ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایامِ عزای اهل بیت ,به مناسبت اربعینِ اباعبدالله، داستانِ کوتاهِ #همسفر_با_خورشید را که در کانال فاطمه سلام الله علیها منتشر خواهد شد ,در کانال میگذاریم.
این داستان برگرفته از آرزوی همیشگی ما، یعنی همسفری با مولایمان، حجة بن الحسن (عج) در سفرِ اربعین بوده و واقعیت ندارد.
البته همهی ما ایمان داریم، وجودِ مقدس ایشان نه فقط در سفر اربعین، که در تمامِ لحظاتِ زندگی، لحظهای از ما جدا نبوده. به قولِ آیتالله قاضی: «چشمهای ما اگر روزی جمال بیمثال حضرت ولیعصر را زیارت نکنند، قطعا نابینا خواهند شد و ایشان در هر آن و کمتر از آنی از حال ما غافل نیستند.»
التماس دعا از همگی.🌷
راهنمای قسمت ها:
#قسمت_اول_همسفر_باخورشید
#قسمت_دوم_همسفر_باخورشید
#همسفر_با_خورشید_قسمت_سوم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_چهارم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_پنجم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_ششم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_هفت
#همسفر_با_خورشید_قسمت_هشتم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_نهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_دهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_یازدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_دوازدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_سیزدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_آخر
عمود شماره ۵۶۰
...اون آقا رو به مادرم کرد و گفت: «اینقدر بیقراری نکنین. شما همین الانم زیارتتون قبول شده. مطمئن باشین.» مادر که تقریبا به هقهق افتاده بود گفت: «آقاجان! قربون جدتون، این اتفاق یعنی امامم ما رو خونهاش راه نداده.»
🔆 چهرهی آقا عوض شد. انگار بدجوری ناراحت شد. دست کرد توی جیبش و یک مقدار پول به مادرم داد و گفت: «برین سمت ایست بازرسی. توکل به خدا. انشاءالله رد میشین.» با این جمله، فکر کردیم حتما ایشون خودش از همین رئیس و رؤسای پاسگاه مرزیه که اینقدر محکم میگه برین.
ته دلمون قرص شد. راه افتادیم. باید از پنج گیتِ بازرسی رد میشدیم. برامون جالب بود. توی هیچ گیتی ازمون پاسپورت نخواستن. و جالبتر اینکه وقتی پولی رو که آقا به ما داده بود، شمردیم؛ دیدیم دقیقا همون مقداری بود که گم شده بود!
بعد از مدت کوتاهی، دوباره این آقا رو پیدا کردیم. مادرم با خوشحالی به سمت آقا دوید و دعایش کرد. سید هم با حوصله به حرفهای مادرم گوش میکرد و لبخند رضایت بخشی بر روی لبهایش نقش بست.
نگاهی به سر تا پای سید انداختم. شال زیبای مشکی که روی دوشش انداخته بود خودنمایی میکرد. توی دلم گفتم :«چقدر این شال عزا، به سیدِ ما میاد!»
#همسفر_با_خورشید_قسمت_ششم