چیزی تا عید نمونده😃
آخرین شنبهٔ سال 1400تون پر از اتفاقات مثبت و خوشحال کننده😉
#بسیجی🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آروم، آروم
🍃بهار داره دانلود ميشه
🌸اینک بهار
🍃تا دروازہ هاى شهر رسیدہ
🌸و رستاخیز دوبارہ در گیتى دمیدہ
🍃و من در دعایی خاضعانه
🌸به درگاہ مدبر هستی
🍃احسن الحال را
براے شما آرزو میڪنم !💐
#سرباز_زهرا 🍁
سلااااااام صبحتون بخیر😅😅
دیشب تا ۲شب داشتم عصر جدید می دیدم پس تعجب نکنید الان یرای من صبحه🤣🤣🤣
#سرباز_زهرا 🍁
خلاصه ای از چهار فصل رمان امنیت:::
رسول و محمد باهم برادر هستن....
رسول به خاطر عملیات توی کمرش ترکش بود که حتی 1 ماه تو کما بود...
به خاطر ماموریت به روژان محرم شد که همین باعث ازدواجشون شد(اوایل دوست نداشتن سر به تن هم باشه و همش تیکه مینداختن😂😐)
توی همون ماموریتی که محرم بودم... رسول به خاطر روژان خودشو انداخت جلو تیر تا روژان آسیب نبینه و علاقه ها از همونجا شروع شد... بعد تر هم روژان و رسولو گروگان گرفتنو رسول همونجا فهمید داره بابا میشه.... روژان هم برای نجات جون رسول خودشو انداخت جلو تیر...
و بعد ها:::
به رسول گفته بودن اگر عمل کنی فلج میشی یا میمیری و.... به همین دلیل رسول با روژان بحث میکرد که روژان بره...
رسول برای ترکش کمرش عمل کرد و 1 ماه تو کما بود، بعد از کما که بهوش اومد پاهاش از کار افتاده بود🙂💔
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد بیماری قلبی داشت....
با هزار التماس قبول کرد عمل بشه🤦🏻♀
سعید خان لطف کرده به عطیه گفته محمد تو اتاق عمله😐یعنب عطیه زمانی که حاملس فهمیده شوهرش تو اتاق عمله🙂💔
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داوود عاشق خواهر محمد و رسول (زینب) شد.... رسول وقتی فهمید ملی مخالفت کردمو یه سیلی اقا داوودو مهمون کرد💔
اما وی خیلی سمج بود و بله رو گرفت حالا چجوری و کجا خاستگراری کرده😐👇🏻
وقتی گروگان گرفته بودنشون اونم با بدن زخمی دهقان فداکار از زینب خاستگاری کرد😶
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرشید عاشق خواهر سعید شد و سعیدم عاشق خواهر فرشید شد😂😑
که جناب مهندس مخالف کرد و....😐
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیر و علی سایبری باجماق هم شدن😂
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توجه: این همه داستان نیست، جزئیات بیشتر در پارت ها هستش این فقط برای کسانی بود که رمان رو نخونده بودن و فقط برای آشنایی با رمان بود..
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
خلاصه ای از چهار فصل رمان امنیت::: رسول و محمد باهم برادر هستن.... رسول به خاطر عملیات توی کمرش ت
اینم برای کسایی که خواسته بودن!
قهرمان خودت باش'
#متن_انگیزشی
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
در ظلماتِ شب، تنها خداست که صدایت را میشنود ❤️
#متن_مذهبی
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
خودت رو به خودت ثابت کن نه به دیگران
#متن_انگیزشی
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
همه چیز از یک رویا شروع میشه💎
#متن_انگیزشی
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_34 3روز دیگه::: روز عمل::: اسما: خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید.. چشمامو
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_35
رسول: بلاخره اومدن بیرون..
صبا: با ترس دویدیم سمتش، خانم دکتر چی شد!
دکتر: خدا رحم کرد، خطر از بیخ گوشش گذشت...
فعلا تو کماست.... و حالش تعریفی ندارع
فقط توکلتون به خدا باشه...
ـــــــــــــــــــــــــ
1هفته بعد:
محمد: رسول دوباره حالش خراب شده بود... تو نمازخونه دراز کشیده بود رفتم پیشش...
خواست بلند بشه که دستشو گرفتم
رسول خوبی!
رسول: لبخند تلخی زدم و گفتم: خوبم اقا...
محمد: ابروهامو بالا انداختم و گفتم: کاملا معلومه🤨
رسول: همچنان سربه زیر...
محمد: رسول، توکلت به خدا باشه...
خدا خیـــــلی بزرگه....
حتما به صلاح بوده..
همه کارای خدا حساب و کتاب داره...
همین اتفاق باعث شد، تو از رو ظاهر قضاوت نکنی، زود تهمت نزدی، دل آدمارو راحت نشکنی
رسول: با همه حرفاش قلبم به درد میومد... یاد کارای اشتباه خودم افتادم...
راست میگفت....
چصدر زود قضاوت کردم
چقدر زود تهمت ناروا نزدم
چقدر راحت دل شکوندم
خدا منو ببخشه...
محمد: اینو نگفتم خودتو سرزنش کنی..
رسول: با تعجب سرمو بالا کردم😳
محمد: نفسی کشیدم و گفتم:
شنیدم استاد! بلند بلند فکر کردی😐😂
پ.ن¹:...🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_35 رسول: بلاخره اومدن بیرون.. صبا: با ترس دویدیم سمتش، خانم دکتر چی شد! دکت
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_36
2 هفته بعد...
رسول: رفتم بیمارستان...
رفتم تو... بدون مقدمه اشکام شروع به باریدن کرد...
اسما جان...
چرا بیدار نمیشی😞
دلم خیلی واست تنگ شده...
ولی مطمعنم.... مطمعنم تو میتونی
من منتظرتم...
لبخند تلخی زدم و گفتم: بار دومه که تقاضا طلاق دادی دفعه سوم دیگه وجود نداره بیرونمون میکنن😂😭از این خوشحالم...
ـــــــــــــــــــــــــــ
فرشید: سعید
سعید: هوم...
فرشید: خیلی جدی گفتم: سعید، تو نمیخوای زن بگیری؟!
سعید: با تعجب نگاهش کردم...
کیس خاصی سراغ داری واسم؟ 😂
فرشید: نه آخه کی زن تو میشه😐😂
خواستم ببینم کسی نیست!
سعید: نه خیالت تخت هیچکی نی
فرشید: چرا خیال من راحت شه😂😐
سعید: چون خیلی دوسم داری و نفسام به تفست بنده نترس هیچوقت تنهات نمیزارم چش قشنگ😂😂👌🏻
فرشید: زدم تو پیشونیمو گفتم: ع از کجا فهمیدی😐😂
خیلی تابلو بودم!؟ 😂😂
گفتم نباید احساساتمو زیاد نشون بدما... 👌🏻😂
سعید: متاسفانه فهمیدم🙂😞🤝
عملیات با شکست مواجه شد😪😂
فرشید: و بعد باهم خندیدیم 😂😂😂😂
پ.ن¹:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_36 2 هفته بعد... رسول: رفتم بیمارستان... رفتم تو... بدون مقدمه اشکام شروع به
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_37
1 ماه بعد
رسول: بازم حالم به هم خورده بود... داشتم تو روشویی به صورتم آب میزدم مه تلفنم زنگ خورد...
ناشناس بود جواب دادم:
الو؟
پرستار: سلام از بیمارستان تماس میگیرم
رسول: یه ترس بدی افتاد تو جونم، با ترس پرسیدم: چیزی شده!
پرستار: بیمارتون به هوش اومده ساعت 4 تا 6 وقت ملاقات هست میتونید تشریف بیارید..
رسول: برای اینکه مطمعن بشم گفتم: اسما رادمنش!
پرستار: بله
رسول: اشک تو چشام حلقه زده بود...😍😭
با ذوق و صدای لرزون گفتم: چشم ممنون خداحافظ....
دوسدم سمت داوود و محکم بغلش کردم...
داوود: رسول چی شده!
رسول: اشکامو پاک کردم و گفتم: از بیمارستان زنگ زدن😍😭
داوود: با کلمه بسمارستان پاهام شل شد...
رسول: گفتن اسما به هوش اومده😍
داوود: نفسی راحت کشیدم و گفتم: خداروشکررر😍😍😭😭
ــــــــــــــــــ
رسول: همینجوری میرفتم و میومدم نمیدونم چرااا ساعت 4 نمییشددد
ــــــــــــــــــــ
بیمارستان:
صبا، رسول و داوود رفتن....
صبا: رسیدیم جلو اتاق...
سلام خانم دکتر
حال اسما چطوره
دکتر: سلام، خداروشکر عالی....
تومور ماملا محو شده
همه: دستتون درد نکنه
ــــــــــــ
رسول: میشه من چند دقیقه برم تو....
داوود و صبا: نکاهی به هم کردیم و با لبخند جوابشو دادیم...
صبا: با لحن شوخی و حسرت گفتم: اگه من تومور بگیرم تو اینجوری نگرانم میشی..
داوود: خنذیذمو گفتم: اولن خدانکنه، دومن معلومه که نه😂
من یه سنگ دلم که عشقم واسم مهم نیست🙂😂😐
صبا: 🤒🙄😬😂😂
ــــــــــــــــ
رسول: اسمل جانم😍
اسما: ر.س.و.ل😍
رسول: خوبی قربونت برم
اسما: خ. د. ا. ن. ک. ن. ه
خ. و. ب. م
رسول: الهی شکر..
دیدی خوب شدی..
دیدی همچی تموم شد😍
اسما: چ. ن. د. ر. و. ز. ه. ا. ی. ن. ج. ا. و
رسول: 1 ماه و دو روز و سه ساعت و چهلو....
مکث مردم و گفتم: چهلو پنج ثانیه
نگاهمو به اسما دادم و دوباره به ساعت نگاه کردم: البته الان چهلو شش ثانیه😂
اسما: با سرفه های پی در پی خنده ای کردم...
و با بغض گفتم...
ر. س. و. ل.... ب. ب. خ. ش. م. ن. و
رسول: لبخندی زدم....
پ.ن¹: ببخش منو...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_37 1 ماه بعد رسول: بازم حالم به هم خورده بود... داشتم تو روشویی به صورتم آب می
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_38
3 ماه بعد......
(اسما کاملا خوب شد و برگشت سایت الان قراره یه ماموریت برن)
[راستی اسما و رسول عروسی کردن]
جلسه:::
محمد: همینطور که گفتم سادیا و ساعد بعد از مدت ها باهم قرار دارن(به خاطر عملیات دور بودن از هم) این شانس استثنایه و نباید از دستش بدیم...
هرجوری شده باید دستگیر بشن...
ان شاءالله سه شنبه حرکت میکنید....
رسول: حس خوبی نسبت به سه شنبه ها نداشتم... دلشوره داشتم... قرار بود منو اسما بریم...
تا سه شنبه 3 روز مونده بود...
ــــــــــــــــــــــــــ
رسول: اسما میخوا تو نیای عملیاتو
اسما: وا😐
چرا!!!
رسول: نمیدونم... حس خوبی ندارم
اسما: توکل لطفا😂❤️
رسول : به خاطر دل اسما لبخندی نشوندم رو لبام
ـــــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــــــ
محمد: پرونده خیلی مهم بود به اسما و رسول گفتم بیان تا دوباره پرونده رو مرور کنم...
خب....
شما میرید توی این منطقه..
باید خیلی حواستون جمع باشه تاکید میکنم، خیلی زیاد..
ساعد و سادیا بعد از مدت ها میخوان همو ببینن و آفتابی بشن
از اونا میشه رسید به سردستشون
هردوشونو باید زنده بگیرید...
هردو: سرشونو به علامت باشه تکون دادن
ــــــــــــــ پاتوق ــــــــــــــ
اسما: خیلی وقته نیومدم اینجا...
تو چی
رسول: زمانی که بیمارستان بودی، میومدم...
اسما: به معنی اها ابروهامو بالا انداختم..
رسول
رسول: جانم
اسما: هیچی🙃😂
رسول: بگو دیگه🙁😂
اسما: چیز مهمی نبود...
رسول: عیب نداره بگو
اسما: شونه هامو بالا انداختم: ممنون که هستی😌❤️
رسول: بعد این مهم نبود! 🤨😍❤️😂
اسما: نه زیاد😂😂😂
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینم چهار تا پارت😂👆🏻
وااااقعاااااا کییییی فکررررر میییکررددددد😂😂
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_38 3 ماه بعد...... (اسما کاملا خوب شد و برگشت سایت الان قراره یه ماموریت برن)
به نظرتون تو عملیات اتفاقی نمیوفته؟!
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
به نظرتون تو عملیات اتفاقی نمیوفته؟!
میشه اتفاقی نیوفته🤨😂
#بسیجی🦋