🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوشش در تمام دو روز بعد، فقط گاهی صدای بمباران، سک
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
سلام و احترام خدمت اعضای جدید کانال
خوش آمدید.
از محبت دوستان سپاسگزارم.
از آنجایی که داستان روزانه نوشته میشود
پارت گذاری روزهای زوج انجام میشود.
من واقعا دوست دارم بیشتر بنویسم.
این داستان نیاز به مطالعه زیاد راجع به اتفاقات سال گذشته بعد از طوفان الاقصی و فرهنگ یهود دارد و ممکن است در سرعت بیشتر خطاهایی دیده شود.
برامون دعا کنید.
اگر به نظرتون داستان زیبا است اونو به دوستانتون معرفی بفرمایید.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوشش در تمام دو روز بعد، فقط گاهی صدای بمباران، سک
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوهفت
مقداد رو کرد به طرفش:« خانمها را به اتاق راهنمایی کن!»
هانا و سارا، بلند شدند. با تعلل راه افتادند به عقب. سایه های بلند و تیرهشان روی زمین و دیوارهای خاکی، جلوتر از آنها حرکت میکرد. لنا رو کرد به پشت سر:« اتفاقی افتاده؟»
یکی گفت:« بیشرفا مدرسهای که آوارهها توش پناه گرفته بودند رو زدند.» عماد بود.
هنوز گریه توی صدایش میلرزید.
لنا ایستاد. دست گرفت به دیوارهی خاکی تونل. داشت خبر را حلاجی میکرد:« مدرسه رو؟»
مردی که قفل در را باز کرده بود؛ سر تکان داد:« از دیروز تو جبالیا چهارصد نفر شهید شدند.»
لنا تکیه داد به خم دیوار. چهارصد نفر! چهاصد نفر غیر نظامی!
صدای زخمی مقداد آمد:« بله چهارصد تا زن و بچه.» انگار لنا بلند فکر کرده بود.
هانا خاک لباس را تکاند:« این دروغه. امکان نداره. ارتش ما بااخلاقترین و درستکارترین نیروی نظامی دنیاست.»
:« ای کاش دروغ بود.» رنج صدای عبدالله لنا را میسوزاند.
مقداد خشمگین گفت:« ارتشی که بیمارستان اطفال رو با خاک یکسان کنه؛ بااخلاقه؟»
انگار زیر پای لنا خالی شد:« چی؟»
عبدالله با بغض گفت:« بیمارستان المعمدانی رو هم بمباران کردند!» جان میداد وقتی حرف میزد.
:« امکان نداره. بیمارستانا جزو اماکن حفاظت شدهاند. اونم بیمارستان کودکان.»
مقداد غرید:« هنوز هموطنای رذلت رو نشناختی خانم!»
نگاه لنا تار شد. باور نمیکرد:« کِی؟»
مرد چفیه پوش از پشت سر مقداد گفت:« ده پونزده روز پیش.»
لنا اندیشید وقتی آنها در تونل ریزش کرده، با مرگ کشتی میگرفتند، این اتفاق افتاده بود. خوب شد آن زمان نفهمید؛ وگرنه با آن بدن و روح رنجور، طاقت نمیآورد. هرچند اتفاقات این چند روز ثابت کرد که او سختجانتر از این حرفهاست.
دوسال پیش توی بیمارستان اطفال کارآموز بود. دنیای کودکان را دوست داشت. از درد آنها بیشتر از زخمی شدن سربازها غصه میخورد. گریه که میکردند، قلبش میسوخت.
کار آموزی در بخش اطفال هم برایش جذاب بود و هم اذیت میشد. دیوارهای انیمیشنی بخش، او را میبرد به دوران خوش کودکی. یادش آمد که همانطور زخم های بچهها را میبست، برایشان آواز میخواند. چه روزهای قشنگی بود. روزهای سرخوشی و بیخبری.
زیر لب زمزمه کرد:« یعنی سقف آوار شده رو سر بچههای زخمی.»
مقداد از لای دندانها گفت:« یعنی اونا تو آتیش بمب چند هزار کیلویی اسراییلیها سوختند.»
فکر نمیکرد مقداد حرفهایش را شنیده باشد.
تکیه داد به دیوار:« نمیشه. باورم نمیشه. حتما اشتباهی زدند.»
تصویر بچهها آمد تو ذهنش. کودکانی با لباس های نازک رنگی، با رنگ پریده و سرم در دست. رقصان میان آتش.
رنج بچهها، او را میگداخت. ذوب میکرد.
دیگر توان راه رفتن را نداشت. روحش خسته بود. هربار فکر میکرد این آخرین اتفاق ترسناک زندگیش است، بدتر پیش میآمد.
شیرینی دیدن عبدالله زهر شد برایش. روحش گنجایش اینهمه رنج را نداشت.
مقداد با تفنگ به آنها اشاره کرد:« خانما برید تو اتاق لطفاً!»
هانا و سارا جلوتر راه افتادند. لنا تن خستهاش را میکشید دنبالشان.
عبدالله کمی لنگ میزد. هربار که پایش را میکشید روی زمین، لنا بیچاره میشد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀