eitaa logo
حیات قلم
1.5هزار دنبال‌کننده
727 عکس
333 ویدیو
38 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
Part02_خار و میخک .mp3
11.92M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 2⃣ @audio_ketab
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 157 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده رزان اشرف النجار ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 دعای عهد تصویری با صدای فوق العاده استاد فرهمند 💠 امام صادق علیه‌السلام : هر كس چهل روز صبح اين دعای عهد را بخواند، از يـاوران قائم‏ ما باشد و اگـر قبل از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود خدا او را از قــبـر بيرون آورده و جزو در خدمت آن حضرت قرار می‌دهد. ‌‌‌‌‌🌴🥀🌴🥀🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت عاشورا 🌴🥀🌴 یک سلامم را اگر پاسخ بگویی، می روم لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم اَلسَّـلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْــنِ الْحُسَیْـــنِ وَ عَلــى اَوْلادِ الْحُسَیْــنِ وعلی اصحاب الحسین 🌴💎🕯💎🌴 @
1_1181362872.mp3
16.92M
دعای سمات التماس دعا🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله: از لحظه‌ای که قرص خورشید در افق پایین می‌رود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو می‌شود. این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
حاج اقا رحیم ارباب : آسيد جمال نامه‌اي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که: در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی @tareagheerfan
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
salavat256.ir.pdf
1.12M
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی ✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند. ⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه، به همراه متن و ترجمه صلوات . ✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند. ⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست. ✅⚠️نشر حدّاکثری ✅ التماس دعا 🌹جزاکم الله خیرا کانال 👇 🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 جعبه سفید لباس عروس را روی صندلی عقب ماشین گذاشت. خودش روی صندلی جلو جا گیر شد و دستی به موهایش کشید. برف ریزی که روی موهایش نشسته بود، با این کار جذب موهایش شد. نگاهی به صندلی کنار دستش انداخت؛ مهرانه به تاج نقره‌ای توی صندوق دستش خیره بود. تاج را بالا آورد و نگاهی به سبحان انداخت؛ با چشمی براق گفت: - قشنگه؟ تو دوسش داری؟ سبحان لبخندی زد. تاج را گرفت و آن را روی سر مهرانه گذاشت و گفت: - به سر تو قشنگ میشه. کجا بریم؟ مهرانه تاج را توی صندوقش برگرداند. به عقب برگشت و صندوق را روی جعبه لباس عروسش گذاشت: - حلقه دیگه. یادت رفت؟ سبحان خندید. دنده را جا زد و برف پاک کن را روشن کرد. برف ریزی می‌بارید. فردا عروسی بود و کارهایشان زیاد. - دست گل رو هم باید بگیریم. الان زنگ زد گفت آماده است. - پس اول بریم دست گل بگیریم، نزدیک تره. خدا کنه برف شدیدتر بشه. مهرانه جیغ ریزی کشید و به سبحان چشم غره رفت: - نه! از این دعاها نکنیا... من لیز می‌خورم. لباس عروسم گلی میشه. خدا کنه تا ظهر بند بیاد آفتاب بشه. سبحان راهنما زد و گفت: - حالا انگار دعای من گیراست. جوش نزن. مطمئن باش قطع می‌شه این برف. مقابل گلفروشی ایستاد. نگاهی به مهرانه انداخت و گفت: - برم یا میای؟ مهرانه فیش را به سمتش گرفت. ابرو بالا انداخت. - برو، یکم پولشم مونده حساب کن. - چشم. تا سبحان بیاید مشغول چک کردن پیام‌هایش شد. کلی تبریک از دوستانش داشت. یک پیام کلی نوشت و برای همگیشان ارسال کرد. موبایل را انداخت ته کیفش. سرش را تکیه داد به پشتی صندلی و چشمش را بهم فشرد. سبحان را بی نهایت دوست داشت؛ ولی از او می‌ترسید. از خودش که نه، از آینده‌ای که با سبحان داشت می‌ترسید. طبیعی بود. روز قبل عروسی این احساس طبیعی بود. - نمی‌ذارم سبحان... نمی‌ذارم سرم سوار بشی. واسه مهرانه نمی‌تونی قلدر باشی. در ماشین باز شد. اتاقک تکانی خورد و صدای بسته شدن در همزمان شد با صدای سبحان. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part03_خارو میخک.mp3
10.89M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 3⃣ @audio_ketab
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 158 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده افسانه ذوالقدری ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 - بفرمایید. چشم باز کرد. دسته گلش، مقابل صورتش بود. گل‌های سفید و صورتی کم‌رنگ. دسته گل را گرفت. تور سفید دور دسته‌گل به دلش نشست. - اگه زشت شده بود موهاتو می‌کندم! - به من چه!؟ تو خودت گفتی بیایم اینجا! مهرانه شانه بالا انداخت. سبحان نفس عمیقی کشید و گفت: - سوسن زنگ زد گفت ناهار بریم اونجا، با مامان خرید ها رو ببینه. - بیخود، شب عروسی می‌بینه. بعدم، به من گفته می‌خواد باهام بیاد آرایشگاه، بگو من خوشم نمیاد. بره یه جای دیگه. - چه عیبی داره آخه؟ تموم ذوقشون همینه. گفتی کسی نیاد باهامون، گفتیم چشم. بعدم خوبه که همراهی داشته باشی! مهرانه چشمش را بست و گفت: - خوشم نمیاد سبحان. ول کن دیگه. من همراهی نمی‌خوام. می‌خوام تنها باشم. شک داری بهم، می‌ترسی فرار کنم؟ سبحان پوفی کشید. - ناهار که بریم؟ خریدهات رو نشون نده. - ناهار بیرون بخوریم؛ منو برسون خونه‌ی مامانم. خودت برو پیش مامان جونت. سبحان ماشین را به حرکت در آورد؛ حوصله بحث را حداقل امروز نداشت. جواب مهرانه را هم حتی الامکان نمی‌داد. بحث با این دختر بی‌فایده بود. بعد از چهل دقیقه مقابل طلا فروشی بودند. هر دو پیاده شدند. سبحان در طلافروشی را نگهداشت و مهرانه وارد شد. سبحان فیش پیش پرداخت را روی ویترین شیشه‌ای گذاشت. فروشنده نگاهی به فیش انداخت و گفت: - تشریف داشته باشید. سبحان نگاهی به دور و بر انداخت. طلا فروشی با لوستر های بزرگ و طلایی پر زرق و برق تر به نظر می‌رسید. دیوارها آینه و سنگ‌کاری شده بودند و تم سفید ویترین‌ها با سنگ‌های دیوار ست شده بودند. سمت چپ طلا فروشی مخصوص سرویس بود و کنارش النگو و دستبند. مهرانه روی صندلی ته طلا فروشی نشسته بود و مجله‌ها را ورق می‌زد. به او نزدیک شد و گفت: - بیا مهرانه. برای مامانم می‌خوام گردن بند بخرم، بیا انتخاب کن. - که چی بشه؟ سبحان متعجب گفت: - مامانمه‌ها... یعنی چی که چی بشه؟ واسم زحمت کشیده، می‌خوام براش بخرم. مهرانه شانه بالا انداخت. سبحان کلافه گفت: - حداقل بیا برای مامان خودت انتخاب کن. مهرانه مجله را کنارش روی صندلی گذاشت و ایستاد. - مامانم النگو دوست دارن. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 سبحان زودتر از طلا فروشی بیرون زد. دزدگیر ماشین را فشرد و نشست. مهرانه برخلاف سبحان که اخم کرده بود؛ با لبخند کنارش جا گرفت. دست توی کیفش برد و جعبه النگو را بیرون آورد. تک پوش طلایی توی جعبه با طلای سفید تزئین شده بود و ماهرانه قالب خورده بود. مهرانه لبش را به داخل کشید و گفت: - ممنون سبحان، اصلا فکر نمی‌کردم مامانم رو یادت باشه. سبحان نیم نگاهی به او انداخت و ماشین را روشن کرد. پایش را محکم روی گاز فشرد. مهرانه به جلو پرت شد و دست روی سینه‌اش گذاشت. چشم هایش گرد شد: - چیکار می‌کنی سبحان؟ سبحان با تاسف سر تکان داد و چیزی نگفت. مهرانه متوجه ناراحتی او شد. جعبه را توی کیفش برگرداند و نفس عمیقی کشید. - بریم خونه مامانــت ناهار؟ سبحان بدون اینکه نگاهش کند گفت: - نه، بریم روز قبل عروسی ناراحتش کنی؟ گردنبندشو بذار تو داشبرد خودم بهش می‌دم. - کینه‌ای نباش. من دست خودم نیست. اصلا نمی‌تونم تحمل کنم تو به مامان و خواهرت اهمیت بدی. - مادر و خواهرم‌اند. نمی‌شه بیخیالشون بشم. چطور تو به مادرت اهمیت بدی من ندم؟ انصافم خوب چیزیه! مهرانه با اخم داشبرد را باز کرد و گردنبند را توی آن گذاشت. با توقف ماشین نگاهی به اطراف انداخت. جلوی یک رستوران بودند. همزمان با سبحان پیاده شد. کنار هم به سمت در رستوران رفتند. روی در رستوران نوشته بود: - با لبخند وارد شوید. به دست مهرانه ضربه‌ای زد و گفت: - با توعه ها... - نه که تو همیشه نیشت بازه! به من می‌گه. سبحان خندید و گفت: - خیله خب تو بخند. مهرانه لبخندی زد و با هم وارد رستوران شدند. هر دو کنار پنجره نشستند. - چی می‌خوری؟ مهرانه نگاهی به منو انداخت و گفت: - قرمه سبزی. - باشه. ناهارشان را خوردند و سبحان مهرانه را به خانه مادرش رساند و خودش را به خانه پدریش رساند. ماشین را توی کوچه پارک کرد. مادرش توی حیاط داشت لباس پهن می‌کرد. سریع خودش را به او رساند. صورت و دست‌هایش قرمز شده بودند. دست ثریا خانم را گرفت و گفت: - چیکار می‌کنی مامان؟ چرا با لباسشویی نَشُستی؟ تو خونه که بند رخت داریم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 159 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فهیمه باباییان پور ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 ثریا خانم دستش را از دست سبحان بیرون کشید و سبد قرمز روی زمین را برداشت و وارد خانه شد. سبحان با تاسف سر تکان داد و وارد خانه شد. ثریا خانم به بخاری چسبیده بود و پهلویش را گرفته بود. - چیکار می‌کنی مامان؟ می‌خوای روز عروسیم مریض باشی؟ ثریا خانم گفت: - نگران عروسیت نباش، رو به موت هم باشم عروسی تو رو خراب نمی‌کنم؛ اوقات زنت تلخ نمیشه. - خدا نکنه! چرا با لباسشویی نشستی؟ - کف پس می‌داد. اینا رو هم مجبور شدم با دست آب‌ کشی کنم. چهار دست که بیشتر نبود. - بمیرم الهی یخ زدی! ثریا خانم چیزی نگفت. سبحان چرخید و به سمت آشپزخانه که رو به روی بخاری بود، رفت. لیوانی چای از سماور ریخت و برگشت. مادرش کمرش را به بخاری چسبانده بود و نشسته بود. لیوان را مقابل مادرش گذاشت و گفت: - تمیز کردی کف آشپزخونه رو؟ یا برم تمیز کنم؟ - نه جمع کردم. فقط فرشش رو باید بشورم. سبحان لیوان را مقابل مادرش هول داد و گفت: - بخور گرم بشی. ثریا خانم چایش را نوشید. سبحان لبخند زد و سوئیچ را سمت مادرش گرفت. - مامان یه چیزی توی داشبرد ماشینه، تا من لباس عوض کنم می‌ری بیاریش؟ ثریا خانم چشم غره‌ای به او رفت و گفت: - بچه پرو! - برو دیگه! جون من. ثریا خانم سوئیچ را گرفت و ایستاد؛ چادرش را از جالباسی روی در برداشت و از خانه بیرون زد. سبحان با لبخند لباس عوض کرد و منتظر ماند. ثریا خانم با جعبه گردنبد برگشت. کنار بخاری ایستاد و رو به سبحان که از اتاق بیرون آمد گفت: - اینه؟ چی هست؟ - بازش کن. ثریا در جعبه را باز کرد. چشمش با دیدن سینه ریز توی جعبه برق زد. لوزی‌های کوچک طلا به یک لوزی بزرگ مرکزی وصل شده بودند. روی لوزی بزرگ سنگ قرمز زیبایی نصب شده بود. - مبارکت باشه مامان. خیلی اذیتت کردم، حلالم کن. دست دور شانه مادر انداخت و محکم فشارش داد. - خیلی قشنگه. دستت درد نکنه، راضی نبودم. - پولش رو خیلی وقته کنار گذاشتم. فردا بپوشش. من برم یکم دراز بکشم. بعد خودم فرش آشپزخونه رو برات می‌شورم، خب؟ سرده. دیگه نری تو حیاط ها. - خیله خب. برو. سبحان از کنارش گذشت و خواست به طبقه بالا برود. ثریا خانم دستش را گرفت و گفت: - سبحان، دعا می‌کنم این بار... این بار خوشبخت بشی. صورت سبحان را بوسید و نشست روی زمین. سبحان چشم بست و سریع از در بیرون زد. حالا وقتش بود یاد زندگی قبلی‌اش بیفتد؟ همین امروز و امشبی که فردایش دوباره داماد می‌شد؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 کت و شلوارش و کفش‌های براقش را برداشت. پله‌ها را پایین رفت. مادرش مقابل در منتظرش بود. گردنبد، به زیبایی توی گردنش نشسته بود. لبخندی زد و وسایل دستش را روی زمین گذاشت. دستش را از هم باز کرد و مادرش را به آغوش کشید. ثریا خانم دست دور گردن او حلقه کرد. اشک، چشمش را تر کرد. - راضی هستی سبحان؟ مطمئنی؟ سبحان صورت مادرش را بوسید و گفت: - نگران نباش قربونت برم. راضی هستم... ان شاءالله همه چی خوب پیش می‌ره. نگران نباش. مهرانه بد نیست، فقط... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - فقطش مهم نیست؛ درست می‌شه. قربونت برم! از مادرش جدا شد. لبخندی زد. - عزیزم گریه نکن خب؟ پیشونی من داغ داره؛ ولی من یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی‌کنم. ثریا خانم او را به سمت در هول داد و گفت: - ان شاءالله خوشبخت بشی. برو مادر. مواظب خودت و زندگیت باش. حواست باشه خب؟ سبحان وسایلش را برداشت و از خانه بیرون زد. توی ماشین نشست و راه افتاد سمت خانه مادر مهرانه. نگاهی به ساعت انداخت. شش و سی دقیقه صبح را نشان می‌داد. توی فکر دو سه سال پیش بود. این مسیر را تا خانه آقای جوادی با چه حالی رفته بود؟ ساعت هشت مادرش او را به زور بیدار کرده و فرستاده بود. اصلا رغبتی نداشت تا به تمنا برسد. حالش بد بود. عصبی بود. قلبش از جا کنده می‌شد و برمی‌گشت. تمنا پشت سرش روی موتور نشسته بود. کاور لباس عروس شده بود حایل بینشان. دست تمنا روی شانه‌اش بود. همین حالا هم که به آن روز فکر می‌کرد، از خودش بدش می‌آمد. رفتارش اصلا دست خودش نبود. اصلا همان اول طوری رفتار کرده بود که دختر بیچاره جرئت نکرده بود حالش را بپرسد. موقع خرید عروسی هم وسط راه جا زده بود. تمام طول راه تا خانه مادر مهرانه را با عذاب رفت. کاش گفتن که معنا نداشت. ولی او اگر به عقب بر می‌گشت، هیچ وقت اشتباهاتش را تکرار نمی‌کرد. اصلا زیر بار عروسی نمی‌رفت که بعدش بخواهد اشتباهی کند. تمنا از ترک موتور پایین آمد و کاور لباسش را برداشت. نگاهی به سر تاپای او انداخت. صورتش تکیده شده بود. چشمش غم داشت و با نگاه سبحان جمع شد توی خودش. - زیاد سنگین نکن آرایشت رو. بگو معمولی باشه، انگار عروس نیستی! گاز موتورش را گرفت و رفت. بیخود تا شب توی خیابان های شهر می‌چرخید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part04_خار و میخک.mp3
9.54M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 4⃣ @audio_ketab
🥰 00"00 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت 00 : 00
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 160 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده  جمیله قره داغی ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡