💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوچهار✨
#سراب_م✍🏻
- کم چیزی نیست حیدر! مشکل پوستی داره. میتونی تحمل کنی؟
- حیدر، حداقل میپرسیدی اسم بیماری شو!
روی تخت نشست و با خود گفت:
- گفتن بیماری نیست! یه مشکل ساده است؛ مثل کک و مک!
- حیدر بچهها رو میخوای چیکار کنی؟
دو دستش را میان موهایش برد و گفت:
- خدایا...
چند نفس عمیق کشید.
- یا امام رضا- علیه السلام-
از تخت پایین آمد. قرآنش را برداشت و پشت میز نشست. قرآن را باز کرد. شروع کرد به خواندن سوره یاسین.
سوره که تمام شد قرآن را بست. آن را محکم به سینه چسباند و گفت:
- برام مهم نیست. واقعا مهم نیست! زن و فرزند و مال و خدا میده... همهشونم امتحانه. من بخاطر روح بزرگ و عفت و حیاشه که دوسش دارم.
از جا بلند شد. پرده اتاقش را کنار زد و با خود گفت:
- جسم، فانیه. چیزی که میمونه جسم نیست.
صدای ته ذهنش گفت:
- واقعا مهم نیست برات؟
چشم بست و نفس عمیقی کشید. توی کشمکش با صداهای درونش ماند.
***
دو روز از روزی که به مشاوره رفته بودند، گذشته بود. حیدر پیروز میدان جدال دو نیمه ذهنش بود. انقدر استدلال آورده بود که پیروز میدان شد. او تمنا را هیچ وقت برای جسمش نخواسته بود که حالا بخواهد او را پس بزند.
بعد نماز سورهای قرآن خواند و از اتاقش بیرون زد. به اتاق عزیزش رفت. صدای پدر و مادرش از آنجا میآمد. در زد و وارد اتاق شد.
آقای موحد کنار عزیز روی زمین نشسته بود و مادرش روی تخت عزیز. کنار پای مادرش و رو به روی پدرش نشست. نگاهی به مادرش انداخت و خط نگاهش چرخید روی عزیز و پدرش.
سرش را پایین انداخت و گفت:
- نمیخواید زنگ بزنید برای گرفتن جواب؟
مادرش دستی به سرش کشید. پدر و عزیزش هم بهم لبخند زدند. مادربزرگش گفت:
- مینو، مادر، زنگ بزن به خانم جوادی!
مینو خانم موبایلش را از جیب سارافنش بیرون کشید و شماره خانه تمنا را گرفت. مشغول صحبت شد. لبخند رفته رفته روی لبش شکل میگرفت.
- بله، چشم، پس اگه اجازه بدید، ما فردا خدمت برسیم برای گرفتن بله و گذاشتن قرار عقد.
حیدر چشم بست و زیر لب خدا را شکر کرد؛ دیگر گوش به تعارفات مادرش نداد. مینو خانم تماس را قطع کرد و خم شد. سر حیدر را بوسید و گفت:
- مبارکت باشه عزیزم.
صدای خنده عزیز و آقای موحد هم بالا رفت. گونهها و گوش های حیدر داغ شد. سرش را دیگر بالا نیاورد...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part07_خارو میخک.mp3
13.82M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 7⃣
@audio_ketab
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 164
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده هبه ابونداء
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوپنج✨
#سراب_م✍🏻
دستهگل قرمزی توی دستش بود. نوک انگشتانش با اینکه یخ زده و سرد بود؛ اما عرق کرده و میلرزید. نفسش را توی سینه حبس کرد و در خانه به رویشان باز شد. چهره آقای جوادی زیر دلش را خالی میکرد.
چشمش را بست و صلوات فرستاد. دست سمیر را پشت کمرش حس کرد. دست جاوید را گرفته بود کنارش ایستاده بود. صدایش آرامش داشت. نگاهی به او انداخت. چشمکی زد و لب زد:
- برو تو داداشی.
پا توی حیاط گذاشت. سمیر پشت سرش. سلامی به آقای جوادی و حمیده خانم که کنارش ایستاده بود کرد. سرش را بالا نیاورد و فقط دسته گل را توی دستش فشرد.
- بفرمایید. خوش اومدید.
- ممنونم. خوش باشید.
آقای جوادی دست روی کتفش گذاشت و او را به سمت ساختمان هدایت کرد. مقابل در ورودی عقب ایستاد و رو به آقای جوادی گفت:
- شما بفرمایید.
پدر تمنا ابرو بالا انداخت و گفت:
- نه اصلا!
- بفرمایید پدر جان، من خجالت میکشم اینطوری.
پدر تمنا خواست چیزی بگوید که سمیر از پشت سر گفت:
- میگما... میخواید تعارف کنید من برم تو.
حیدر چشم غره غلیظی به او رفت، سمیر خندید و سرش را پایین انداخت. آقای جوادی خنده کوتاهی کرد و وارد خانه شد. حیدر پشت سرش رفت.
تمنا وسط دو خواهرش ایستاده بود. پدر تمنا پرده جلوی در را بالا گرفته تا سمیر و جاوید هم وارد شدند. پرده را انداخت و در را بست. عزیز و پدر و مادرش با تعارف حمیده خانم روی مبل ها نشسته بودند.
- سلام.
ترانه پاسخ سلامش را داد و گفت:
- پدر جان، آقایونو راهنمایی کنید و اشاره زد تا چند لحظه تمنا و حیدر را تنها بگذارد.
همه که رفتند. حیدر قدم جلو گذاشت و دسته گل را سمت تمنا گرفت. دخترک هم میلرزید. دو دستش را جلو برد و بالای دسته گل را گرفت.
- ممنون. بفرمایید.
حیدر لبخندی زد و گفت:
- شما بفرمایید.
تمنا جلوتر حرکت کرد و بالاخره روی مبل ها جا گیر شدند.
تعارفات و احوالپرسیها انجام شد. عزیز کلافگی حیدر و بیحوصلگی تمنا را دید. بلند گفت:
- یه صلوات بفرستید بریم سر اصل کار، حوصله بچهها سر میره.
سمیر بلند صلوات فرستاد و گفت:
- منم موافقم...
این بار آقای موحد به او چشم غره رفت. سمیر انگار نمیخواست امشب هم دست بردارد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
#نقشه_راه
#کتابخوانی
#حضرت_آقا
🔰 جوانان و کودکان را به کتابخوانی عادت بدهیم!
ما باید جوانان را به کتابخوانی عادت دهیم، کودکان را به کتابخوانی عادت دهیم؛ که این تا آخر عمر همراهشان خواهد بود. کتابخوانی در سنین بنده - که البته بنده چندین برابر جوانها کتاب میخوانم - غالباً تأثیرش بمراتب کمتر است از کتابخوانی در سنین جوانها. (20/ 07/ 1391)
پ.ن: #محک_ولایتمداری
@sokhanesadid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی کتاب (مجید بربری)
کلیپ رو ملاحظه بفرمایید.
پیشنهاد خوندن
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوشش✨
#سراب_م✍🏻
- چشم، حرف نمیزنم؛ ولی دیگه این آخرا صبر داداشم داره لبریز میشه. زودتر تاریخ عقد رو مشخص کنید. هرچی زودتر بهتر.
ترانه خندید و گفت:
- منم موافقم. میگم نظرتون چیه من و شما تاریخ عقد رو مشخص کنیم بقیه برسن به احوالپرسی؟
- اگه جون منو شما ضمانت کنید و آقای جوادی پناه بدن بهم موافقم.
ترانه سر تکان داد و گفت:
- من ضمانت میکنم. شما چه وقتی رو پیشنهاد میدید.
سمیر خواست چیزی بگوید که آقای موحد با تحکم صدایش زد.
- سمیر!
سمیر صدایش را صاف کرد و سر به زیر شد. مرتب نشست و گفت:
- چشم.
ترانه نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
- نه بذارید بگن. جوونها معمولا بهتر و سریع تر فکر میکنن، چون درگیر رسوم و نمیدونم چیزهای جانبی نمیشن.
آقای جوادی سر تکان داد و گفت:
- بله، بگو پسرم.
سمیر دیدی به پدرش نداشت. دستش را بهم گره زد. دلش میخواست از پدرش هم اجازه بگیرد. حیدر دستش را لمس کرد و فشرد.
لبخندی روی لبهای سمیر نشست. چشمش دوباره برق زد. سرش را بالا گرفت و گفت:
- همین شنبه، میشه سه روز دیگه. میلاد آقا امام حسن عسکری علیه السلام هست. خوبه دیگه نه؟
آقای جوادی از انرژی سمیر خوشش آمده بود. لبخندی زد و گفت:
- مبارکه، آقا سمیر، چند دختر و پسر، عروس داماد کردی؟
همه خندیدند. سمیر لب گزید و گفت:
- یه ده بیستایی بودن.
دوباره همه خندیدند و این بار مشغول برنامه ریزی شدند. قرار شد فردا برای آزمایش و خرید حلقه بروند و مهمانهایشان را برای عقد دعوت کنند. دل توی دل حیدر نبود. تا شنبه چطور باید روز ها را پشت سر میگذاشت.
مینو خانم جعبهای به دست مادرش داد. عزیز جعبه را باز کرد و رو به آقای جوادی گفت:
- اگه اجازه بدید ما نشون رو دست عروسمون کنیم.
پدر تمنا گفت:
- اجازه ما هم دست شماست.
حلقه زیبا و پرنگین توی دست تمنا لق میزد. عزیز دست تمنا را فشرد و گفت:
- عزیزم چقدر تو ظریفی! ان شاءالله فردا برید اندازهاش کنید.
روز آزمایش ترانه و مینو خانم همراهیشان کردند. هر کدام توی اتاق جدا رفتند تا آزمایش ها را بدهند.
جواب آزمایش همانجا آماده شد و حیدر یک قدم دیگر به داشتن همیشگی تمنا نزدیک شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part08_خار و میخک.mp3
12.15M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 8⃣
@audio_ketab
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 165
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فروغ عباسی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوهفت✨
#سراب_م✍🏻
باد توی ورودی رواق میپیچید. صدای برخورد آویز چهلچراغها بهم، بهترین موزیکی بود که میتوانست امروز بشنود. کفشهای براقش را از زمین برداشت. نگاهی به تمنا انداخت؛ محکم رو گرفته بود.
وارد رواق شیخ حر عاملی شدند. کفشهایشان را تحویل کفش داری دادند. حواسش پی گرفتن شماره جاکفشی بود که تمنا را میان جمعیت فامیل گم کرد. شماره را توی جیبش گذاشت و پشت سر آنها راه افتاد.
هنوز صبح زود بود، با این وجود، رواق تقریبا شلوغ بود. چشم چرخاند. سید روحانی را کنار یکی از ستون ها پیدا کرد. با ذوق به سمتش رفت:
- حاج آقا.
سید سر بلند کرد. با دیدنش خندید. دست دراز کرد و با هم مصافحه کردند. حاج آقا با لبخند گفت:
- بالاخره جواب مثبت گرفتی ها؟
حیدر خندید. دست او را محکم فشرد و گفت
- آره خدا رو شکر، به سختی!
دست روی کمر سید گذاشت، او را به سمت گوشه دنجی که فامیلهایشان جمع شده بودند هدایت کرد.
دو سجاده سفید کنار هم روی زمین پهن شده بودند و قرآن سبز رضوی روی رحل وسط دو جا نماز دلبری میکرد. روی سجاده نشست. از این فاصله متوجه تفاوت رنگ گلهای دو سجاده شد.
گل سجاده او آبی بود و سجاده کناری صورتی. دقیقهای بعد تمنا با چادر سفید کنارش نشست. چادر سفیدش صورتش را پوشانده بود. سید کنارش نشست و توی گوشش از مهریه پرسید.
همانطور آرام جوابش را داد. عاقد از همراهان عروس و داماد خواست صلوات بفرستند و همهمه کمی آرام شد. صدای صلوات های تمنا توی گوشش میپیچید. عاقد حدیث خواند و مشغول اجازه گرفتن شد:
- عروس خانم، تمنا جوادی، آیا وکیلم شما را، با مهریه یک جلد کلام الله مجید و ۱۱۴ سکه تمام بهار آزادی، به عقد آقای حیدر موحد در بیاورم؟
قبل تمنا صدایی از پشت سر آمد.
- وا چه خبره؟ ۱۱۴ تا! خوبه شوهر اولش نیست.
تمنا چشم بست. صدایش را صاف کرد و قبل اینکه نه از دهانش بیرون بیاید صدای دیگری شنید.
- یه بار ازدواج کرده؟ مینو یه طور میگفت واسه حیدرم ال میکنم بل میکنم گفتم چه دختری براش بگیره.
تپش قلب تمنا بالا رفت. اخم، روی چهره حیدر نشست. سید گفت:
- خانما یک صلوات بفرستید. در محضر امام رضاییم، غیبت نکنید.
رو به حیدر و تمنا کرد و برای بار دوم وکالت گرفت:
- خانم تمنا جوادی، به بنده وکالت میدهید تا شما را با مهریه و صداق یک جلد کلام الله مجید و ۱۱۴ سکه تمام بهار، به عقد آقای حیدر موحد در بیاورم؟
صدای تمنا لرزید؛ اما بلند گفت:
- نه! با این مهریه نه حاج آقا!
این صدایی که طعنه بارانش میکرد را خوب میشناخت:
- چیه بیشتر میخوای؟
- نه من مهریه سنگین نمیخوام. مهریه نه خوشبختی، و نه آینده منو تضمین میکنه! ارزش منم به مهریهام نیست. ۱۴ سکه و دوبار سفر کربلا. بیشتر از این نمیخوام.
حیدر گفت:
- سید من کمتر از این نمیتونم مهریه تعیین کنم! با ۱۱۴ تا سکه و چهار تا سفر کربلا و یک سفر حج! قسمت بود ما یادمون بره تعیین مهریه کنیم.
تمنا لب گزید و گفت:
- ولی من...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوهشت✨
#سراب_م✍🏻
پدر حیدر میان حرفش آمد و گفت:
- ولی نداره دخترم. ۱۱۴تا هم برای گلی مثل تو کمه.
مینو خانم هم از پشت سرش گفت:
- آره عزیزم. ما از اول هم همینو مد نظر داشتیم. به پدرت هم گفتیم. آقای جوادی شما رضایت دارید؟
آقای جوادی گفت:
- تمنا خودش عاقل و بالغ، تو این مسئله رضایت خودش شرطه.
سید گفت:
- راضی شدید عروس خانم؟
تمنا نگاهی به دستهایش انداخت. آب دهانش را فرو برد. صدای پچ پچ ها اذیتش میکرد. سید فهمید؛ نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت فامیلهای عروس و داماد چرخاند.
- کسی جز پدر و مادر عروس و داماد اینجا نباشد. برید بیرون رواق تا عروس و داماد بیان.
تمنا هنوز دو دل بود. حیدر که رد اشک را روی گونه او نمیدید؛ زیر گوشش گفت:
- رضایت بدید. من مهریه رو میدم، من راضیام! نه بگید انگار منو قابل نمیدونید.
سید گفت:
- خب، بسم الله الرحمن الرحیم. دخترم خودت رو بابت این حرفها ناراحت نکن. ثابت کردی ارزشت بالاتر از تمام سرمایههای دنیاست.
تمنا رضایت داد و سید، دوباره حدیث خواند و وکالت را با ۱۱۴ سکه، چهار سفر کربلا و یک سفر حج گرفت. عروس نفس عمیقی کشید و گفت:
- با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم بله.
عاقد با لبخند، مبارک باشدی گفت و این بار وکالت را از حیدر گرفت. حیدر هم بله را گفت. صبرش دیگر داشت لبریز میشد. این لحظات آخر دیگر واقعا سخت میگذشت.
سید آنقدر طولش میداد که کلافهاش کرده بود. دستش را به حالت دعا روی زانویش گذاشته بود. چشمش را بست؛ دلش میخواست بلند بگوید:
- سید تمامش کن دیگر...
اما سید داشت چند بار و با کلمات متفاوت صیغه عقد را میخواند. بالاخره مبارک باشد را گفت و مشغول دعا شد. حیدر تند تند الهی آمین میگفت.
عاقد دوباره مبارک باشد گفت و حیدر چشم باز کرد. حیدر دست برد و سر انگشتان تمنا را که از چادر بیرون زده بود گرفت.
دیگر نفهمید کجاست. قلبش آرام گرفت. انگار دریایی از عسل ریخت توی جانش... از شیرینی آن سر مست شد و جان دیگری گرفت...
مینو خانم جعبه مخمل حلقه را مقابلش آورد. رینگ ساده طلایی را از آن بیرون کشید. به اصرار خود تمنا این حلقه را خریده بودند. توی طلا فروشی با خجالت گفته بود:
- دوست دارم حلقهای که تو حرم دستم میشه رو همیشه تو دستم داشته باشم. از حلقههای شلوغ خوشم نمیاد.
حلقه را انداخت توی دست های ظریف تمنا. دستش را محکم فشرد . هنوز صورتش را ندیده بود. دیگر باید خوب و عمیق نگاهش میکرد.
تمنا هم رینگ ساده نقرهای را انداخت توی دستان بزرگ حیدر. دیگر دستانشان باهم ست بود. شوهرش آهسته گفت:
- میشه ببینمت؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
از سوریه چه خبر؟.mp3
14.25M
❓چه اتفاقی در سوریه داره می افته؟
🔹مخاطب این صوت:
نوجوان جوان والدین طلاب معلمین (جهت روشنگری)
🔹نکات مهمی که در صوت بالا می شنوید:
🔻چرا به ۴۸ ساعت یک شهر رو از دست میدن؟
🔻آشنایی با جنگ رسانه حرفه ای اسرائیلی در فتح منطقه ای سوریه
🔻ارتباط اتفاقات منطقه با جریان حکومت مهدوی و ظهور امام زمان عج
🔻تک تک ما چه کمکی می تونیم بکنیم به جریان مقاومت و مهدویت این دوران...
🔻عملیات روشنگری و کنشگری ما، چطور بقیه رو روشن کنیم؟ و چه محتوایی بدیم؟
🔹 تمام اینها در صوت بالا، ۳۰ دقیقه، که با دور تند گوش بدی کافیه ۱۵ دقیقه وقت بذاری (بقول امام صادق ع: مومن عالم به زمانه خودشه)
#سیدکاظم_روحبخش
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
4_6010094453375633592.mp3
4.93M
#رزق_امشب
نمازی برای دردهای نگفتنی...
#داستان_توسل یکی از بزرگان قم، به مولای مهربان عالم، از طریق نماز استغاثه امام عصر علیه السلام.
📚 بحارالانوار ج99 ص245
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 166
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فریبا تذاکری
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلونه✨
#سراب_م✍🏻
تمنا دستش را از دست حیدر بیرون کشید و چادر را کمی از صورتش کنار زد. چشمهایش درشتتر دیده میشدند و مژه های خیسش، معصومیت نگاهش را بیشتر کرده بودند.
حیدر محو تماشا شده بود. بعد ماه ها که برایش به اندازه سال گذشته بود، همین نگاه پر بود از قند و شکری که توی دلش آب میشد.
صدایی باعث شد از آن همه قند دل بکند و اینبار خودش چادر را بکشد توی صورت تمنا. این منظره مخصوص خودش بود. آن همه عسل سهم خودش بود و هیچ شریکی را برایش قائل نمیشد.
- داداش؟
ایستاد. سمیر بود که خودش را توی آغوش برادر انداخت و گفت:
- مبارکت باشه داداشی. ان شاءالله به پای هم پیر بشید.
حیدر یادش بود که سمیر گفت دست بکش روی سرم. از ته دل هم برای خواستههای قلبی او دعا کرده بود.
- ان شاءالله تو رو لباس دومادی ببینم.
سمیر خندید. شانه حیدر را بوسید و از او فاصله گرفت؛ لب زد:
ان شاءالله، ان شاء الله...
لبخندش پهن تر شد و ادامه داد:
- اجازه هست به خانمت تبریک بگم؟
نگاه انداخت. تمنا ایستاده بود و آقای موحد به سرش بوسه زد. سر تکان داد. از سمیر فاصله گرفت و به سمت آقای جوادی و خانوادهاش رفت.
آقای جوادی گرم دستش را فشرد. حیدر خم شد و دست او را بوسید. آقای جوادی توی گوشش گفت:
- خیلی زیاد باید مراقبش باشی. خیلی شکننده است.
- چشم.
مادر تمنا کنارشان ایستاده بود. با لبخند گفت:
- مبارک باشه پسرم.
حیدر با خجالت دست مادر زنش را فشرد.
- مواظب دخترم باش.
خوش و بشی با ترانه و تینا کرد. با جناق هایش هم به او تبریک گفتند. آقای جوادی تمنا را به حیدر سپرد و آنها را تنها گذاشتند. تمنا هنوز چادر سفید داشت.
دست تمنا را فشرد و گفت:
- چادرتو عوض کن بریم.
هنوز یک کلام هم حرف نزده بود. لبخندی به حیدر زد و سرش را تکان داد. روزه سکوت گرفته بود؟ مگر خبر از دل حیدر نداشت؟
به سمت دیوار رفت. حیدر هم دنبالش رفت. تمنا چادر سیاهش را با چادر عروسش عوض کرد. حیدر چادر سفید تمنا را تا زد و گذاشت توی پلاستیک کنار دیوار.
نگاهی به اطراف انداخت. هرکس حواسش پی عقد خودش بود. زیر گوش تمنا که هنوز صورتش سمت دیوار بود گفت:
- روت رو محکم بگیر.
تمنا شماره کفشش را از کیفش بیرون آورد و به سمت حیدر گرفت. چادرش را تا روی ابرویش پایین کشید و صورتش را پوشاند. حیدر هم از روی چادر دست آزادش را گرفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
همسر شهید منوچهر مدق : پدرم مخالف ازدواج ما بود می گفت این مرد زمینی نیست!
📌وقتی اومد خواستگاریم مادرم شدیداً مخالفت کرد و پدرم گفت: فرشته من نه با وضعیت مالیش مشکل دارم، نه با انقلابی بودنش، ولی فرشته این مرد زندگی نیست هااااا! گفتم: یعنی مرد بدیه؟
🔸گفت: نه، زیادی خوبه!این آدم زمینی نیست، فکر نکن برات می مونه، زندگی باهاش خیلی سختی داره، اگر رفتی حق نداری ناله و اعتراض کنی هااا. گفتم:خب من هم همین زندگی رو می خوام. خلاصه هر طور بود راضی شدن و ما عقد کردیم.
🔹 اولین غذایی که بعدازعروسیمان درست کردم استانبولی بود.از مادرم تلفنی پرسیدم .شد سوپ.. آبش زیاد شده بود ... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد. روز دوم گوشت قلقلی درست کردم .. شده بود عین قلوه سنگ
▪️تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید و میگفت : چشمم کور دندم نرم تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ...
#شهید_منوچهر_مدق
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاه✨
#سراب_م✍🏻
- بریم اول زیارت، بعد بریم بگردیم؟
تمنا جوابش را نداد. انگشتان تمنا را محکم فشرد و دستش را کشید. از رواق مخصوص عقد بیرون آمدند. همهمه توی سالن ورودی بیشتر بود.
دوش به دوش هم رفتند نزدیکترین مکان به حضرت را زیارت کردند. امین الله خواندند و نماز زیارت. دوبار به سمت رواق عقد رفتند تا کفششان را تحویل بگیرند.
حیدر کفش تمنا را جفت روی زمین گذاشت و اعصابش داشت از سکوت و آرام بودن تمنا بهم میریخت. تمام طول زیارت هرچه سعی کرده بود دهان تمنا را باز کند، نتوانست. گفت:
- حرف نمیزنی کلافه میشما... یه چی بگو!
باز هم سکوت و سکوت.
- باشه... هیچی نگو! نوبت منم میرسه تلافی کنم! فقط حواست باشه... بدهیت به من خیلی زیاده.
تمنا ریز ریز به حرف حیدر خندید.
- داری میخندی؟ بخند. نوبت منم میرسه... ولی اون وقت من اخم میکنم.
آهی کشید و نگاهی به سقف انداخت:
- هی خدا خانم ما رو باش. انگار نه انگار من چند ماهه منتظرم!
کنار هم پله برقی ها را بالا رفتند. باد سردی توی بدن تمنا پیچید. یادش آمد لباس گرمش را دست ترانه جا گذاشته است.
وارد صحن عتیق شدند. رو به روی گنبد به امام رضا- علیه السلام- سلام دادند. حیدر لب زد:
- تمنا جان؟
بالاخره قفل دهان تمنا شکست. حیدر فکر کرد اشتباه شنیده. شاید هم توی خیالش بود ولی نه، خیال نبود تمنا واقعا حرف زد و دست حیدر را فشرد:
- جانم؟
حیدر خیره خیره نگاهش کرد و تمنا از خجالت گر گرفت و سرما را فراموش کرد:
- عه زبون داری؟
تمنا خندید. سرش را پایین انداخت. لرز شانههایش کاملا مشخص بود. دست حیدر را رها کرد و کف هر دو دستش را به صورت گذاشت.
- غش نکنی، خوشت میاد من حرص میخورم؟
تمنا دست از صورتش برداشت و به زیر چشمش دست کشید. رو به روی حیدر ایستاد و گفت:
- خواستم سر وقتش، یه کلمه خوب ازم بشنوید، که همیشه یادتون بمونه.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- مبارکتون باشم!
- مبارکم باشی ها؟ باشه... دارم برات. تلافی نکنم، حیدر نیستم.
تمنا چشم گرد کرد:
- یا خدا، از الان تهدید؟
حیدر دو طرف چادر تمنا را بهم نزدیک کرد و گفت:
- تهدید نبود. خبر دادم بهت، روت رو بگیر.
- چشم آقا!
چادرش را درست کرد و کنار حیدر ایستاد. حیدر گفت:
- میخواستم بگم، تو رو از امام رضا علیه السلام گرفتم.
دست روی سینه گذاشت و کمی خم شد.
- مخلصم آقا... ممنون.
باد شدیدی به یک باره وزید و رفت. تمنا لرزید. توی خودش جمع شد. حواس حیدر جمع او شد و گفت:
- سردته؟
- وای آره خیلی!
حیدر پلاستیک چادر سفید تمنا را سمتش گرفت:
- اینو بگیر کتمو در بیارم!
تمنا دست روی سینه حیدر گذاشت. ضربان قلبش زیر دست تمنا بالا رفت. تمنا شوک زده عقب کشید و گفت:
- نه، نمیخوام. خودتون سردتون میشه! بریم سریع تو ماشین...
نظر نمیدید؟
https://eitaa.com/joinchat/2034237491C668003e4fd
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 167
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده محبوبه دانش آشتیانی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡