ملاقات با امام زمان علیه السلام
#ملاقات_اول
#قسمت_اول
شيخ عفيف و صالح "حسن بن مثله جمكرانى " فرمود :
من در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان سال 393هجرى قمرى در منزل خود در قريه "جمكران " خوابيده بودم ، ناگهان در نيمه هاى شب ، جمعى به درِخانه من آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند :
برخيز كه حضرت بقية اللّه امام مهدى (عليه السلام ) تو را مى خواهند .
من از خواب برخاستم و آماده مى شدم كه در خدمتشان به محضر حضرت ولیعصر (عليه السلام) برسم و خواستم در آن تاريكى پيراهنم را بردارم ، گويا اشتباه كرده بودم و پيراهن ديگرى رابرمى داشتم و مى خواستم بپوشم ، كه از خارج منزل از همان جمعيت صدائى آمد كه به من مى گفت :
آن پيراهن تو نيست ، به تن مكن ! تا آنكه پيراهن خودم را برداشتم و پوشيدم ، باز خواستم شلوارم رابپوشم ، دوباره صدائى از خارج منزل آمد كه :
آن شلوار تو نيست ، نپوش ! من آن شلوار را گذاشتم و شلوار خودم را برداشتم و پوشيدم .
و بالاخره دنبال كليد درِ منزل مى گشتم ، كه در را باز كنم و بيرون بروم ، صدائى از همانجا آمد، كه مى گفتند :
درِ منزل باز است ، احتياجى به كليد نيست .
وقتى به درِ خانه آمدم ، ديدم جمعى از بزرگان ايستاده اند و منتظر من هستند ! به آنها سلام كردم ، آنهاجواب دادند و به من "مرحبا" گفتند .
من در خدمت آنها به همان جائى كه الا ن مسجد جمكران است ، رفتم .
کتاب_مسابقه
ادامه دارد...
روشنی راه 🇮🇷
ملاقات با امام زمان علیه السلام #ملاقات_اول #قسمت_اول شيخ عفيف و صالح "حسن بن مثله جمكرانى " فرمو
ملاقات با امام زمان علیه السلام
#ملاقات_اول
#قسمت_دوم
خوب نگاه كردم ، ديدم در آن بيابان تختى گذاشته شده و روى آن تخت فرشى افتاده و بالشهائى گذاشته شده و جوانى تقريبا سى ساله بر آن بالشها تكيه كرده و پيرمردى در خدمتش نشسته و كتابى در دست گرفته و براى آن جوان مى خواند و بيشتر از شصت نفر در اطراف آن تخت مشغول نمازند ! اين افراد بعضى لباس سفيد دارند و بعضى لباسهايشان سبز است .
آن پيرمرد كه حضرت "خضر" (عليه السلام ) بود مرا در خدمت آن جوان كه حضرت "بقية اللّه " ارواحنا فداه بود، نشاند و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد و فرمود :
"حسن مثله " مى روى به "حسن مسلم " مى گوئى تو چند سال است ، كه اين زمين را آبادكرده و در آن زراعت مى كنى . از اين به بعد ديگر حقّ ندارى در اين زمين زراعت كنى و آنچه تا به حال ازاين زمين استفاده كرده اى بايد بدهى تا در روى اين زمين مسجدى بنا كنيم ! و به "حسن مسلم "بگو :
اين زمين شريفى است ، خداى تعالى اين زمين را بر زمينهاى ديگر برگزيده است و چون تو اين زمين را ضميمه زمين خود كرده اى خداى تعالى دو پسر جوان تو را از تو گرفت ولى تو تنبيه نشدى و اگر از اين كاردست نكشى خدا تو را به عذابى مبتلا كند كه فكرش را نكرده باشى .
من گفتم :
اى سيد و مولاى من ! بايد نشانه اى داشته باشم ، تا مردم حرف مرا قبول كنند و الاّ مراتكذيب خواهند كرد .
فرمود :
ما براى تو نشانه اى قرار مى دهيم ، تو سفارش ما را برسان و به نزد سید ابوالحسن " برو و بگو :
با تو بيايد و آن مرد را حاضر كند و منافع سالهاى گذشته اين زمين را از او بگيرد و بدهد، تا مسجد را بناكنند و بقيه مخارج مسجد هم از "رهق " به ناحيه اردهال كه مِلك ما است ,بياورد و مسجد را تمام كنند و نصف "رهق " را وقف اين مسجد كرديم تا هر سال درآمد آن را براى تعميرات و مخارج مسجد بياورند و مصرف كنند .
و به مردم بگو :
به اين مسجد توجه و رغبت زيادى داشته باشند و آن را عزيز دارند و بگو :
اينجا چهار ركعت نماز بخوانند، كه دو ركعت اول به عنوان تحیت مسجد است ،و دو ركعت دوم را به نيت نماز صاحب الزّمان (عليه السلام ) بخوانند.
سپس فرمودند:كسى كه اين دو نماز را در اينجا بخواند، مثل كسى است ، كه در كعبه نماز خوانده است .
کتاب_مسابقه
ادامه دارد...
روشنی راه 🇮🇷
ملاقات با امام زمان علیه السلام #ملاقات_اول #قسمت_دوم خوب نگاه كردم ، ديدم در آن بيابان تختى گذاش
#ملاقات_اول
#قسمت_سوم
وقتى اين سخنان را شنيدم با خودم گفتم :
كه محلّ مسجدى كه متعلّق به حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام ) است همان جائى است ، كه آن جوان باچهار بالش نشسته است .
به هر حال حضرت بقية اللّه (عليه السلام ) به من اشاره فرمودند كه :
مرخّصى ، من از خدمتش مرخّص شدم ، وقتى مقدارى راه به طرف منزلم در جمكران رفتم ، دوباره مرا صدازدند و فرمودند :
در گله گوسفندان "جعفر كاشانى چوپان " بزى است كه تو بايد آن را بخرى ، اگر مردم ده جمكران پولش را دادند بخر و اگر هم آنها پولش را ندادند، باز هم از پول خودت آن بز را بخر و فردا شب كه شب هيجدهم ماه مبارك رمضان است ، آن بز را در اينجا بكش و گوشتش را اگر به هر بيمارى كه مرضش سخت باشد و يا هر علّت ديگرى كه داشته باشد، بدهى خداى تعالى او ر ا شفا مى دهد و آن بز موهاى زيادى دارد و هفت علامت در او هست كه سه علامت در طرفى و چهار علامت ديگر در طرف ديگراو است .
باز من مرخّص شدم و رفتم ، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند :
ما هفتاد روز، يا هفت روز ديگر در اينجا هستيم (اگر بر هفت روز حمل كنى شب بيست و سوم مى شود و شب قدر است و اگر بر هفتاد روز حمل كنى شب بيست و پنجم ذيقعده است ، كه شب بسيار بزرگى است ).
به هر حال مرتبه سوم از خدمتشان مرخص شدم و به منزل رفتم و تا صبح در فكر اين جريان بودم صبح نمازم را خواندم و به نزد "على المنذر " رفتم و قصه را براى او نقل كردم و علامتى كه از امام زمان(عليه السلام ) باقى مانده بود در محلّ مسجد فعلى زنجيرها و ميخهائى بود كه در آنجا ظـاهر بود ديديم ،
سپس با هم خدمت "سيد ابوالحسن الرّضا " رفتيم وقتى به درِ خانه آن سيد جليل رسيديم ،
ديديم اول از من پرسيدند :
تو اهل جمكرانى ؟ گفتم :
.بله
گفتند :
"سيد ابوالحسن " از سحرگاه منتظر شما است .
من خدمتش رسيدم سلام كردم ،جواب خوبى به من داد و به من احترام گذاشت و قبل از آنكه من چيزى بگويم فرمود :
اى حسن مثله ! شب گذشته در عالم رؤيا شخصى به من گفت :
مردى از جمكران به نام حسن مثله نزد تو مى آيد،هر چه گفت حرفش را قبول كن وبه او اعتماد نما كه سخن او سخن ما است و بايد حرف او را رد نكنى من از خواب بيدار شدم و از آن ساعت تا به حال منتظر تو هستم ! من جريان را مشروحا به ايشان گفتم .
او دستور داد اسبها را زين كنند و ما سوار شديم و با هم حركت كرديم و به نزديك ده جمكران رسيديم .
کتاب_مسابقه
ادامه دارد....
روشنی راه 🇮🇷
#ملاقات_اول #قسمت_سوم وقتى اين سخنان را شنيدم با خودم گفتم : كه محلّ مسجدى كه متعلّق به حضرت صاحب ا
#ملاقات_اول
#قسمت_چهارم
"جعفر چوپان " را ديديم كه با گله گوسفندانش در كنار راه بود من ميان گوسفندان او ر فتم ، ديدم آن"بز" با جميع خصوصياتى كه فرموده بودند در عقب گله گوسفندان مى آید آن را گرفتم و تصميم داشتم پول آن را بدهم و "بز" را ببرم . "جعفر چوپان " قسم خورد كه من تا به امروز اين "بز" را در ميان گوسفندانم نديده بودم و امروز هم هر چه خواستم او را بگيرم نتوانستم ولى نزد شما آمد و آن را گرفتيد و اين "بز" مال من نيست ! من"بز" را به محلّ مسجد فعلى بردم و او را طبق دستورى كه فرموده بودند كشتم و "سيد ابوالحسن الرّضا" دستور فرمودند كه :
"حسن مسلم " را حاضر كنند و مطلب را به او فرمودند و او هم منافع سالهاى گذشته زمين را پرداخت و زمين مسجد را تحويل داد .
مسجد را ساختند و سقف آن را با چوب پوشانيدند و "سيد ابوالحسن الرّضا" آن زنجيرها و ميخهائى كه در آن زمين باقى مانده بود، در منزل خود گذاشت و به وسيله آن بيمارها شفا پيدا مى كردند .
من هم از گوشت آن بز به هر مريضى كه دادم شفا يافت .
"سيد ابوالحسن الرّضا " آن زنجيرها و ميخها را در صندوقى گذاشته بود و ظاهرا بعد از وفاتش
وقتى فرزندانش مى روند كه مريضى را با آنها استشفاء كنند، مى بينند كه مفقود شده است !
(اين بود قضيه ساختمان مسجد جمكران )
کتاب ملاقات با امام زمان(عج) ,سید حسن ابطحی
کتاب_مسابقه