هدایت شده از حیات قلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
از لحظهای که قرص خورشید در افق پایین میرود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو میشود.
این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
#حضرتزهراسلاماللهعلیها
#اللّهمَّعَجِّللِولیِّکَالفَرَج
هدایت شده از حیات قلم
حاج اقا رحیم ارباب :
آسيد جمال نامهاي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که:
در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی
@tareagheerfan
هدایت شده از حیات قلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه دیدن امام زمان عجل الله
🎙#استادعالی
هدایت شده از حیات قلم
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد
اگراز هرعملي در #عصر_جمعه غافل شدي از :صلوات
#ابوالحسن_ضراب_اصفهاني غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
هدایت شده از حیات قلم
salavat256.ir.pdf
1.12M
﷽
#پی_دی_اف
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی
✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند.
⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه،
به همراه متن و ترجمه صلوات .
✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند.
⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست.
✅⚠️نشر حدّاکثری
✅ التماس دعا
🌹جزاکم الله خیرا
کانال #گنج_پنهان 👇
🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوچهار✨
#سراب_م✍🏻
- کم چیزی نیست حیدر! مشکل پوستی داره. میتونی تحمل کنی؟
- حیدر، حداقل میپرسیدی اسم بیماری شو!
روی تخت نشست و با خود گفت:
- گفتن بیماری نیست! یه مشکل ساده است؛ مثل کک و مک!
- حیدر بچهها رو میخوای چیکار کنی؟
دو دستش را میان موهایش برد و گفت:
- خدایا...
چند نفس عمیق کشید.
- یا امام رضا- علیه السلام-
از تخت پایین آمد. قرآنش را برداشت و پشت میز نشست. قرآن را باز کرد. شروع کرد به خواندن سوره یاسین.
سوره که تمام شد قرآن را بست. آن را محکم به سینه چسباند و گفت:
- برام مهم نیست. واقعا مهم نیست! زن و فرزند و مال و خدا میده... همهشونم امتحانه. من بخاطر روح بزرگ و عفت و حیاشه که دوسش دارم.
از جا بلند شد. پرده اتاقش را کنار زد و با خود گفت:
- جسم، فانیه. چیزی که میمونه جسم نیست.
صدای ته ذهنش گفت:
- واقعا مهم نیست برات؟
چشم بست و نفس عمیقی کشید. توی کشمکش با صداهای درونش ماند.
***
دو روز از روزی که به مشاوره رفته بودند، گذشته بود. حیدر پیروز میدان جدال دو نیمه ذهنش بود. انقدر استدلال آورده بود که پیروز میدان شد. او تمنا را هیچ وقت برای جسمش نخواسته بود که حالا بخواهد او را پس بزند.
بعد نماز سورهای قرآن خواند و از اتاقش بیرون زد. به اتاق عزیزش رفت. صدای پدر و مادرش از آنجا میآمد. در زد و وارد اتاق شد.
آقای موحد کنار عزیز روی زمین نشسته بود و مادرش روی تخت عزیز. کنار پای مادرش و رو به روی پدرش نشست. نگاهی به مادرش انداخت و خط نگاهش چرخید روی عزیز و پدرش.
سرش را پایین انداخت و گفت:
- نمیخواید زنگ بزنید برای گرفتن جواب؟
مادرش دستی به سرش کشید. پدر و عزیزش هم بهم لبخند زدند. مادربزرگش گفت:
- مینو، مادر، زنگ بزن به خانم جوادی!
مینو خانم موبایلش را از جیب سارافنش بیرون کشید و شماره خانه تمنا را گرفت. مشغول صحبت شد. لبخند رفته رفته روی لبش شکل میگرفت.
- بله، چشم، پس اگه اجازه بدید، ما فردا خدمت برسیم برای گرفتن بله و گذاشتن قرار عقد.
حیدر چشم بست و زیر لب خدا را شکر کرد؛ دیگر گوش به تعارفات مادرش نداد. مینو خانم تماس را قطع کرد و خم شد. سر حیدر را بوسید و گفت:
- مبارکت باشه عزیزم.
صدای خنده عزیز و آقای موحد هم بالا رفت. گونهها و گوش های حیدر داغ شد. سرش را دیگر بالا نیاورد...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part07_خارو میخک.mp3
13.82M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 7⃣
@audio_ketab
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 164
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده هبه ابونداء
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوپنج✨
#سراب_م✍🏻
دستهگل قرمزی توی دستش بود. نوک انگشتانش با اینکه یخ زده و سرد بود؛ اما عرق کرده و میلرزید. نفسش را توی سینه حبس کرد و در خانه به رویشان باز شد. چهره آقای جوادی زیر دلش را خالی میکرد.
چشمش را بست و صلوات فرستاد. دست سمیر را پشت کمرش حس کرد. دست جاوید را گرفته بود کنارش ایستاده بود. صدایش آرامش داشت. نگاهی به او انداخت. چشمکی زد و لب زد:
- برو تو داداشی.
پا توی حیاط گذاشت. سمیر پشت سرش. سلامی به آقای جوادی و حمیده خانم که کنارش ایستاده بود کرد. سرش را بالا نیاورد و فقط دسته گل را توی دستش فشرد.
- بفرمایید. خوش اومدید.
- ممنونم. خوش باشید.
آقای جوادی دست روی کتفش گذاشت و او را به سمت ساختمان هدایت کرد. مقابل در ورودی عقب ایستاد و رو به آقای جوادی گفت:
- شما بفرمایید.
پدر تمنا ابرو بالا انداخت و گفت:
- نه اصلا!
- بفرمایید پدر جان، من خجالت میکشم اینطوری.
پدر تمنا خواست چیزی بگوید که سمیر از پشت سر گفت:
- میگما... میخواید تعارف کنید من برم تو.
حیدر چشم غره غلیظی به او رفت، سمیر خندید و سرش را پایین انداخت. آقای جوادی خنده کوتاهی کرد و وارد خانه شد. حیدر پشت سرش رفت.
تمنا وسط دو خواهرش ایستاده بود. پدر تمنا پرده جلوی در را بالا گرفته تا سمیر و جاوید هم وارد شدند. پرده را انداخت و در را بست. عزیز و پدر و مادرش با تعارف حمیده خانم روی مبل ها نشسته بودند.
- سلام.
ترانه پاسخ سلامش را داد و گفت:
- پدر جان، آقایونو راهنمایی کنید و اشاره زد تا چند لحظه تمنا و حیدر را تنها بگذارد.
همه که رفتند. حیدر قدم جلو گذاشت و دسته گل را سمت تمنا گرفت. دخترک هم میلرزید. دو دستش را جلو برد و بالای دسته گل را گرفت.
- ممنون. بفرمایید.
حیدر لبخندی زد و گفت:
- شما بفرمایید.
تمنا جلوتر حرکت کرد و بالاخره روی مبل ها جا گیر شدند.
تعارفات و احوالپرسیها انجام شد. عزیز کلافگی حیدر و بیحوصلگی تمنا را دید. بلند گفت:
- یه صلوات بفرستید بریم سر اصل کار، حوصله بچهها سر میره.
سمیر بلند صلوات فرستاد و گفت:
- منم موافقم...
این بار آقای موحد به او چشم غره رفت. سمیر انگار نمیخواست امشب هم دست بردارد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
#نقشه_راه
#کتابخوانی
#حضرت_آقا
🔰 جوانان و کودکان را به کتابخوانی عادت بدهیم!
ما باید جوانان را به کتابخوانی عادت دهیم، کودکان را به کتابخوانی عادت دهیم؛ که این تا آخر عمر همراهشان خواهد بود. کتابخوانی در سنین بنده - که البته بنده چندین برابر جوانها کتاب میخوانم - غالباً تأثیرش بمراتب کمتر است از کتابخوانی در سنین جوانها. (20/ 07/ 1391)
پ.ن: #محک_ولایتمداری
@sokhanesadid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی کتاب (مجید بربری)
کلیپ رو ملاحظه بفرمایید.
پیشنهاد خوندن
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوشش✨
#سراب_م✍🏻
- چشم، حرف نمیزنم؛ ولی دیگه این آخرا صبر داداشم داره لبریز میشه. زودتر تاریخ عقد رو مشخص کنید. هرچی زودتر بهتر.
ترانه خندید و گفت:
- منم موافقم. میگم نظرتون چیه من و شما تاریخ عقد رو مشخص کنیم بقیه برسن به احوالپرسی؟
- اگه جون منو شما ضمانت کنید و آقای جوادی پناه بدن بهم موافقم.
ترانه سر تکان داد و گفت:
- من ضمانت میکنم. شما چه وقتی رو پیشنهاد میدید.
سمیر خواست چیزی بگوید که آقای موحد با تحکم صدایش زد.
- سمیر!
سمیر صدایش را صاف کرد و سر به زیر شد. مرتب نشست و گفت:
- چشم.
ترانه نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
- نه بذارید بگن. جوونها معمولا بهتر و سریع تر فکر میکنن، چون درگیر رسوم و نمیدونم چیزهای جانبی نمیشن.
آقای جوادی سر تکان داد و گفت:
- بله، بگو پسرم.
سمیر دیدی به پدرش نداشت. دستش را بهم گره زد. دلش میخواست از پدرش هم اجازه بگیرد. حیدر دستش را لمس کرد و فشرد.
لبخندی روی لبهای سمیر نشست. چشمش دوباره برق زد. سرش را بالا گرفت و گفت:
- همین شنبه، میشه سه روز دیگه. میلاد آقا امام حسن عسکری علیه السلام هست. خوبه دیگه نه؟
آقای جوادی از انرژی سمیر خوشش آمده بود. لبخندی زد و گفت:
- مبارکه، آقا سمیر، چند دختر و پسر، عروس داماد کردی؟
همه خندیدند. سمیر لب گزید و گفت:
- یه ده بیستایی بودن.
دوباره همه خندیدند و این بار مشغول برنامه ریزی شدند. قرار شد فردا برای آزمایش و خرید حلقه بروند و مهمانهایشان را برای عقد دعوت کنند. دل توی دل حیدر نبود. تا شنبه چطور باید روز ها را پشت سر میگذاشت.
مینو خانم جعبهای به دست مادرش داد. عزیز جعبه را باز کرد و رو به آقای جوادی گفت:
- اگه اجازه بدید ما نشون رو دست عروسمون کنیم.
پدر تمنا گفت:
- اجازه ما هم دست شماست.
حلقه زیبا و پرنگین توی دست تمنا لق میزد. عزیز دست تمنا را فشرد و گفت:
- عزیزم چقدر تو ظریفی! ان شاءالله فردا برید اندازهاش کنید.
روز آزمایش ترانه و مینو خانم همراهیشان کردند. هر کدام توی اتاق جدا رفتند تا آزمایش ها را بدهند.
جواب آزمایش همانجا آماده شد و حیدر یک قدم دیگر به داشتن همیشگی تمنا نزدیک شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part08_خار و میخک.mp3
12.15M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 8⃣
@audio_ketab
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 165
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فروغ عباسی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوهفت✨
#سراب_م✍🏻
باد توی ورودی رواق میپیچید. صدای برخورد آویز چهلچراغها بهم، بهترین موزیکی بود که میتوانست امروز بشنود. کفشهای براقش را از زمین برداشت. نگاهی به تمنا انداخت؛ محکم رو گرفته بود.
وارد رواق شیخ حر عاملی شدند. کفشهایشان را تحویل کفش داری دادند. حواسش پی گرفتن شماره جاکفشی بود که تمنا را میان جمعیت فامیل گم کرد. شماره را توی جیبش گذاشت و پشت سر آنها راه افتاد.
هنوز صبح زود بود، با این وجود، رواق تقریبا شلوغ بود. چشم چرخاند. سید روحانی را کنار یکی از ستون ها پیدا کرد. با ذوق به سمتش رفت:
- حاج آقا.
سید سر بلند کرد. با دیدنش خندید. دست دراز کرد و با هم مصافحه کردند. حاج آقا با لبخند گفت:
- بالاخره جواب مثبت گرفتی ها؟
حیدر خندید. دست او را محکم فشرد و گفت
- آره خدا رو شکر، به سختی!
دست روی کمر سید گذاشت، او را به سمت گوشه دنجی که فامیلهایشان جمع شده بودند هدایت کرد.
دو سجاده سفید کنار هم روی زمین پهن شده بودند و قرآن سبز رضوی روی رحل وسط دو جا نماز دلبری میکرد. روی سجاده نشست. از این فاصله متوجه تفاوت رنگ گلهای دو سجاده شد.
گل سجاده او آبی بود و سجاده کناری صورتی. دقیقهای بعد تمنا با چادر سفید کنارش نشست. چادر سفیدش صورتش را پوشانده بود. سید کنارش نشست و توی گوشش از مهریه پرسید.
همانطور آرام جوابش را داد. عاقد از همراهان عروس و داماد خواست صلوات بفرستند و همهمه کمی آرام شد. صدای صلوات های تمنا توی گوشش میپیچید. عاقد حدیث خواند و مشغول اجازه گرفتن شد:
- عروس خانم، تمنا جوادی، آیا وکیلم شما را، با مهریه یک جلد کلام الله مجید و ۱۱۴ سکه تمام بهار آزادی، به عقد آقای حیدر موحد در بیاورم؟
قبل تمنا صدایی از پشت سر آمد.
- وا چه خبره؟ ۱۱۴ تا! خوبه شوهر اولش نیست.
تمنا چشم بست. صدایش را صاف کرد و قبل اینکه نه از دهانش بیرون بیاید صدای دیگری شنید.
- یه بار ازدواج کرده؟ مینو یه طور میگفت واسه حیدرم ال میکنم بل میکنم گفتم چه دختری براش بگیره.
تپش قلب تمنا بالا رفت. اخم، روی چهره حیدر نشست. سید گفت:
- خانما یک صلوات بفرستید. در محضر امام رضاییم، غیبت نکنید.
رو به حیدر و تمنا کرد و برای بار دوم وکالت گرفت:
- خانم تمنا جوادی، به بنده وکالت میدهید تا شما را با مهریه و صداق یک جلد کلام الله مجید و ۱۱۴ سکه تمام بهار، به عقد آقای حیدر موحد در بیاورم؟
صدای تمنا لرزید؛ اما بلند گفت:
- نه! با این مهریه نه حاج آقا!
این صدایی که طعنه بارانش میکرد را خوب میشناخت:
- چیه بیشتر میخوای؟
- نه من مهریه سنگین نمیخوام. مهریه نه خوشبختی، و نه آینده منو تضمین میکنه! ارزش منم به مهریهام نیست. ۱۴ سکه و دوبار سفر کربلا. بیشتر از این نمیخوام.
حیدر گفت:
- سید من کمتر از این نمیتونم مهریه تعیین کنم! با ۱۱۴ تا سکه و چهار تا سفر کربلا و یک سفر حج! قسمت بود ما یادمون بره تعیین مهریه کنیم.
تمنا لب گزید و گفت:
- ولی من...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوهشت✨
#سراب_م✍🏻
پدر حیدر میان حرفش آمد و گفت:
- ولی نداره دخترم. ۱۱۴تا هم برای گلی مثل تو کمه.
مینو خانم هم از پشت سرش گفت:
- آره عزیزم. ما از اول هم همینو مد نظر داشتیم. به پدرت هم گفتیم. آقای جوادی شما رضایت دارید؟
آقای جوادی گفت:
- تمنا خودش عاقل و بالغ، تو این مسئله رضایت خودش شرطه.
سید گفت:
- راضی شدید عروس خانم؟
تمنا نگاهی به دستهایش انداخت. آب دهانش را فرو برد. صدای پچ پچ ها اذیتش میکرد. سید فهمید؛ نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت فامیلهای عروس و داماد چرخاند.
- کسی جز پدر و مادر عروس و داماد اینجا نباشد. برید بیرون رواق تا عروس و داماد بیان.
تمنا هنوز دو دل بود. حیدر که رد اشک را روی گونه او نمیدید؛ زیر گوشش گفت:
- رضایت بدید. من مهریه رو میدم، من راضیام! نه بگید انگار منو قابل نمیدونید.
سید گفت:
- خب، بسم الله الرحمن الرحیم. دخترم خودت رو بابت این حرفها ناراحت نکن. ثابت کردی ارزشت بالاتر از تمام سرمایههای دنیاست.
تمنا رضایت داد و سید، دوباره حدیث خواند و وکالت را با ۱۱۴ سکه، چهار سفر کربلا و یک سفر حج گرفت. عروس نفس عمیقی کشید و گفت:
- با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم بله.
عاقد با لبخند، مبارک باشدی گفت و این بار وکالت را از حیدر گرفت. حیدر هم بله را گفت. صبرش دیگر داشت لبریز میشد. این لحظات آخر دیگر واقعا سخت میگذشت.
سید آنقدر طولش میداد که کلافهاش کرده بود. دستش را به حالت دعا روی زانویش گذاشته بود. چشمش را بست؛ دلش میخواست بلند بگوید:
- سید تمامش کن دیگر...
اما سید داشت چند بار و با کلمات متفاوت صیغه عقد را میخواند. بالاخره مبارک باشد را گفت و مشغول دعا شد. حیدر تند تند الهی آمین میگفت.
عاقد دوباره مبارک باشد گفت و حیدر چشم باز کرد. حیدر دست برد و سر انگشتان تمنا را که از چادر بیرون زده بود گرفت.
دیگر نفهمید کجاست. قلبش آرام گرفت. انگار دریایی از عسل ریخت توی جانش... از شیرینی آن سر مست شد و جان دیگری گرفت...
مینو خانم جعبه مخمل حلقه را مقابلش آورد. رینگ ساده طلایی را از آن بیرون کشید. به اصرار خود تمنا این حلقه را خریده بودند. توی طلا فروشی با خجالت گفته بود:
- دوست دارم حلقهای که تو حرم دستم میشه رو همیشه تو دستم داشته باشم. از حلقههای شلوغ خوشم نمیاد.
حلقه را انداخت توی دست های ظریف تمنا. دستش را محکم فشرد . هنوز صورتش را ندیده بود. دیگر باید خوب و عمیق نگاهش میکرد.
تمنا هم رینگ ساده نقرهای را انداخت توی دستان بزرگ حیدر. دیگر دستانشان باهم ست بود. شوهرش آهسته گفت:
- میشه ببینمت؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
از سوریه چه خبر؟.mp3
14.25M
❓چه اتفاقی در سوریه داره می افته؟
🔹مخاطب این صوت:
نوجوان جوان والدین طلاب معلمین (جهت روشنگری)
🔹نکات مهمی که در صوت بالا می شنوید:
🔻چرا به ۴۸ ساعت یک شهر رو از دست میدن؟
🔻آشنایی با جنگ رسانه حرفه ای اسرائیلی در فتح منطقه ای سوریه
🔻ارتباط اتفاقات منطقه با جریان حکومت مهدوی و ظهور امام زمان عج
🔻تک تک ما چه کمکی می تونیم بکنیم به جریان مقاومت و مهدویت این دوران...
🔻عملیات روشنگری و کنشگری ما، چطور بقیه رو روشن کنیم؟ و چه محتوایی بدیم؟
🔹 تمام اینها در صوت بالا، ۳۰ دقیقه، که با دور تند گوش بدی کافیه ۱۵ دقیقه وقت بذاری (بقول امام صادق ع: مومن عالم به زمانه خودشه)
#سیدکاظم_روحبخش
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
4_6010094453375633592.mp3
4.93M
#رزق_امشب
نمازی برای دردهای نگفتنی...
#داستان_توسل یکی از بزرگان قم، به مولای مهربان عالم، از طریق نماز استغاثه امام عصر علیه السلام.
📚 بحارالانوار ج99 ص245
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 166
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فریبا تذاکری
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡