eitaa logo
روزنوشت⛈
348 دنبال‌کننده
58 عکس
79 ویدیو
12 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
تولد نشسته بودم روی مبل روبروی تلویزیون؛ که داشت لبنان را نشان می‌داد. امدادگرها پسر بچه‌ای را از زیر آوار کشیدند بیرون. هنوز کوله‌ی مدرسه به پشت داشت. از گرد سیمان نقره‌ای شده بود. اشک از چشمم دوید روی گونه‌ها. فاطمه رو کرد به من:« برای چی گریه می‌کنی مامان؟» وای! حواسم به او نبود. تلویزیون را خاموش کردم. دستمال کاغذی را برداشتم. کشیدم به صورت. فاطمه نشست کنارم:« اون بچه چرا زخمی بود؟» خدا را شکر که نفهمید آن کودک شهید شده. با صدای گرفته گفتم:« هواپیماهای اسرائیلی بمب انداختند رو خونشون.» گوشه‌ی لبهای فاطمه کشیده شد پایین:« آخی! طفلک! حتما فردا نمی‌تونه بره مدرسه.» دست کشیدم به موهای نرمش:« ول کن مامان! بیا حاضر شیم! یکی دوساعت دیگه مهمونا میان!» چشم‌هایش درشت شد. چال افتاد گوشه‌ی لب هایش. چقدر خواستنی بود دخترکم. بغلش کردم. محکم فشردمش. صدای دادش هوا رفت:« مااامان!» رهایش کردم. رفتم آشپزخانه از آنجا چشم دوختم بهش:« نمیای کمک؟» زل زده بود به ساعت:« فک کنم این خراب شده.» همانطور که کتری را آب می‌کردم پرسیدم:« چطور؟» دست گذاشت روی چانه:« آخه عقربه‌هاش مثل لاک‌پشت راه می‌رن.» خنده ام را کنترل کردم. کتری را گذاشتم روی گاز:« به جای این کارا، برو لباساتو عوض کن. کم‌کم مهمونا می‌رسن.» همینطور که بی‌حال بلند می‌شد گفت:« آخه تا اون وقت دامنم چروک می‌شه.» باید سرگرمش می‌کردم:« پس برو مداد رنگیاتو بیار یه نقاشی بکش.» چشم‌هایش برق زد. دوید سمت کوله‌اش:« خوب شد یادم انداختی!» با جامدادی و دفتر برگشت. پهنشان کرد روی میز جلوی مبل. صدای خرچ خرچ کندن برگه از دفتر بلند شد:« مامان! پرچم اسرائیل رو چطور بکشم؟» یک لحظه مات ماندم. زیر گاز را زیاد کردم. شعله‌ی سبز می‌رسید به کتری استیل و زرد می‌شد. براق شدم تو صورتش:« چکار به پرچم اونا داری تو؟» قیچی کوچک را برداشت. سرکجی کاغذ را صاف کرد:« می‌شه نگم؟ آخه این یه رازه.» عجب! دخترم آن‌قدر بزرگ شده بود که برای خودش یک راز داشته باشد. ذوق کردم:« دوتا خط آبی بالا و پایین کاغذ بکش! وسط، دوتا سه گوش تو هم مثل ستاره.» مداد آبی را برداشت:« می‌شه کمکم کنی؟» آمدم کنارش. نشستم روی زمین. باهم شکل پرچم را کشیدیم. تمام که شد احساس کردم نحسی آمده تو خانه‌مان. از پنجره به بیرون نگاه کردم. هوا داشت تاریک می‌شد. مثل یک شی نجس از گوشه‌‌ی پرچم گرفتم:« هنوزم نمی‌گی برای چی اینو کشیدی؟» پرچم را گرفت. ابرو بالا انداخت:« نچ! باید صبر کردنو یاد بگیری مامان جون!» صدای زنگ بلند شد. رفتم سمت در.« ای وروجک! برو لباساتو عوض کن. رو تخت گذاشتمشون.» دوید سمت اتاق خواب. مهمان‌ها با سر و صدا رسیدند. بعد از احوالپرسی، کیک را آوردم گذاشتم روی میز. دخترم مثل یک ملکه با آن لباس چین‌دار از اتاق آمد بیرون. دست‌ها را پشت سر قایم کرده بود. تلاش می‌کرد باوقار قدم بردارد. همه دست زدند:« تولدت مبارک فاطمه جون!» با تمام صورت لبخند زد. از بین مهمان‌ها گذشت. نشست روی مبل، روبروی کیک. فندک را دادم دست ریحانه که روی صندلی کنار نشسته بود:« تا شما شمعا رو روشن کنی من چایی می‌ریزم.» صدای تق فندک آمد. ریحانه رو کرد به فاطمه:« خب شاهزاده خانم! الان شما شش سالت تموم شده می‌ری تو هفت سال؟ یا داری می‌ری تو شیش سال؟» فاطمه هاج و واج نگاهش کرد. با سینی استکان‌ها برگشتم. بخار داغ می‌پیچید تو هوا و بوی عطر چای ایرانی بلند شد:« اذیت نکن دخترمو!» چایی را تعارف مهمان‌ها کردم. ریحانه رو کرد به من:« یه آهنگی، چیزی نمی‌ذارید؟» لبخند زدم:« خودتون قشنگتر می‌خونید.» ریحانه سر را بالا و پایین کرد. شروع کرد کف زدن:« تولد تولد تولدت مبارک. حالا شمعارو فوت کن تا صد سال زنده باشی!» فاطمه دست‌ها را از پشت سر بیرون آورد. پرچم اسرائیل را گذاشت روی میز. سینی چای به‌دست ایستادم. چشم‌های مهمان‌ها گرد شده بود. با ابروی بالا رفته به او نگاه می‌کردند. فاطمه پرچم را گرفت روی شمع‌ها. شعله از پایین کاغذ شروع کرد بالا رفتن. سر راهش پرچم سیاه می‌شد و بعد آتش می‌گرفت. خاکستر تکه‌تکه می‌ریخت روی زمین. فاطمه چشم‌ها را بست:« آرزو می‌کنم دیگه کسی رو سر بچه‌ها بمب نندازه!» محکم شمع‌ها را فوت کرد. https://eitaa.com/rooznevest
هدایت شده از یهودمدیا
56.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 کمیک موشن زیتون سرخ - قسمت دوم 🎞 کاری از: مرکز انیمیشن سوره 🎥 کمیک موشن «زیتون سرخ» با روایتی تاریخی اما ساده و روان سعی می‌کند به پرسش‌هایی اساسی دربارهٔ تاریخ فلسطین پاسخ دهد. پرسش‌هایی همچون: 1⃣ آیا فلسطین یک سرزمین خالی بود؟ 2⃣ آیا صهیونیسم همان یهودیت است؟ 3⃣ آیا فلسطینی‌ها داوطلبانه وطنشان را ترک کردند؟ 4⃣ آیا یهودی‌ها ملّتی بودند بدون سرزمین؟ 5⃣ علت جنگ اسرائیل با اعراب چه بود؟ 6⃣ ماجرای «روز نکبت» چیست؟ 7⃣ آیا افسانه‌ها دربارهٔ مردم غزّه صحّت دارد؟ 👈 مناسب سنّ بالای ١٣ 💥 عوامل سریال: 🔹کارگردان: مجید محمودی 🔸تهیه‌کننده: امید مرندی 🔹نویسنده: نسرین اسدی 🔸مجری: علی مرادخانی 🎬 یهود مدیا : 🇮🇷👉 @jewishmedia
هدایت شده از یهودمدیا
68.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 کمیک موشن زیتون سرخ - قسمت سوم 🎞 کاری از: مرکز انیمیشن سوره 🎥 کمیک موشن «زیتون سرخ» با روایتی تاریخی اما ساده و روان سعی می‌کند به پرسش‌هایی اساسی دربارهٔ تاریخ فلسطین پاسخ دهد. پرسش‌هایی همچون: 1⃣ آیا فلسطین یک سرزمین خالی بود؟ 2⃣ آیا صهیونیسم همان یهودیت است؟ 3⃣ آیا فلسطینی‌ها داوطلبانه وطنشان را ترک کردند؟ 4⃣ آیا یهودی‌ها ملّتی بودند بدون سرزمین؟ 5⃣ علت جنگ اسرائیل با اعراب چه بود؟ 6⃣ ماجرای «روز نکبت» چیست؟ 7⃣ آیا افسانه‌ها دربارهٔ مردم غزّه صحّت دارد؟ 👈 مناسب سنّ بالای ١٣ 💥 عوامل سریال: 🔹کارگردان: مجید محمودی 🔸تهیه‌کننده: امید مرندی 🔹نویسنده: نسرین اسدی 🔸مجری: علی مرادخانی 🎬 یهود مدیا : 🇮🇷👉 @jewishmedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚اینقدر به پدرت گفتی آقا، که خودت شدی آقای مسلمین جهان!! @Aftabe_hedayat
دوستان تشریف بیاورید میدان بسیج مشهد تشییع جنازه شهید نیلفروشان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب عُرفایی رو از دست دادیم این ستاره ها کجا سیر میکردند ما غبار رها شده در هوا، کجا کلیپ کوتاه از شهید ابراهیم عقیل ‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از یهودمدیا
53.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 کمیک‌موشن زیتون سرخ - قسمت‌چهارم 🎞 کاری از: مرکز انیمیشن سوره 🎥 کمیک موشن «زیتون سرخ» با روایتی تاریخی اما ساده و روان سعی می‌کند به پرسش‌هایی اساسی دربارهٔ تاریخ فلسطین پاسخ دهد. پرسش‌هایی همچون: 1⃣ آیا فلسطین یک سرزمین خالی بود؟ 2⃣ آیا صهیونیسم همان یهودیت است؟ 3⃣ آیا فلسطینی‌ها داوطلبانه وطنشان را ترک کردند؟ 4⃣ آیا یهودی‌ها ملّتی بودند بدون سرزمین؟ 5⃣ علت جنگ اسرائیل با اعراب چه بود؟ 6⃣ ماجرای «روز نکبت» چیست؟ 7⃣ آیا افسانه‌ها دربارهٔ مردم غزّه صحّت دارد؟ 👈 مناسب سنّ بالای ١٣ 💥 عوامل سریال: 🔹کارگردان: مجید محمودی 🔸تهیه‌کننده: امید مرندی 🔹نویسنده: نسرین اسدی 🔸مجری: علی مرادخانی 🎬 یهود مدیا : 🇮🇷👉 @jewishmedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرض ۱ نشسته بودیم روی مبل جلوی تلویزیون. تیتراژ اخبار را نشان می‌داد. دخترم آمد کنارم نشست. گردنش را خم کرد. موهای لخت سیاهش ریخت روی شانه:« مامان جونم!» وقتی اینطور ناز می‌ریخت توی صدایش یعنی باز تقاضای غیر منطقی داشت. دست انداختم دور شانه‌اش:« متاسفم عزیزم. شبکه‌ی پویا نه!» تابی به گردن داد:« آخه شما هزار و ششصد بار اخبارو دیدید. تکراری نشده براتون؟» کنار چشمم چین خورد. سعی کردم جلوی کش آمدن گوشه‌های لب را به بالا بگیرم. رو برگرداندم:« از ظهر شما تلویزیون دیدی. الان نوبت ماست.» صدای گوینده پیچید تو خانه:« رهبر معظم انقلاب فرمودندکه بر همه‌ مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند.» فاطمه سادات چشم‌های درشتش را ریز کرد:« فرض یعنی چی؟» چطور باید برای یک بچه شش هفت ساله توضیح می‌دادم؟ چند لحظه مکث کردم:« یعنی همه‌مون هرقدر می‌تونیم باید به بچه‌های زخمی و مردم آواره‌ کمک کنیم.» با دست موها را کنار زد. متفکر نگاهم کرد:« یعنی منم باید کمک کنم؟» صدای تلویزیون را کم کردم. دست کشیدم روی حریر موهایش:« اگه می‌تونی.» کمی بی‌میل بقیه اخبار را نگاه کرد. بلند شد. رفت قلم موها و آبرنگ‌اش را آورد:« مامان جونی! میای کمکم کنی بوک مارک درست کنم؟» اخبار دیدن به ما نیامده بود. برخاستم. رفتم کنارش. کاغذها را خط کشی کردم تا قیچی کند. یک ساعت بعد میز پر شد از نقاشی‌های متفاوت.
۲ اقوام آمده بودند شب نشینی. ظرف میوه را گذاشتم روی میز. به میهمان‌ها تعارف کردم بردارند. دخترم از اتاق با پوشه توی دست آمد. رو کرد به میهمان‌ها:« عمه جون! زن عمو! ببینید چی کشیدم!» عمه خانم خودش را خم کرد طرفش. غبغب تپلش تکان خورد. یک کاغذ را برداشت:« چه نقاشی قشنگی. این چیه؟» برق افتاد تو نگاه فاطمه:« این بوک‌مارکه.» چشم‌های عمه خانم گرد شد:« چی مارک؟» فاطمه یک نقاشی دیگر داد به دستش. شمرده شمرده گفت:« بوک...مارک. وقتی قرآن یا کتاب بخونی نشونه می‌ذاری.» عمه کاغذ را برد نزدیک چشم:« چقدر نازه. می‌دیش به من؟» لبخند صورت فاطمه را قشنگتر کرد:« آخه فروشیه. سی‌تومن.» دختر عمه یک بوک مارک برداشت:« این چطور ؟» فاطمه چشم ریز کرد:« اون خیلی گرون تره.» :« چند؟» فاطمه دست گذاشت روی چانه:« سی و یک تومن.» رو کرد به من:« خیلیه؟» سر را به بالا و پایین تکان دادم:« آره مامان جان!» عمه خانم یک استکان چایی برداشت. تکیه داد به مبل:« حالا این‌همه پول می‌خوای چکار؟» فاطمه سر را بالا گرفت. سینه جلو داد:« می‌خوام به بچه‌های لبنان کمک کنم. آقا گفتند همه هر طور می‌تونند باید کمک کنند.» زن عمو و بچه‌هایش هم چندتا بوک مارک برداشتند. آخر میهمانی ششصد و پنجاه تومان پول جمع شد. فاطمه گوشیم را آورد:« حالا این پولها را بریز برای بچه‌های لبنان.» . https://eitaa.com/rooznevest
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزق گاهی یک صوت است در میانه کارهای بزرگ، وقتی نیاز به روحیه ویژه داری... @seyedsajad65