ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایامِ عزای اهل بیت ,به مناسبت اربعینِ اباعبدالله، داستانِ کوتاهِ #همسفر_با_خورشید را که در کانال فاطمه سلام الله علیها منتشر خواهد شد ,در کانال میگذاریم.
این داستان برگرفته از آرزوی همیشگی ما، یعنی همسفری با مولایمان، حجة بن الحسن (عج) در سفرِ اربعین بوده و واقعیت ندارد.
البته همهی ما ایمان داریم، وجودِ مقدس ایشان نه فقط در سفر اربعین، که در تمامِ لحظاتِ زندگی، لحظهای از ما جدا نبوده. به قولِ آیتالله قاضی: «چشمهای ما اگر روزی جمال بیمثال حضرت ولیعصر را زیارت نکنند، قطعا نابینا خواهند شد و ایشان در هر آن و کمتر از آنی از حال ما غافل نیستند.»
التماس دعا از همگی.🌷
راهنمای قسمت ها:
#قسمت_اول_همسفر_باخورشید
#قسمت_دوم_همسفر_باخورشید
#همسفر_با_خورشید_قسمت_سوم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_چهارم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_پنجم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_ششم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_هفت
#همسفر_با_خورشید_قسمت_هشتم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_نهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_دهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_یازدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_دوازدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_سیزدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_آخر
4_6030638398643897894.mp3
1.94M
شماره عمود ۴۲۰
صدای پیرزنی با لهجهی عربی توجهم رو جلب کرد:
- «سیدی! سیدی! شکرا. شکرا...»
و همینطور پشتِ سرهم تشکر میکرد و کلماتی میگفت که متوجه نمیشدم. خدای من! او داشت با همسفر من صحبت میکرد؟!
🚰آقا سید همینطور که آب دستش بود و به زائرها تعارف میکرد، با لهجهی عربیِ فصیحی با پیرزن صحبت کرد. دلم ریخت. چه لهجهی قشنگی! چه صوتِ دلنشینی! تا حالا اینقدر از زبانِ عربی خوشم نیومده بود. از دخترِ جوانی که به نظر میرسید همراه پیرزنه پرسیدم: «چی شده که اینقدر تشکر میکنن؟ اصلأ شما فارسی بلدین؟»
دخترِ جوان جواب داد: «بله. من و مادرم اهلِ یکی از روستاهای خوزستانیم. وضع مالیمون خوب نیست، اما مادرم به عشقِ زیارتِ آقا، تنها گوسالهای رو که داشتیم فروخت تا بیایم زیارت. به مرز که رسیدیم، متوجه شدم کیفِ مدارک، پاسپورت، پول و هر چی که دار و ندارمون بود، گم شده. مادرم داشت از شدتِ ناراحتی سکته میکرد. هیج جوری آروم نمیشد.»
در حالی که با دستش به آقاسید اشاره میکرد گفت: «خدا انشاءالله این آقا رو خیر بده. انگار که از غیب رسیده باشن، شدن فرشتهی نجات ما!»
#همسفر_با_خورشید_قسمت_پنجم