@shahed_sticker۱۴۱۵(1)(1).attheme
129.7K
#تم_ایتا
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_6 1 ماه بعد: سارا: شریف یک روز درمیون با شارلوت تماس میگیره و گزارش کار میده
#عشق_بی_پایان
#پارت_7
دو هفته بعد:
سعید: آقا محمد....
محمد: چیشده سعید؟
سعید: سریف داره میاد ایران...
سارا: در زدمو وارد شدم...
سلام... سلام...
شارلوت داره میاد ایران...
با شریف هماهنگ شده... قرار گذاشتن بیان ایران..
دقیقا توی یک روز و یک ساعت...
قرار شده شارلوت بیاد افغانستان که با شریف باهم بیان ایران..
حدس میزنم با رحمانی کار داشته باشن..
محمد: درمورد روز و ساعت پروازشون حرفی نزدن؟
سارا: فعلا خیر...
محمد: بسیار خب..
ممنونم خانم بفرمایید...
سارا: با اجازه...
ــــ چند روز بعد ــــ
سارا: سارلوت امشب ساعت 2 راه میوفته سمت افغانستان..
شریف دوتا بلیط هواپیما گرفته که ساعتش حدود 12 شبه...
تاریخشم دقیقا فردای روزیه که شارلوت میره افغانستان..
پ.ن: دارن میان ایران..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عضو های جدید توجه کنید💕 سلام به همه شما عزیزان بنده مدیر کانال و نویسنده رمان هستم منو با #سرباز_آق
عزیزانی که تازه تشریف آوردن..
این متن رو بخونید بهتون کمک میکنه رمانی که میخوایدو پیدا کنید...
طبق پیام هایی که بهم دادید رمان #مدافعان_امنیت رو میخواید بخونید...
متن رو بخونید وارد لینکی که نوشته #مدافعان_امنیت بشید...
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_7 دو هفته بعد: سعید: آقا محمد.... محمد: چیشده سعید؟ سعید: سریف داره میاد
#عشق_بی_پایان
#پارت_8
فردا:
رسول: آقا محمد.. شارلوت همین الان رسید افغانستان..
محمد: خیلی خب...
ــــــ فردا ــــــ
رسول: آقا شارلوت و شریف حدودا یک ساعت دیگه میرسن ایران..
محمد: تلفنو برداشتم...
علی آقای سایبری چطوره؟
با خانم حسینی بیا اتاق من...
ــــــــ
محمد: همونطور که در جریانید شارلوت و شریف اومدن ایران...
باید متوجه بشیم کجا مستقر میشن...
با کی رفت و آمد دارن...
چیکار میکنن...
علی تو به جای رسول تو سایت میمونی...
رسول و خانم حسینی هم همراه من میان..
ـــــــــ
سارا: آقا هواپیما تا 5 دقیقه دیگه فرود میاد...
محمد: رسول.. برو تو فردگاه ببین کی میاد به استقبالشون..
ــــــــــ
رسول: قیافش خیلی اشنا بود..ولی نمیشناختمش...
دستمو روی گوشم گذاشتمو گفتم: آقا نمیشناسمش.. ولی عکسشو فرستادم...
سارا: عکسشو باز کردم... اطلاعاتش بالا اومد..
آقا... یکی از کارکنان شرکت غلامرضا رحمانیه.. ولی اینجوری کخه معلومه دست راستشه...
اسمشم.. صابر سالاری 39 سالشه و مجرده...
محمد: رسول..
کارمند رحمانیه..
حتما خودش منتظرشونه..
از در فرودگاه که خارج شدن حواستو خوب جمع کن.. ببین میرن داخل کدوم ماشین...
(چون با ون اومدن رفتن اونور تر وایسادن)
ــــــــــ
رسول: بعد خروجشون بلافاصله سوار ون شدم..
محمد: چیشد؟
رسول: همونطور که دریچه رو باز میکردم تا با حسین اقا حرف بزنم گفتم: سوار یه ماشین شاسی بلند شدن...
حسین آقا دنبال این ماشینه برو.. حواست باشه گمش نکنیا...
پ.ن: گمش نکنیا😂🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_8 فردا: رسول: آقا محمد.. شارلوت همین الان رسید افغانستان.. محمد: خیلی خب...
#عشق_بی_پایان
#پارت_9
محمد: خانم حسینی ببینین این خونه متعلق به کیه..
رسول توهم شنود گوشی شارلوتو فعال کن.. ببین چی ازش در میاد..
رسول: یکم با کیبورد ور رفتم
سارا: خونه متعلق به غلامرضا رحمانیه..
رسول: هدستو دادم دست اقا محمد..
شارلوت: اینجا کجاس مارو اوردی!
رحمانی: اینجا محل اقامت شماست..
شریف: خونه خودته؟
رحمانی: یکی از خونه هامه..
شریف: اینجا خیلی تو چشه خیلی تابلوعه..
رحمانی: شما فعلا اینجا بمونین.. تا یه جای دیگه براتون پیدا کنم...
محمد: همزمان با رسول هدستو دراوردم..
رسول برو ببین این اطراف مغازه ای چیزی پیدا میکنی که نزدیک این خونه باشه که بشه از دوربیناش استفاده کرد..
رسول: چشم اقا...
حسین اقا.. در..
ــــــــــ یک هفته بعد ـــــــــ
محمد: بیا تو...
فرشید: آقا.. غلامرضا رحمانی امروز با ساعد ملاقات داشته..
ت میم بر عهده من بوده.. شنود رو خانم صفوی انجام دادن...
طبق شنود.. رحمانی داره زمینه سازی میکنه که شارلوت و شریف رو ببره تو خونه ای که ساعد و سادیا زندگی میکنن...
محمد: درمورد زمانی که میبردشون اونجا چیزی نگفته؟
فرشید: نه اقا..
پ.ن: یکی از خونه هاش!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_9 محمد: خانم حسینی ببینین این خونه متعلق به کیه.. رسول توهم شنود گوشی شارلوتو ف
#عشق_بی_پایان
#پارت_10
سارا: ممنونم واقعا خوش گذشت...
سما: دفعه بعدی تو باید بیای..
رویا: حتما...
سارا: بعد از سما رویا رو بغل کرومو خداحافظی کردم...
رویا: در حیاطو براشون باز کردم.. خیلی خوش اومدین.. خداحافظ..
رسول: وقتی اومدم تو با خانم حسینی مواجه شدم.. یه لحضه چشم تو چشم شدیم.. اما سری نگاهامونو به زمین دوختیم..
سارا: س.. سلام... ب... با اجازه...
ـــــ
رسول: همونطور که داشتم کفشامو در میاوردم گفتم: اینا اینجا چیکار میکردی؟
رویا: وارد خونه شدمو گفتم: مثل اینکه دوستای چندین سالمنا..
ــــــــــ
رسول: تو اتاقم نشسته بودم... داشتم کتاب میخوندم... یهو تصویر خانم حسنی اومد جلو چشمام... لحضه ای که درو باز کردمو اومدم تو... وقتی باهاش روبه رو شدم... همش جلو چشمه..
برای اینکه از دست خیالاتم فرار کنم کتابو بستم رفتم تو پذیرایی...
ـــــ چند روز بعد ـــــ
فرشید: آقا فردا رحمانی.. شارلوت و شریف رو میبره تو خونه ای که ساعد و سادیا زندگی میکنن..
محمد: چه ساعتی؟
فرشید: چیزی نگفته هنوز...
تا دقیقه نود همچی مخفیه!
ـــــــــــ
محمد: سعید فرشید و خانم رضایی شما همین الان برین جلو خونه ای که شارلوت و شریف اونجان.. رحمانی میخواد ببردشون جایی که ساعد و سادیا هستن...
باید متوجه بشیم کجان..
پ.ن: همش جلو چشممه!
پ.ن²: به چه دلیل دختر مردم همش جلو چششه😐😂🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عضو های جدید توجه کنید💕 سلام به همه شما عزیزان بنده مدیر کانال و نویسنده رمان هستم منو با #سرباز_آق
عزیزانی که تازه تشریف آوردن..
این متن رو بخونید بهتون کمک میکنه رمانی که میخوایدو پیدا کنید...
طبق پیام هایی که بهم دادید رمان #مدافعان_امنیت رو میخواید بخونید...
متن رو بخونید وارد لینکی که نوشته #مدافعان_امنیت بشید...
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_10 سارا: ممنونم واقعا خوش گذشت... سما: دفعه بعدی تو باید بیای.. رویا: حتما.
#عشق_بی_پایان
#پارت_11
یک هفته بعد:
جلسه:
محمد: امشب بهترین فرصته...
تا پیش هم جمع شدن باید از فرصت استفاده کنیم و دستگیرشون کنیم...
کوچک ترین اشتباهی میتونه کل عملیاتو بهم بزنه...
پس.. همگی حداقل 5 ساعت باید بخوابید..
تمرکزتون فقط و فقط باید روی پرونده باشه...
رسول، داوود، فرشید، سعید، خانم صفوی، روبه سارا گفتم: خانم حسینی شما و خانم رضایی حسین آقا همراه من میاید..
بقیه هم میمونید تو سایت
روبه سما گفتم: خانم حسینی، امیر و علی سایبری داخل سایت مارو هدایت میکنن...
بعد از کمی مکث گفتم: سوالی نیست؟
به همه نگاه کردم که کسی سوال نداشت...
پس بفرمایید..
ــــــــــ
محمد: همه بچه ها تو نمازخونه خواب بودن...
انقدر غرق قران خوندن بودم که حواسم نبود کی اذان صبح داد..
ــــــــــ
محمد: تاکید میکنم... خیلی حواستونو جمع کنید... فرصت برای اشتباه کردن نیست..
سعی کنید از تفنگاتون استفاده نکنید.. اگرم لازم شد زنده میخوایمشون...
پ.ن: عملایت داریمم..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه ها حتما داخل کانال زاپاس عضو باشید که اگر خدایی نکرده کانال حذف شد گممون نکنید...
@rooman_gandoo_1400
@rooman_gandoo_1400
اگرم عضو نمیشید آیدی رو یه جا ذخیره کنید که بتونید پیدامون کنید❤️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_11 یک هفته بعد: جلسه: محمد: امشب بهترین فرصته... تا پیش هم جمع شدن باید از
#عشق_بی_پایان
#پارت_12
شب عملیات:
محمد: تو ون نشسته بودم..
به ساعتم نگاه کردم...
دستمو روی گوشم گذاشتمو گفتم:بچه ها به گوشید؟
(فرض کنید همشون دستاشونو گذاشتن رو گوششون)
محمد:فرشید و داوود از دیوار برید بالا ببینید چه خبره...
سعید،خانم رضایی و خانم صفوی در پشتی بیاید...
رسول و خانم حسینی میان تو ون جای من..
ـــــــــ
رسول: هنوز هیچ کاری انجام نشده بود...
خیلی نگران رویا بودم....
اولین عملیاتیه که کنارش نیستم...
دستمو روی پیشونیم گذاشته بودم و ذکر میخوندم...
سارا: متوجه نگرانی آقا رسول شدم.... نباید تمرکزشو از دست بده...
پرسیدم: نگران رویایید؟
رسول: سرمو تکون دادم...
سارا: به خدا توکل کنید... اگر خدا نخواد هیچی نمیشه.. درضمن رویاهم دختر زرنگیه مواظب خودش هست.. آرامشتونو حفظ کنید و سعی کنید روی عملیات متمرکز باشید...
پ.ن: تمرکز...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام چطورین✨
سیزده بدرتون مبارک باشه🌱
ولی واقعا خیلی زود گذشت😂🙄
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_12 شب عملیات: محمد: تو ون نشسته بودم.. به ساعتم نگاه کردم... دستمو روی گوشم
#عشق_بی_پایان
#پارت_13
شریف: همه رفته بودن خوابیده بودن..
داشتم آب میخوردم که یه صدایی شنیدم... آبو نخورده گذاشتم رو میز..
اروم اروم رفتم سمت پنجره..
محمد: سعید سریعتر...
سارا: یا خدا... دیدیدش؟!
رسول: چ... چیرو...
سارا: یکی پشت پنجرس...
آقا محمد...
یکی پشت پنجرس احتملا شک کرده...
محمد: با سر به سعید اشاره دادم که بره کنار.. شلیک کردم سمت قفل در...
شریف: سریع رفتم بالا و شارلوتو بیدار کردم..
شارلوت: هنوز کامل بیدار نشده بودم.. مغزم خواب بود ولی چشام باز بود.. کلماتو کنار هم چیدمو گفتم: چته.. بزار... بخوابم!
شریف: پاشو.. مامورا ریختن تو خونه بدوو بلندشووو...
شارلوت: مثل برق گرفته ها بلند شدم نشستم رو تخت... ذهنم قفل کرده بود... حتی نمیتونستم حرف بزنم...
شریف: یه در مخفی داره اینجا.. پاشو جمع کن بریم تا نیومدن بالا... یالاااا
محمد: وارد شدم.. بچه ها پشت سرم حرکت میکردن..
به بچه ها اشاره دادم.. متوجه شدن کجا باید وایسن و چیکار باید بکنن...
سارا: دستامو روی هدست گذاشته بودم تا بهتر بشنوم..
داشتم روبینارو چک میکردم...
ای وای....
سریع هدستو دراوردمو به سرعت رفتم پایین...
رسول: با تعجب نگاه کردم...
نگاهمو دوختم به مانیتور... کپ کرده بودم..
پ.ن: اووو😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ