eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
753 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 163 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده حلیمه عبدالکریم آل کحلوت ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر لبش را تر کرد. تغییری توی حالت صورتش به وجود نیامده بود. کمی جا به جا شد و گفت: - هیچ وقت... هیچ وقت این موضوعات برام اهمیت نداشته. یعنی من... پیشانی‌اش برق افتاد و خیس شد: - من اصلا به ازدواج فکر نمی‌کردم که بخوام این طور ملاک‌های پیش پا افتاده برای خودم داشته باشم. اون مدتی هم که بهش فکر کردم، چیزی که پیش چشمم بود اخلاق و رفتار شما بود، نه صورتتون. دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت: - ولی برای اینکه خیالتون رو راحت کنم که با این موضوع مشکلی ندارم، صحبت های دکتر پوستتون رو هم می‌شنوم. من هدفم از ازدواج با شما اینه که می‌دونم کنارتون میشه تغییر کنم و اصلا به... سرش را پایین انداخت: - ببخشید، نمی‌تونم ادامه بدم. خانم مشاور به حرف آمد: - خوشحالم آقا که هنوز مردهایی مثل شما وجود دارند که به چیزهایی فراتر از ظاهر اهمیت می‌دن. درسته، درجه اولویت ظاهر و مادیات خیلی پایین‌تر از معنویات و اخلاقیات هست. علاقه شما به تمنا خانم چیز کاملا مشهودیه؛ اما توصیه می‌کنم سرسری از این موضوع عبور نکنید. درسته مسئله اصلا حادی نیست، ولی شاید بعدا برای شما مهم بشه. برای تمنا سر تکان داد و گفت: - پیش دکتر ناصری هم برید. ان شاءالله خیره. اگه عروسی سر گرفت منم دعوت کنید. از مطب مشاور بیرون آمدند. تمنا به سمت میز منشی رفت. کمی با او صحبت کرد. نگاهش را چرخاند. جای خالی نبود که بشیند. صندلی‌ها نسبت به مطب سه دکتر خیلی کم بود. کنار گلدان کنار مطب دکتر ناصری ایستاد. حیدر کمی به او نزدیک شد. تمنا سرش را پایین انداخت. خانمی از اتاق بیرون آمد. منشی گفت می‌توانند بروند داخل. تمنا وارد شد و پشت سرش حیدر. مقابل دکتر نشستند. تمنا خدا را شکر کرد که صندلی ها از هم دور هستند و معذب نمی‌شود. تمنا به حرف آمد: - خانم دکتر بابت اون جریان، گفتم شما بهشون توضیح بدید. خانم ناصری سر تکان داد و رو به حیدر گفت: - خوش اومدید. خب در مورد این مشکل، اگه بخوام اسمش رو بگم ممکنه یکم عجیب باشه. ولی جای هیچ نگرانی نیست. برای شما و هیچ‌کس دیگه مشکل ایجاد نمی‌کنه. برای بچه‌دار شدن هم، ممکنه به بچه سرایت کنه، شما حتی اگه با فرد سالم هم ازدواج کنید این امکان وجود داره که دچار این مشکل باشه. نگاهی به تمنا انداخت و گفت: - اگه خیلی نگران هستید، می‌تونید قبل بچه‌دار شدن یه سری آزمایش بدید. رو به حیدر کرد و گفت: - این مشکل پوستی تمنا جان اصلا هیچ کدوم از علایم اون بیماری رو نداره، شاید بعدا، متوجه بشیم که اصلا اون بیماری نیست. می‌خواید اسمشو بگم؟ حیدر دستی به موهایش کشید به تمنا نگاه کرد. رو به دکتر کرد و با آرامش گفت: - نه لازم نیست. ممنون. با اجازه. ایستاد و گفت: - برامون دعا کنید. از اتاق بیرون زدند. تمنا مقابل میز منشی ایستاد و کارتش را بیرون کشید. حیدر زودتر کارتش را روی میز گذاشت. - من خودم... حیدر بین حرفش پرید و گفت: - توی این موضوعات نمیخوام بحث داشته باشیم، وظیفه منه. تمنا خلع سلاح شد و عقب کشید. کمی بعد، از ساختمان بیرون آمدند. حیدر کنار ماشینش ایستاد و گفت: - تمنا خانم میشه جوابتونو بدونم؟ من مشکلی ندارم با این قضیه. تمنا سر به زیر گفت: - جواب رو به مادرم می‌گم تا به خانواده شما برسونن. شما هم بهتر بیشتر فکر کنید که... موضوع ساده‌ای نیست. ببخشید من باید برم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 توی ماشین نشست و در را بهم کوبید. چشم ریز کرد و خیره به رد ماشین تمنا روی زمین گل‌آلود شد. گوشه لبش را به دندان کشید؛ زیر لب گفت: - من که بالاخره جواب مثبت می‌گیرم. بعدش تلافی تمام این انتظارهایی که کشیدم رو در میارم. باحرص ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. اعصابش بهم ریخته بود. از بس صبر کرده بود موهایش داشت رنگ دندان هایش می‌شد. دیگر برای شنیدن جواب تحمل نداشت. حوصله رفتن به کارگاه را اصلا نداشت. یک راست به خانه رفت. در ماشین را محکم کوبید و به طرف خانه رفت. به عادت همیشگی اول دستش را شست و وقتی بیرون آمد، سمیر با نیش باز جلوی در بود. چشمش را بهم فشرد و حوله را از دستش گرفت. - معلومه زن داداش دوباره زدن تو پرت. چشمش را باز کرد. چقدر اعصابش خط خطی می‌شد وقتی پر حرص و غضب است، چشم سمیر برق شیطنت می‌گیرد. - ای بابا. باز از اون نگاه‌ها می‌کنیا داداش. جوابت نداده دوباره؟ حوله را توی مشتش فشرد. سمیر را کنار زد و پا به زمین کوبان وارد پذیرایی شد. سمیر پشت سرش یک ریز حرف می‌زد: - می‌گم نکنه جواب منفی دادن بهت؟ خیلی بد عصبی هستی! به عقب چرخید و ریز به سمیر نگاه کرد و پشت دستش را بالا برد. صدایش می‌لرزید: - یه کلمه دیگه بگی می‌زنمت. سمیر چشمش را پایین انداخت و دو لبش را به دهان کشید. معلوم بود می‌خندد. حیدر دستش را پایین انداخت و گفت: - بیا برو... برو از جلو چشمم، اعصابمو بیشتر خراب می‌کنی! سمیر از گردنش آویزان شد و صورتش را بوسید: - جون سمیر بگو کجا رفتید؟ پوف کلافه‌ای کشید و گفت: - مشاوره. رفتیم پیش مشاور! سمیر کمی از حیدر فاصله گرفت؛ ولی دو دستش هنوز پشت گردن حیدر بود. - عه پس حله دیگه! شیرینیش کو؟ هوم؟ - سمیر حرصم نده! ولم کن. سعی کرد دست سمیر را پس بزند. ولی نمی توانست. توی همین کش مکش حوله از دستش روی زمین افتاد. سمیر دوباره با خنده گفت: - جوابت نداد نه؟ - زهر مار... این بار با شدت دست سمیر را پس زد و گوشش را گرفت و کشید: - مگه نمی‌گم ساکت باش؟ چرا می‌ری رو اعصاب من؟ نه جواب نداد، راحت شدی؟ گوش سمیر را رها کرد. حوله‌اش را از زمین برداشت و از در توی پذیرایی وارد آشپزخانه شد. دندانش را بهم می‌فشرد. حوله را روی میز گذاشت. برای خودش چای ریخت و پشت میز نشست. پر سر و صدا کار می‌کرد. در کابینت و استکان ها و فنجان و نعلبکی را بهم می‌کوبید. لحظه‌ای از نشستنش نگذشته بود که سمیر از در دیگر وارد شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 طفلک گوشش قرمز شده بود. اصلا دست خودش نبود. پسرک برای خودش چای ریخت و رو به روی حیدر نشست. سرش را پایین انداخت. - ببخشید داداش. حیدر دستی به موهایش کشید و گفت: - تو ببخش. یه لحظه کنترلمو از دست دادم. سمیر سرش را بالا گرفت. نگاهش مهربان بود. لبخندی زد: - فدای سر و دل عاشقت داداشی. اینا برای من نشونه خوبیه. خیلی خوبه که این همه زن داداشو دوست داری! حیدر لبخند زد و دست دراز کرد. گوش سمیر را نوازش کرد و پرسید: - مامان اینا کجان؟ - رفتن برای زن داداش کادو بخرن. سمیر چایش را پس زد صندلی اش را عوض کرد. کنار حیدر جا گرفت و دست برادرش را فشرد. - نبینم غم بخوری ها. این‌ها همه از شعور و ادب و حیای زن داداشه که مستقیم جوابتو نمی‌دن. خب؟ - می‌دونم؛ ولی... سمیر خندید و خودش را جلو کشید. گونه حیدر را بوسید و گفت: - ولی صبر داداش باحال من تموم شده! کی فکرشو می‌کرد داداشی که تا می‌گفتم زن بگیر ترش می‌کرد، حالا اینطوری بی‌قرار بشه؟ حیدر خندید و سرش را تکان داد. برادرش صندلی‌اش را بیشتر به او نزدیک کرد. دست انداخت دور شانه حیدر. - یه چی می‌گم از الان یادت باشه. - بگو! صدای پرشیطنتش جدی بود. - سر عقدت برام دعا کنی و بعد عقد اول دست بکشی رو سر من! حیدر بلند خندید و گفت: - عه پر رو نمی‌شی؟ - نچ... خب زن می‌خوام. حیدر کوبید پشت گردن سمیر و او را پس زد: - بی‌حیا، پررو... سمیر خندید و گفت: - باشه اسمشو بذار پرویی و بی‌حیایی ولی یادت نره. با شوخی های سمیر حالش بهتر شده بود. چایش را که خورد با لبخند به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید و چشمش را بست. آرامش خانه باعث شد یاد حرف‌های تمنا و دکتر پوست بیفتد. به پهلو چرخید و چشم دوخت به پرده آبی اتاقش که پنجره را پوشانده بود. صداها و جدل های درونی‌اش بالا رفت: - مطمئنی برات مهم نیست؟ - نه مهم نیست. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
هدایت شده از حیات قلم
1_1181362872.mp3
16.92M
دعای سمات التماس دعا🤲
هدایت شده از حیات قلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله: از لحظه‌ای که قرص خورشید در افق پایین می‌رود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو می‌شود. این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
هدایت شده از حیات قلم
حاج اقا رحیم ارباب : آسيد جمال نامه‌اي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که: در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی @tareagheerfan
هدایت شده از حیات قلم
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
هدایت شده از حیات قلم
salavat256.ir.pdf
1.12M
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی ✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند. ⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه، به همراه متن و ترجمه صلوات . ✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند. ⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست. ✅⚠️نشر حدّاکثری ✅ التماس دعا 🌹جزاکم الله خیرا کانال 👇 🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 - کم چیزی نیست حیدر! مشکل پوستی داره. می‌تونی تحمل کنی؟ - حیدر، حداقل می‌پرسیدی اسم بیماری شو! روی تخت نشست و با خود گفت: - گفتن بیماری نیست! یه مشکل ساده است؛ مثل کک و مک! - حیدر بچه‌ها رو می‌خوای چیکار کنی؟ دو دستش را میان موهایش برد و گفت: - خدایا... چند نفس عمیق کشید. - یا امام رضا- علیه السلام- از تخت پایین آمد. قرآنش را برداشت و پشت میز نشست. قرآن را باز کرد. شروع کرد به خواندن سوره یاسین. سوره که تمام شد قرآن را بست. آن را محکم به سینه چسباند و گفت: - برام مهم نیست. واقعا مهم نیست! زن و فرزند و مال و خدا می‌ده... همه‌شونم امتحانه. من بخاطر روح بزرگ و عفت و حیاشه که دوسش دارم‌. از جا بلند شد. پرده اتاقش را کنار زد و با خود گفت: - جسم، فانیه. چیزی که می‌مونه جسم نیست. صدای ته ذهنش گفت: - واقعا مهم نیست برات؟ چشم بست و نفس عمیقی کشید. توی کشمکش با صداهای درونش ماند. *** دو روز از روزی که به مشاوره رفته بودند، گذشته بود. حیدر پیروز میدان جدال دو نیمه ذهنش بود. انقدر استدلال آورده بود که پیروز میدان شد. او تمنا را هیچ وقت برای جسمش نخواسته بود که حالا بخواهد او را پس بزند. بعد نماز سوره‌ای قرآن خواند و از اتاقش بیرون زد. به اتاق عزیزش رفت. صدای پدر و مادرش از آنجا می‌آمد. در زد و وارد اتاق شد. آقای موحد کنار عزیز روی زمین نشسته بود و مادرش روی تخت عزیز. کنار پای مادرش و رو به روی پدرش نشست. نگاهی به مادرش انداخت و خط نگاهش چرخید روی عزیز و پدرش. سرش را پایین انداخت و گفت: - نمی‌خواید زنگ بزنید برای گرفتن جواب؟ مادرش دستی به سرش کشید. پدر و عزیزش هم بهم لبخند زدند. مادربزرگش گفت: - مینو، مادر، زنگ بزن به خانم جوادی! مینو خانم موبایلش را از جیب سارافنش بیرون کشید و شماره خانه تمنا را گرفت. مشغول صحبت شد. لبخند رفته رفته روی لبش شکل می‌گرفت. - بله، چشم، پس اگه اجازه بدید، ما فردا خدمت برسیم برای گرفتن بله و گذاشتن قرار عقد. حیدر چشم بست و زیر لب خدا را شکر کرد؛ دیگر گوش به تعارفات مادرش نداد. مینو خانم تماس را قطع کرد و خم شد. سر حیدر را بوسید و گفت: - مبارکت باشه عزیزم. صدای خنده عزیز و آقای موحد هم بالا رفت. گونه‌ها و گوش های حیدر داغ شد. سرش را دیگر بالا نیاورد... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part07_خارو میخک.mp3
13.82M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 7⃣ @audio_ketab
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 164 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده هبه ابونداء ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 دسته‌گل قرمزی توی دستش بود. نوک انگشتانش با اینکه یخ زده و سرد بود؛ اما عرق کرده و می‌لرزید. نفسش را توی سینه حبس کرد و در خانه به رویشان باز شد. چهره آقای جوادی زیر دلش را خالی می‌کرد. چشمش را بست و صلوات فرستاد. دست سمیر را پشت کمرش حس کرد. دست جاوید را گرفته بود کنارش ایستاده بود. صدایش آرامش داشت. نگاهی به او انداخت. چشمکی زد و لب زد: - برو تو داداشی. پا توی حیاط گذاشت. سمیر پشت سرش. سلامی به آقای جوادی و حمیده خانم که کنارش ایستاده بود کرد. سرش را بالا نیاورد و فقط دسته گل را توی دستش فشرد. - بفرمایید. خوش اومدید. - ممنونم. خوش باشید. آقای جوادی دست روی کتفش گذاشت و او را به سمت ساختمان هدایت کرد. مقابل در ورودی عقب ایستاد و رو به آقای جوادی گفت: - شما بفرمایید. پدر تمنا ابرو بالا انداخت و گفت: - نه اصلا! - بفرمایید پدر جان، من خجالت می‌کشم اینطوری. پدر تمنا خواست چیزی بگوید که سمیر از پشت سر گفت: - می‌گما... می‌خواید تعارف کنید من برم تو. حیدر چشم غره غلیظی به او رفت، سمیر خندید و سرش را پایین انداخت. آقای جوادی خنده کوتاهی کرد و وارد خانه شد. حیدر پشت سرش رفت. تمنا وسط دو خواهرش ایستاده بود. پدر تمنا پرده جلوی در را بالا گرفته تا سمیر و جاوید هم وارد شدند. پرده را انداخت و در را بست. عزیز و پدر و مادرش با تعارف حمیده خانم روی مبل ها نشسته بودند. - سلام. ترانه پاسخ سلامش را داد و گفت: - پدر جان، آقایونو راهنمایی کنید و اشاره زد تا چند لحظه تمنا و حیدر را تنها بگذارد. همه که رفتند. حیدر قدم جلو گذاشت و دسته گل را سمت تمنا گرفت. دخترک هم می‌لرزید. دو دستش را جلو برد و بالای دسته گل را گرفت. - ممنون. بفرمایید. حیدر لبخندی زد و گفت: - شما بفرمایید. تمنا جلوتر حرکت کرد و بالاخره روی مبل ها جا گیر شدند. تعارفات و احوالپرسی‌ها انجام شد. عزیز کلافگی حیدر و بی‌حوصلگی تمنا را دید. بلند گفت: - یه صلوات بفرستید بریم سر اصل کار، حوصله بچه‌ها سر می‌ره. سمیر بلند صلوات فرستاد و گفت: - منم موافقم... این بار آقای موحد به او چشم غره رفت. سمیر انگار نمی‌خواست امشب هم دست بردارد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🔰 جوانان و کودکان را به کتابخوانی عادت بدهیم! ما باید جوانان را به کتابخوانی عادت دهیم، کودکان را به کتابخوانی عادت دهیم؛ که این تا آخر عمر همراهشان خواهد بود. کتابخوانی در سنین بنده - که البته بنده چندین برابر جوانها کتاب میخوانم - غالباً تأثیرش بمراتب کمتر است از کتابخوانی در سنین جوانها. (20/ 07/ 1391) پ.ن: @sokhanesadid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی کتاب (مجید بربری) کلیپ رو ملاحظه بفرمایید. پیشنهاد خوندن
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 - چشم، حرف نمی‌زنم؛ ولی دیگه این آخرا صبر داداشم داره لبریز می‌شه. زودتر تاریخ عقد رو مشخص کنید. هرچی زودتر بهتر. ترانه خندید و گفت: - منم موافقم. می‌گم نظرتون چیه من و شما تاریخ عقد رو مشخص کنیم بقیه برسن به احوالپرسی؟ - اگه جون منو شما ضمانت کنید و آقای جوادی پناه بدن بهم موافقم. ترانه سر تکان داد و گفت: - من ضمانت می‌کنم. شما چه وقتی رو پیشنهاد می‌دید. سمیر خواست چیزی بگوید که آقای موحد با تحکم صدایش زد. - سمیر! سمیر صدایش را صاف کرد و سر به زیر شد. مرتب نشست و گفت: - چشم. ترانه نگاهی به پدرش انداخت و گفت: - نه بذارید بگن. جوون‌ها معمولا بهتر و سریع تر فکر می‌کنن، چون درگیر رسوم و نمی‌دونم چیزهای جانبی نمی‌شن. آقای جوادی سر تکان داد و گفت: - بله، بگو پسرم. سمیر دیدی به پدرش نداشت. دستش را بهم گره زد. دلش می‌خواست از پدرش هم اجازه بگیرد. حیدر دستش را لمس کرد و فشرد. لبخندی روی لب‌های سمیر نشست. چشمش دوباره برق زد. سرش را بالا گرفت و گفت: - همین شنبه، میشه سه روز دیگه. میلاد آقا امام حسن عسکری علیه السلام هست. خوبه دیگه نه؟ آقای جوادی از انرژی سمیر خوشش آمده بود. لبخندی زد و گفت: - مبارکه، آقا سمیر، چند دختر و پسر، عروس داماد کردی؟ همه خندیدند. سمیر لب گزید و گفت: - یه ده بیستایی بودن. دوباره همه خندیدند و این بار مشغول برنامه ریزی شدند. قرار شد فردا برای آزمایش و خرید حلقه بروند و مهمان‌هایشان را برای عقد دعوت کنند. دل توی دل حیدر نبود. تا شنبه چطور باید روز ها را پشت سر می‌گذاشت. مینو خانم جعبه‌ای به دست مادرش داد. عزیز جعبه را باز کرد و رو به آقای جوادی گفت: - اگه اجازه بدید ما نشون رو دست عروسمون کنیم. پدر تمنا گفت: - اجازه ما هم دست شماست. حلقه زیبا و پرنگین توی دست تمنا لق می‌زد. عزیز دست تمنا را فشرد و گفت: - عزیزم چقدر تو ظریفی! ان شاءالله فردا برید اندازه‌اش کنید. روز آزمایش ترانه و مینو خانم همراهیشان کردند. هر کدام توی اتاق جدا رفتند تا آزمایش ها را بدهند. جواب آزمایش همانجا آماده شد و حیدر یک قدم دیگر به داشتن همیشگی تمنا نزدیک شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part08_خار و میخک.mp3
12.15M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 8⃣ @audio_ketab