waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدویازده چشمهای لنا گشاد شد:« عجب!» برق نگاه هانا را
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدودوازده
لنا تا ظهر فکری را که تو سرش بود، سبک و سنگین کرد. صدیقه که ناهار آورد بلند شد. سینی را ازش گرفت. سنگینی آن، لنا را کمی به جلو خم کرد. بوی غذا دلش را مالش داد. سینی را گذاشت روی زمین:« یه لحظه صبر کن!»
روبروی صدیقه ایستاد. الان که به صورت او دقت میکرد میدید از چند روز پیش خیلی شکستهتر شده. رنگش پریده بود و خطوط چهره عمیقتر دیده میشد. التماس را ریخت تو صدا:« من میخوام با عبدالله یا مقداد صحبت کنم.»
سینی، رد سرخی روی کف دستهای صدیقه انداخته بود. آنها را به هم مالید:« الان اینجا نیستند.»
لنا کلافه نگاهش کرد:« هر وقت اومدند؛ لطفاً منو ببر پیششون.»
صدیقه با دست کمر را ماساژ داد. زیر لب آخی گفت:« ببینم چکار میتونم بکنم.»
تا شب که صدیقه برای آوردن شام بیاید دل تو دل لنا نبود.
چندبار تا دم در رفت و برگشت. آنقدر از سارا ساعت را پرسید که آخر سر، سارا آن را از دور مچ باز کرد و به او داد.
هانا بیخیال، تند و تند داشت بافتنی میبافت. برای سارا شالگردن سورمهای، سر انداخته بود. معتقد بود که تو زمستان پیش رو، این پایین باید سرد باشد.
صدای هانا درآمد:« دقت کردی خیلی رفتارت عوض شده؟ چته دختر؟»
لنا پاسخی نداشت.
هر چند دقیقه یک بار به ساعت نگاه میکرد. زمان مثل وقتی که منتظر اعلام نتایج دانشگاه بود، آهسته و کلافه کننده، میگذشت.
شب، صدیقه با ظرف غذا آمد تو. لنا هیجانزده بلند شد:« چی شد؟»
صدیقه سینی را داد به دستش:« احتمالا آخر شب بیان. باهاشون صحبت میکنم.»
لنا تمام تمنایش را ریخت توی نگاه:« تا هر وقت شب شد من بیدار میمونم.»
هانا بلند گفت:« این کاموا داره تموم میشه. برام یکی دوتا کاموای سورمهای بیارید.»
صدیقه کمر صاف کرد:« تلاشمو میکنم.»
و رفت.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 عاقبت یک دعوای لفظی یک یزدی با فرهنگ، بعد از یک اتفاق جالب در تهران ببینید خیلی جالب وآموزنده است.
التماس دعا.
🌷🌷❤️🌷🌷
حضرت امام خامنہای روحی فداه :
انگیزہ های بسیار شدیدی وجود دارد
برای فراموشی شهــدا..
نگذارید یاد شهـدا فراموش شود
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
Hossein Sotodeh _ Delm Barat Tang Shode (320).mp3
3.04M
دلم برات تنگ شده حسین(ع)😭
#حسین_ستوده🎙
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدودوازده لنا تا ظهر فکری را که تو سرش بود، سبک و سنگی
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوسیزده
عقربهی بزرگ و کوچک شبنمای ساعت مچی نشسته بودند روی یازده. سارا و هانا یکی دو ساعت پیش برق را خاموش کردند خوابیدند. صدای خرخر هانا توی سکوت آن پایین، لنا را اذیت میکرد.
امشب خبری از بمبارانهای وحشتناک نبود. لنا خوابش نمیبرد. دو دست را گذاشته بود زیر سر و به سقف نگاه میکرد. مثل این چند وقت، تصاویر مختلف توی ذهنش وول میخوردند. تنهایی و اسارت به او فرصت زیادی برای فکر کردن میداد. آن بیرون، زمان روی دور تند میگذشت. پول زیادی که پدر در اختیارش گذاشته بود؛ همه چیز را برایش لذت بخش میکرد. دانشکده، سفر، گردش و دوستانی که حالا مطمئن بود فقط دنبال خوشگذرانی دنبال او بودند و دیوید...
آنهمه عشق به دیوید، برایش شده بود یک خیال گنگ آزار دهنده.
دیوید....مردی که در سختترین لحظات، تنهایش گذاشت. پس چرا پدر اینهمه به او اعتماد داشت؟
تو سفر به روسیه که سه نفری باهم بودند، صمیمیت زیاد او و دیوید متعجبش کرد؛ اما آن را گذاشت به پای چرب زبانی نامزدش. الان اینطور فکر نمیکرد.
خورهی شک افتاده بود به جان تکتک باورهایش. از اعتقاداتش یک جذامی با قیافهی ترسناک باقی مانده بود. نمیدانست چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. نه ... حالا میفهمید چه چیزی غلط است. اما روی درست ماجرا چه بود؟
صدای آرام دو تقه به در آمد. لنا تیز از جا بلند شد. درد خفیفی پیچید تو پهلو. دست گرفت به کمر. لنگان در را باز کرد. صدیقه آنجا بود. خستگی از هیکلش میریخت:« فکر کردم خواب باشی.»
لنا ذوق زده پرسید:« اجازه دادند اونا رو ببینم؟»
صدیقه سر تکان داد:« به زحمت قانعشون کردم.»
با هم رفتند به اتاق بغلی. توی نور کم اتاق، مردی با سر و روی پوشیده پشت میز دیده میشد. عبدالله روی صندلی کنار نشسته بود. پای آسیبدیدهاش را روی یکچارپایهی پلاستیکی دراز کرده بود.
قلب لنا با دیدنش شروع کرد به هیاهو. احساس کرد همه چشم شدهاند و زل زدهاند به سرخی گونههایش. دستها را گذاشت روی لپها.
نگاهش پر شد از تصویر عبدالله. چریکی زخمی و مقاوم. میخواست هر لحظه بودن عبدالله را نفس بکشد.
سلام کرد.
:« گفتند اصرار داری با ما صحبت کنی.» صدای خشن مقداد بود.
لنا دستها را توی هم گره زد. ناخنها را محکم فشار داد به پشت دست. لرزان گفت:« گویا... نوههای سلیمه تو بیمارستان بستریند. کسی نیست ازشون مراقبت کنه.»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀