هدایت شده از یهودمدیا
53.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 کمیکموشن زیتون سرخ - قسمتچهارم
🎞 کاری از: مرکز انیمیشن سوره
🎥 کمیک موشن «زیتون سرخ» با روایتی تاریخی اما ساده و روان سعی میکند به پرسشهایی اساسی دربارهٔ تاریخ فلسطین پاسخ دهد. پرسشهایی همچون:
1⃣ آیا فلسطین یک سرزمین خالی بود؟
2⃣ آیا صهیونیسم همان یهودیت است؟
3⃣ آیا فلسطینیها داوطلبانه وطنشان را ترک کردند؟
4⃣ آیا یهودیها ملّتی بودند بدون سرزمین؟
5⃣ علت جنگ اسرائیل با اعراب چه بود؟
6⃣ ماجرای «روز نکبت» چیست؟
7⃣ آیا افسانهها دربارهٔ مردم غزّه صحّت دارد؟
👈 مناسب سنّ بالای ١٣
💥 عوامل سریال:
🔹کارگردان: مجید محمودی
🔸تهیهکننده: امید مرندی
🔹نویسنده: نسرین اسدی
🔸مجری: علی مرادخانی
🎬 یهود مدیا :
🇮🇷👉 @jewishmedia
فرض
۱
نشسته بودیم روی مبل جلوی تلویزیون. تیتراژ اخبار را نشان میداد. دخترم آمد کنارم نشست. گردنش را خم کرد. موهای لخت سیاهش ریخت روی شانه:« مامان جونم!»
وقتی اینطور ناز میریخت توی صدایش یعنی باز تقاضای غیر منطقی داشت.
دست انداختم دور شانهاش:« متاسفم عزیزم. شبکهی پویا نه!»
تابی به گردن داد:« آخه شما هزار و ششصد بار اخبارو دیدید. تکراری نشده براتون؟»
کنار چشمم چین خورد. سعی کردم جلوی کش آمدن گوشههای لب را به بالا بگیرم. رو برگرداندم:« از ظهر شما تلویزیون دیدی. الان نوبت ماست.»
صدای گوینده پیچید تو خانه:« رهبر معظم انقلاب فرمودندکه بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند.»
فاطمه سادات چشمهای درشتش را ریز کرد:« فرض یعنی چی؟»
چطور باید برای یک بچه شش هفت ساله توضیح میدادم؟ چند لحظه مکث کردم:« یعنی همهمون هرقدر میتونیم باید به بچههای زخمی و مردم آواره کمک کنیم.»
با دست موها را کنار زد. متفکر نگاهم کرد:« یعنی منم باید کمک کنم؟»
صدای تلویزیون را کم کردم. دست کشیدم روی حریر موهایش:« اگه میتونی.»
کمی بیمیل بقیه اخبار را نگاه کرد. بلند شد. رفت قلم موها و آبرنگاش را آورد:« مامان جونی! میای کمکم کنی بوک مارک درست کنم؟»
اخبار دیدن به ما نیامده بود. برخاستم. رفتم کنارش. کاغذها را خط کشی کردم تا قیچی کند. یک ساعت بعد میز پر شد از نقاشیهای متفاوت.
۲
اقوام آمده بودند شب نشینی. ظرف میوه را گذاشتم روی میز. به میهمانها تعارف کردم بردارند. دخترم از اتاق با پوشه توی دست آمد. رو کرد به میهمانها:« عمه جون! زن عمو! ببینید چی کشیدم!»
عمه خانم خودش را خم کرد طرفش. غبغب تپلش تکان خورد. یک کاغذ را برداشت:« چه نقاشی قشنگی. این چیه؟»
برق افتاد تو نگاه فاطمه:« این بوکمارکه.»
چشمهای عمه خانم گرد شد:« چی مارک؟»
فاطمه یک نقاشی دیگر داد به دستش. شمرده شمرده گفت:« بوک...مارک. وقتی قرآن یا کتاب بخونی نشونه میذاری.»
عمه کاغذ را برد نزدیک چشم:« چقدر نازه. میدیش به من؟»
لبخند صورت فاطمه را قشنگتر کرد:« آخه فروشیه. سیتومن.»
دختر عمه یک بوک مارک برداشت:« این چطور ؟»
فاطمه چشم ریز کرد:« اون خیلی گرون تره.»
:« چند؟»
فاطمه دست گذاشت روی چانه:« سی و یک تومن.»
رو کرد به من:« خیلیه؟»
سر را به بالا و پایین تکان دادم:« آره مامان جان!»
عمه خانم یک استکان چایی برداشت. تکیه داد به مبل:« حالا اینهمه پول میخوای چکار؟»
فاطمه سر را بالا گرفت. سینه جلو داد:« میخوام به بچههای لبنان کمک کنم. آقا گفتند همه هر طور میتونند باید کمک کنند.»
زن عمو و بچههایش هم چندتا بوک مارک برداشتند.
آخر میهمانی ششصد و پنجاه تومان پول جمع شد.
فاطمه گوشیم را آورد:« حالا این پولها را بریز برای بچههای لبنان.»
#نارون
#مافرزندانمانرابانفرتازاسرائیلبزرگخواهیمکرد.
https://eitaa.com/rooznevest
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزق گاهی یک صوت است در میانه کارهای بزرگ، وقتی نیاز به روحیه ویژه داری...
#حتمادیدهشود
@seyedsajad65
.
كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ...
آیه ۲۴ ابراهیم را همیشه دوست داشتم. بخاطرِ "كَلِمَةً"
از وصفهای شاعرانهی قرآن همین تشبیهِ واژهها به صنوبرهاست...🌱
واژههای پاک در نگاه قرآن، صنوبرهای سبز و بلندیست که تا خودِ آسمان قد کشیدهاند...
من از کودکی شاعر بودم و حتی پیش از آنکه خواندن و نوشتن بلد باشم، واژهها را بلد بودم...
بعدها قرآن را بلد شدم و با "كَلِمَةً " آشنا شدم...
"كَلِمَةً" یکی از رازهای قرآن بود، از تمام رازهایش سحرانگیزتر
"كَلِمَةً" حتی یکی از نامهای خدا بود!
كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا/ توبه ۴۰
من با "كَلِمَةً" و زیر سایهی صنوبرها قد کشیدم و همیشه خیال میبافتم که بالاخره رازِ "كَلِمَةً" را پیدا میکنم...
تمامِ نوجوانی و جوانیِ من با کلمهها و شعرها سر شد و قلبم از نورِ "كَلِمَةً" همیشه روشن بود...
"كَلِمَةً"
آن کلمهی رازآلود، آن صنوبرِ پاکِ برافراشته تا آسمان بالاخره مشتش را پیش من باز کرد و محرم سِرَّم نمود...
"كَلِمَةً" زینب بود!
زینبی که چند ورق برایش نوشتم و خودش نشان داد که شاخ و بَرَش تا کجاها بود...
چاپ اول کتاب کنار تمامِ نذر آبها و نذر نانها، نذر کلمه شد و اربعین مهمان کولههای زائرانِ اباعبدالله...
و حالا چاپِ دومش قاطیِ تمامِ نذر طلاها و نذرِ پولها، نذر نور شده و قربانیِ راهِ حزبالله...
كَلِمَةً قطعا زینب بود...
جز زینب، صنوبر دیگری نمیتوانست این اندازه سبز و خوشیُمن و با برکت باشد...
فقط واژههای آغشته به عطرِ زینب میتوانستند از کربلا تا قدس را درنوردند...
کسی پیش از زینب راهِ قدس را به ما نشان نداده بود...
من و تمام شاعرها به قربان "كَلِمَةً"، بانوی همیشه پیروزِ جبههی مقاومت 💚
✍ملیحه سادات مهدوی
شاعری که مالِ دنیا نداشت اما کلمه داشت و همان را برای جبههی مقاومت داد...
@sharaboabrisham
نذر نور و کلمه:
5859831025491050
.
https://eitaa.com/rooznevest
✅ بسم الله الرحمن الرحیم
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم
💌۴۶۹ قرآن کریم
✅ @BisimchiMedia
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
سلام دوستان عزیزتر از جان
عصر جمعهتون بخیر
انشالله از فردا ادامهی داستان نقاب هیولا روز در میان در کانال بارگذاری میشود.
مرا بابت تأخیر در نوشتن ببخشید.
ارادتمند همگی
د. خاتمی « نارون»
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_هفتادوچهار به دیوار تکیه داد. کمی به آنها نگاه کرد. ضع
آخرین بخشی که در کانال قرار گرفت.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتادوپنج
عبدالله بطری را برداشت. در را باز کرد. چند قطره چکاند تو دهان:« تا چند روز باید با همین بطری آب سر کنیم.»
گوشه ابروی لنا به پایین کشیده شد. با چشمهایی گرد و دهان باز زل زد به عبدالله . حالا درک میکرد، واقعا زیر زمین دفن شدهاند. دو مرد با یک زندانی زخمی و یک بطری نصفهی آب. ضربان قلبش بالا رفت. دست و پایش بیحس شد. چقدر تشنه بود. جایی خوانده بود آدمها هنگام قحطی بیشتر غذا میخورند. نیم خیز شد. بالش را گذاشت پشتش. تکیه داد بهش. اشاره کرد به بطری:« میشه کمی آب بدی؟»
تو بیمارستان، آموزش داده بودند که در شرایط سخت که کمبود دارو یا وقت بود، در صورت اجبار به انتخاب، بین بیماران جوان و کهنسال، سالم یا زخمی، باید بیمار جوان سالمتر برای زنده ماندن انتخاب شود. از نظر تلمود حتی در صورت عدم اجبار، بین یک یهودی و جنتیل، باید زنده ماندن یهودی در اولویت باشد. اگر کتاب فلسطینیها هم مثل تلمود بود، لنا هیچ شانسی برای زندگی نداشت.
عبدالله بطری را گرفت طرفش:« کمتر بخور، برای زخمت ضرر داره.»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀