیییییییییی محمد: رسووول علی(با داد): رسول دراز بکششش رسول: به زور درازم کردن رو تخت😩 علی: رسول چرا انقدر به خودت فشار میاری؟ رسول: چیزی برای گفتن ندارم علی جان علی: رسول خداروشکر هنوز اتفاق بدس نیوفتاده سه کمربند طبی یرات مینویسم از اولین داروخانه بگیر... اونو ببندی کمرت زیاد درد نمیگیره الیته نه اینو ببندی بعد به خودت فشار بیارسثیا این برا اینه که میخوای بشینی یا بلند بشی زساد اذیت نشی رسول: باشه علی جان ممنون علی: قربانت محمد: خب بریم؟ علی: نه.... رسول ببین قلب محمد رسول: قلب محمد چی😰 محمد: پریدم وسط حرف علی و گفتم قلب محمد برا تو میتپه علی: هوووووووف محمد: خب علی جان ما دیگه بریم رفتم و بغلش کردم در گوشش گفتم: به رسول استرس وارد نکن بهش چیزی نگو لطفا... علی: باشه محمد: ببخشید باهات بد حرف زدم موقعی که رسولو اوردم علی: عیب نداره داداش رسول: چقدر همو بغل میکنید بریم دیگه اه پ.ن: بدون (که به دفعه)😂😂 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توی ماشین: رسول:محمد داشت رانندگی میکرد منم چشمامو بسته بودم و داشتم فکر میکنم بابامون وقتی من 8 سالم بود فوت کرد محمد هم برام پدر بود هم رفیق هم برادر محمد برام رفیق بود چون من هیچ دوستی نداشتم چون خیلی درس میخوندم کسی باهام دوست نمیشد اما محمد مثل یه بچه باهام بازی میکرد محمد 9 سال ازم بزرگ تره یعنی اون موقع 17 سالش بود اما مثل یه بچه 7 ساله باهام بازی میکرد مثل یه پدر همیشه مواظبم بود و نمیزاشت کسی بهم چپ چپ نگاه کنه مثل یه کوه پشتم بود، وقتی محمد کنارم بود جرعت انجام هرکار سخت و دشواری رو داشتم مثل یه برادر که همیشه کنارم بود محمد همیشه بهترین هارو برام میخواست اما من چی هیچکاری نتونستم براش بکنم به جز اینکه یه نگرانی توی دلش باشم پ.ن: اینم یه پارت احساسی ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 فرشید: سعید من میرم جلو و پشت سرم باش سعید: فرشید خطرناکه فرشید: 1،2،3 رفتم سعید: مواظب باش فرشید: یه تیر هوایی زدم که شریف سر جاش وایسه اما به راهش ادامه داد سعید: رفتم جلو و یه تیر زدم زیر پای شریف..اما عین خیالش نبود تفنگش رو دراورد و به سمت من نشونه گرفت شریف: به به جوجه ماشینی ها فرشید: خفه شو شریف: به اقای عاشق سعید: تفنگتو بزار زمین شریف: حتما آقا داماد فرشید تو دلش: اینارو از کجا میدونه سعید: ببند دهنتو شریف: چشم اقای مهندس....راستی استادتون کو؟ فرشید: سر قبر تووووو با داااد فرشید: آاا دهقان فداکار کجاست؟ سعید: اصلحه تو بنداز شریف: نندازم؟ فرشید: میندازونمش شریف: وای وای ترسیدم راستی فرشید: بنال شریف: محپد واقعا شما دوتا جوجه رو برای دستگیری من فرستاده؟ فرشید: دیگه نتونستم تحمل کنم یه تیر زدم به دستش سعید: فشرید خیای اصبانی بود مطمعن بودم الان یه کاری میکنه یه هو صدای تیر اومد دیدم فرشید زده به دست شریف فرشید:شریف میخواست بهم تیر بزنه که جا خالی دادم بعدش دیدم که رو سعید نشونه گرفته سعسد هواسش نبود داشت تیر تفنگشو پر میکرد منم هرچقدر دنبال تفنگم گشتم نبود که نبود سعید: داشتم تفنگمو مصلح میکردم که صدای تیر اومد دیدم فرشید جلوم افتاده رو از پهلوش خون میاد سعید: فرشیییییییییید فرشید: خ..و...ب...م.. سعید: فرشید حان تروخدا چشم هاتو نبند شریف: خوبه هواسشون نیست یه تیر دیگه به این یکی میزنم و فرار سعید:داشتم به اقا محمد زنگ میزدم که شریف شلسک کرد و یه تیر به شکمم زد...فرشید داشت میخوابید منم کاری از دستم بر نمیومد میخواسم زنگ بزنم که شریف اومد بالاسرمون یه تیر دیگه به پاری فرشید زد و با پا روی مچ دستم فشار داد دستم خیلی درد داشت فک کنم در رفته بود یا شایدم خورد شده بود... پ.ن: فرشید وسعید تیر خوردن پ.ن: دستش😢 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 سعید: باهر بدبختی که شد گوشیمو در اوردم و به اقا محمد زنگ زدم محمد: الو سعید؟ سعید: ا..ل..و....ا..ق...ا..... محمد: سعید چیشده کجایید سعید: ا....ق...ا..... ف.....ر....ش.....ی.....د محمد: یاخدا فرشید چی سعید الو الو، اهههه قط شد سعید: ای بابا قط شد محمد: بدو بدو رفتم پیش رسول انقدرسریع داشتم میرفتم که نزدیک از پله ها لیز یخورم و با مخ بخورم زمین ولی یی پشت گرفتم عبدی: دیدم محمد به سرعت داره میره پایین داشت میوفتاد که گرفتمش محمد: ممنون اقا مرسی عبدی: چیشده محمد محمد: اقا سعید و فرشید و بدو بدو رفتم پیش رسول عبدی: پشت سرش رفتم محمد: رسووول رسووول رسول: نشسته بودم داشتم به مانیتور نگاه میکردم و چایی میخوردم خانم محمدی هم داشتگزارش مینوشت....یه هو صدای محمد اومد که صدام میکرد روژان: داشتم گزارش رو مینوستم ولی بلتخره تموم شد آه...یهو اقا محمد اومد و اقا رسول رو صدا کرد رسول: جانم اقا چیشده محمد: فرشید، سعید...رسول این مکالمه رو.گشو کن ببین میتونی ردشو بزنی رسول: اقا خیلی کوتاهه اونجایی هم مه هستن انتن نمیده نمیشه محمد: اهههههه روژان: اقا محمد من میتونم ردشونو بزنم توی اونجای که اموزش دیدم اینو بهم یاد دادن محمد: واقعا وژان: بله..فقط اقای حسینی میشه یکم برید اون ور تر رسول: بدون اینکه چیزی بگم یا صندلیم رفتم اون ور تر محمد: خانم محمدی فقط سریع روژان: اقا ردشونو زدممم رسول: ایول.... آخخخ محمد:چیشد رسول رسول: ها...هیچی خوبم روژان: اقا توی یک روستاه هستند که 5 ساعت باهاش فاصله داریم محمد: با هواپیما چقدر روژان:دقیقه 43 دقیقه محمد: خب رسول اماده شو بریم رسول: چشم اقا داشتیم میرفتیم که.... پ.ن: چیشد؟ ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 محمد: که زینب جلومون سبز شد زینب: به اقایون داداشا... رسول و محمد: سلااام زینب جان خوبی زینب: بله خیلی خوبم من دیروز رسیدم اما امروز شمارو دیدم بی معرفتا😒 رسول: زینب جان ببخشید محمد: الان وقت این حرقا نیست زینب بیا بریم بدو زینب: کجا رسول: عه اره تو لیسانس پزشکی هم داری بدو بیا باهامون زینب: کجا بیام محمد(با داد): اه چقدر سوال میپرسی بیا دیگههه رسول: محمد جان اروم تر زشته زینب: پشت سرشون راه افتادم (تو ماشین) زینب: بی صدا اشک میریختم....چرا محمد جلوی همه سرم داد زد😢 از قبل ازشون ناراحت بودم که نیومدن ببیننم ولی الان با داد محمد بیشتر ناراحت شدم رسول: محمد جان لطفا نگه دار محمد: چرا رسول: چشمکی به محمد زدم و با اشاره بهش گفتم میخوتم برم پیش زینب محمد: نگه داشتم زینب: خیلی خوشحال بودم که میخواد بیاد منت کشی😂 ولی میخوام کلیی ناز کنم رسول: به سلام زینب خانوم زینب:😒 رسول: زینب جانم، تو ناز نازی بودی ولی قهر قهرو نبودی که زینب: میشه با من حرف نزنی😒 رسول: اجی جونم قربونت برم بیا اشتی کن زینب: نموخوام رسول: زینب جانم 🙃 محمد: زینب جان تو که کینه ای نبودی زینب: بله کینه ای نبودم ولی نباید جلو اون همه ادم سرم داد میزدی الانم لطفا باهام حرف نزنید محمد: خب رسیدیم به هلیکوپتر پیاده بشید (داخل هلیکوپتر) رسول: زینب اشتی نمیکنی؟ زینب: نخیر محمد: زینب جان ببخشید خوب دست خودم نبود رسول: ز..ی..ن.. لطفا اشتی زینب: نخیر رسول: آخ آخ کمرممم😥 محمد: رسول رسول خوبیی رسول: آییی کمرممم زینب: ر...س...و...ل...خو....بی..... پ.ن: رسول😱 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷 رسول: آییی کمرممم محمد: رسووول جاااان خوبییی زینب: با اینکه با جفتتون قهرم اما محمد داره فیلم بازی میکنه محمد: نه راست میگه زینب: اگه من لیسانس پزشکی دارم میگم داره فیلم بازی میکنه رسول: چشممو باز کردم و گفتم ای بابا نقشه ام با مشکل برخورد زینب: رفتم نشستم رومو کردم اون ور محمد: رسول قلبم داشت وای میساد این چه شوخیه😒 رسول: وای ببخشید😘 کاپیتان: رسیدیم محمد: ممنون پیاده شید ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سعید: دیگه چشمام داشت بسته میشد که صدای هلیکوپتر شنیدم محمد: عه اوناهاشن سعید: خداروشکر محمد بود محمد: سعیید فرشیدد خوبید سعید: سلام اقا رسول: سلام خوبی سعید: من تقریبا خوبم اما فرشید محمد: زینب جان زینب: سلام...رفتم بالاسر اقای نورایی ای وای پهلو و پاش تیر خورده الانم بیهوشه سریع ببریدش داهل هلیکوپتر محمد و رسول اقا فرشیدو بردن اومدن اقا سعیدم بردن (داخل هلیکوپتر) زینب: اقا قادری قادری: بله زینب: تشریف بیارید لطفا قادی: بله خانم حسینی زینب: یه سرم به اقای نورایی وصل کنید لطفا قادی: چشم زینب: رسول رسول: جانم زینب: بیا اینجا رسول: چشم..جانم زینب: میخوام یه سرم به اقا سعید وصل کنم دستشونو بگید که تکون نخورن رسول: گرفتم زینب: اقای پناهی سرمی که میخوام وصل کنم یکم درد داره تحمل کنید لطفا سعید: چشم.... زینب: خب تمام شد (رسیدیم بیمارستان) محمد: سعید و فرشید رو بردن اتاق عمل رسول رو صندلی خوابیده بود منم رفتم پیش زینب محمد: زینب جان زینب: محمد خیلی از دستت ناراحتم خیلی محمد: اقا من بگم ببخشید خوبه زینب: نخیر رسول: از خواب بیدار شدم دیدم محمد و زینب دارن باهم حرف میزند خواستم بلند شم که صدای آخَم تمام راهرو رو فرا گرفت محمد: رسول خوبی زینب: رسول خوبی رسول: آر...آخخخ پ.ن: عههه رسوول😨 ادامه دارد...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ