#سلام_امام_زمانم
مهدے (عج) جان
وقتش رسیدهاست بیاجهان راتکان بده
شـب را به یک اشاره سحر کن اذان بده
گـفـتـنـد مـا بـرای تـو آمـاده نـیـسـتـیـم
دلـــــداده می شـویـم بیـا یـادمـان بـده
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ای رسول مهربانی جاماندگان سفر عشق را دریاب😔
هدف از قدم نهادن در مسیر کربلا چیزی نیست جز زیارت و معرفی جهانی سرورمان حسین (ع) که مهدی موعود (عج) در هنگامه ظهور خود را با یاد او معرفی میفرماید ...
دعای جاماندگان هم اللهم عجل لولیک الفرج بُوَد، واسطه ای شوید بین خلق گنهکار و خدا متعال و برایمان تعجیل در ظهور را دعا کنید🙏
امسال همه جا ماندیم به واسطه ویروسی منحوس، دل شکسته اییم و محزون، شما دعا کنید دیگر چنین اربعینی تکرار نشود رسول مهربانی ما💚
#السلام_علیک_یا_رسوال_الله_ص
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
با سلام خدمت دوستان عزیز
اربعین نزدیکه. خیلی از ماها هر سال این موقع در مسیر راهپیمایی عظیم اربعین بودیم.
اما امسال.... افسوس!
ما هر سال مبلغی رو برای این سفر هزینه می کردیم که برامون ذخیره می شد.حالا که این نعمت از ما دریغ شده چیکار کنیم که برامون جبران بشه؟
به نظرم حالا که توفیق زیارت ازمون گرفته شده بیایم به نیابت از امام زمانمون دل هموطنان نیازمندمون رو شاد کنیم
مطمئنا این قدمها ذخیره قیامتمون میشه و برامون زیارت اربعين محسوب میشه.
خیلی از موکب ها هم امسال که نمی تونن به زائران خدمت کنند بسته های غذایی برای نیازمندان آماده کرده اند.
اگه شما هم قبول دارید بسم الله...
جمع آوری کمک های مردمی جهت بسته های غذایی برای نیازمندان:
شماره کارت: 6273811155253997
اجرتون با سیدالشهدا(ع)
ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایامِ عزای اهل بیت ,به مناسبت اربعینِ اباعبدالله، داستانِ کوتاهِ #همسفر_با_خورشید را که در کانال فاطمه سلام الله علیها منتشر خواهد شد ,در کانال میگذاریم.
این داستان برگرفته از آرزوی همیشگی ما، یعنی همسفری با مولایمان، حجة بن الحسن (عج) در سفرِ اربعین بوده و واقعیت ندارد.
البته همهی ما ایمان داریم، وجودِ مقدس ایشان نه فقط در سفر اربعین، که در تمامِ لحظاتِ زندگی، لحظهای از ما جدا نبوده. به قولِ آیتالله قاضی: «چشمهای ما اگر روزی جمال بیمثال حضرت ولیعصر را زیارت نکنند، قطعا نابینا خواهند شد و ایشان در هر آن و کمتر از آنی از حال ما غافل نیستند.»
التماس دعا از همگی.🌷
راهنمای قسمت ها:
#قسمت_اول_همسفر_باخورشید
#قسمت_دوم_همسفر_باخورشید
#همسفر_با_خورشید_قسمت_سوم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_چهارم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_پنجم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_ششم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_هفت
#همسفر_با_خورشید_قسمت_هشتم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_نهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_دهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_یازدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_دوازدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_سیزدهم
#همسفر_با_خورشید_قسمت_آخر
عمود شماره ۱
«چرا همیشه جا میمونم؟ چرا من؟ چرا؟»
سرم رو به در ورودی حرم حضرت علی علیهالسلام تکیه داده بودم. اشک میریختم و زیر لب زمزمه میکردم: «آخه آقا شما که شرایط من رو خوب میدونین. میدونین از کِی زمین و آسمون رو به هم دوختم تا تونستم خودم رو به اینجا برسونم. خاکبوسِ حَرمتون باشم و ازتون بخوام بدرقهام کنین تا دیار حضرت ارباب. اما چرا؟ چرا اینجا باید زمین بخورم و پای بی لیاقتم، وبالِ گردنم بشه و از رفقا جا بمونم؟ از قافلهی عُشّاقِ پیادهی امامم، اربابم و مرادم؛ مهربونتر از پدر و مادرم، حسین جان!»
تقریبا پیراهنم از اشک خیس شده بود و به هقهق افتاده بودم که یه دفعه، یه دستِ گرم، یه چیزی شبیه دستای بابا تو گریههای بچگیم، شونهام رو فشار داد. «آروم باش. خدا هست. همیشه هست. یاعلی!»
چقدر صدا و حرفهای سادهاش به دلم نشست. کمکم کرد تا روی ویلچر نشستم. عرض ادبِ عجیبی به مولا امیرالمومنین کرد و به راه افتادیم. هیچ سوالی ازم نپرسید. ولی انگار، همهچی رو میدونست. بدون اینکه حرفی بزنم راهی شدیم. سکوتِ اون غریبهی مهربون یه جوری بود، یه ابهتی داشت که شرم داشتم چیزی ازش بپرسم.
#قسمت_اول_همسفر_باخورشید
عمود شماره ۱۱۰
دردِ پا اَمونم رو بریده بود. بیتاب شده بودم. همسفرم که انگار متوجه شده بود، همونطور که ویلچر رو هُل میداد و ذکر میگفت، با لبخندی شیرین به من خیره شده بود. پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم. یکدفعه وحشتزده از خواب پریدم.
خدایا اینجا کجاست؟ جایی شبیه خونهی اربابی! دور تا دورش حجره بود. ترسیدم. ناخودآگاه چشمم افتاد به سَر درِ یکی از حجرهها که با خط زیبایی نوشته شده بود «السلام علیک یا صاحب الزمان، مقامِ حضرت ولیعصر (عج)»
خدای من! اینجا مسجد سهله است؟! به ساعتم نگاهی انداختم. ساعت از ۸ شب گذشته بود. بغضم یا شاید ترسم شکست. آقاجان! ارباب من! دو روز دیگه بیشتر تا اربعین نمونده، یعنی واقعاً نمیخوای منو توی خیمهات راه بدی؟ باز اون صدای مهربون گوشمو نوازش داد: «خوش اومدی. بسم الله! بفرمایید...»
اومدم بگم واسه چی منو آوردی اینجا، که دیدم یک سفره و نون و خرما با یه لیوان چای تازهدَم پیش روی منه. لقمهی نون رو که برداشتم، دیدم چقدر گرم و تازه است. گفتم: خودتون نمیخورید؟ یه لقمه کوچیک گرفت. چای تعارف کردم. آخه فقط یک لیوان آورده بود. گفت: «اهل ظواهر زندگی نیستم. درضمن نگران دیر رسیدنت نباش مهم اینه که اومدی، انشالله به موقع میرسی.»
#قسمت_دوم_همسفر_باخورشید