❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 160
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده جمیله قره داغی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گزارش زنده از حسینیهٔ امام خمینی(ره) پیش از آغاز دیدار بسیجیان با رهبر انقلاب
🔹دیدار هزاران نفر از بسیجیان سراسر کشور با رهبر انقلاب اسلامی تا ساعتی دیگر آغاز میشود.
🔸سردار سلیمانی رئیس سازمان رئیس سازمان بسیج مستضعفی در گزارش کوتاهی از حسینیه امام خمینی درباره این دیدار سخن میگوید.
🔹سخنرانی رهبر انقلاب در این دیدار حوالی ساعت ۱۰:۱۵ بهصورت زنده از رسانه KHAMENEI.IR و شبکههای صداوسیما پخش خواهد شد.
📱 بله | ایکس | اینستاگرام | @resane_negar
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوسیوپنج✨
#سراب_م✍🏻
اصلا شوق نداشت؛ خودش اذیت بود. نمیخواست مهمترین روز زندگیش اینگونه بگذرد، ولی داشت میگذشت. داشت میگذشت.
از ماشین پیاده شد و زنگ خانه مادری مهرانه را فشرد. مهرانه با مادرش جلوی در حاضر شد. وسایل را توی ماشین گذاشتند و همدیگر را به آغوش کشیدند. کمی بعد فاصله گرفتند و نزدیک سبحان شدند.
- مواظب دخترم خیلی باش سبحان. فکر نکن بیکس و کاره، من خودم پشتشم. فکر و خیال نکن پیش خودت که میتونی بهش سختی بدی. دختر من برای سختی کشیدن ساخته نشده و سختی کشیده بزرگ نشده.
- حواسم هست.
راه افتاد. مهرانه لبخند داشت. سبحان هنوز درهم بود. چرا اصلا امروز باید یاد این اتفاقات می افتاد و روزش خراب میشد؟
مهرانه را در سکوت به آرایشگاه رساند. وسایل را برایش تا جلوی در برد و گفت:
- مواظب خودت باش، کارت تموم شد زنگ بزن، زود میام.
- تو هم. ماشین یادت نره بری بگیری. چرا گرفتهای؟ پشیمون شدی؟
سبحان سر بالا انداخت. آهی کشید و گفت:
- نه عزیزم. پشیمون نیستم. یکم استرس مراسمه. چیزی نیست.
- اومدی دنبالم اینطوری نباشیا... خب؟ وگرنه صورتتو چنگ میزنم، قرار برم ناخن بذارم.
سبحان خندید و گفت:
- باید ازت ترسید پس، نه خوب میشم. تو برو.
مهرانه وارد آرایشگاه شد. سبحان رفت تا به کارهای خودش برسد.
آنقدر توی فکر بود که نفهمید کی شب شد. کی مهرانه تماس گرفت. فقط سعی کرد خوشحال باشد و یاد اشتباهاتش نکند. با لبخند دسته گل را به عروس داد.
سعی کرد رو به روی مهرانه بماند و نرود به وقتی که دستهگل تمنا را از روی عمد انداخت توی جوی آب. دست مهرانه را گرفت. داشت میسوخت توی آتشی که با دست خودش روشن کرده بود. توی آتش عذاب وجدان.
فیلم بردار دورشان میچرخید. دست مهرانه را فشرد. پله های مار پیچ آرایشگاه را باهم پایین آمدند. شنل مهرانه را روی سرش انداخت.
انعام آرایشگر را داد و از در کوچک آرایشگاه به سختی مهرانه را بیرون کشید.
مهرانه زیر گوشش خندید و گفت:
- دامنم تو ماشین جا میشه؟
نگاهی به دامن پر چین و پف لباس عروسش انداخت. دستش را فشرد و سعی کرد بلند بخندد. شاید از عذاب رها شود.
- فوقش میذارمت رو سقف ماشین!
مهرانه هم بلند خندید. فیلمبردار دورشان میچرخید. از خنده آنها رضایت داشت.
در ماشین را باز کرد. از قبل مُحرم این ماشین را رزرو کرده بود. روی دستگیره هر ماشین گلی سفید و زرد نشسته بود و تضاد جالبی با رنگ سرخ ماشین داشت.
مهرانه با کمک سبحان نشست. سبحان سعی داشت دامنش را جمع کند. حواسش پرت شد و خندید. مهرانه شنلش را عقب زد.
- فکر کنم وانت می گرفتم بهتر بود.
زن به سینهاش مشت کوبید و گفت:
- بی ادب! اصلا من قهرم.
سبحان گونهاش را کشید و گفت:
- قهر نکن. خب دامنت بزرگه. وانتم ماشینه. بد نیست که!
مهرانه صورتش را کج کرد. بالاخره در ماشین را بست و راه افتاد سمت تالار و غرق شد توی گذشته...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوسیوشش✨
#سراب_م✍🏻
عروسی تمام شد. توی تالار ثریا او را به آغوش کشید. سبحان کمی خم شد و سر گذاشت روی شانه مادرش.
- مواظب خودت باش سبحان.
سبحان مادرش را محکم تر فشرد. نفس عمیقی کشید. هوای سرد پیچید توی ریههایش. کمی چشمش تر شد.
- دعا کن برام مامان. دعا کن خدا منو ببخشه. خیلی میترسم.
برای ترسیدن دیر بود. میفهمید و میدانست که دیر است که بترسد. دیر است که وحشت داشته باشد از غضب خدا؛ ولی امیدش را که از دست نداده بود.
- ان شاءالله خوشبخت بشی مامان. فقط باید حواست به زندگیت باشه.
از مادرش جدا شد و رفت سمت پدر، دستش را بوسید. پدر حرفی نزد. فقط نگاهش کرد و ایستاد کنار ثریا خانم.
سینا خودش جلو آمد. کمی توی گوش هم حرف زدند. برادر بزرگ تر دست کشید به گردنش و گفت:
- میدونم که عاقل شدی و درست تصمیم میگیری. فقط موقع دلخوری بیشتر باهم حرف بزنید تا مشکلاتتون حل بشه.
سوسن کنار مهرانه ایستاده بود و کمرش را گرفته. سبحان مقابلشان ایستاد. سوسن با مهربانی گفت:
- دختر عمومو اذیت نکنیا...
مهرانه پرید میان حرفش. شنل را کمی از صورتش کنار زد و گفت:
- میخواد اذیتم کنه اصلا... به توچه؟
سوسن نیشخندی زد و کمرش را رها کرد. سبحان لب گزید. با خواهش نگاهی به خواهرش انداخت که امشب اوقات خودش و آنها را تلخ نکند.
- به من چه! راست میگه، اصلا له و لوردهاش کن، با وردنه پهنش کن.
- الان میرم به پسرعموم میگم کار یاد داداشت میدی!
سوسن ابرو بالا انداخت و گفت:
- زنت دیوونه است سبحان. خوب و بد زندگیتون به من چه؟
مهرانه خواست قدمی به عقب بردارد که سبحان دستش را کشید. صورتش محکم خورد به شانه سبحان.
- عه. بسه دیگه! بچه نشید. دوست باشید.
- دارم برات سوسن. حسود!
سوسن کمی بلند خندید و گفت:
- آخه به چی حسودی کنم؟ شوهرت که داداش خودمه. تحفه خاصی هم نیست.
شوهر سوسن به آنها نزدیک شد. دست توی جیبش برد و گفت:
- مسئول تالار میگه برید دیگه، دیر وقته. سبحان جان با خانمت برید. مهرانه، زن عمو رو امشب میبرم پیش مامان. خیالت راحت.
سبحان دستش را دراز کرد سمت وحید:
- باشه، ممنون!
- خواهش میکنم.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 161
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده معصومه کرباسی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡