eitaa logo
روزنوشت⛈
374 دنبال‌کننده
96 عکس
118 ویدیو
14 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حیات قلم
حاج اقا رحیم ارباب : آسيد جمال نامه‌اي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که: در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی @tareagheerfan
هدایت شده از حیات قلم
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
هدایت شده از حیات قلم
salavat256.ir.pdf
1.12M
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی ✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند. ⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه، به همراه متن و ترجمه صلوات . ✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند. ⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست. ✅⚠️نشر حدّاکثری ✅ التماس دعا 🌹جزاکم الله خیرا کانال 👇 🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
Part07_خارو میخک.mp3
13.82M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 7⃣ @audio_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_هشتادوشش با حرکت آن‌دو، سایه‌های بلند و منحنی، رو دیوا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عبدالله داشت یک تکه‌ی بزرگ سیمانی دیگر را می‌کشید. مرد رفت کمکش:« بعد از شهادت شیخ، مصمم شدم نذارم خونش پایمال بشه. عضو گردان قسام شدم. با جوونای هم‌سن و سال خودم صحبت می‌کردم تا ا قانع بشند که مبارزه تنها چاره‌ی ماست.» هیجان توی صدایش واضح بود:« هر قدم که برای سازش بذاریم جلو؛ تو واقعیت ده‌قدم برمی‌گردیم عقب. اسرائیل به هیچ قول و قراری پایبند نیست.» غم پنجه زد روی لحنش:« یک سال بعد با دختر عموم، ازهار، ازدواج کردم. سال۲۰۰۷ وقتی پسرم احمد شش ماهه بود، دستگیر شدم.» عبدالله حرفش را قطع کرد:« به چه جرمی؟» :« اگه یادت باشه اون سال یه عملیات شهادت طلبانه تو ام الرشاش، انجام شد که سه تا از اشغالگرها به درک رفتند.» عبدالله سیمان را گذاشت کنار دیوار. دست‌ها را به هم زد. خاکش را تکاند:« من اون زمان بچه بودم؛ اما بعدها شنیدم که شاباک از اون اقدام متحیر شده بود. چون فکر می‌کردند، دیگه تونستند این مدل عملیات‌های شهادت‌طلبانه رو مهار کنند.» مقداد سر تکان داد:« آره. بازجویی که منو شکنجه می‌کرد، دنبال سر شاخه‌های این عملیات بود‌. هر شکنجه‌ای که فکرشو بکنی رو من امتحان کردند؛ اما حرف بدرد بخوری نشنیدند.» مرد ساکت شد. لنا از تکیه به دیوارهای سرد خسته شد. آرام نشست روی کپه خاک. دعا دعا کرد صدایی بلند نشود. گونه‌هایش داغ شده بود. صدای ضربان قلبش را توی گوش‌ها می‌شنید. با دهان باز، کوتاه نفس می‌کشید. صدای زنگ‌دار مرد آرامش کرد:« روز سوم، بازجو که منشه صداش می‌کردند اومد تو. یه شبانه‌روز بود که برعکس از سقف آویزون بودم. حالم خیلی بد بود. انگار تو سرم یک اقیانوس آب جمع شده بود و موج می‌کوبید به جمجمه‌. چشمام داشت از حدقه بیرون می‌زد. مژه‌ها از خون دماغ، بهم چسبیده بود. دهنم مزه‌ی آهن می‌داد. منشه چونه‌مو بالا گرفت. دوباره سوال کرد. وقتی دید حرفی نمی‌زنم، چنان سیلی زد تو صورتم که حس کردم، مغزم تکون خورد.» چند لحظه ساکت شد:« بعد با کابل افتاد به جونم. خسته که شد، دستور داد دستامو از سقف باز کردند‌ و نشوندنم رو صندلی. گوشت دستام از ضرب شلاق زده بود بیرون، با طناب بستنش، تا مغز استخونم سوخت. اول گیج و منگ بودم. نمی‌تونستم سرمو رو گردن نگه دارم.» صدای زخمی‌اش خشن‌تر شد:« مردک دورم چرخید. با دست زد رو شونه‌م. لبخند پلشتی زد و گفت:« خوب به من نگاه کن! تا حالا کسی نتونسته زیر دست من دووم بیاره. بیا شرط ببندیم چقدر می‌تونی زبون به کام بگیری؟» از پشت پلکای خون گرفتم یه لحظه نگاش کردم. یه مرد قد بلند با تیپ اروپای شرقی. موهای قهوه‌ایشو رو به بالا ژل زده بود. منشه پوزخند زد:« البته... از الان معلومه بازنده کیه. پنج دقیقه بهت فرصت می‌دم تا خودت اعتراف کنی؛ و گرنه...» نفهمیدم زمان چطور گذشت، مردک وقتی امتناع منو دید اشاره کرد به همکارش.» مقداد سرش را پایین انداخت. نالید:« دیدم در باز شد. ازهار رو آوردند. مات می‌دیدمش. مات ماندم. قلبم ریخت. عشقم اونجا بود. تو بدترین جای دنیا. تلاش کردم دستامو باز کنم. طناب بیشتر فرو رفت تو گوشتای زخمی. خواستم بلند شم، منشه با دست شانه‌م رو فشار داد به پایین. رگ غیرتم ورم کرد. خون جلوی چشمم رو گرفت. پلک زدم. برگ گلم رو سرخ می‌دیدم. منشه اومد جلوم. اشاره کرد به ازهار:« اینم شاه‌مهره‌ی من....» یک‌ور لبش رفت پایین:« آخ آخ، یادم نبود که نمی‌تونی عشقتو ببینی!» دستمال کاغذی برداشت. محکم کشید رو پلکام. از پشت پرده اشک دیدم، دستای ازهارو بسته بودند. یه مرد اونو هل داد طرفم. پاهاش از رد هم نمی‌آمد. پلک زدم. اشک و خون، از چشمم ریخت بیرون. صورت ازهار کبود بود. رد خراش از کنار گوش تا پایین گردن دیده می‌شد. رو پیراهنش جابه‌جا خون پاشیده بود.» مقداد بلند شد. دست انداخت تا یک قطعه آهن را از تو خاک‌ها کشید بیرون. تمام حرصش را سر آن خالی کرد:« ازهار سرشو انداخته بود پایین. نگاهشو از من می‌دزدید. منشه موهاشو گرفت تو دست. نگه داشت روبروم. رو کرد به من:« مادر بچتو می‌بینی؟ حتما خیلی دوستش داری؟... ها! هر چند شما جنتیل‌ها چه می‌دونید عشق چیه؟» موها رو چرخوند دور دست. صورت ازهار رفت تو هم ولی آخ نگفت. کاش می‌تونستم دستای کثیفشو قلم کنم. منشه چشمای کریه‌شو دوخت بهم:« بهتره دهن لجنتو باز کنی؛ و الا اونی که نباید رو می‌بینی.»» مرد با تمام زورش، آهن را کشید بیرون. بالاتنه‌اش به عقب رفت. گرد و خاک بلند شد:« ازهار یک لحظه سرشو بالا آورد. چنان رنجی تو چشماش شعله می‌کشید که می‌تونست دنیا رو به آتیش بکشه...» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا