روز نوشتهای من
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #داستان #بخش_پنجم خیاطی پر داستان فقیرکو؟ چادر کِشی شاهزاده پرستار مسافر آمریکا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_ششم
خانم پیرزنی در خیاطی نشسته بود. میخواست یک قواره چادر خیلی زیبا و گران قیمت بدوزد. متوجه این مطلب نشده بودم.
بهش گفتیم چادرت خیلی قشنگ و شیکه.
گفت که مسافر هستم و از تهران میام.
شوهر پیرزن مرد مسنّ و پیری بود که پشت در خیاطی نشسته بود و چند بار با صدای بلند از خانم خیاط میخواست کارشان را زودتر راه بیندازد تا زودتر سمت تهران حرکت کنند.
پیرزن گفت:
" وقتی میخواستیم بیایم قم کمی میترسیدم. همش نگران بودم که چادرم رو از روی سرم نکشن"
در همین حین چادر من آماده شد. چادرم را پوشیدم و جلوی بقیه مشتریهای خیاطی ایستادم.
چادرم را تا نزدیکیهای قفسه سینه بالا میآمد. چادرم کش داشت.
توری چادر را عقب کشیدم و گفتم:
" اگر بخوان چادر رو از سرم بکشند، اصلاً در نمیاد. مگر اینکه آنقدر محکم بکشند که پاره بشه"
خانم مُسنّ خندید و گفت:
" آره راست میگی"
گفتم:
" نگران نباش. همه این بساط جمع میشه"
گفت: ان شاءالله.
رهبر عزیز کشورمان هم گفتند همه این اغتشاشات تمام میشود.
گفت: انشاءالله.
گفتم:
" چادر مادرمون حضرت زهرا(س) را از سرش کشیدند ما که دیگه کسی نیستیم. بزار چادرمون را بِکِشَند"
به حرفای من گوش میداد. ولی دوباره خودم ناراحت شدم و قسم خوردم و گفتم:
"به خدا قسم این اغتشاشگرها اگر خانم چادری رو گیر بیارن اون رو توی خیابون مثل اون پلیس لخت میکنند"
خانم خیاط با ناراحتی نُچ نُچی بلند گفت.
کمی که گذشت خانم مسنّ شروع به حرف زدن کرد و گفت:
" اوضاع اقتصادی مملکت خیلی خرابه"
با تعجب نگاهش کردم و گفتم با خودم این هم که مخالف هست بعد برگشت و گفت:
" یک دارویی رو میخورم که هرماه کل ناصرخسرو رو میرم بالا و پایین تا اون رو پیدا کنم"
گفتم:
"این دارو تحریم شده؟"
گفت: آره
گفتم:
"کی تحریم کرده مارو؟ آمریکا تحریم کرده که دست ما نرسد "
حرفم را قبول داشت.
گفتم: " بچههایی که بیماری پروانهای دارند دارو هاشون رو آمریکا اجازه نمیده به دست ما برسه اونها چه گناهی کردن؟ شما چه گناهی کردی؟"
حرفم را قبول داشت ولی میگفت:
"چرا دولت هیچ کاری برای این قضیه نمیکنه؟ چند وقت پیش همه چیز خوب بود. توی کرونا دارو فراوون بود. الان اوضاع دارویی کشور خیلی خراب شده"
برای این حرفش جوابی نداشتم جز همان تحریم بعد از مدتی گفت:
" گرونی خیلی بیداد میکنه. خیلی زیاد. هیچ کاری نمیشه کرد. همسرم ۱۵ میلیون حقوق داره ولی با همون هم نمیتونیم کاری بکنیم"
چشمم افتاد به چادر گران قیمتی که خریده بود. اما دلم نمیاومد که بهش بگم چطور میتونی چادر به این گرونی بخری؟ چشمم افتاد به پلکهای پایینش که بنمژه گذاشته بود و موهای رنگ شده و صورت تمییز و قشنگش.
بهش گفتم:
"خانم شما خیلی خوشگل هستید.
گفت:
" نه من خوشگل نیستم.
گفتم:
" چرا وقتی چادرت رو سرت کردی و ماسکت رو پایین کشیدی با خودم گفتم چه خانم زیبا و باکلاسی"
گفت:
" تازه کجاشو دیدی! برادرم یک ماه به رحمت خدا رفته من عزادارم وگرنه خیلی خوشتیپتر هم هستم. به خاطر حجابم همیشه ماسک میزنم که صورتم پیدا نشه.
گفتم: " آفرین"
ولی توی دلم بود که بهش بگم:
" چرا از اوضاع اقتصادی مینالی در حالی که به راحتی مسافرت اومدی. به راحتی چادر گرانقیمت خریدی و به تیپ و قیافت میرسی"
ولی سکوت کردم و فقط گفتم:
" خانم اوضاع اقتصادی درست میشه نگران نباشید"
برگشت و گفت:
" انقدر اوضاع خراب هست که گاهی میگم همه این نظام بره و همون بمیریم"
گفتم:
" چقدر نا امیدانه. این حرف رو نزن. این کشور اگر بیفته دست آمریکا، اسرائیل یا داعش بلاهایی سرمون میاد در حالی که الان در حال زندگی عادی هستیم" دوباره سر تکان داد و حرفم را قبول داشت، اما ته دلش میدانست که مدام به خاطر اوضاع اقتصادی و پیدا نشدن داروی مخصوص بیماری و گران بودن آن دارو ناراحت و دل نگران بود.
برگشتم و گفتم:
" خانم باز هم نگران نباش ان شاءالله همه چی درست میشه. حضرت معصومه(س) کمک میکنه. فقط ما باید پشت این انقلاب پشت این نظام و این کشور باشیم نباید بذاریم دشمنان و به این کشور دسترسی پیدا کنند. نباید بزاریم که گول بزنند"
حرفم مورد تأییدش بود و خداحافظی کرد و از خیاطی خارج شد.
حدود یکی دو سه ساعتی در خیاطی معطل بودیم. چادرها را گرفتیم و از خیاطی خارج شدیم و به طرف حرم مطهر حرکت کردیم.
با خانم خیاط هم به گرمی خداحافظی کردیم.
ادامه دارد...
✍مجتبی میرزایی
#جهاد_تبیین
#حجاب
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
#چادر
#اقتصاد
@roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_هفتم
عمامه پدر شوهر خانم فروشنده
قبل از خروج از فضای خیاطی یک خانمی وارد فضای خیاطی شد. همان خانمی که فروشنده مغازه لباسهای لوکس بود.
صورت زیبایی داشت. تیپش هم خوشگل و تمییز بود. از نحوه حجابش خوشم آمد. با اینکه چادری نبود اما حجاب خوبی داشت. با ناراحتی و نگرانی آمد و گفت: "زیبا خانم زیبا خانم"
زیبا خانم گفت:
" جانم چی میخوای؟"
فروشنده گفت:
"میخواستم باهات خداحافظی کنم. صحبتی هم بهات داشتم"
زیبا خانم گفت:
"بگو عزیزم
گفت:
" چند وقت پیش پدر شوهرم رو توی اهواز عمامش را انداختن. همسرم رفته پیش اون"
همه ما با ناراحتی گفتیم:
" وای چه اتفاق بدی"
گفت:
" کاش فقط عمامش را میانداختن. پیرمرد ۷۵ ساله هست که بعد از پرتاب عمامش خودش را پرت کردن و متأسفانه دستهاش شکسته"
همه ما خیلی خیلی ناراحت شدیم.
خانم خیاط گفت:
" باید هزینههاش رو از دولت بگیره؟"
خانم فروشنده گفت:
" نه هزینههاش رو خود همون نامردی که این کار رو باهاش کرده به عنوان دیه میده. اما اون رو بعد از ۹ روز گرفتن. خیلی طول کشید ولی واقعاً یک پیرمردی که گوشه خیابون در حال راه رفتن بوده و به سمت مسجد محل میرفته چرا باید این بلا سرش بیاد؟"
حالت بغض داشت و ناراحت بود. خیلی زیاد. ما هم خیلی خیلی زیاد ناراحت شدیم و ابراز همدردی کردیم. بعد هم از خانم خیاط خداحافظی گرمی کردیم و از پاساژ خارج شدیم.
فضای پاساژ تاریک بود. کمی ترس به دلم انداخت. کنار مغازههای پاساژ که رد میشدم به نوع لباسها دقت میکردیم.
به حلما گفتم:
"نگاه کن ببین! این لباس کاموا بافتنی، نوع بافتش توری هست که اگر دخترها بپوشند تمام بدنشون پیدا میشه. هم کم رنگه هم پر از سوراخه"
حلما قبول داشت.
گفتم:
"ولی خیلی قشنگه من هم دلم میخواد این رو بپوشم اما اگر یک دختر بدون چادر این لباس رو بپوشه لباس زیرش هم پیدا میشه تمام بدنش پیدا میشه بخاطر سوراخهای زیادی که نوع بافتش داره"
حلما هم قبول داشت.
گفتم: ر کی باید جلوی اینها رو بگیره؟ واقعاً اگر این لباسها نباشه یا نوع بافتش پوشیدهتر باشه خُب قطعاً دختری هم که انتخابش میکنه هیچی از بدنش پیدا نمیشه و پوشش کاملتری داره"
حلما حرفم را قبول داشت.
با هم از پاساژ خارج شدیم.
کل بحث و صحبتهای ما امروز در مورد همین چیزها بود.
ادامه دارد...
✍مجتبی میرزایی
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
#اغتشاشات
#اغتشاشگر
#پایان_مماشات
#عمامه
#جهاد_تبیین
@roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_هشتم
همسر عاشق
در مغازه خیاطی بودیم. مغازه زیر زمین پاساژ بود و آنتن ضعیف بود و گوشیهامون زنگ نمیخورد.
شوهرامون چند باری با ما تماس داشتند و دل نگران شده بودند.
وقتی بهشون زنگ میزدیم، ابراز نگرانی کرده بودند از اینکه مدت ماندن ما زیاد شده بود. همسرم گفت:
"اگر میخوای کارت تموم شد بیام دنبالت و با هم برگردیم خونه"
گفتم:
"نه امروز میخوام با حلما باشم"
خداحافظی کردیم.
چند دقیقه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد.
همسرم بود. گفت:
"نظرت چیه که باهم بریم یه جیگر بخوریم؟"
آخه هنوز بخاطر ناشتا بودن برای آزمایش صبحانه نخورده بودیم.
با خنده گفتم:
" با حلما هستم. نمیشه که"
گفت:
" خُب باهم بریم"
گفتم:
" نه میخوام امروز کلاً با دوستم باشم. لطفاً اینقدر با من تماس نگیر"
اما توی دلم از محبت و توجه همسرم لذت میبردم. از اینکه در طول روز چندین بار با من تماس گرفته بود و جویای احوالم بود و میخواست با من باشه احساس خوبی به من دست میداد.
گفتم:
" پی کارت باش اینقدر زنگ نزن"
خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردیم.
بعد از کمی گشت و گذار به سمت حرم مطهر حرکت کردیم و کمی دوباره صدای تلفنم بلند شد. با کلافگی گوشی را از توی کیفم در آوردم و همانجا روی سکوهای سنگی کنار پیاده رو نشستیم.
به محض اینکه گوشی را در آوردم دیدم شماره همسرم است.
با کلافگی گفتم:
"ای بابا باز که تماس گرفت"
همان لحظه پشت سرمان آقایی با صدای بلند به حالت شوخی گفت:
"خانوما اینجا برای چی نشستید؟"
حلما به شدت ترسید و بلند گفت:
"وای ترسیدم"
من اصلاً نترسیدم و با بیخیالی برگشتم و دیدم همسرم دست روی شونم گذاشته.
خیلی جالب بود که همدیگر را تو اون مسیر دیدیم.
داشت میرفت به سمت محل کارش.
با هم دست دادیم و احوالپرسی کردیم و بعد از خداحافظی دوباره با حلما به مسیر ادامه دادیم. احساس خوبی داشتم از اینکه با همسرم ملاقات داشتم از اینکه دل نگرانم بود. کمی ناراحت بودم دلم میخواست همسرم آرامش داشته باشه و این قدر دل نگران من نباشه.
ادامه دارد...
✍مجتبی میرزایی
#جهاد_تبیین
#عمامه
#عشق
#همسرانه
@roozneveshthayeman
هدایت شده از فوتسال مسجدی ها
31.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ
📌 برای ایران 🇮🇷✌️
هنرمندان:
تهیهکننده: مجتبی میرزایی
ترانهسرا: محمدجواد الهی پور
خواننده: حسین جعفری
آهنگساز: محمد پورفرخی- حامدجهانبخش
صدابردار: حامد داوری
تنظیم: استودیو کارو
🏷 #ایران_قوی
#برای_ایران
✅
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان_کوتاه
#بخش_نهم
صوت قرآن در پاساژ
با حلما از مغازه چادر دوزی خارج شدیم و تا درب خروجی پاساژ، مغازهها را نگاه کردیم.
وارد خرازی شدیم. در مورد مسائل پوشش و حجاب حرف میزدیم.
با اینکه یواش حرف میزدیم، اما احساس کردم بعضی از آقایون مغازهدار به صحبتهامون گوش میدادند.
وارد یک مغازه شدیم. صدای قرآن زیبایی پخش میشد. احساس آرامش کردم. هیچ کدام از فروشندههای آقا را نگاه نکرده بودم اما صدای قرآن به من آرامش میداد.
توی مسیر به سفره فروشی رسیدیم. سفرههای خوشگلی داشت. یک سفره خریدم.
حلما هم چند مغازه عقبتر از مغازه فروشی سفره خرید باهم به سمت حرم مطهر حرکت کردیم.
در گیت بازرسی حرم حسابی ما را گشتند.
بسیجی کنار اطراف حرم توجه ما را به خودش جلب کرد.
بندههای خدا با تفنگ ایستاده بودند و مراقب امنیت مردم بودند.
برای سلامتیشون دعا کردم.
وارد حرم مطهر شدیم. نزدیک حرم حلما گفت:
" یک خوراکی شیرین بخرم قندم افتاده"
من هم قبول کردم. با هم وارد حرم شدیم. سلامی به خانم فاطمه معصومه (س) دادیم و از آنجا مستقیم وارد زیر زمین صحنه نجمه خاتون شدیم.
از آنجا مستقیم وارد بخش آموزش قرآن و حدیث شدیم.
من خودم از اساتید حرم هستم. از حلما دعوت کردم با هم دیگر در بخش استراحتگاه اساتید بشینیم.
اساتید مختلفی را ملاقات کردم. با اینکه روز کاری خود من نبود ولی با کارمندها و اساتید سلام و احوالپرسی داشتم و صحبت و گفتگوهایی داشتیم.
از اینکه قرآنیهای نورانی را میدیدم احساس خوبی به من دست داد.
واقعاً فضای نورانی حرم آرامش و حس امنیت را به من میداد.
آنجا با حلما چای و شیرینی خوردیم و بعدش با اساتید خداحافظی کردیم و از حرم خارج شدیم.
به سمت پارکینگ حرکت کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ما حرکت کردیم و در مسیر یکی دوبار مسیر خانه را به حلما اشتباه گفتم و باعث به درد سر انداختن حلما شدم.
علت اصلی این گیج بودن هم بحثهای سیاسی که هنوز در ماشین ادامه داشت.
آنقدر حرف زده بودیم، آنقدر بحث کرده بودیم، آنقدر تحلیل داشتیم که دیگه خودمون هم خسته شده بودیم.
به حلما گفتم:
"بیا خونمون چند لحظه بشین هیچکس خونه نیست. پسرم که رفته مدرسه. پدرش هم رفته سرکار. چند لحظه بیا"
حلما قبول نکرد و گفت:
"حتما باید برم خونه. بچههای نازنینم توی خونه هستند. تشکر. خداحافظ"
از همدیگه جدا شدیم.
وارد خانه شدم و همان اول سری به یخچال زدم. به محض دیدن داخل یخچال چشمم به قمقمه پسرم افتاد.
غصه خوردم از این که قمقمش را نگرفته بود. گوشیم را برداشتم.
شماره مدرسه را پیدا کردم و با مدرسه تماس گرفتم.
آقای ناظم گوشی را برداشت و خودم را معرفی کردم.
گفتم:
" پسرم امروز قمقمه رو نیاورده. توی مدرسه آبسردکن دارید؟ لیوان دارید؟"
گفت:
"آب سردکن داریم ولی لیوان نداریم باید با خودش میآورد"
گفتم:
" پسرم فراموش کرده و این قضیه خیلی منو ناراحت میکنه. خجالتیه خیلی هن تشنش میشه"
ناظم گفت:
"باشه اشکالی نداره پیگیر میشم و به معلمش میگم از توی دفتر لیوان یکبار مصرف بهش بدن"
تشکر کردم و تأکید کردم فراموش نکنند.
گفت:
" باشه حتما"
الحمدالله فراموش هم نکرده بود.
باورم نمیشد امروز این همه جهاد تبیین داشتم. این همه صحبت کردم. این همه روشنگری داشتم. این همه امر به معروف و نهی از منکر داشتم. خودم باورم نمیشد.
حرف خانم چادری که نوزاد تو بغلش بود یادم نمیره به من و حلما نگاهی کرد و گفت:
" خدا خیرتون بده که جهاد تبیین میکنید"
یاد حرفش که افتادم احساس خوبی به من دست داد و خدا را شکر کردم که امروز توانستم ذرهای دِینَم را به شهدا و حاج قاسم عزیز ادا کنم و امیدوارم که دل امام زمانم را هم شاد کرده باشم.
#جهاد_تبیین
#دختران_انقلابی
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
#اغتشاشات
@roozneveshthayeman
شیفت اولی
#بخش_اول
خانم چادری میانسالی همراه با پیر زنی که واکر دستش بود و ظاهرا مادرش بود میگفت:
"یعنی برای تکون دادن این پَر پول میگیره"
یواش به مادرش گفت. با تعجب هم گفت. ولی آرام و قرار نداشت و آمد سمت من
"حاج آقا شما برای تکون دادن این پَر پول میگیری؟"
خندم گرفته بود، خودم رو کنترل کردم. پوز خندی زدم و گفتم:
"بنده خادم افتخاری هستم"
برگشت و از درب حرم خارج شدن و سمت پاساژ رفتن.
خادم جوانی پنج دقیقه بعد آمد کنارم و پرسید زن و پیرزن چه گفتند؟
شرح ما وقع را گفتم.
گفت:
" الآن از کنارشون رد شدم. میگفتن یعنی از صبح تا شب کارش تکون دادن این پَر هست؟"
وقتی آمدم دفتر برای استراحت و خوردن چای، جریان را به حاج آقا گفتم.
گفت:
"این فرصتی بود برای روشنگری"
گفتم:
"آخه جا خوردم و خندم گرفته بود و سریع هم رفتند"
اطلاعیه طرح #هادیان_کریمه را در مجازی دیدم.
با خودم گفتم یعنی من هم توفیق خادمی را پیدا میکنم.
ثبتنام کردم، مدارک را بارگزاری کردم.
یک ماه بعد دعوت کردند برای مصاحبه.
بعد از مصاحبه یک ماه طول کشید تا استعلاماتی که نیاز بود وصول بشه و مجوز حضور ما در این پُست خدمت فراهم شود.
اما امروز من هم شیفت اول خدمتگزاری در لباس خدمت در #طرح_هادیان_کریمه نصیبم شد و عهد بستم که از این تجربهها که برای خودم یا دوستان اتفاق افتاده تجربه نگاری کنم.
در مسیر #جهاد_تبیین با آرزوی رسیدن به #شهادت بعد از نابودی #آل_سقوط و ویرانی #صهیون.
✍مجتبی میرزایی
#جهاد_تبیین
#هادیان_کریمه
#حضرت_معصومه(س)
#خادم_افتخاری
@roozneveshthayeman
شیفت اولی
#بخش_دوم
مرد میانسالی آمد و گفت:
"این طرح که اطراف حرم رو سنگ فرش کردن کار کی هست؟ آیا این اطراف خیابان نیست؟ چرا راه مردم رو بستن"
گفتم کار و طرح شهرداری هست.
با تعجب گفت: "کار شهرداری؟ یعنی شما باورت میشه شهرداری زورش به حرم میرسه؟"
گفتم:
"خیابان برای شهرداری هست و طرحی دادن و اجرا کردن و ما هم اعتراض داریم. چقدر پیرمرد و پیر زن هستند که بخاطر پا درد نمیتونند پیاده بیان. ولی حرم ماشینهایی گذاشته که زوار رو جابجا کنند. خدام عزیز با ویلچر کسانی که توانایی کمتری دارند را جابجا میکنند"
رویش را سمتم برگرداند و با لبخندی رفت.
پسر نوجوانی از گیت عبور کرد.
چشماش از پشت عینک میگفت که حاج آقا سلام.
رفتم سمتش و باهاش احوالپرسی کردم.
گفتم:
"کلاس چندمی؟ تو مدرسه بحث سیاسی هست؟ شما کدوم سمتی؟ انقلابی هستی یا ضد سیاستهای دینی؟
" کلاس هشتم هستم. تو مدرسه بحث هست و من خودم تبلیغ انقلاب رو میکنم"
دعاش کردم و تشویقش کردم. چندتا دعا براش کردم و راهیش کردم.
شیخ جوان که تنومند بود و تیپ شیکی زده بود. از کنارم رد شد. ایستاد. رویش را سمتم برگرداند. چند قدمی سمتم آمد. منم چند قدمی سمتش حرکت کردم.
اعتراض داشت به پوشش برخی از هم لباسیهایش.
میگفت: "چرا آخه برخی از روحانیون لباس درست نمیپوشن. اگه هم پول ندارن لباس نو بخرن حداقل یه اتو بزنن به لباساشون"
تا حدی درست هم میگه ولی من الآن چکار میتوانم کنم؟
جلوی آخوندا رو بگیرم و بگم فلانی لباس بده فلانی لباست خوبه؟!
فقط بهش گفتم:
"الآن لباس من چطوره؟ خوبه؟"
گفت آره لباس شما و تیپ شما خوب هست.
خیالم راحت شد.
با خودم گفتم حتما من رو دیده و این حرف رو زده.
با اینکه هیکلی و درشت بود ولی خوش تیپ بود اما خودش باید میرفت جلوی آینه و به دندونهاش یه نگاهی مینداخت.
چند تا از رفقای هیئت و حوزه را در این چهار ساعت دیدم.
کسانی که از یک ماه تا هشت سال ندیده بودم.
بیشتر زوار وقتی وارد میشدند و با من روبرو میشدند، جواب سلام من را میدادند ولی بعضیها که در این چهار ساعت شاید پنج نفر میشدن و جوان هم بودند، جواب سلام من را ندادند.
شاید بگید متوجه نشدند.
اما نه قشنگ رفتم سمتشان و جوری سلام کردم که قشنگ متوجه بشوند.
در این چهار ساعت شاید صد الی دویست نفر از گیتها وارد و خارج شدند و من با آنها چهره به چهره شدم و سلام و خوش آمد گفتم.
از این جمع چهار درصد ممکن هست از من نوعی بعنوان یک روحانی ناراحت باشند و با من نوعی قهر کرده باشند.
شاید تا حدی حق هم داشته باشند.
اگر روحانیون مثل صدر انقلاب بیشتر از پیش در بین مردم حضور یابند و مانند آنان زیست کنند، این قهر به آشتی تبدیل خواهد شد و جامعه صد در صد رفیق راه سوی تمدن نوین اسلامی گردند.
✍مجتبی میرزایی
#جهاد_تبیین
#هادیان_کریمه
#حضرت_معصومه_(س)
#خادم
@roozneveshthayeman
شیفت اولی
#بخش_سوم
موقع نماز بود.
قرار بود موقع نماز بیایم دفتر و نماز جماعت و استراحتی کنیم و چایی بخوریم و دوباره بریم سر پستهامون.
از بلندگوها صدای قرآن بلند شد.
حرکت کردم سمت شبستان، کفشهایم را در پلاستیک گذاشتم و به سمت صحن صاحب الزمان رفتم و دوباره کفشهایم را پوشیدم.
خادمان دیگر نیامده بودند.
دوستان دیگر نماز جماعت را در خود حرم خوانده بودند و بعد از نماز آمدند برای استراحت و چایی.
در دفتر نماز جماعت خواندم و چایی خوردم و بعد از اتمام نماز جماعت حرم سمت پُستم رفتم.
دیگه رمق ساعتهای اولی را نداشتم.
کمرم داشت کم کم درد میگرفت.
دیگه کمتر راه میرفتم ویکجا زیر سایه ایستادم.
تجربه اولین شیفت خادمی حرم آن هم از نوع فرهنگیش برای من خوب بود.
پایان.
شیفت دوم
#بخش_اول
جوانی را دیدم که به حالت انتظار و اضطرابی ایستاده بود. سمتش رفتم و با او حال و احوالی کردم.
گفتم: " ان شاء الله انتظارت به سرآید و آنکه منتظرش هستی بیاید و ما هم به یارمان که منتظرش هستیم برسیم و انتظار ما نیز پایان یابد"
از کنارش رد شدم و به خوشامدگویی زوار ادامه دادم.
دختربچههای کوچکی که از کنارم عبور میکردند به سمتشان میرفتم و میگفتم:
"سلام بر زائر کوچولوی حضرت معصومه(س). خوشامدی. زیارتت قبول عزیزم. این شکلات از طرف بی بی جان به دختر گلم به خاطر حجاب قشنگش"
خنده ریزی میکردند و از من شکلات را میگرفتند.
پیرمرد نورانی با عصا نظارهگر من در برخورد با کودکان بود. به سمت من آمد و خودش را منتظرالقائم معرفی کرد. از برخورد من با دختران محجبه تقدیر و تشکر کرد و بعد از اندکی صحبت از من جدا شد و به سمت صحن حرم راه افتاد که چشمم دوباره به همان جوان افتاد.
رفتم کنارش. گفتم:
"هنوز که شما سرپا اینجا وایستادید! همراهتان نیامد؟ حداقل برو در سایه بایست"
نگاه نگرانی داشت به او گفتم:
"خب با همراهانت تماس بگیر. مسافر هستی؟ از کجا آمدی؟"
گفت: " دانشجو هستم و از شهرستان آمدهام و منتظرم تا همراهم بیاید"
با او صحبتهایی راجع به رشتهاش که علوم سیاسی بود کردیم و از تجربههای دانشی خودم به او انتقال میدادم که آقای کت و شلوار بهاری پوشی که قد بلند و چهره سبزه داشت سمت ما آمد و خود را حبیب ارجمند معرفی کرد. فردی بسیجی و فعال در عرصه تولید علم. میگفت برای نابودی دیابت، خودش را مبتلا به این مریضی کرده و اکنون داروی آن را کشف و سلامتی خود را از این طریق بدست آورد.
از دست داشتن عنایت حضرت زهرا(س) در پیشبرد این طرح و کمکهای معنوی حضرت معصومه(س) تا چوبهای لا چرخ گذاشته برخی مسئولین با من و آن جوان به اشتراک گذاشت و دو جا از شدت احساسات اشکش جاری شد و در آخر با در آغوش گرفتن من و آن جوان از ما خداحافظی کرد و با توجه به علاقهاش، بلند گفتم ان شاءالله عاقبت امرمون ختم به شهادت شود.
ادامه دارد...
#جهاد_تبیین
#حضرت_معصومه_
#حجاب
@roozneveshthayeman
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
⁉️ از عجایب روزگار
✍️احمد سعیدی
◀️ کسی که ماشین میلیاردی سوار است به یک آخوند که با همسرش سوار موتور است میگه شما حق ما را خوردید!
◀️ کسی که میلیاردی از دولت و حکومت پول میگیرد (بازیگر سینما و فوتبالیست و غیره) به کسی که بدون توقع از نظام جمهوری اسلامی دفاع میکند میگه: جیرهخور!
◀️ کسانی که خونه های چند صد میلیاردی دارند، ادای اعتراض به مشکلات اقتصادی در میآورند!
◀️ و حالا، کسی که ماهی ۱۰۰ میلیون درآمد دارد شریک قتل یک کارگر روزمزد مستاجر بسیجی حاشیه شهر #شهیدعجمیان میشود!
#انقلاب_مفتخورها
#انقلاب_شکمسیرها
#انقلاب_فحش_و_فحشا
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
یعنی آقای رئیسی و دولتش درباره اتفاقی که برای این پیرمردی که بهش شیرینی تعارف کرده و الآن تهدیدش کردن نمیخواد کاری کنه؟
خیلی راحت در روز روشن دارن تهدیدش میکنن؟
آقای قوه قضائیه آیا این ارتکاب جرم نیست؟
یک روز این اتفاق برای من و شما هم ممکنه رخ بده!
نمیخواید با عاملان ضرب و شتم اون مرد بیچاره در انزلی که فقط اومده بود تسلیت بگه و فقط بخاطر یخورده ریش مورد ضرب و شتم قرار گرفت کاری کنید؟
چرا اعدامها یواشکی انجام میشه؟
از چی میترسید؟
هر بلایی که میخواستن تا حالا سر مردم و کشور آوردن!
شما که اون بالا بالاها هستی باید حواستون بیشتر به این کف میدونیها باشه!
لطفا خواهشا حتما اگر شجاعت نداری پاشو از میز مدیریت بسپار به مدیرای جوان و شجاع.
گند زدید با این مدیریتتون.
صدای همه رو دارید در میارید.
چقدر مماشات؟! چقدر کندی در عمل؟!
بسته دیگه.
صدای مخالف رو شنیدیم.
صبر حکومت و نظام رو هم دیدیم.
همتون(روسای قوه. روسای انتظامی و اطلاعات) در برنامه زنده و در مجازی به مخالفان بگید که مماشاتی در کار نیست و هرکسی کلیپ و فیلمی بفرسته در جهت تحریک و تهدید مردم و نا امن کردن جامعه برخورد جدی صورت میگیره.
تو حوزه چه میگذره؟ باید انقلاب رو جِر بدن تا از خواب بیدار شید؟
اگه این انقلاب نبود حوزه با این همه دَم و دستگاه بود؟ این همه فعالیت بود؟
سخنگو ندارن؟ کی میخواید واکنش نشون بدید؟
دفتر مراجع چرا ساکتید؟
بداد انقلاب برسید؟ بداد مردم کف میدون و بازار برسید؟
چرا یه اطلاعیه ساده منتشر نمیکنید؟
تریبونها دارید شما! چرا ازشون استفاده نمیکنید؟
خوب در فتنهها همه دارن روی واقعیشون رو نشون میدن.
به خدا انقلاب با شما مسئولان ترسو پیش نرفته بلکه با همکاری مردم پیاده در کف میدان جلو رفته اون هم با رهبری قائد و نائب امام زمان (عج) امام خامنهای.
بزودی کشور و جهان از شما مدیران ترسو پاک خواهد شد و قدرت دست مدیران جوان شجاع خواهد افتاد.
✍مجتبی میرزایی
#پایان_مماشات
#اغتشاشگر
#انقلاب_وحوش_داعشی
✍@roozneveshthayeman
میگه ملک خودش بوده، مغازه شخصی خودش بوده، اختیار داشته تعطیل کرده. از مجازاتش تعجب میکنه و طلب کار هم شده.
تو خودت رو به خَری که زدی، ولی ملت رو خَر فرض نکن. البته بلا نسبت خَر.
طرف با پول ملّت و با آبرویی که کشور بهش داده به اینجا رسیده و البته تلاش خودش هم بوده و خیلی وقتها کمک مردم کرده ولی حق نداره با همین پول و سرمایه شخصیش علیه نظام و حکومت حرکتی انجام بده که منجر به اغتشاش و کشته شدن افراد بشه.
بله نقد کردن با سند و مدرک اگر کسی مجازات کرد بگو ما هم پشتت هستیم ولی دریغ از یک سند برای زِرهای مفتی که باعث کشته شدن و هرج و مرج کشور شد.
آقای گُل باید بدونه که چه کسایی دارند پشتش راه میوفتن.
چه جوونای هیجانی که بهش علاقه دارن چه گرگای در لباس میش که استاد جنگ رسانه هستند.
تازه نگاه کن کی لایکش هم کرده.
یکی مهناز فراری از اینجا رونده از اونجا وامونده که باید درس عبرت بقیه سلبریتیها بشه چه عمویی که مثل بچهها فقط لایک میکنه که هم بازیهاش رو از دست نده.
امیدوارم آقای قضائیه از این جو رسانهای نترسه و کارش رو محکم انجام بده و قبل از اینکه همچین جونورایی بخوان فکر باطل رو بین مردم تزریق کنند، خودشون تبیین کنند. تا حالا کردند. از این به بعد بیشترش کنند.
#دایی
#رشید_پور
#پلمپ
✍مجتبی میرزایی
@roozneveshthayeman
روز نوشتهای من
میگه ملک خودش بوده، مغازه شخصی خودش بوده، اختیار داشته تعطیل کرده. از مجازاتش تعجب میکنه و طلب کار ه
🔻علی دایی و امثال او اگر برای مبارزه با جمهوری اسلامی سه روز مغازه هایشان را تعطیل کرده اند، چرا از اینکه جمهوری اسلامی مغازه هایشان را پلمپ می کند، ناراحت می شوند؟
🔹مرد باشید و تا روز سقوط جمهوری اسلامی کاسبی نکنید!
🔸اگر واقعا اینقدر سقوط جمهوری اسلامی نزدیک است، هزینه بدهید. اگر هم نزدیک نیست، بیشتر از این خودتان را مسخره نکنید!
🔹نمیشود در سایه امنیتی که این نظام درست کرده، مغازه بزنید و کاسبی کنید بعد در اعتراض به همان نظام، مغازه را تعطیل کنید و وقتی هم که مغازه تان پلمپ شد فریادتان بلند شود. اگر مرد مبارزه هستید چرا سه روز؟
🔸تا روزی که جمهوری اسلامی وجود دارد اعتصاب کنید تا مشخص شود چه کسی ضرر می کند.
✍امیرحسین ثابتی
🔴 @roozneveshthayeman
روز نوشتهای من
میگه ملک خودش بوده، مغازه شخصی خودش بوده، اختیار داشته تعطیل کرده. از مجازاتش تعجب میکنه و طلب کار ه
⭕️ حجاب و همه چیز اختیاری
🔹 اگر مسئولان محترم مملکت (سران سه قوه و شوراهای عالی و ...) در برابر "حجاب اختیاری" تسلیم شوند (که در یک ماه اخیر شدهاند!) باید آماده باشند که در آینده موارد زیر را هم بپذیرند:
▪️خرید و فروش و مصرف علنی مشروبات الکلی
▪️تاسیس کاباره، مراکز علنی فحشا و قمارخانه در کشور
▪️ راهاندازی استخر و پلاژهای مختلط
▪️رسمیت دادن به همجنسگرایی
▪️عادیسازی حرامزادگی و ...
🔹 تعجب نکنید!
چون بیحجابی "حرام" است و اگر انجام این حرام در کشور عادی و آزاد شود مسیر برای برداشتن ممنوعیت سایر رفتارهای حرام هموار خواهد شد! اگر قرار است جمهوری اسلامی مانع ارتکاب حرام در سطح جامعه شود باید همه حرامهای مشهود را منع کند!
چرا باید مسیر ارتکاب یک حرام (بیحجابی) آزاد شود تا مسیر انجام سایر حرامها هموار شود؟
✍دکتر کوشکی
@roozneveshthayeman
روز نوشتهای من
میگه ملک خودش بوده، مغازه شخصی خودش بوده، اختیار داشته تعطیل کرده. از مجازاتش تعجب میکنه و طلب کار ه
🔴 یه راهکار بد😐
خیلی ها سوال میکنند در مواجهه با خانمهای بی حجاب چه جمله ای بکار ببریم که اثر بذاره
یه راهکار بد هست اما اثرگذاره😞
بهشون بگید حالا کی قرار دوباره گول بخورید و باقیمانده لباسهاتون رو هم دربیارید
باور کنید کار به انداختن روسری ختم نمیشه
🔴 @roozneveshthayeman
روز نوشتهای من
شیفت دوم #بخش_اول جوانی را دیدم که به حالت انتظار و اضطرابی ایستاده بود. سمتش رفتم و با او حال و اح
شیفت دوم
#بخش_دوم
دو تا پیرمرد با هم از گیت بازرسی خارج شدند.
داشتند با هم صحبت میکردند. اولش فکر کردم با هم رفیقند ولی ...
یکیشون سبزه بود و بیشتر زیر لب حرف میزد، البته بیشتر داشت قُر میزد و دیگری سفید رو و خوش بیان و زیاده گو.
ایشون خودش را از انقلابیهای قدیم معرفی کرد. میگفت با کی و کی بودم. اینکه حمله مامورای شاه به طلبههای فیضیه را وقتی سن کمی داشته دیده. پدرش طلبه بوده. این پیرمرد سید میگوید:
" وقتی مامورها به فیضیه ریختند پدرم دستم را گرفت و گفت آسید حسین بدو بریم"
انقدر که صحبت کرده بود دهنش کف کرده بود. هی تو دلم میگفتم باباجان من باید برم به کارم برسم ولی میگفتم این بنده خدا حتما با حرف زدن آروم میشه.
رفیقش که من فکر میکردم رفیقش هست ما دو تا را خیلی سریع ترک کرد و با همان حالت قُر زدن زیر لبی و آهسته رفت سمت حیاط حرم.
خلاصه به پیرمرد سفید رو و زیاده گو گفتم:
"پدرجان! شما دنیا دیده هستی! قبل انقلاب رو خودت با چشمات دیدی. جنگ رو لمس کردی. از من که هیچ کدوم رو ندیدم جلوتری. نمیگم کمبود و نقص نداریم. داریم. مدیریت ضعیف داریم. مدیر فاسد هم داریم. ولی بالکل اصل و کلیت نظام و حکومت خوب داره حال آمریکا و غرب و استکبار و شیطان اکبر رو مبگیره و ان شاء الله بزودی سفره مردم هم رونق میگیره و شما با این سن و تجربه نباید آیه یأس برای ملت بخونی بلکه باید امیدآفرینی کنی، تبیین کنی گذشته و حال رو مخصوصا برای جوانها"
نمیدونم قانع شد یا نه ولی گفت و ما هم گفتیم و از هم خداحافظی کردیم.
چند دقیقه بعد پیرمردی آمد سمتم. چهرهای ایرانی افغانستانی داشت. بعد از سلام و احوال و زیارت قبولی گفت:
"اون پیرمردی که باهاش حرف میزدی! اصلا انقلاب رو قبول نداره! به امام و رهبری فحش میده و الآن هم گوش یه طلبه دیگه رو تو حرم مفت گیر آورده و داره باهاش حرف میزنه"
گفتم: " جلوی من که توهینی نکرد ولی ان شاء الله عاقبت امر هممون ختم به خیر بشه"
ادامه دارد...
✍مجتبی میرزایی
#حرم
#جهاد_تبیین
#انقلاب
#هادیان_کریمه
@roozneveshthayeman
روز نوشتهای من
شیفت دوم #بخش_دوم دو تا پیرمرد با هم از گیت بازرسی خارج شدند. داشتند با هم صحبت میکردند. اولش فکر
شیفت دوم
#بخش_سوم
پیرمردی از گیت رد شد. سلام بهش کردم. تا جواب سلامم را داد. گفتم شما اهل کاشان هستید؟ گفت بله. گفتم باجناقم کاشانی هست از لهجتون سریع تشخیص دادم.
گفتم منتظرید حاج خانم بیاد؟ گفت منتظرم سرور بیاد. گفتم خدا سرورات رو زیاد کنه. خنده کرد گفت دیگه از ما گذشته. بحث بازی ایران را پیش کشید. گفت در تهران شنیدم حدود ۳۰ نفر بخاطر باخت ایران سکته کردند و مردند.
گفت اگر این جمعیتی که پای فوتبال نشسته بودند و برای بازی ایران دعا میکردند برای فرج امام زمان دعا میکردند حتما امام میآمد.
با سر حرفش را تأیید کردم.
حاج خانمش بقول خودش سرورش آمد، برایشان زیارت قبولی آرزو کردم و به خدا سپردمشان.
گرم صحبت و خوش آمد گویی بودم که صدایی در گوشم گفت:
"امربه معروف دو طرفه هست ۳۰ -۴۰ کلیو اضافه وزن داری از امروز با چنگال برنج بخور"
بلند داد زدم و گفتم:
"تشکر، حاجت روا شی قبول باشه زیارت"
رویش را برنگرداند و فقط دستی تکان داد و رفت.
هر بار حرم مقداری شکلات و نمک به خادمان طرح هادیان کریمه میدهد تا بین زوار تقسیم کنند. اینبار بجای نمک دو بسته نبات روزی من بود.
دو تا بسته نبات را به یک زوج افغانستانی و یک زوج پاکستانی دادم.
با زوج افغانستانی توانستم صحبت کنم و برایشان آرزوی خوشبختی کردم.
با زوج پاکستانی با زبان اشاره فهماندم که این برای شما دو نفر هست، با هم مهربان باشید و این هدیه از طرف حضرت فاطمه معصومه هست. با اشاره تشکر کردند و لبخند رضایت بخشی به من زدند.
دو تا از شکلاتهایم را به دو پیرمرد دادم.
یکی به پیرمرد مشهدی سید که گفت خادم امام رضا بست شیخ طوسی هست. گفت:
" آقا ما بچه بودیم خوب بودیم به ما نمیدی؟"
منم گفتم:
" چرا نمیدم. بفرما. زیارت قبول"
پیرمرد دوم هم وقتی دید دارم به بچهها شکلات میدهم و با مردم حال و احوال میکنم نزدیکم شد و آرام گفت:
" از آخوندا نمیشه چیزی کند!"
گفتم:
" چرا نمیشه بفرما"
تو مُشتم شکلات را گذاشتم و یواشکی تو دستم گذاشتم و بهش دادم. خوشش اومد و با لبخند از من جدا شد.
چهار جوان از کنارم داشتند رد میشدند. لبخند زنان و گرم صحبت بین خودشان. تیپشان بروز و سنشان ۱۸_۲۰ سال بود.
با روی خوش بهمهشان سلام و خوش آمد گفتم یکی از جوانها با حالتی رضایت بخش گفت:
"برای شما یکی حتما دعا میکنم "
گویا از این برخورد من، از این لبخند من خوشش اومده بود.
مرد سبزه میانسالی وارد حرم شد. با او سلام و احوال کردم. فارسی زیاد بلد نبود. از او پرسیدم اهل کدام کشوری؟ گفت پاکستان. برای مردم کشورش برای اعتلای اسلام و تشیع در کشورش برای حفظ وحدت مردمش برای سلامتی مردم و مسئولین خدمت گزارشان و برای اینکه آنان هم در لشکر امام زمان حضور پیدا کنند و سهمی در قیام مهدوی داشته باشند دعا کردم و او دو دستش را آمین گو بالا گرفته بود و میزان رضایت بالایش در این نحوه برخورد از خادم روحانی حرم با خودش را در چهره خندان و شادمان او مشاهده میکردم و او را بدرقه کردم تا به سمت مرقد و بارگاه منور شرفیاب شود.
چهار تا نوجوان تا وارد صحن شدند با من روبرو شدند. چهرهها مثبت و مذهبی و هیئتی. سن حدود ۱۵_۱۷ ساله بودند.
گفتم فرصت خوبی هست تا به معرفت زیارت این عزیزان بیافزایم. البته ادعایی ندارم. آنچه که گفتند را مثل یک گزارشگر من اطلاع رسانی کردم.
گفتم:
" در زیارت بی بی جان میخوانیم تَرُدُّ سَلامی جواب سلام ما را بی بی جان میدهد. منتهی چه کنیم که گوش دل کَر شده چشم دل کور شده. نمیبینیم نمیشنویم آنچه از غیب است. مومن کسی است که به غیب ایمان دارد"
از مرحوم آیت الله بهجت برایشان گفتم.
گفتم:
"یکی از جملههای معروف آقای بهجت این بود: در خانه اگر کس است همین یک حرف بس است. کسی آمد پیش ایشان و درخواست دستورالعمل خاصی داشت. آقای بهجت به ایشان فرمودند انجام واجبات ترک محرمات. در خانه اگر کَس است، همین یک حرف بَس است"
تمام.
✍مجتبی میرزایی
#جهاد_تبیین
#هادیان_کریمه
@roozneveshthayeman
شیف سوم
پیرمردی را دیدم که کلاه بافتنی مشکی روی سرش داشت و یک پالتو مشکی که رنگش رفته بود تنش بود. نیم ساعتی ایستاده بود. روبروی ماموران بسیجی مستقر راه میرفت. سمتش رفتم. سلام کردم. گفام قمی هستید یا از شهرستان؟ تا آمدم بگم خیلی وقت هست منتظر هستید اگه کاری از من بر میاد انجام بدم سریع گفت شما چه کار دارید؟ عصبانی شد. تو جیبم شکلات بود. گفتم شکلات بهتون بدم. گفت: "برو به بچت شکلات بده" گفتم عمو چرا عصبانی شدی؟ گفت: "شما چکار دارید من کجاییم؟ شما آدم رو عصبانی میکنید! فکر میکنن ما تروریست هستیم"
دیدم عصبانی هست ازش عذرخواهی کردم و رویم را برگرداندم و ازش جدا شدم. تا خود نماز اونجا هی میرفت و برمیگشت.
سمت خادمی که بیسیم داشت رفتم. بهش جریان را گفتم. نمیدانم دیگه چه اتفاقی برایش افتاد. چون بعد از نماز دو ساعتی بودم ولی دیگه ندیدمش.
یک خانواده پنج نفره از کنارم رد شدند. سلام و علیکی کردیم و براشون زیارت قبولی کردم. مادرشون تشکر کرد و سمت من برگشت و گفت:
"حاج آقا پسرم میخواد عمامه شما رو ببوسه و ازتون فیلم بگیرم تا پسرم برای معلمشون بفرسته"
گفتم:
"پسرم عمامه رو یه وقت برنداری بندازی"
خندهای کرد و بوسه کرد و منم پیشانیش را بوس کردم و به سه تا پسر شکلات دادم و به پدر مادر یک بسته نمک تبرکی حرم را دادم.
گفتم: "الحمدلله زندگیتون پرصفا هست این نمک ان شاءالله زندگیتون رو نمکی کنه"
پشت گیت ایستاده بودم که آقای خوشتیپی آمد سمتم و آدرس یکی از دفاتر مراجع را پرسید. آدرس را دادم. منتظر خانمی بود. گفت حاج آقا میتوانم سوالی از شما کنم؟ بفرمایید.
"یکی از اقوام ما از جنوب آمده میگه بچش جن زده شده. تو خونه نماز میخونه بچش اذیت میشه دعا و قرآن جلوش میخونن اذیت میشه"
گفتم:
"چی کارست؟ کار خاصی کرده؟ سمت کتابهای سحر و جادو رفته؟"
گفت:
"اهل مطالعه هست. کتابهای عقلی زیاد میخونه. نمیدونم سمت کتابهای سحر و جادو رفته یا نه"
گفتم امروز روز شهادت حضرت زهرا(س) هست دفتر حاج آقا شلوغ هست. روضه هست. بعید میدانم توفیق دیدار با حاج آقا پیدا کنید. باید قبل از آمدن زنگ میزدید. سوال میکردید.
من تخصصی ندارم ولی احتمال جن زدگی را جزو احتمالات آخری میدانم.
یک نمک تبرکی تو جیبم مانده بود بهش دادم گفتم انشاءالله درمان بشند زودتر.
✍مجتبی میرزایی
#جهاد_تبیین
#هادیان_کریمه
@roozneveshthayeman
اتفاق کوچه و درب سوخته را از چشم آن یهودی میدانم که کتمان کرد آیات الهی را و در گوش دومی گفت چوب خشک کار را تمام میکند.
تصویر آن مردک یهودی در انتهای کوچه که از اتفاق افتاده شاد است مرا دیوانه کرده.
بالای منبر بود
مردم را موعظه میکرد
قوی و مظلوم
صدای فرزندانش را شنید
نفس نفس زنان پدر را صدا زدند
اهل مسجد فرزندان را آرام کردند
نزد پدر با حال زار و گریه آمدند
چه شده است سیدان شباب اهل الجنة؟
مادر...
مادر...
مادر از ...
و اینجا پدر از حال رفت
دور او جمع شدند
به هوش آمد
گفت چه شده بر این مردم که جمع شدهاند؟
گفتند آمادهایم تا همسرتان را تشییع کنیم.
بروید منزل استراحت تا شما را خبردار کنیم.
او نمیتوانست آن موقع بگوید که وصیت خانمش آن است که مخفیانه او را تشییع کنند مخفیانه غسل و کفن و دفنش کنند.
او از مردم ناراحت بود اما باید پیام مظلومیت مولایش را حتی بعد از شهادتش به گوش جهانیان میرساند.
او آخرین جملهاش به محبانش این بود:
سلام مرا به آنان برسان.
السلام علیک یا سیدتی و مولاتی یا فاطمة الزهرا ایتها الصدیقة الشهیدة
هدایت شده از وصال۳۱۳ | VESAL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازنشر
به مناسبت سومین سالگرد
شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی
قطعه ای از نماهنگ
#برای_ایران 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔸تهیهکننده: مجتبی میرزایی
🔸ترانهسرا: محمدجواد الهی پور
🔸خواننده: حسین جعفری
🔸آهنگساز: محمد پورفرخی/حامدجهانبخش
🔸صدابردار: حامد داوری
🔸تنظیم : استودیو کارو
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#برای_ایران
#ایران_مقتدر
#ایران_قوی
برای دسترسی به فایل اصلی و با کیفیت کلیک کنید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔅کانــال «وصــــال ۳۱۳»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰@vesale_313
🔰@vesale_313
هدایت شده از وصال۳۱۳ | VESAL
#نشر_حداکثری
🔴 به سید حسن رأی بدید، از بن سلمان عقبه
اسپوتنیک عربی نظرسنجی گذاشته از تاثیرگذارترین رهبر عرب، جالبه تو عکسها عکس سید حسن نصرالله رو نگذاشتن و تو لیست، اسمش رو آخر گذاشتن. الان 56_41 عقبه، هم خودتون رأی بدید هم منتشرش کنید، سایت خیلی سنگینه، شاید همون اول باز نشه، مجدد تلاش کنید 👇
https://sputnikarabic.ae/20221228/صوّت-للزعيم-العربي-الأكثر-تأثيرا-في-عام-2022--1071700262.html
#به_سیدحسن_رأی_دهید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔅کانــال «وصــــال ۳۱۳»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰@vesale_313
🔰@vesale_313