ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایامِ عزای اهل بیت ,به مناسبت اربعینِ اباعبدالله، داستانِ کوتاهِ #همسفر_با_خورشید را که در کانال فاطمه سلام الله علیها منتشر خواهد شد ,در کانال میگذاریم.
این داستان برگرفته از آرزوی همیشگی ما، یعنی همسفری با مولایمان، حجة بن الحسن (عج) در سفرِ اربعین بوده و واقعیت ندارد.
البته همهی ما ایمان داریم، وجودِ مقدس ایشان نه فقط در سفر اربعین، که در تمامِ لحظاتِ زندگی، لحظهای از ما جدا نبوده. به قولِ آیتالله قاضی: «چشمهای ما اگر روزی جمال بیمثال حضرت ولیعصر را زیارت نکنند، قطعا نابینا خواهند شد و ایشان در هر آن و کمتر از آنی از حال ما غافل نیستند.»
التماس دعا از همگی.🌷
راهنمای قسمت ها:
#قسمت_اول_همسفر_باخورشید
#قسمت_دوم_همسفر_باخورشید
#همسفر_با_خورشید_قسمت_سوم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_چهارم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_پنجم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_ششم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_هفت
#همسفر_با_خورشید_قسمت_هشتم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_نهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_دهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_یازدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_دوازدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_سیزدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_آخر
عمود شماره ۹۱۰
ساعت از یکِ نیمهشب گذشته بود. من و داداش خشی (البته خودش دوست داشت اینطوری صداش کنم) تقریبا بُریده بودیم. صدای با محبتی، که دست و پا شکسته سعی داشت فارسی صحبت کنه توجهمون رو جلب کرد.
تا اومدیم بفهمیم کیه، آقا سید گفت راه بیفتین. وسایلمون رو جمع و جور کردیم و سوار یه ماشین شدیم. اونقدر درب و داغون بود که نمیشد مدلش رو تشخیص داد. با دلخوری پرسیدم: «آقا سید! کجا داریم میریم؟»
همونطوری که با دستش به فردِ کناریش اشاره میکرد جواب داد: «امشب مهمون این برادر هستیم.» لحن جواب دادنش طوری بود که احساس کردم پدرم هنوز زنده است و مثل همهی سالهای بچگی داره به زور میبرم عید دیدنی!
سید دوباره گفت: «امشب مهمون این برادر هستیم، انشاءالله.»
البته من خیلی راضی نبودم. حرفی نزدم ولی احساس میکردم انگار آقا سید همهچی رو میدونست. همونطور که در افکارش غرق شده بود، گفت: «بچههای جدّم وقتی بدونِ پاپوش، گرسنه و تشنه این راه رو میرفتند قطعا خیلی بیشتر اذیت شدن. مهم اینه که هر جا هستی با امامت همسفر باشی.» از خودم و فکرهای ناجوری که به ذهنم خطور کرده بود خجالت کشیدم.
#همسفر_با_خورشید_قسمت_نهم