eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
751 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت عاشورا.mp3
28.21M
زیارت عاشورا
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گزارش زنده از حسینیهٔ امام خمینی(ره) پیش از آغاز دیدار بسیجیان با رهبر انقلاب 🔹دیدار هزاران نفر از بسیجیان سراسر کشور با رهبر انقلاب اسلامی تا ساعتی دیگر آغاز میشود. 🔸سردار سلیمانی رئیس سازمان رئیس سازمان بسیج مستضعفی در گزارش کوتاهی از حسینیه امام خمینی درباره این دیدار سخن میگوید. 🔹سخنرانی رهبر انقلاب در این دیدار حوالی ساعت ۱۰:۱۵ به‌صورت زنده از رسانه KHAMENEI.IR و شبکه‌های صداوسیما پخش خواهد شد. 📱 بله | ایکس | اینستاگرام | @resane_negar
شبکه یک سخنرانی امام خامنه ای هم اکنون
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 اصلا شوق نداشت؛ خودش اذیت بود. نمی‌خواست مهم‌ترین روز زندگیش اینگونه بگذرد، ولی داشت می‌گذشت. داشت می‌گذشت. از ماشین پیاده شد و زنگ خانه مادری مهرانه را فشرد. مهرانه با مادرش جلوی در حاضر شد. وسایل را توی ماشین گذاشتند و همدیگر را به آغوش کشیدند. کمی بعد فاصله گرفتند و نزدیک سبحان شدند. - مواظب دخترم خیلی باش سبحان. فکر نکن بی‌کس و کاره، من خودم پشتشم. فکر و خیال نکن پیش خودت که می‌تونی بهش سختی بدی. دختر من برای سختی کشیدن ساخته نشده و سختی کشیده بزرگ نشده. - حواسم هست. راه افتاد. مهرانه لبخند داشت. سبحان هنوز درهم بود. چرا اصلا امروز باید یاد این اتفاقات می افتاد و روزش خراب می‌شد؟ مهرانه را در سکوت به آرایشگاه رساند. وسایل را برایش تا جلوی در برد و گفت: - مواظب خودت باش، کارت تموم شد زنگ بزن، زود میام. - تو هم. ماشین یادت نره بری بگیری. چرا گرفته‌ای؟ پشیمون شدی؟ سبحان سر بالا انداخت. آهی کشید و گفت: - نه عزیزم. پشیمون نیستم. یکم استرس مراسمه. چیزی نیست. - اومدی دنبالم اینطوری نباشیا... خب؟ وگرنه صورتتو چنگ می‌زنم، قرار برم ناخن بذارم. سبحان خندید و گفت: - باید ازت ترسید پس، نه خوب میشم. تو برو. مهرانه وارد آرایشگاه شد. سبحان رفت تا به کارهای خودش برسد. آنقدر توی فکر بود که نفهمید کی شب شد. کی مهرانه تماس گرفت. فقط سعی کرد خوشحال باشد و یاد اشتباهاتش نکند. با لبخند دسته گل را به عروس داد. سعی کرد رو به روی مهرانه بماند و نرود به وقتی که دسته‌گل تمنا را از روی عمد انداخت توی جوی آب. دست مهرانه را گرفت. داشت می‌سوخت توی آتشی که با دست خودش روشن کرده بود. توی آتش عذاب وجدان. فیلم بردار دورشان می‌چرخید. دست مهرانه را فشرد. پله های مار پیچ آرایشگاه را باهم پایین آمدند. شنل مهرانه را روی سرش انداخت. انعام آرایشگر را داد و از در کوچک آرایشگاه به سختی مهرانه را بیرون کشید. مهرانه زیر گوشش خندید و گفت: - دامنم تو ماشین جا می‌شه؟ نگاهی به دامن پر چین و پف لباس عروسش انداخت. دستش را فشرد و سعی کرد بلند بخندد. شاید از عذاب رها شود. - فوقش می‌ذارمت رو سقف ماشین! مهرانه هم بلند خندید. فیلمبردار دورشان می‌چرخید. از خنده آن‌ها رضایت داشت. در ماشین را باز کرد. از قبل مُحرم این ماشین را رزرو کرده بود. روی دستگیره هر ماشین گلی سفید و زرد نشسته بود و تضاد جالبی با رنگ سرخ ماشین داشت. مهرانه با کمک سبحان نشست. سبحان سعی داشت دامنش را جمع کند. حواسش پرت شد و خندید. مهرانه شنلش را عقب زد. - فکر کنم وانت می گرفتم بهتر بود. زن به سینه‌اش مشت کوبید و گفت: - بی ادب! اصلا من قهرم. سبحان گونه‌اش را کشید و گفت: - قهر نکن. خب دامنت بزرگه. وانتم ماشینه. بد نیست که! مهرانه صورتش را کج کرد. بالاخره در ماشین را بست و راه افتاد سمت تالار و غرق شد توی گذشته... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 عروسی تمام شد. توی تالار ثریا او را به آغوش کشید. سبحان کمی خم شد و سر گذاشت روی شانه مادرش. - مواظب خودت باش سبحان. سبحان مادرش را محکم تر فشرد. نفس عمیقی کشید. هوای سرد پیچید توی ریه‌هایش. کمی چشمش تر شد. - دعا کن برام مامان. دعا کن خدا منو ببخشه. خیلی می‌ترسم. برای ترسیدن دیر بود. می‌فهمید و می‌دانست که دیر است که بترسد. دیر است که وحشت داشته باشد از غضب خدا؛ ولی امیدش را که از دست نداده بود. - ان شاءالله خوشبخت بشی مامان. فقط باید حواست به زندگیت باشه. از مادرش جدا شد و رفت سمت پدر، دستش را بوسید. پدر حرفی نزد. فقط نگاهش کرد و ایستاد کنار ثریا خانم. سینا خودش جلو آمد. کمی توی گوش هم حرف زدند. برادر بزرگ تر دست کشید به گردنش و گفت: - می‌دونم که عاقل شدی و درست تصمیم می‌گیری. فقط موقع دلخوری بیشتر باهم حرف بزنید تا مشکلاتتون حل بشه. سوسن کنار مهرانه ایستاده بود و کمرش را گرفته. سبحان مقابلشان ایستاد. سوسن با مهربانی گفت: - دختر عمومو اذیت نکنیا... مهرانه پرید میان حرفش. شنل را کمی از صورتش کنار زد و گفت: - می‌خواد اذیتم کنه اصلا... به توچه؟ سوسن نیشخندی زد و کمرش را رها کرد. سبحان لب گزید. با خواهش نگاهی به خواهرش انداخت که امشب اوقات خودش و آن‌ها را تلخ نکند. - به من چه! راست می‌گه، اصلا له و لورده‌اش کن، با وردنه پهنش کن. - الان می‌رم به پسرعموم می‌گم کار یاد داداشت می‌دی! سوسن ابرو بالا انداخت و گفت: - زنت دیوونه است سبحان. خوب و بد زندگیتون به من چه؟ مهرانه خواست قدمی به عقب بردارد که سبحان دستش را کشید. صورتش محکم خورد به شانه سبحان. - عه. بسه دیگه! بچه نشید. دوست باشید. - دارم برات سوسن. حسود! سوسن کمی بلند خندید و گفت: - آخه به چی حسودی کنم؟ شوهرت که داداش خودمه. تحفه خاصی هم نیست. شوهر سوسن به آن‌ها نزدیک شد. دست توی جیبش برد و گفت: - مسئول تالار میگه برید دیگه، دیر وقته. سبحان جان با خانمت برید. مهرانه، زن عمو رو امشب می‌برم پیش مامان. خیالت راحت. سبحان دستش را دراز کرد سمت وحید: - باشه، ممنون! - خواهش می‌کنم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 161 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده معصومه کرباسی ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 سوار ماشین عروسشان شدند. مهرانه کمی بغض داشت بخاطر مادرش، بخاطر نبودن پدرش. ولی گریه نکرده بود تا دل مادرش نلرزد. توی ماشین که نشستند، دید مادرش سوار ماشین وحید شد. - سبحان، من باید زیاد مامانمو ببینم. خیلی تنهاست. - هر وقت دوست داشتی، می‌ریم دیدنش. منم نبودم خودت برو. بریم؟ بریم عروس کشون؟ - اوهوم! سبحان با خنده گفت: - پس بزن بریم. تا یک ساعت توی خیابان ها چرخیدند. ماشین های مهمان ها هم پشت سرشان قطار بودند و هر پیچ فرعی، یک ماشین کم می‌شد. تا جلوی در خانه شان فقط سه ماشین باقی ماند. سبحان ماشین را توی پارکینگ برد و خانواده‌یشان از جلوی در پارکینگ برایشان دست تکان دادند. هرچند مادر مهرانه می‌خواست دوباره پیاده شود، ولی برادر شوهرش اجازه نداد. مهرانه و سبحان با آسانسور به طبقه چهارم رفتند. سبحان حواسش به همسرش بود. این‌بار یادش نیامد تمنا چطور با لباس عروسش پله‌های خانه بختش را بالا آمده بود. در را باز کرد و پشت سر مهرانه وارد خانه شد. چراغ را زد. نور سفید و طلایی لوستر ها فضا را روشن کرد. آشپزخانه مقابل در ورودی بود و سمت راست، مبل‌های سلطنتی فضای پذیرایی را درست کرده بودند. میز غذا خوری نزدیک اپن آشپزخانه بود و تم سیاه و سفیدی داشت. سمت چپ، یک کاناپه راحتی و تلویزیون قرار داشت. مهرانه شنل زمستانی‌اش را بیرون کشید و راه افتاد سمت اتاق خانه. در اتاق سمت چپ آشپزخانه بود. سبحان پشت سرش وارد اتاق شد و لامپ را روشن کرد. مهرانه گفت: - همین الان دلم تنگ شد برای مامانم. چی میشه بیاد پیش ما؟ هوم؟ بگیم بیاد؟ روی تخت نشست و زل زد به سبحان. آهی کشید و گفت: - می‌‌دونم تو سختت میشه‌. ولی اونم تنهاست. - مگه قرار نیست بره پیش خاله‌ت؟ تو هم هر روز برو بهش سر بزن. مهرانه چیزی نگفت. دست کشید به دامن لباس عروسش. - از عروسی راضی بودی؟ - بعدا می‌گم بهت، بودم یا نه! چرا به سوسن چیزی نمی‌گی اذیتم می‌کنه؟ سبحان دست کشید به پیشانی‌اش و گفت: - اینم بذار برای بعد. - خیله خب. می‌خوام زنگ بزنم مامانم. سبحان کتش را روی تخت انداخت و نشست کنار مهرانه. - خیلی نگرانی؟ - آره، اصلا قلبم داره کنده میشه. می‌دونم اونم حالش بده. کاش نزدیک اینجا براش خونه بگیریم. - قربونت برم. ببینم اگه تونستم باشه. یه کاری می‌کنیم خیال تو هم راحت باشه. زیاد حرص و جوش نخور. من تو زندگی تمام سعیمو می‌کنم تو خوشحال باشی. خب؟ - قول می‌دی؟ سبحان سرش را تکان داد و لبخند زد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 توی مطب دکتر نشسته بود و به دیوارها نگاه می‌کرد. سه دکتر، توی یک مطب کار می‌کردند. یک سمت عکس‌های جوانسازی پوست بود. زنی با چشم بسته به پوست صورتش دست می‌کشید و سمت دیگر در اتاق دکتر، دستی روی یک گلبرگ سرخ نشسته بود. روی میز پر بود از بروشور های کرم و قرص و لوازم آرایشی. نگاهش را کشید سمت در اتاق دکتر دوم. دور و بر اتاقش پر بود از عکس نوزاد. مادری پای کودکش را لمس کرده بود و گوشه‌ای دیگر، پدر و مادری محکم دو گونه پسرکشان را بوسیده بودند. چشمان براق پسرک از تعجب گرد شده بود. لبخند عمیقی روی لب‌هایش نشست. چشمش شبیه چشم پسرک توی عکس برق زد. گردنش را کج کرد و به عکس دختری گوله شده توی پتو که به طرز وحشتناکی خوردنی(!) بود چشم دوخت. خنده‌ی کوتاهی کرد. یادش افتاد از دو روز پیش که مقابل تمنا نشسته بود. اینبار توانسته بود اتاق همسر آینده‌اش را ببیند. دیگر هوا خیلی سرد بود و توی حیاط نشستن معنا نداشت. روی زمین نشسته بودند. پشت تمنا به در ورودی اتاق بود. کمی باهم تبادل نظر کرده بودند. حیدر هرچه بیشتر با تمنا معاشرت می‌کرد و حرف می‌زد، بیشتر عاشق می‌شد. خطی روی فرش کشید و گفت: - چیزی که می‌خوام بگم اینه، من زیاد اهل جمع و شلوغی و سر و صدا و این جریانات نیستم. تمنا سرش را بالا گرفت و گفت: - ولی من خیلی بچه دوست دارم. لبخند روی لب حیدر نشست. چشم تمنا گرد شده بود. یاد حرکت تمنا که افتاد دلش خواست قهقهه بزند وقتی آنطور با نمک کوبید به دهانش. تمنا زیر لب به خودش غرید: - خاک برسرت تمنا. نگاه حیدر خشک شد روی همان پدر و مادر و کودکشان. وقتی تمنا از بچه گفت؛ دلش حسابی لرزید. دلش شیرین شد و امیدوار شد. رفت روی ابرها. سرجایش جا به جا شده و گفته بود: - من جوابمو گرفتم تمنا خانم. مطمئن باشید من خوشبختتون می‌کنم. صورت تمنا سرخ شد. نیشگونی از خودش گرفت که دهانش بی‌موقع باز شده بود. حیدر ایستاد و گفت: - بریم جواب بدیم به بزرگ‌ترها. تمنا چشم بست و آب دهانش را فرو برد و گفت: - آقای موحد، قبل جوابم لازمه باهم تاجایی بریم. من... من منظورم... حیدر دوباره نشست و گفت: - کجا؟ - می‌گم بهتون. زمان و آدرس رو پیام می‌کنم براتون. می‌تونید با مادرتون بیاید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part05_خار و میخک.mp3
8.72M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 5⃣ @audio_ketab
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 00"00 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت 00 : 00
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 162 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده آمنه حمید ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تنها آمده بود. آخر تمنا گفت موضوع فقط به حیدر مربوط می‌شود و بعدا می‌تواند با هرکسی مشورت کند. حالا هم نمی‌دانست چرا اینجا هستند. تمنا یک صندلی آنطرف تر نشسته بود. تخصص دکتر سوم را نمی‌توانست حدس بزند. آخر، دیوار مطبش پشت سرش بود و تسلطی به عکس های روی آن دیوار نداشت. نگاهی به صورت تمنا انداخت. احساس می‌کرد کمی مشوش است. خواست چیزی بگوید. مردی که از میز منشی فاصله گرفته بود به سمت جای خالی بین آن‌ها آمد. نیم خیز بود و خواست بنشیند که حیدر از جا پرید و زد روی شانه‌اش. - آقا بشینید این طرف. مرد نگاهش را چرخاند و گفت: - چه فرقی می‌کنه؟ اخم کمرنگی کرد: - حتما فرق می‌کنه که می‌گم! مرد شانه بالا انداخت. - بشین برادر من فرقی نداره که من راحتم. حیدر رو به رویش ایستاد و دست روی بازوی راستش گذاشت: - من ناراحتم! می‌خوام کنار خانمم بشینم. طوری که حیدر جدی حرف زده بود مرد نتوانست برگردد و ببیند همسر مرد مقابلش کیست. سر جای او نشست. حیدر هم روی صندلی خالی کنار تمنا جا گرفت. چشم تمنا از شرم بسته شد. دستی به زانویش کشید که صدای جدی حیدر زیر گوشش تنش را به لرز نشاند. - آستین لباستون رو درست کنید لطفا. سخت آب دهانش را فرو برد و نگاهی به لباسش انداخت. مچ دستش دیده می‌شد. آستینش را سریع پایین کشید. دستش را زیر چادرش برد و صاف نشست. آهسته گفت: - ممنون! حیدر لبخند زد و گفت: - من ممنونم. تمنا نگاهش کرد. حیدر گردن کج کرد و گفت: - از این که جبهه نگرفتید؛ اینکه نگفتید به من ربطی نداره. تمنا چیزی نگفت. منشی صدا زد: - خانم جوادی! تمنا ایستاد. رو به حیدر لب زد: - تشریف بیارید لطفا. حیدر همراهش شد. تمنا به سمت در مقابل اتاق دکتر نوزادان رفت. نگاهی به اسم کنار در انداخت. " زهرا تقوی، کارشناس ارشد مشاوره" پشت سر تمنا وارد اتاق شد. خانم به احترامشان ایستاد. - بفرمایید بنشینید. چاره‌ای نبود جز اینکه کنار هم بنشینند‌. تمنا سعی کرد کاملا به دسته سمت چپ مبل بچسبد. - خوبی تمنا جان؟ - خدا رو شکر. رو کرد به حیدر و با خوشرویی گفت: - شما خوبید؟ خوش اومدید. مبارکه ان شاءالله. لب های حیدر به دو طرف کش آمدند. دستش را بهم گره زد و کمی سر خم کرد: - الحمدلله، خیلی خیلی ممنون. - خب تمنا جان من در خدمتم عزیزم. تمنا کف دو دستش را بهم کشید و گفت: - خواستم اون موضوع رو در حضور شما بهشون بگم. آخه هرچی فکر کردم نتونستم شیوه درست گفتنش رو پیدا کنم. هر جا رو اشتباه رفتم شما راهنماییم کنید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تمنا نفس عمیقی کشید. کمی جا به جا شد. خانم مشاور لبخندی زد و تلفنش را برداشت. - عزیزم یه صندلی بیار تو اتاق. لحظه‌ای بعد منشی با یک صندلی پلاستیکی آبی وارد اتاق شد. خانم مشاور با لبخند اشاره زد که صندلی را کنار مبل دونفره بگذارد. منشی صندلی را کمی اریب گذاشت. تمنا نفس راحتی کشید و خواست بلند شود که حیدر زودتر بلند شد و گفت: - شما راحت باشید تمنا خانم. تمنا نگاهی به خانم مشاور انداخت که با لبخند هر دو را برانداز می‌کرد. با آرامش پلک زد و صندلی اش را کمی جا به جا کرد تا تسلط بیشتری روی چهره حیدر داشته باشد. تمنا زیر لب ذکری گفت و سرش را بالاتر گرفت. مثل سه دفعه پیش محکم و با اطمینان به نفسش شروع به صحبت کرد: - آقای موحد این جلسه برای من مثل سه جلسه قبل رسمی هست. پدر و مادرم از این جلسه باخبر هستند و من بعد این جلسه اگر شما مایل به ادامه راه بودید، جوابم رو به خواستگاری‌تون می‌دم. - بله. من درخدمتم. - میشه بگید برای ازدواج چه ملاک‌هایی دارید؟ منظورم جز ملاک‌های اخلاقی و رفتاری و اعتقادی هست. - من جز این ملاک‌ها به ملاک دیگه‌ای تا به حال فکر نکردم. می‌فهمم منظورتون رو، من ظاهر گرا نیستم که بخوام بگم. - براتون رنگ چشم و... پرید بین حرف تمنا. سرش را پایین انداخت. - نه اصلا... برام مهم نیست. - یه موضوع مهمی هست که باید بگم. راجع به خودمه و... علت جداییم. نفس عمیقی گرفت. ادامه داد: - من از بچگی یه سری مهمون های کوچیک و ناخونده داشتم با خودم. البته برام مشکلی پیش نیاوردن. سخت بود گفتنش. تا به حال با هیچ مردی راجع به پوستش صحبت نکرده بود؛ حتی در حد خریدن یک کرم و گفتن اینکه پوستش خشک است یا چرب. - یه مشکل پوستیه که... - مهم نیست. تمنا چشم بست و گفت: - آقای موحد اجازه بدید حرفم رو کامل بزنم. برام مهمه که شما کامل در جریانشون قرار بگیرید. - بفرمایید. - روی بدنم، یه لکه‌هایی مثل کک و مک و ماه گرفتگی هست. این لکه‌ها ممکنه زیاد بشن، ممکنه کم بشن، مادر زادیه. توی زندگی روزمره من هیچ خللی ایجاد نکرده و نمی‌کنه. نمی‌شه بهش بگم مریضی، چون خیلی از معنای بیماری و مریضی به دوره. نگاهی به چهره حیدر انداخت و گفت: - با پزشک متخصص پوست همین جا هم صحبت کردم. می‌تونید با ایشون هم صحبت کنید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part06_خار و میخک.mp3
9.05M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 6⃣ @audio_ketab
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 163 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده حلیمه عبدالکریم آل کحلوت ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر لبش را تر کرد. تغییری توی حالت صورتش به وجود نیامده بود. کمی جا به جا شد و گفت: - هیچ وقت... هیچ وقت این موضوعات برام اهمیت نداشته. یعنی من... پیشانی‌اش برق افتاد و خیس شد: - من اصلا به ازدواج فکر نمی‌کردم که بخوام این طور ملاک‌های پیش پا افتاده برای خودم داشته باشم. اون مدتی هم که بهش فکر کردم، چیزی که پیش چشمم بود اخلاق و رفتار شما بود، نه صورتتون. دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت: - ولی برای اینکه خیالتون رو راحت کنم که با این موضوع مشکلی ندارم، صحبت های دکتر پوستتون رو هم می‌شنوم. من هدفم از ازدواج با شما اینه که می‌دونم کنارتون میشه تغییر کنم و اصلا به... سرش را پایین انداخت: - ببخشید، نمی‌تونم ادامه بدم. خانم مشاور به حرف آمد: - خوشحالم آقا که هنوز مردهایی مثل شما وجود دارند که به چیزهایی فراتر از ظاهر اهمیت می‌دن. درسته، درجه اولویت ظاهر و مادیات خیلی پایین‌تر از معنویات و اخلاقیات هست. علاقه شما به تمنا خانم چیز کاملا مشهودیه؛ اما توصیه می‌کنم سرسری از این موضوع عبور نکنید. درسته مسئله اصلا حادی نیست، ولی شاید بعدا برای شما مهم بشه. برای تمنا سر تکان داد و گفت: - پیش دکتر ناصری هم برید. ان شاءالله خیره. اگه عروسی سر گرفت منم دعوت کنید. از مطب مشاور بیرون آمدند. تمنا به سمت میز منشی رفت. کمی با او صحبت کرد. نگاهش را چرخاند. جای خالی نبود که بشیند. صندلی‌ها نسبت به مطب سه دکتر خیلی کم بود. کنار گلدان کنار مطب دکتر ناصری ایستاد. حیدر کمی به او نزدیک شد. تمنا سرش را پایین انداخت. خانمی از اتاق بیرون آمد. منشی گفت می‌توانند بروند داخل. تمنا وارد شد و پشت سرش حیدر. مقابل دکتر نشستند. تمنا خدا را شکر کرد که صندلی ها از هم دور هستند و معذب نمی‌شود. تمنا به حرف آمد: - خانم دکتر بابت اون جریان، گفتم شما بهشون توضیح بدید. خانم ناصری سر تکان داد و رو به حیدر گفت: - خوش اومدید. خب در مورد این مشکل، اگه بخوام اسمش رو بگم ممکنه یکم عجیب باشه. ولی جای هیچ نگرانی نیست. برای شما و هیچ‌کس دیگه مشکل ایجاد نمی‌کنه. برای بچه‌دار شدن هم، ممکنه به بچه سرایت کنه، شما حتی اگه با فرد سالم هم ازدواج کنید این امکان وجود داره که دچار این مشکل باشه. نگاهی به تمنا انداخت و گفت: - اگه خیلی نگران هستید، می‌تونید قبل بچه‌دار شدن یه سری آزمایش بدید. رو به حیدر کرد و گفت: - این مشکل پوستی تمنا جان اصلا هیچ کدوم از علایم اون بیماری رو نداره، شاید بعدا، متوجه بشیم که اصلا اون بیماری نیست. می‌خواید اسمشو بگم؟ حیدر دستی به موهایش کشید به تمنا نگاه کرد. رو به دکتر کرد و با آرامش گفت: - نه لازم نیست. ممنون. با اجازه. ایستاد و گفت: - برامون دعا کنید. از اتاق بیرون زدند. تمنا مقابل میز منشی ایستاد و کارتش را بیرون کشید. حیدر زودتر کارتش را روی میز گذاشت. - من خودم... حیدر بین حرفش پرید و گفت: - توی این موضوعات نمیخوام بحث داشته باشیم، وظیفه منه. تمنا خلع سلاح شد و عقب کشید. کمی بعد، از ساختمان بیرون آمدند. حیدر کنار ماشینش ایستاد و گفت: - تمنا خانم میشه جوابتونو بدونم؟ من مشکلی ندارم با این قضیه. تمنا سر به زیر گفت: - جواب رو به مادرم می‌گم تا به خانواده شما برسونن. شما هم بهتر بیشتر فکر کنید که... موضوع ساده‌ای نیست. ببخشید من باید برم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 توی ماشین نشست و در را بهم کوبید. چشم ریز کرد و خیره به رد ماشین تمنا روی زمین گل‌آلود شد. گوشه لبش را به دندان کشید؛ زیر لب گفت: - من که بالاخره جواب مثبت می‌گیرم. بعدش تلافی تمام این انتظارهایی که کشیدم رو در میارم. باحرص ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. اعصابش بهم ریخته بود. از بس صبر کرده بود موهایش داشت رنگ دندان هایش می‌شد. دیگر برای شنیدن جواب تحمل نداشت. حوصله رفتن به کارگاه را اصلا نداشت. یک راست به خانه رفت. در ماشین را محکم کوبید و به طرف خانه رفت. به عادت همیشگی اول دستش را شست و وقتی بیرون آمد، سمیر با نیش باز جلوی در بود. چشمش را بهم فشرد و حوله را از دستش گرفت. - معلومه زن داداش دوباره زدن تو پرت. چشمش را باز کرد. چقدر اعصابش خط خطی می‌شد وقتی پر حرص و غضب است، چشم سمیر برق شیطنت می‌گیرد. - ای بابا. باز از اون نگاه‌ها می‌کنیا داداش. جوابت نداده دوباره؟ حوله را توی مشتش فشرد. سمیر را کنار زد و پا به زمین کوبان وارد پذیرایی شد. سمیر پشت سرش یک ریز حرف می‌زد: - می‌گم نکنه جواب منفی دادن بهت؟ خیلی بد عصبی هستی! به عقب چرخید و ریز به سمیر نگاه کرد و پشت دستش را بالا برد. صدایش می‌لرزید: - یه کلمه دیگه بگی می‌زنمت. سمیر چشمش را پایین انداخت و دو لبش را به دهان کشید. معلوم بود می‌خندد. حیدر دستش را پایین انداخت و گفت: - بیا برو... برو از جلو چشمم، اعصابمو بیشتر خراب می‌کنی! سمیر از گردنش آویزان شد و صورتش را بوسید: - جون سمیر بگو کجا رفتید؟ پوف کلافه‌ای کشید و گفت: - مشاوره. رفتیم پیش مشاور! سمیر کمی از حیدر فاصله گرفت؛ ولی دو دستش هنوز پشت گردن حیدر بود. - عه پس حله دیگه! شیرینیش کو؟ هوم؟ - سمیر حرصم نده! ولم کن. سعی کرد دست سمیر را پس بزند. ولی نمی توانست. توی همین کش مکش حوله از دستش روی زمین افتاد. سمیر دوباره با خنده گفت: - جوابت نداد نه؟ - زهر مار... این بار با شدت دست سمیر را پس زد و گوشش را گرفت و کشید: - مگه نمی‌گم ساکت باش؟ چرا می‌ری رو اعصاب من؟ نه جواب نداد، راحت شدی؟ گوش سمیر را رها کرد. حوله‌اش را از زمین برداشت و از در توی پذیرایی وارد آشپزخانه شد. دندانش را بهم می‌فشرد. حوله را روی میز گذاشت. برای خودش چای ریخت و پشت میز نشست. پر سر و صدا کار می‌کرد. در کابینت و استکان ها و فنجان و نعلبکی را بهم می‌کوبید. لحظه‌ای از نشستنش نگذشته بود که سمیر از در دیگر وارد شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 طفلک گوشش قرمز شده بود. اصلا دست خودش نبود. پسرک برای خودش چای ریخت و رو به روی حیدر نشست. سرش را پایین انداخت. - ببخشید داداش. حیدر دستی به موهایش کشید و گفت: - تو ببخش. یه لحظه کنترلمو از دست دادم. سمیر سرش را بالا گرفت. نگاهش مهربان بود. لبخندی زد: - فدای سر و دل عاشقت داداشی. اینا برای من نشونه خوبیه. خیلی خوبه که این همه زن داداشو دوست داری! حیدر لبخند زد و دست دراز کرد. گوش سمیر را نوازش کرد و پرسید: - مامان اینا کجان؟ - رفتن برای زن داداش کادو بخرن. سمیر چایش را پس زد صندلی اش را عوض کرد. کنار حیدر جا گرفت و دست برادرش را فشرد. - نبینم غم بخوری ها. این‌ها همه از شعور و ادب و حیای زن داداشه که مستقیم جوابتو نمی‌دن. خب؟ - می‌دونم؛ ولی... سمیر خندید و خودش را جلو کشید. گونه حیدر را بوسید و گفت: - ولی صبر داداش باحال من تموم شده! کی فکرشو می‌کرد داداشی که تا می‌گفتم زن بگیر ترش می‌کرد، حالا اینطوری بی‌قرار بشه؟ حیدر خندید و سرش را تکان داد. برادرش صندلی‌اش را بیشتر به او نزدیک کرد. دست انداخت دور شانه حیدر. - یه چی می‌گم از الان یادت باشه. - بگو! صدای پرشیطنتش جدی بود. - سر عقدت برام دعا کنی و بعد عقد اول دست بکشی رو سر من! حیدر بلند خندید و گفت: - عه پر رو نمی‌شی؟ - نچ... خب زن می‌خوام. حیدر کوبید پشت گردن سمیر و او را پس زد: - بی‌حیا، پررو... سمیر خندید و گفت: - باشه اسمشو بذار پرویی و بی‌حیایی ولی یادت نره. با شوخی های سمیر حالش بهتر شده بود. چایش را که خورد با لبخند به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید و چشمش را بست. آرامش خانه باعث شد یاد حرف‌های تمنا و دکتر پوست بیفتد. به پهلو چرخید و چشم دوخت به پرده آبی اتاقش که پنجره را پوشانده بود. صداها و جدل های درونی‌اش بالا رفت: - مطمئنی برات مهم نیست؟ - نه مهم نیست. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞